eitaa logo
کانال شهیدابراهيم هادی ❤️رفیق شهیدم❤️
4.9هزار دنبال‌کننده
29.6هزار عکس
19.8هزار ویدیو
277 فایل
♡ولٰا تَحْسَبَّنَ الَّذینَ قُتِلوا في سَبیلِ اللِه اَمواتا بَل اَحیٰاعِندَ رَبهِم یُرزقون♡ شہـد شیـرین شـہـٰادت را کسانی مـے چشند کـہ..!! لذت زودگذر گنـٰاه را خریدار نباشند .. 💔 دورهمیم واسہ ڪامل تر شدن🍃 #باشهداتاشهادت ارتباط با خادم کانال👇👇 @Zsh313
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان گردان سیاهپوش راوی( خواهر شهید ) قسمت شانزدهم سنگک تازه گرفته بود. آقاجانم میدانست که ناصر عاشق حلیم است. همگی دور سفره جمع شدیم. بوی حلیم هم همه خانه را پر کرده بود. خوشحال بودم که باز هم همه دور یک سفره جمع هستیم. با آمدن ناصر جمعمان جمع شده بود. هنوز قاشق اول را نخورده بودیم که ناصر خوشمزه بازیهایش را شروع کرد. ننه جون گفت: »پسر تو چرا اینقدر شیرینی آخه؟« ناصر هم که همیشه حاضرجواب بود، خیلی جدی گفت: »ننه جون، من وقتی نوزاد بودم، با عزیزم رفتم تهران. بعد رفتیم کارخونه ی قند رضا عموجان و اونجا عزیز برای اینکه من شیرین بشم، من رو انداخت توی پاتیل بزرگ شکر. من هم اونجا کلی دست ً و پا زدم و غلت زدم تا کامال شکری شدم. خالصه حالا برای همین این همه شیرینم.« از خنده، اشک از چشمانمان سرازیر شده بود. خیلی خوشحال بودیم که ناصر توانسته بود خودش را به ً موقع برساند. عروسی بدون ناصر اصلا لطفی نداشت. پرسیدم: »ناصر جان، چطور اومدی؟« ـ آبجی حشمت، از اولش تعریف کنم یا از آخرش؟ سهیلا بچه ی اولم گفت: »دایی از آخرش بگو؛ آخرش همیشه خنده داره.« ـ آخرش اینه که بلیت خریدم و سوار اتوبوس شدم و از رضائیه اومدم قزوین. همه تازه آرام شده بودند، اما به خاطر با مزه تعریف کردنهای ناصر از خنده منفجر شدند. سهیلا گفت: »دایی، مگه عجبشیر نبودید؟« کمال که کنار سهیلا نشسته بود، به جای ناصر جواب داد و گفت: »دایی ناصرت شش ماه آموزشی رو توی عجبشیر گذرونده. سربازیش توی پادگان رضائیه است.« آقاجان گفت: »پسرم چطور بهت اجازه دادن؟ نکنه فرار کرده باشی؟«نه آقاجان. فرار نکردم. نگران نباشید. بهم پنج روز مرخصی دادن. با تعجب پرسیدم: »آخه الان حکومت نظامیه. خیلی اوضاع به هم ریخته است. ً به سربازها اصلا مرخصی نمیدن. همسایه ها هم به ما میگفتن دلتون رو خوش ً نکنید که به ناصر اجازه بدن بیاد. واقعا چطور به تو اجازه دادن؟« ناصر گفت: »جادوشون کردم.« هنوز ادامه ی حرفش را نزده بود که بچه هایم خندیدند. کافی بود ناصر فقط لب باز کند. تمام حرفهایش برای همه خنده دار بود. از بس شوخی میکرد، معلوم نبود حرف جدی میزند یا شوخی. جلال کنار ناصر نشسته بود. دستش را روی زانوی ناصر زد و گفت: »حالا از اول تعریف کن و بگو که چطور جادوشون کردی؟« ـ با جوراب. همه به چهره ی ناصر خیره نگاه کردند و با تعجب پرسیدند: »با جوراب!« ُ ـ بله. با یه لنگه جوراب که یک هفته بود نشسته بودم و وحشتناک بوی عرق میداد. خب از صبح تا شب پام توی پوتین بود دیگه. جلال گفت: »ناصر چرا اذیت میکنی؟ بگو و خالصمون کن.« ـ باورتون نمیشه؟ همه با نگاهشون گفتند: »نه!« ـ هیچی بابا. رفتم مرخصی بگیرم که فرماندهم گفت: پسر، مملکت رو هواست، اون وقت تو میخوای که من بهت مرخصی بدم! گفتم: آخه عروسی دوتا برادرامه؛ با هم، توی یه شب. این هم نامه ی خواهرم. دو روز بیشتر به عروسی نمونده... خلاصه کلی حرف زدم، ولی آخرش فرمانده گفت: سرباز، برو ادامه دارد... ╔━━━━๑ღ♥ღ๑━━━━╗ ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے. @rafiq_shahidam96 @rafiq_shahidam96 🕊️🕊️🕊️ http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c ╚━━━━๑ღ♥ღ๑━━━━╝
