eitaa logo
کانال شهید ابراهیم هادی(علمدار کمیل)
1.3هزار دنبال‌کننده
12.9هزار عکس
7.9هزار ویدیو
87 فایل
🌻مشڪݪ ڪارهاے ما اینست ڪہ بـراے رضاے همہ ڪار میڪنم اݪا رضاے خدا . @rafiq_shahidam #شهید_ابراهیم_هادی #رفیق_شهیدم ارتباط با خادم کانال 👇👇 @Zsh313
مشاهده در ایتا
دانلود
🏝 است و .... خانه را آب و جارو کرده‌ام، گلدان‌ها را چیده‌ام کنار حوض، فواره‌ها را باز کرده‌ام و خودم نشسته‌ام لب ایوان، روبروی در.... آخر ، شادی که می‌آید، دلم بهانه گیرتر می‌گردد مدام مرغ دلم خودش را می‌کوبد به در و دیوار سینه‌ام... دلم تنگ است برای دیدنتان... ولی چه کنم؟... با این فراق چه کنم؟...🏝 ⚘الّلهُـمَّ‌عَجِّــلْ‌لِوَلِیِّکَـــ‌الْفَـــرَج⚘
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹 @rafiq_shahidam96 🌸 بِسمِ رَبِ شُـهَــدا وَ صِدیقین 🧔🏻ابـراهـیـم و میرزا اسمـاعیل دولابی 👴🏻پیرمردها با عبای مشکی بالای مجلس بود به همراه ابراهیم سلام کردیمو🙏 😇 ایشان رو کر به ماو با چهره خندان گفت آقا ابراهیم راه گم کردی چه عجب این طرف ها👌🏻 🧔🏻 ابراهیم سر به زیر نشسته بود با ادب گفت شرمنده حاج آقا وقت نمیکنیم خدمت برسیم🍃 ♦️وقتی اتاق خالی شد روکرد ابراهیم و لحنی متبا زعانه گفت آقا ابراهیم مارو هم یکم نصیحت کن 🧔🏻 ابراهیم از خجالت سرخ شد😡 سرش را بلند کردو گفت حاج آقا تو رو خدا ما رو شرمنده نکنید😔 خواهش می کنم اینطوری حرف نزن🙏 ✨بعد گفت ما آمده بودیم شما را زیارت کنیم🤲🏻 انشاالله در جلسه هفتگی خدمت میرسیم 👌🏻بیرون رفتیم ✨در بین راه گفتم ابرم جون تو هم به این بابا یه کم نصیحت می کردی👌🏻 دیگه سرخ و 😡 زرد شدن نداره که با عصبانیت پرید توی حرفم و گفت چی میگی امیر جون تو اصلا این آقارا شناختی گفتم نه😔 ♦️جواب داد گفت ایشان حاج میرزا اسماعیل دولابیه👌🏻 🗓️ 1400/716 @rafiq_shahidam96 @shahid__mostafa_sadrzadeh1 🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 https://www.instagram.com/p/CUwg-eNoKHc/?utm_medium=share_sheet
# کتابِ _مرتضی _و مصطفی " قسمت۲۴ " |فصل نهم : روز تاسوعا پیش عباسم| { پایان فصل نهم } ...💔... شیخ محمد آمد و گفت: «ابوعلی! بلند شو. بچه‌ها همه دارن نگاه می کنن، پاشو. بعدِ سید کار دست توئه، پاشو.» اصلا نمی فهمیدم چه می گوید. روی بدن سید افتاده بودم و زار می زدم. با نهیب و تشر شیخ محمد به خودم آمدم که گفت: «ابوعلی! پاشو خودت رو جمع کن. روحیه بچه‌ها رو بیشتر از این بهم نریز! والله به خدا اگه سید راضی باشه تو این طوری می کنی!» بلند شدم، اما حالم عوض نشد. شیخ محمد که دید من بلند شدم، سریع رفت پیش بچه‌ها. با زحمت جنازه ی سیدابراهیم را انداختم روی کولم. پاهای سید روی زمین کشیده می شد. اشک می ریختم و او را می آوردم عقب. ۷۰، ۸۰ متر که آمدم، نفس ام برید. اما اگر او را زمین می گذاشتم، ممکن بود دیگر نتوانم بلندش کنم. دغدغه‌ام نیفتادن جنازه سید دست دشمن بود. به دیوار تکیه دادم و نفس گرفتم. هر طوری بود او را به اولین خانه ای که در القراصی گرفته بودیم و محل لجستیک مان شده بود، رساندم. تا غروب جنازه سید همان جا ماند. بعد از تاریکی هوا او را پتوپیچ کردیم، فرستادیم عقب؛ اما خودمان همان جا ماندیم. نیروهای کمکی از سمت راست آمدند. با فشاری که به دشمن وارد آوردیم، آنها را مجبور به عقب‌نشینی کردیم. بعد از گرفتن القراصی و تحویل آن به نیروهای جدید، برگشتیم عقب. اما من دیگر دل و دماغ نداشتم. همین جور بی خود اشک ام می آمد و نمی توانستم جلوی آن را بگیرم. بچه‌ها خیلی دلداری ام می دادند؛ اما داغ سید خیلی برایم سنگین بود. یک هفته بعد از شهادت سید، حاج قاسم به مقر ما در یک مدرسه آمد. آن روز فرمانده تیپ من را به حاج قاسم معرفی کرد و گفت: «هر جا سیدابراهیم بوده و می رفته، ابوعلی هم دنبالش بوده است.» همان روز من به عنوان جانشین سیدابراهیم معرفی شدم و فرماندهی یگان ناصرین به من سپرده شد. حاج قاسم در سخنرانی آن روزش برای بچه‌ها، از سیدابراهیم یاد کرد و گفت: «من آن زمان در دیرالعدس دیدم یک صدای خیلی برجسته ای می آید؛ سیدابراهیم صدرزاده خیلی صدای مردانه ای داشت، مثل داش مشتی های تهرانی. من او را نمی شناختم. وقتی از پشت بی سیم حرف می زد، گفتم: «او کیست که از تهران آمده و در تیپ فاطمیون جای گرفته است.» حسین [بادپا] گفت: «سیدابراهیم.» وقتی از دیرالعدس برمی گشتیم، از حسین [بادپا] سؤال کردم: «این سیدابراهیم کیست که با این صدای بلند و مردونه صحبت می کرد؟» سید را نشان داد [و] گفت: «این.» یک جوان رشید، باریک که خیلی تو دل برو بود و آدم لذت می برد که نگاهش کند. من واقعا عاشقش بودم. پرسیدم: «چطور به اینجا آمده است.» [گفتند:] این جوان چون ما راه نمی دادیم بیاید، رفت مشهد و در قالب فاطمیون و به اسم افغانی ثبت نام کرده و به اینجا آمده بود؛ زرنگ به این می گویند. زرنگ به من و امثال من نمی گویند. زرنگ فردی نیست که به دنبال مال جمع کردن و گول زدن مردم است. زرنگ و با ذکاوت شخصی است که فرصت ها را به این شکل به دست می آورد. زرنگ یعنی کسی که فرصت ها را به نحو احسنت استفاده می کند. چرا وی این کار را کرد، چون خیلی قیمت دارد. خدا کسی را که در راهش جهاد می کند، دوست دارد. فَضَّلَ اللّهُ المجاهدینَ عَلَی القاعِدینَ أَجرًا عظیمًا. اگر کسی را خدا دوست داشته باشد، محبت، عشق و عاطفه اش را در دل ها آکنده می کند. امثال سیدابراهیم در خیابان‌های تهران بسیارند، اما آن چیزی که سیدابراهیم را بسیار عزیز کرد، این مسأله بود.» من شعری درباره سیدابراهیم سروده بودم که آن روز جلوی حاج قاسم خواندم: ظهر تاسوعا میان کربلای دیگری در ره عشق حسین دیدم که بی پا و سری خوب دیدم عشق در قلب تو غوغا می کند دشمن بی دین ز احساس ت پروا می کند خوب دیدم مصطفی عباسِ زینب می شود روز روشن بر همه تکفیریان شب می شود ای برادر مصطفی ای سرو قامت ای رشید ای نگهبان حرم ای مرد میدان ای شهید خوب دیدم چهره ات یک لحظه غرق نور شد ظهر تاسوعا خدایا چشم دنیا کور شد از رشادت های تو هر چه بگویم من کم است ذکر عشق تو به بی بی روی دردم مرهم است گفته بودی اربعین پای پیاده کربلا آه سید، رهسپارم می روم من تو بیا وعده‌ی دیدار ما ای جان من ای مصطفی اربعین در کربلا در کربلا در کربلا این خوابی بود که سیدابراهیم دیده بود. یک بار که با شیخ محمد دور هم نشسته بودیم، سید گفت: «ابوعلی! دیشب خواب دیدم با هم پیاده داریم می ریم کربلا.» خیلی انتظار تعبیر خواب سید را می کشیدم.
جدای از این، چندین بار به هم قول داده بودیم، هر کدام زودتر شهید شدیم، او آن دیگری را شفاعت کند. یک بار یکی از بچه‌ها داشت از من و سید فیلم می گرفت. اول از من پرسید: «تو ‌این قدر شهید شهید می کنی، هیچ پیامی نداری؟» سید کنارم بود. رو به دوربین گفتم: «ما با هم یه قرارهایی گذاشتیم. الانم متذکّر می شیم که هر کدوم مون زودتر پرید - البته این سید زودتر می پره - هر کی زودتر پرید، بره بستْ در خونه حضرت سیدالشهدا بشینه، شهادت اون یکی رو بگیره. اگر این کارو نکنه، شهید پَستیه.» یک بار دیگر توی ماشین بودیم که این صحبت شد. آنجا سیدابراهیم رو به دوربین گفت: «مردم! تا حالا شهید پست دیدین؟.» سیدابراهیم که شهید شد، پدرش می خواست آخرین مسئولیت اش را روی سنگ قبرش بنویسد. من به او گفتم: «آخرین مسئولیت سیدابراهیم جانشین تیپ بود. منتهی شاید اگه خود سیدابراهیم هم بود، راضی نمی شد که مسئولیتش رو روی مثلاً سنگ قبرش بنویسند. هیچ وقت دوست نداشت مطرح بشه.» روی سنگ قبرش حک شد: «فرمانده گردان عمار تیپ فاطمیون.» ...💔... ⚪️ ادامہ دارد ... ╔━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╗ ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے. @rafiq_shahidam @rafiq_shahidam 🕊️🕊️🕊️ https://eitaa.com/joinchat/3309109376Cec5ab8b2a9 ╚━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🏝بدون‌رخ‌ماهت‌شنبه رسید.... فکری برای ی بعدی نمی‌کنی...؟! دیگر نفس بدون تو :) بالا نمی‌رود....!! 🏝 ⚘لا شَكَّ فِيهِ وَ لا شُبْهَةَ مَعَهُ، وَ لا بَاطِلَ عِنْدَهُ، وَ لا بِدْعَةَ لَدَيْهِ [و دین به گونه ای شود] كه شكي در آن نبوده و شبهه‌اي با آن نباشد، و باطل و بدعتي همراه آن نماند⚘ 📚مفاتیح الجنان،صلوات ابوالحسن ضراب اصفهانی 🕯الّلهُـمَّ‌عَجِّــلْ‌لِوَلِیِّکَـــ‌الْفَـــرَج🕯
ازشنبه‌تاچهارشنبه  🏝امام هشتم (ع) و ماجرای تشییع جنازه🏝 موسي بن سيار كه از ياران حضرت رضا عليه السلام است ،‌مي‌گويد : « ‌روزي همراه ايشان بودم همين كه نزديك ديوارهاي طوس رسيديم صداي ناله و گريه‌اي را شنيدم . من به جست و جوي آن رفتم . ناگاه ديدم جنازه‌اي را مي آورند در اين حال حضرت از مركب پياده شده و به طرف جنازه آمدند و آنرا بلند كردند و چنان به آن جنازه چسبيدند، همچون بچه‌اي كه به مادرش مي‌چسبد آنگاه رو به من نموده فرمودند : « هر كس جنازه‌اي از دوستان ما را تشييع كند، مثل روزي كه از مادر متولد شده، گناهانش پاك مي‌شود » وقتي جنازه كنار قبر گذاشته شد، حضرت كنار ميت نشسته و دست مبارك خود را روي سينه‌ي او گذاشتند و فرمودند :« فلاني ! تو را بشارت مي‌دهم كه بعد از اين ديگر ناراحتي نخواهي ديد .» عرض كردم : فدايت شوم، مگر اين مرد را مي‌شناسيد، در حاليكه اينجا سرزميني است كه تا كنون در آن گام ننهاده‌ايد امام عليه السلام فرمود: موسي ! مگر نمي داني كه اعمال شيعيان ما هر صبح و شام بر ما عرضه مي‌شود. اين چنين است كه امامان عليهم السلام از احوال ما آگاهند و لذا هر حاجتمندي كه رو به سوي آنان مي‌كند، مورد توجه قرار مي‌گيرد و حاجتش به نحو شايسته‌اي برآورده مي‌گردد.  📚 بحارالانوار 49/98.
پروفایل جدید پیج اینستاگرام شهید مصطفی صدرزاده ⤵️⤵️⤵️⤵️⤵️ https://instagram.com/shahid__mostafa_sadrzadeh1?utm_medium=copy
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🏝چه خوشبخت است قلبی که شما صاحبش باشید.... چه باسعادت است جانی که از آتش فراق شما شعله‌ور باشد.... هرکه در آسمان مهر شما پرواز کرد ، دیگر به دانه‌های قفس دل نمی‌بندد ... هر که در بهاران معطر یاد شما نفس کشید، دیگر هوایی در سر ندارد ... هرکه شما را دارد،چه ندارد...؟🏝 ⚘اَللّهُمَّ نَوِّرْ بِنُورِهِ كُلَّ ظُلْمَةٍ، وَ هُدَّ بِرُكْنِهِ كُلَّ بِدْعَةٍ بار خدايا! هر ظلمتى را با نورش روشنى بخش، و با استوارى ‌اش هر بدعتى را ويران كن⚘ 📚مفاتیح الجنان،صلوات ابوالحسن ضراب اصفهانی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥پایان یک خیانت 🔹از سلاح ندادن به رزمندگان در مقابل حمله رژیم بعث عراق با شعار «زمین بدهیم و به جایش زمان بخریم» تا ایجاد درگیری خیابانی بین مردم در کارنامه "" ✍️در دل این مردم و ملت ناگفته های بسیار از خائنانی هست که پایان کارشان بی تردید جزء رسوایی نخواهد بود ❤️❤️❤️❤️ @rafiq_shahidam96 🍃🌹🍃🌹🍃 @shahid__mostafa_sadrzadeh1 ❤️❤️❤️❤️ http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
های بنی صدر 📡 همه ما روزی میمیریم،بنی صدر هم مُرد!!! اما نگذاریم بعد از مرگشون از این خائنین برای مردم قهرمان بسازند، بگیم برای بچه هامون از مظلومیت رزمنده ها بخاطر خیانت ایشون بگیم از اتفاقات اواخر خرداد ۱۳۶۰ بگیم از افرادی که آرزوی سقوط جمهوری اسلامی رو به گور بردن...🙃 الی‌جهنم‌وبئس‌المسیر ❤️❤️❤️❤️ @rafiq_shahidam96 🍃🌹🍃 @shahid__mostafa_sadrzadeh1 ❤️❤️❤️❤️ http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
💠 شهید ابراهیم هادی: 📖مقید بود هر روز زیارت عاشورا را بخواند ، حتی اگر کار داشت و سرش شلوغ بود سلام آخر زیارت رو می خواند . دائما می گفت ، اگر دست جوان ها رو بزاریم توی دست ، همه مشکلاتشان حل می شود و امام با دیده لطف به آنان نگاه می کند.... 📚 سلام بر ابراهیم💞 ❤️❤️❤️❤️ @rafiq_shahidam96 🌹🌹🌹 @rafiq_shahidam ❤️❤️❤️❤️ http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
پــروردگارا واژۀ شهیـــــــد چیست ...!؟ ڪه روے هر جـوانے میگذارے این چنـین زیـبا میشـود...
اعتبار آدمها به حضورشان نیست به دلهره ای است که در نبودشان احساس میشود ☘بعضی از نبودنها را هیچ بودنی پُر نمی کند..‌. 🍃
# کتابِ_ مرتضی_ و مصطفی " قسمت۲۵ " |فصل دهم : حوالی شهادت| { پایان فصل دهم } ...💔... بعد از عملیات القراصی، بچه‌های صابرین برای عملیات به «عبطین» رفتند. من هم با آنها رفتم و جواد را فرستادم تا یگان ناصرین را دست بگیرد. در عملیات عبطین هم حاج قاسم شخصاً حضور داشت. جلودار ستون، چهار تا تانک بودند. حاج قاسم با تویوتا برای بررسی موقعیت منطقه جلوی این تانک ها حرکت می کرد. بار دیگر وقتی ما در مدرسه ای مستقر شده و منتظر فرمان آغاز حمله بودیم، حاجی را دیدیم که بدون محافظ وارد شد، از پله‌ها رفت بالا و خودش را رساند پشت بام. او از آنجا با دوربین منطقه را رصد کرد. با پایان یافتن عملیات، نیروهای لشکر به ایران برگشتند، اما من با مسئولین لشکر صحبت کردم و ماندم. مدتی بعد، دشمن موفق شد القراصی را دوباره بگیرد. آنها طی عملیاتی تمام خانه هایی که نیروهای ما در آن حضور داشتند را با تانک زده بودند. تعدادی شهید و حتی اسیر هم دادیم. من با مسئولیت فرماندهی یگان ناصرین در این عملیات حضور داشتم. این یگان ۳۰ نفر نیرو داشت؛ ۳۰ نفر نیروی کیفی که اکثراً دست پرورده سیدابراهیم بودند. قرار بود در این عملیات ما خط شکن باشیم. اولین باری بود که در نبود سیدابراهیم یگان او را فرماندهی می کردم. کمی نگرانی و استرس داشتم. به خودش متوسّل شدم و گفتم: «سید! اینها همه نیروهای خودت هستن. اگه قرار باشه کار دست من باشه، می دونم نمی تونم از پس اش بربیام. خودت کمک کن بتونم سربلند بیرون بیام.» با عنایت خدا و مددی که از سیدابراهیم گرفتم، در آن عملیات خون از دماغ یکی از این ۳۰ نفر هم نیامد. ما بعد از نفوذ دو کیلومتری در دل دشمن، با روشن شدن هوا، از مواضع مان به آنها حمله کرده و کاملاً غافلگیرشان کردیم. دوباره با کمک بقیه یگان ها، القراصی آزاد شد. یگان ناصرین به عقب برگشت، اما من با یکی از بچه‌ها رفتیم جلو، توی دل دشمن. آن قدر رفتیم تا محل تجمع شان را پیدا کردیم. سریع بی سیم را روشن کردم و به «ایوب»، فرمانده عملیات گفتم: «ایوب، ایوب، ابوعلی!» ادامه دادم: «ایوب جان! ما آغل زنبورشان را پیدا کردیم. گراش رو می دیم، شما آتیش بریزید.» ایوب گفت: «ابوعلی! کجایی لامصّب؟ چرا برنمی گردی؟» نگو همه برگشته و فقط ما مانده بودیم. ایوب هم ما را شهید حساب کرده بود. به او گفتم: «حاجی! تازه ما آغلشون رو پیدا کردیم، کجا برگردیم. سفره پهن پهنه. فقط باید آتیش بریزید.» این بار فریاد کشید و گفت: «بهت می گم برگرد! این یه دستوره! به هیچ چیز دیگه ای هم کار نداشته باش.» وقتی برگشتیم، فهمیدیم بعضی از گردان ها شهید و مجروح و اسیر داده اند. بعد از عملیات، رفتم مرخصی. وقتی دوباره برگشتم، یگان ناصرین متحول شده بود. همه جدید بودند. حالم گرفته شد. رفتم مسئولیت این یگان را تحویل فرماندهی دادم. او گفت: «حالا کجا می خوای کار کنی؟» گفتم: «هر جا که شد. هیچ فرقی برام نمی کنه. شما بگی جاروزن مقر بشم، می شم. اومدم کار کنم.» گفت: «من تو رو فرمانده محور غربی خان طومان معرفی کردم.» روی حرفش چیزی نگفتم. در عملیات«خان طومان» فرمانده محوری شدم که سه گردان پیاده و یک گردان احتیاط زیر دستم بود. عملیات به خوبی پیش رفت و ما موفق شدیم خان طومان را بگیریم. با یک حرکت دیگر می توانستیم اتوبان حلب - دمشق را هم بگیریم. برنامه هم همین بود. اگر اتوبان را می گرفتیم، نیمی از راه آزادی «فوعه» و «کفریا» را هم رفته بودیم. پشت بندش «ادلب» را هم می گرفتیم. در آن عملیات از ناحیه پهلو مجروح شدم. منتقلم کردند عقب و حتی می خواستند منتقلم کنند به ایران. چون جانشینم «جان محمودی» شهید شده بود، امکان داشت کار به مشکل بخورد. به همین خاطر شلنگ سرم را در بیمارستان قیچی کردم و آنژیو به دست، برگشتم خط. فرمانده لشکر وقتی من را دید، گفت: «برای چی برگشتی خط؟ تو وضعت مناسب نیست، برگرد برو.» گفتم: «جانشینم شهید شده. اگه برم کار زمین می مونه. باید خودم بالا سر کار باشم.» مدتی که آنجا بودم، هر روز می رفتم درمانگاه و پانسمانم را عوض می کردم. بعد از دو ماه حضور در خط، باید خط را تحویل نیروهای جدید می دادم؛ نیروهایی که از شیراز آمده بودند. خط را تحویل دادیم و برگشتیم. آنها هم بعد از دو ماه خط را تحویل بچه‌های شمال دادند. این مقطع مصادف شد با زمان آتش بس در منطقه. اما مثل همیشه، دشمن با نقض آتش بس و حمله به خان طومان، خط را شکست و علاوه بر خان طومان، «خلصه»، «برنه» و «زیتان» را هم اشغال کرد. نوروز ۱۳۹۵ برای مرخصی آمدم ایران.
سیدابراهیم هم همین بود. یعنی تا دوره آخر هم به او گیر می دادند. با این که مسئولیت های سنگینی داشت، مسئول محور بود، جانشین تیپ بود، اما باز هم مانع تراشی می کردند. خود من هم همین جور. آخرین سِمَتم مسئول محور خان طومان بود. چهار تا گردان زیر مجموعه ام بودند. با این حال، الان یک ماه است می خواهم بروم، نمی گذارند و گیر توی کارم می آورند. حالا این چه سیاستی است، نمی دانم! شاید چون من پاسدار نیستم و بسیجی ام، نمی گذارند بروم؛ اما این درست نیست. من الان یک سال و هشت ماه است در منطقه هستم. کاملاً جا افتاده ام. از اول هم مسئولیت داشتم؛ فرمانده دسته بودم، فرمانده گروهان بودم، جانشین و فرمانده گردان بودم، این آخر هم که فرمانده محور شدم. دیگر نمی دانم چه کار باید کرده باشم، که نکردم. تا الان سه مرتبه مجروح شدم. دو مرتبه موجی شدم. طوری که خیلی از اطلاعات ذهن ام پریده است. به خاطر موج گرفتگی، با شنیدن خبر شهادت رفقای نزدیک و اتفاقاتی از این قبیل، دچار تشنج می شوم. این موضوع را به خانمم نگفته بودم. یک بار در خانه تشنج کردم. دست و پایم قفل شده و از دهانم کف آمده بود. وقتی به هوش آمدم، دیدم اورژانس بالای سرم است. بنده ی خدا خانمم شوکه شده بود. با همه ی این احوال، دنبال بحث جانبازی و این حرف ها نرفتم. یک بار با فشار اطرافیان، پی گیر شدم، گفتند: «چون شما به اسم فاطمیون رفتی، چیزی به نامت ثبت نشده و پرونده جانبازی نداری.» بی خیال این قضایا شدم و با خود گفتم: «مگه تو برای أین برنامه‌ها رفتی که حالا بخوای بری چونه بزنی؟» از این طرف، وقتی می آیم مشهد، دست و دلم به مغازه و کار و بار نمی رود. مغازه کاملاً تعطیل شده و حالت انباری پیدا کرده است. تمام فکر و ذهن ام سوریه شده و اصلا نمی توانم به چیز دیگری غیر از جنگ فکر کنم. پول و دسته چک سفید امضا را هم داده ام به خانمم. به او گفتم هر وقت لازم داشتی، استفاده کن. البته ماهی دو میلیون تومان حقوق هر دوره ام هست. فقط یک بار حقوق نگرفتم؛ یعنی ندادند. آن هم تنها دوره ای بود که قانونی و به اسم ایرانی، با یک سری از بسیجی ها اعزام شدم. با این که هشت ماه از آن دوره می گذرد، تا الان یک قِران هم نگرفته ام. حقوق این دو ماه آخر هم مانده که هنوز نداده اند. فعلاً که بلیط ام گیر کرده و اجازه نمی دهند بروم. دارم این در و آن در می زنم و پی گیری می کنم، اما اعتقادم چیز دیگری است. به قول سیدابراهیم اگر قرار باشد بروم، خود آقا امام رضا (صلوات الله علیه)، خود بی بی زینب (سلام الله علیها) حواله می دهند؛ بقیه همه وسیله اند. تا خودشان نخواهند، جور نمی شود. [حدود یک ماه بعد از این ملاقات، کار ابوعلی جور شد و حواله اش را زدند. بالاخره سیدابراهیم به قولش عمل کرد و از حضرت سیدالشهداء (صلوات الله علیه) حواله شهادت را برای ابوعلی گرفت.] ابوعلی شانزده روز قبل از شهادت خوابی دید. او بلافاصله با گوشی همراه، با صدای آرام، طوری که اطرافیانش بیدار نشوند، زیر پتو خوابش را تعریف کرد تا یادش نرود. متن ذیل، پیاده شده ی صوت ابوعلی است: صوت شماره ۱: الان پنجم شهریور ۹۵ ساعت ۱:۵۳ دقیقه صبح است. همین الان از خواب پریدم. خواب سیدابراهیم را دیدم. خواب دیدم با هم می خواستیم برویم توی یک میدان فوتبالی. آمده بودیم به بچه‌ها یک سری بزنیم؛ یک هم چین چیزی. بعد یک بنده خدایی سیب پوست کنده بود، داشت این قاچ های سیب را می گذاشت توی دهان ما. این سیب ها که روی نوک چاقو بود، اول گذاشت توی دهان من. یک دفعه دیدم که سید دهانش را آورده بود جلو که [سیب را] بگذارد توی دهان او. آن بنده خدا قاچ سیب را گذاشت توی دهان من. سید منتظر بود و دهانش باز بود. سیب را گذاشت توی دهان من، من خوردم. پشت سرش ۳، ۴ قاچ سیب پوست کنده گذاشت توی دهان سید. وقتی سیب من تمام شد، دهانم را باز کردم، آوردم جلو. سید با همان دهان پرش من را بوس کرد. از سیب هایی که توی دهان خودش بود، گذاشت توی دهان من. بعد دوباره من را بوسید. این قدر با هم خندیدیم، خودش (سید) هم کلّی ذوق کرد. ضبط صوتم را روشن کردم، خوابم را تعریف کردم، چون می دانم صددرصد صبح که بیدار بشوم، تمام خوابم فراموشم می شود. هیچ چیز یادم نمی ماند. همین طوری[صدایم را] پر کردم تا بتوانم صبح خوابم را یادآوری کنم، یادم باشد چه بوده است.
