13.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
┄┅══✼🏮✼══┅┄
🎥 ماجرای کمک شهید ابراهیم هادی به یک زیر حکمی(اعدامی) در زندان کرمان
این زندانی همکنون ماه های آخر حبس را می گذراند و رابط گروه شهید هادی در زندان کرمان است.
آقا مسلم مرتب با زندانی ها صحبت می کند و بسیاری از آنها را با شهدا و معنویات آشنا نموده.
برخی دوستان بانی نذر فرهنگی می شوند. ما نیز کتابها را به قیمت تمام شده برای افرادی مانند آقا مسلم می فرستیم تا واسطه هدایت دیگران شوند.
#فرهنگی_مجازی_هادی_دلها
#کانال_پرستوی_گمنام #شهید_ابراهیم_هادی
✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾✾
@rafiq_shahidam
✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾✾
11.93M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#سه_شنبه_های_مهدوی
✔️ فقط در کتاب شریف مکیال المکارم ۸۰ وظیفه برای ما نسبت به امام زمانمان بیان شده که از خیلی از ماها بپرسن ۵ تا از اون وظایف رو فقط اسم ببر، بلد نیستیم جواب بدیم. چه برسه به عمل کردن.
📖 اولین وظیفه را باهم بشنویم
#فرهنگی_مجازی_هادی_دلها
#کانال_پرستوی_گمنام #شهید_ابراهیم_هادی
✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾✾
@rafiq_shahidam
✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾✾
دنیایی که تو..🙃
در آن هستی و ما تو را نمیبینیم🥲، یک رنگ است......🤍
اما آن زمان که تو بیایی همه چیز رنگارنگ میشود....🌹☀️
#فرهنگی_مجازی_هادی_دلها
#رفیق_شهیدم
✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾✾
@rafiq_shahidam96
✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾✾
29.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#سال_روز_شهادت
🌷امروز مصادف با سالروز
شهادت شهید شیخ شعاعی
است. او پنجم دیماه ۱۳۶۵
آسمانی شد...
کمی بیشتر با او آشناشویم.
#شهیدان_زین_الدین
کانال رسمی سردار شهید مهدی زینالدین
#فرمانده_قلب_ها ♥️♥️
#سردار_شهید_مهدی_زین_الدین
https://eitaa.com/joinchat/319357276Ceb68ec28c2
6.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خواب عجیب حاج قاسم در مورد حضرت زهرا(سلام اللّه علیها)🖤
@sadatmahdvi
30.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔸🗣کار مشترک جانباز مدافع حرم اسماعیل حلب و فعال رسانه عمار
❌استایل همراه با چاشنی حجاب❌
⭕حجاب غلیظی که آنقدر دایره ی جذب حداکثری را گسترده کرده
👈که دیگر دین در آن جایگاهی ندارد👉
🔃🧕همه چیز در مورد حجاب استایل ها
با نشر کلیپ ما را در ادامه راه یاری کنید✅
🗣🎤منتظر #عمار باشید...
#حجاب_استایل
#رسانه_عمار
#عمار
کانال شهید ابراهیم هادی(علمدار کمیل)
قسمت دوم:یادت باشد ❤️ شهید حمید سیاهکالی مرادی 🌹🌹 توقعش را نداشتم،مخصوصا در چنین موقعیتی که همه می
قسمت سوم:یادت باشد ❤️
شهید حمید سیاهکالی مرادی
🌹🌹
تلاش من فایده نداشت.وقتی عمه به خانه رسیده بود،سر صحبت و گلایه را با ((ننه فیروزه))باز کرده بود و با ناراحتی تمام به ننه گفته بود:((دیدی چی شد مادر؟ برادرم دخترش رو به ما نداد ! دست رد به سینه ما زدن.سنگ روی یخ شدیم!من یه عمر برای حمید دنبال فرزانه بودم،ولی الآن میگن نه.دل منو شکستن!)).ننه فیروزه مادربزرگ مشترک من و حمید است که ننه صدایش می کنیم؛از آن مادربزرگ های مهربان و دوست داشتنی که همه به سرش قسم می خورند.ننه همیشه موهای سفیدش را حنا می گذارد.هروقت دور هم جمع شویم،بقچه ی خاطرات و قصه هایش را باز می کند تا برای ما داستان های قدیمی تعریف کند.قیافه ام به ننه شباهت دارد.بنده ی خدا در زندگی خیلی سختی کشیده.سی ساله بود که پدربزرگم به خاطر رعد و برق گرفتگی فوت شد.ننه ماند و چهار تا بچه قدونیم قد.عمه آمنه ،عمو محمد،پدرم و عمو نقی.بچه ها را با سختی و به تنهایی با هزاران خون دل بزرگ کرد.برای همین همه فامیل احترام خاصی برایش قائل اند.
##
چند روزی از تعطیلات نوروز گذشته بود که ننه پیش ما آمد.معمولا هروقت دلش برای ما تنگ می شد،دو،سه روزی مهمان ما می شد.از همان ساعت اول به هر بهانه ای که میشد بحث حمید را پیش می کشید.داخل پذیرایی روبروی تلویزیون نشسته بودیم که ننه گفت:((فرزانه!اون روزی که تو جواب رد دادی،من حمید رو دیدم.وقتی شنید تو بهش جواب رد دادی،رنگش عوض شد!خیلی دوستت داره.))به شوخی گفتم:((ننه باور نکن ،جوونای امروزی صبح عاشق میشن،شب یادشون میره!)).گفت:((دختر!من این موها رو توی آسیاب سفید نکردم. می دونم حمید خاطر خواهته. توی خونه اسمت رو می بریم لپش قرمز میشه.الان که سعید نامزد کرده،حمید تنها مونده. از خر شیطون پیاده شو.جواب بله رو بده.حمید پسر خوبیه.))از قدیم در خانه عمه همین حرف بود.بحث ازدواج دوقلوهای عمه که پیش می آمد،همه می گفتند:((باید برای سعید دنبال دختر خوب باشیم،وگرنه تکلیف حمید که مشخصه، دختر سرهنگ رو می خواد.))
می خواستم بحث را عوض کنم.گفتم:((باشه ننه،قبول!حالا بیا حرف خودمون رو بزنیم.یه قصه عزیز و نگار تعریف کن.دلم برای قدیما که دور هم می نشستیم و قصه می گفتی تنگ شده.)).ولی ننه بد پیله کرده بود.بعد از جواب منفی به خواستگاری، تنها کسی که در این مورد حرف میزد ننه بود.بالاخره دوست داشت نوه هایش به هم برسند و این وصلت پا بگیرد.روزی نبود که از حمید پیش من حرف نزند.داخل حیاط خودم را مشغول کتاب کرده بودم که ننه صدایم کرد،بعد از بالکن عکس حمید را نشانم داد و گفت :((فرزانه!می بینی چه پسر خوش قدوبالایی شده؟رنگ چشماشو ببین چقدر خوشگله!به نظرم شما خیلی به هم میاین.آرزومه عروسی شما دو تا را ببینم.)).عکس نوه هایش را در کیف پولش گذاشته بود.از حمید همان عکسی را داشت که قبل رفتن به کربلا برای پاسپورت انداخته بود.
از خجالت سرخ و سفید شدم،انداختم به فاز شوخی و گفتم((آره ننه.خیلی خوشگله.اصلا اسمش رو به جای حمید باید یوزارسیف میذاشتن!عکسشو بذار توی جیبت،شش دونگ حواستم جمع باشه که کسی عکس رو ندزده!))همین طوری شوخی می کردیم و می خندیدیم،ولی مطمئن بودم ننه ول کن معامله نیست و تا ما را به هم نرساند، آرام نمی گیرد.