سردار شهید مسعود پیشبهار بهبهان به دنیا آمد. پدرش حسین کارگر شرکت نفت بود. تا پایان دوره متوسطه در رشته صنعتی درس خواند و دیپلم گرفت. با شروع جنگ تحمیلی، در مهرماه ۱۳۵۹ برای گذراندن آموزش نظامی به بسیج مراجعه کرد و یک دوره کوتاه و فشرده نظامی را طی نمود و عازم جبهه های نبرد شد و بعد از چند ماه حضور فعال در جبهه به عضویت سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در آمد. سال ۱۳۶۰ در گُلف (پایگاه منتظران شهادت) که مرکز فرماندهی جنگ در جنوب بود به نوعی مسعود را کشف کردند و پی بردند که از لحاظ هوش و تدبیر نظامی آدم بسیار لایقی است و برای گذراندن یک دوره فشرده طرح و عملیات انتخاب شد و پس از طی این دوره تا زمان شهادتش به عنوان مسئول طرح و عملیات قرارگاه نصر در کنار سردار شهید حسن باقری بود و تا لحظه شهادت هم هیچ کس نمی دانست که مسعود در جنگ چه کاره است. سردار شهید مسعود پیشبهار، این فرمانده جوان و ۱۹ ساله ای که می توانست آینده بسیار درخشانی داشته باشد و منشأ خدمات مهمی در جنگ باشد سرانجام بعد از ۱۸ ماه حضور فعالش در جبهه ها در مرحله سوم عملیات بیت المقدس، ۲۱ اردیبهشت ۱۳۶۱ در دارخوین به درجه رفیع شهادت نائل آمد. 👇👇 🌸⃟🌹🕊჻ᭂ࿐✰🌹🍃 @shahidmedadian ❤❤❤❤ https://eitaa.com/joinchat/1852440749Cc4937a5cdc
دلنوشتـــــــــه ....دلخوشیم به اینکه روزی از این قفس تنگ و خفقان جسم خارج میشویم و با شما به اوج آسمانها به پرواز در می‌آییم.... تا که آید آنروز لحظه‌هارا میشماریم ای شهیدان..... ╔━━━━๑ღ♥ღ๑━━━━╗ ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے. @rafiq_shahidam96 @rafiq_shahidam96 🕊️🕊️🕊️ http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c ╚━━━━๑ღ♥ღ๑━━━━╝
🌾🌾 دلتنگ‌ که‌ شده‌ باشی‌ انگار‌ همه‌ی‌ روزهای‌‌ هفته‌ پنج‌شنبه‌ میشوند‌ و‌ جای‌ خالیش‌ مدام‌ خالی‌تر..... شهیدانه تا شهادت 🕊: ╔━━━━๑ღ♥ღ๑━━━━╗ ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے. @rafiq_shahidam96 @rafiq_shahidam96 🕊️🕊️🕊️ http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c ╚━━━━๑ღ♥ღ๑━━━━╝
شهیدانه تا شهادت 🕊: به قول خودتان،، شرط شهادت ،اخلاص است.. کار ما ناخالصی دارد...درست اما دوستی باشما ناب است... ناخالصی ندارد.. ╔━━━━๑ღ♥ღ๑━━━━╗ ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے. @rafiq_shahidam96 @rafiq_shahidam96 🕊️🕊️🕊️ http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c ╚━━━━๑ღ♥ღ๑━━━━╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهیدانه تا شهادت 🕊: دیروز پشت خاکریز بودیم و امروز در پناه میز! دیروز دنبال گمنامی بودیم و امروز مواظبیم ناممان گم نشود. جبهه بوی ایمان می داد و اینجا ایمانمان بو می دهد… شهیدانه تا شهادت 🕊: ╔━━━━๑ღ♥ღ๑━━━━╗ ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے. @rafiq_shahidam96 @rafiq_shahidam96 🕊️🕊️🕊️ http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c ╚━━━━๑ღ♥ღ๑━━━━╝
🍂🍂🍂کانال کمیل قصه ها دارد برای ما،، 🍂🍂🍂کانال کمیل گهواره فرزندان سرزمین من 🍂🍂🍂کانال کمیل لالایی خوان،پرستوهای شکسته بال 🍁🍁🍁کانال کمیل برای ماهم قصه بخوان،، شاید دلمان آرام شود.... ╔━━━━๑ღ♥ღ๑━━━━╗ ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے. @rafiq_shahidam96 @rafiq_shahidam96 🕊️🕊️🕊️ http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c ╚━━━━๑ღ♥ღ๑━━━━╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا