eitaa logo
کانال شهید ابراهیم هادی(علمدار کمیل)
1.3هزار دنبال‌کننده
13هزار عکس
7.9هزار ویدیو
87 فایل
🌻مشڪݪ ڪارهاے ما اینست ڪہ بـراے رضاے همہ ڪار میڪنم اݪا رضاے خدا . @rafiq_shahidam #شهید_ابراهیم_هادی #رفیق_شهیدم ارتباط با خادم کانال 👇👇 @Zsh313
مشاهده در ایتا
دانلود
*کانال سردار شهید قاسم سلیمانی* *کانالی پر از مطالب شهدایی و بصیرتی حتماعضو بشین* ❤️🌹❤️🌹⤵️⤵️ https://chat.whatsapp.com/BdY44youVa8ChtGV5brzhG
سلام.. یک شماره بین ۱ تا ۱۸ انتخاب کنید و روی پیوند زیر بزنید و ببینید رفیق شهیدتان کیست؟ یک صلوات مهمانش کنید. ۱. digipostal.ir/cofa3zi ۲. digipostal.ir/cmdgvds ۳. digipostal.ir/cu961hs ۴. digipostal.ir/cabb62c ۵. digipostal.ir/c87kide ۶. digipostal.ir/ceiv42d ۷. digipostal.ir/csenas8 ۸. digipostal.ir/cezkkiq ۹. digipostal.ir/c0enl2t ۱۰. digipostal.ir/ck0hv4j ۱۱. digipostal.ir/cfir815 ۱۲. digipostal.ir/cjt5fhz ۱۳. digipostal.ir/cwbze98 ۱۴. digipostal.ir/cwpcc6j ۱۵. digipostal.ir/cjarjqv ۱۶. digipostal.ir/cpexi3q ۱۷. digipostal.ir/cufmm0j ۱۸. digipostal.ir/c3fxydo اگر دوست داشتید برای دوستانتان هم بفرستید . ❤️🌹❤️🌹❤️ @rafiq_shahidam96 ❤️❤️❤️ *❤️شهید رحمان مدادیان*❤️ https://chat.whatsapp.com/KRtYvxmPJ1VJUgZRC4B9hK
برسه‌اون‌روز که‌خستہ‌ازگناهامون جلـو امام‌زمان زانـوبزنیـم؛ سرمونوپایین‌بندازیم وفقط‌یہ‌چیزبشنویم سرتـوبالاکن من‌خیلی‌وقتـه‌بخشیدمت... عـزیزترینم، امـام‌تنھـای‌مـن ببخش‌اگـه‌برات نشدم...💔 ╔━━━━๑♡💙♡๑━━━━╗ ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے. @rafiq_shahidam @rafiq_shahidam 🕊️🕊️🕊️ https://eitaa.com/joinchat/3309109376Cec5ab8b2a9 ╚━━━━๑♡💙♡๑━━━━╝
ماجرای کشتی شگفت انگیز ابراهیم هادی پس از پایان مسابقه رقيب ابراهیم در فینال سراغم آمد و بی مقدمه گفت آقا عجب رفیق با مرامی دارید. من قبل از مسابقه به آقا ابرام گفتم شک ندارم از شما می خورم، اما هوای ما رو داشته باش، مادر و برادرام بالای سالن نشستند. کاری کن ما خیلی ضایع نشیم. رفیقتون سنگ تموم گذاشت. نمی دونی مادرم چقدر خوشحاله. بعد هم گریه اش گرفت و گفت: من تازه ازدواج کردم. به جایزه نقدی مسابقه هم خیلی احتیاج داشتم، نمی دونی چقدر خوشحالم.» مانده بودم که چه بگویم. کمی سکوت و به چهره اش نگاه کردم. تازه فهمیدم ماجرا از چه قرار بوده است. بعد گفتم: «رفیق جون، اگه من جای داش ابرام بودم، با این همه تمرین و سختی کشیدن این کار رو نمی کردم. 🦋 برگرفته از کتاب سلام بر ابراهیم،، ╔━━━━๑♡💙♡๑━━━━╗ ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے. @rafiq_shahidam @rafiq_shahidam 🕊️🕊️🕊️ https://eitaa.com/joinchat/3309109376Cec5ab8b2a9 ╚━━━━๑♡💙♡๑━━━━╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مجید شما اینجا تیر به پهلوش خورد همون مجیدی که حضرت زهرا بهش گفته بود بیا من منتظرتم حضور پدر و مادر شهید مدافع حرم مجید قربانخانی در محل شهادت فرزندشان در خان‌طومان سوریه ╔━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╗ ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے. @rafiq_shahidam @rafiq_shahidam 🕊️🕊️🕊️ https://eitaa.com/joinchat/3309109376Cec5ab8b2a9 ╚━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╝