خدایا! بعدش یک تکّه ی دیگری هم بود. الان که این را تعریف کردم، [آن تکّه] یادم رفت. حالا اگر یادم آمد، دوباره تعریف می کنم. صوت شماره ۲: الان ادامه خواب یادم آمد. کلی گریه کردم، کلی گریه کردم. از گریه فکر کنم از خواب بیدار شدم. کلی گریه کردم [و به سید گفتم] که سید جان! نکند در این عملیات من را تنها بگذاری و بروی؛ نکند شهید شوی و من را با خودت نبری. تو را به خدا این جوری نشود سید! همه اش غصه می خوردم که نکند این خوشی های ما با شهید شدن سید از ما گرفته شود. همه اش گریه می کردم که نکند سیدابراهیم شهید شود و من را اینجا تنها بگذارد. سرانجام «مرتضی عطایی» با نام جهادی «ابوعلی» به تاریخ ۲۱ شهریور ۱۳۹۵ مقارن با روز عرفه در محور «لاذقیه» با شلیک تک تیرانداز دشمن به گلویش، به شهادت رسید. پیکر مطهر او بعد از انتقال به ایران، در بهشت رضا (صلوات اللّه علیه) مشهد به خاک سپرده شد. وصیت نامه: اینجانب مرتضی عطایی، ثواب زیارت امام حسین (صلوات اللّه علیه) و دو رکعت نماز تحت قبه سیدالشهداء (صلوات اللّه علیه) در تاریخ هفدهم شهریور ماه ۱۳۹۰ مصادف با نهم شوال ۱۴۳۲ را که به جا آوردم، برسد به کسانی که در تشییع جنازه ام شرکت کرده اند، غسلم داده و کفنم کرده و به خاک سپرده و در مراسم تعزیه ام شرکت می کنند، هدیه نموده و امیدوارم خداوند متعال، اربابم اباعبدالله الحسین (صلوات اللّه علیه) را شفیع و دست گیرشان در یوم الحسرت قرار دهد؛ انشاءالله. ضمناً همه را تحت قبه دعا نمودم؛ مخصوصا تمامی همسفرانی که أین جانب را همراهی کردند و احتمالا از من دلخور و یا رنجیده شده اند. برای شب اول قبرم دعا نموده و در زیارت عاشورایی که از تاریخ دهم محرم الحرام تا اربعین، بعد از نماز صبح که انشاءالله تحت قبه می خوانم، دعاگویم و برای فرج امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) بسیار دعا کنید که فرج مان در فرج آقا و مولای مان صاحب الزمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) است. از همه حلالیت می طلبم؛ مخصوصاً همسرم مریم، دخترم نفیسه و پسرم علی ...مرتضی عطایی... ...💔... 🔴 قسمت آخر ╔━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╗ ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے. @rafiq_shahidam @rafiq_shahidam 🕊️🕊️🕊️ https://eitaa.com/joinchat/3309109376Cec5ab8b2a9 ╚━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╝