*صلی الله وعلیک یا اباعبدالله الحسین علیه السلام* *مژده مژده* ❤️🌹❤️🌹❤️ *اعزام فوری کرببلا* *هر هفته* *اولین کاروان درایران *7روزه *باارزانترین نرخ محاسبه قیمت هابادلار *جهت ثبت نام حضوری* ⤵️⤵️⤵️⤵️ *خانم مهرجویان شماره تماس* *۰۹۰۳۷۴۴۵۰۲۶* ❤️❤️❤️❤️ زمینی ثبت نام میکنیم ❤️❤️❤️❤️ @rafiq_shahidam96 @rafiq_shahidam @sadrzadeh1 @abalfazleeaam ❤️❤️❤️❤️❤️ https://chat.whatsapp.com/KRtYvxmPJ1VJUgZRC4B9hK
نماد 🔸مسیر تهران ـ نطنز رو اگه انسان هفته‌ای یک بار تردد کند، خیلی خسته‌کننده خواهد بود. آقا مصطفی هفته‌ای دو یا سه بار این مسیر رو می‌رفت و برمی‌گشت. 🦋 روزه‌گرفتن در سایت نطنز هم، خیلی سخت بود؛ هوا آن‌قدر گرم می‌شد که لب‌ها ترک برمی‌داشت و خون می‌آمد. همه این‌ها نشان‌دهنده سختی‌های ایشون بود. ولی هیچ‌وقت از سختی‌ها نمی‌گفتن. راوی: همسر شهید 🗓 ۲۱ دی ماه، سالروز شهادت مصطفی روشن ╔━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╗ ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے. @rafiq_shahidam @rafiq_shahidam 🕊️🕊️🕊️ https://eitaa.com/joinchat/3309109376Cec5ab8b2a9 ╚━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
معرفی امروز: شهید مدافع حرم *🌹شهید مجیـد قربانخانی*🌹 به مناسبت سالگرد شهادت شهید ╔━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╗ ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے. @rafiq_shahidam @rafiq_shahidam 🕊️🕊️🕊️ https://eitaa.com/joinchat/3309109376Cec5ab8b2a9 ╚━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╝
*خلاصه ای از زندگی :* سلام برتمام آزاد مردان جهان ، من مجید قربانخانی متولد محله ی یافت آباد تهران هستم . من تک پسر خانواده بودم و از کودکی به شدت به مادرم وابسته بودم ، در حدی که از اول دبستان مادرم با من به مدرسه می آمد و در حیاط می ‌نشست تا من درس بخوانم ؛ اما از دوم دبیرستان به بعد گفت که خجالت می‌کشد و دیگر همراهم به مدرسه نمی آید ، همین شد که من هم دیگر مدرسه نرفتم و درس را رها کردم . سربازی رفتنم هم همین طور بود چون مادرم هرروز به یک بهانه دم در پادگان بود . در پادگان هیچ چیز را جدی نمی گرفتم حتی مهر تائید مرخصی آنجا را گیر آورده بودم و یک کپی از آن برای خودم گرفته بودم . پدرم هرروز که من را به پادگان می ‌رساند وقتی یک دور می‌زد وبرمی گشت خانه ، می ‌دید که پوتین های من دم خانه است . شاکی می‌شد که من خودم تو را رساندم پادگان تو چطور زودتر برگشتی . من هم با خنده می گفتم که مرخصی رد کردم ! دایی های پدرم نانوایی بربری داشتند ، من عصرها که از سرکار برمی گشتم ، پشت دخل بربری فروشی می ‌رفتم و نان دست مردم می ‌دادم . همین طور شد که در محله نامم را مجید بربری گذاشتند وگرنه کار و بار من چیز دیگری بود . یک نیسان داشتم که با آن کار می کردم و روزی ام را در می آوردم . پشت دخل نان بربری هم تنها به این دلیل می ‌رفتم تا اگر نیازمندی را می ‌شناسم ، نان مجانی به دستش بدهم . غیر از نیسان ، یک زانتیا هم برای سواری خودم داشتم . بعد از مدتی تصمیم گرفتم قهوه خانه بزنم . خیلی اهل قهوه خانه بودم . هر شب قهوه خانه می رفتم و حالا خودم صاحب یک قهوه خانه بودم . همیشه چاقو در جیبم بود . خالکوبی داشتم . خیلی قلدر بودم و همه کوچکترها باید به حرفم گوش می دادند اما به یکباره همه چیز تغییر کرد . گویا دعای فقرا و یتیمانی که دستشان را گرفته بودم و احترامی که همیشه برای پدر و مادرم قائل بودم ، کار خودش را کرده بود . سال ۱۳۹۳ به زیارت اباعبدالله در کربلا رفتم و بعد از آن زندگی ام تغییر کرد . هیچ وقت اهل نماز و روزه و دعا نبود‌م ، اما سه چهار ماه قبل از رفتن به سوریه به کلی متحول شدم ‌، همیشه در حال دعا و گریه بودم ، نمازهایم را سر وقت می ‌خواندم ، حتی نماز صبحم را . نمی دانستم چه اتفاقی برایم افتاده که این طور عوض شده‌ بودم و دوست داشتم همیشه دعا بخوانم و گریه کنم و همیشه در حال عبادت باشم . آن روزها یکی از پاسدارها به قهوه خانه ی من رفت و آمد داشت و رفاقت با او فکر رفتن به سوریه را در سرم انداخت . بسیار غمگین و ناراحت بودم از اینکه تکفیری ها بی‌رحمانه کوکان و مردم بی ‌پناه را می‌کشند و خیلی دوست داشتم قدمی در راه این جهاد بردارم . یک روز به خانواده ام اصرار کردم که می خواهم به آلمان بروم و کار کنم . تصور می کردم اگر بگویم سوریه آنها اجازه نمی دهند و اگر بگویم آلمان مشکلی ندارند اما مادرم خیلی مخالفت کرد و گفت نباید آلمان بروی . برای اعزام به گردان امام علی (ع) رفتم . اما خانواده ام متوجه شدند و رفتند آنجا و گفتند که راضی به اعزام من نیستند . به همین علت گردان امام علی (ع) هم بهانه آورد که چون رضایت‌نامه نداری ، تک پسر هستی و خال‌کوبی داری تو را نمی بریم و بیرونم کردند . بعد از آن گردان دیگری رفتم که بازهم خانواده ام پیگیری کردند و آنها هم من را بیرون انداختند . تا اینکه به گردان فاتحین اسلامشهر رفتم و خواستم ازآنجا اعزام شوم ، که این بار خانواده ام اطلاع پیدا نکردند . بعد از آن مدتی شب ها خیلی دیر به خانه برمی گشتم و حتی خانواده ام گمان می کردند من مشغول کارهای خلاف هستم اما بعدها فهمیدند که برای آموزشی اعزام به سوریه می رفتم . بالاخره یک شب به آنها گفتم که می خواهم بروم سوریه و آموزش های لازم را هم دیده ام که مادرم اجازه نداد و آنقدر ناراحت شد که حالش بد شد و راهی بیمارستان شد و من مجبور شدم بدون اطلاع و خداحافظی با خانواده ام عازم سوریه شوم . دو روز بود رفته بودم و آنها نمی دانستند که پدرم به پادگان تهرانسر رفت و متوجه شد من به سوریه رفته ام و به فرمانده آنجا گفت : مجید باید برگردد وگرنه اینجا را آتش می زنم . که به او گفتند من را بر می گردانند . همان شب چند عکس از خودم برای خواهرم فرستادم و بعد از آن لحظه به لحظه با خانواده ام تماس می گرفتم تا نگران نباشند . در آنجا مسئول غذا و پشتیبانی بودم و بعد از یک هفته حضور در سوریه ، به فرمانده اصرار کردم که من را هم همراه خود ، به عملیات ببرد و سرانجام راهی خط مقدم شدم . در درگیری های خانطومان ، یک تیر به بازوی سمت چپم خورد و دستم را پاره کرد و خالکوبی های هایم برای هم یشه محو شد و سه یا چهار تیر به سینه و پهلویم ‌خورد و شهید شدم اما پیکرم چندسال بعد به آغوش مادر و پدرم بازگشت .
عاشقان وقت نماز است،اذان ميگويند...✨✨✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨شب می‌رود و عطر سحر می‌گردیم در صبح ظهور یار بر می‌گردیم غم نیست که قاسم سلیمانی رفت ما را بکشید زنده‌تر می‌گردیم🕊️🌷 *کانال سپهبد شهید قاسم سلیمانی* ❤️❤️❤️❤️❤️ کانال پر از خاطرات سردار دلها👇🏻 https://chat.whatsapp.com/BdY44youVa8ChtGV5brzhG ☝🏻☝🏻☝🏻☝🏻
در دانمارک جامعه شناسان برتر دنیا با موضوع (ارزش واقعی انسان) جمع شده بودند. هرکدام از آنها سخنی گفته و معیار های خاصی را ارائه دادند. نوبت بنده که رسید گفتم : اگر میخواهید بدانید یک انسان چقدر ارزش دارد، ببینید به چه چیزی علاقه دارد و به چه چیزی عشق می‌ورزد. کسی که عشقش یک آپارتمان ۲طبقه است، در واقع ارزشش به مقدار همان آپارتمان است. کسی که عشقش ماشینش است، ارزشش همان! اما کسی که عشقش خدای متعال است، ارزشش به اندازه ی خداست . . من این مطلب را گفتم و پایین آمدم. بعد از سخنم جامعه شناسان، چند دقیقه ایستاند و کف زدند. وقتی تشویق آنها تمام شد، من دوباره بلند شدم و گفتم : عزیزان ، این کلام علے (علیه السلام) بود . - خاطره ای از علامه جعفری ╔━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╗ ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے. @rafiq_shahidam @rafiq_shahidam 🕊️🕊️🕊️ https://eitaa.com/joinchat/3309109376Cec5ab8b2a9 ╚━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╝
همه‌ی گلوله‌های جنگ نرم، مثل خمپاره شصت است نه سوت دارد نه صدا! وقتی می‌فهمیم آمده که می‌بینیم: فلانی دیگر هیئت نمی‌آید، فلانی دیگر چادر سرش نمی‌کند! ╔━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╗ ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے. @rafiq_shahidam @rafiq_shahidam 🕊️🕊️🕊️ https://eitaa.com/joinchat/3309109376Cec5ab8b2a9 ╚━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╝
گفتم که روی ماهت از من چرا نهان است؟ گفتا تو خود حجابی ور نه رخم عیان است. ╔━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╗ ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے. @rafiq_shahidam @rafiq_shahidam 🕊️🕊️🕊️ https://eitaa.com/joinchat/3309109376Cec5ab8b2a9 ╚━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╝
ازش پرسیدند: حالا که بچه ات شهید شده، میخوای چیکار کنی؟ دست زد رو شونه ی نوه اش و گفت: یه مصطفی دیگه تربیت میکنم «به نقل از مادر شهید احمدی روشن🌷»
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ✿❀رمان ✿❀ ✿❀نیمہ ݐــنہان ماه ۱۵ ✿❀قسمت صدای خانم نصیری را شنیدم، بیدار شده بودند.... اشکم را پاک کردم و در زدم. آن قدر به این طرف و آن طرف تلفن کردم تا مکان تصادف و مکان نزدیک ان را پیدا کردم... را فرستادم مدرسه زنگ زدم داداش رضا و خواهر هایم بیایند. و را سپردم به رضا می دانستم هدی داییش را خیلی دوست دارد و کنار او آرام تر است. سوار ماشین آقای شدم. زهرا و شوهر خواهرم آقا نعمت هم سوار شدند. عقب نشسته بودم. صدای پچ پچ آرام آقا نعمت و آقای نصیری با هم را می شنیدم و صدای زنگ موبایل هایی که خبرها را رد و بدل می کرد. ساعت ماشین ده صبح را نشان می داد. سرم را تکیه دادم به شیشه و خیره شدم به بیابان های اطراف جاده. کم کم سر وصدای ماشین خوابید.... محسن را دیدم که وسط بیابان افسار اسبی را گرفته بود و به دنبال خودش می کشید. اسب ایوب نشسته بود. قیافه اش درست عین وقت هایی بود که بعد از موج گرفتگی حالش جا می آمد، مظلوم و خسته. + ایوب چرا نشسته ای روی اسب و این بچه پیاده است؟ بلند شو.... محسن انگشتش را گذاشت روی بینی کوچکش، هیس کشداری گفت: "هیچی نگو خاله، عمو ایوب تازه از راه رسیده، خیلی هم خسته است. صدای ایوب پیچید توی سرم: "محسن می رود و من تا چهلمش بیشتر دوام نمی آورم. شانه هایم لرزید. زهرا دستم را گرفت. _"چی شده شهلا؟" بیرون وسط بیابان دیگر کسی نبود... صدای آقا نعمت را می شنیدم که حالم را می پرسید. زهرا را می دیدم که شانه هایم را می مالید. خودم را می دیدم که نفسم بند آمده و چانه ام می لرزد. هر طرف ماشین را نگاه می کردم چشم های خسته ی ایوب را می دیدم. حس می کردم بیرون از ماشینم و فرسنگ ها از همه دورم. تک و تنها و بی کس با چشم های خسته ای که نگاهم می کند. قطره های آب را روی صورتم حس کردم. زهرا با بغض گفت: _"شهلا خوبی؟ تو را به خدا آرام باش" اشکم که ریخت صدای ناله ام بلند شد. _"ایوب رفت...من می دانم....ایوب تمام شد..." برگه آمبولانس توی پاسگاه بود. دیدمش رویش نوشته بود: _"اعلام مرگ، ساعت ده، احیا جواب نداد" . به روایت همسر شهید بلندی شهلا غیاثوند
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ✿❀رمان ✿❀ ✿❀نیمہ ݐــنہان ماه ۱۵ ✿❀قسمت توی بیمارستان دکتر که صورت رنگ پریده ام را دید،.. اجازه نداد حرف بزنم، با دست اشاره کرد به نیمکت بنشینم. - "آرام باشید خانم...حال ایشان....." چادرم را توی مشتم فشردم و هق هق کردم. +"به من دروغ نگو، است دارم می بینم هر روز ایوب می شود. هر روز می کشد. می بینم که هر روز میرد و زنده می شود. می دانم که ایوب است....." گردنم را کج کردم و آرام پرسیدم: _"رفته؟" دکتر سرش را پایین انداخت و سرد خانه را نشان داد. توی بغل زهرا وا رفتم. چقدر راحت پرسیدم: _ "ایوب رفته؟" امکان نداشت ایوب برای عملیاتی به جبهه نرود... و من پشت سرش نماز حاجت نخوانم. سر سجادت زار نزنم که برگردد. از فکر مو به تنم سیخ می شد. ایوب چه فکری درباره من می کرد؟ فکر می کرد از آهنم؟... فکر می کرد اگر آب شدنش را تحمل کنم نبودنش هم برایم ساده است؟... چی فکر می کرد که آن روز وسط شوخی هایمان درباره مرگ گفت: "حواست باشد بلند بلند گریه نکنی، سر وصدا راه نیاندازی، یک وقت وسط گریه و زاری هایت حجابت کنار نرود، ، حجاب هایم، کسی آن ها را . مواظب باش بگیرید، به اندازه کنید." زهرا آخرین قطره های آب قند را هم داد بخوردم. صدای داد و بیداد محمد حسین را می شنیدم. با لباس خاکی و شلوار پاره و خونی جلوی پرستارها ایستاده بود. خواستم بلند شوم، زهرا دستم را گرفت و کمک کرد. محمد حسین آمد جلو... صورت خیس من و زهرا را که دید، اخم کرد. _"مامان....بابا کجاست؟" به روایت همسر شهید بلندی شهلا غیاثوند
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ✿❀رمان ✿❀ ✿❀نیمہ ݐــنہان ماه ۱۵ ✿❀قسمت زهرا دستش را روی دهان گذاشت تا صدای هق هقش بلند نشود... محمد حسین داد کشید: _"می گویم بابا ایوب کجاست؟" رو کرد به پرستار ها ...آقا نعمت دست را گرفت و کشیدش عقب، محمد برگشت سمت نعمت آقا: _"بابا ایوب رفت؟ آره؟" رگ گردنش بیرون زده بود. با عصبانیت به پرستارها گفت: _"کی بود پشت تلفن گفت حالش خوب است؟ من از پاسگاه زنگ زدم، کی گفت توی ای سی یو است؟ بابا ایوب من مرده...شما گفتید خوب است؟ چرا دروغ گفتید؟" دست آقا نعمت را کنار زد و دوید بیرون سرم گیج رفت، نشستم روی صندلی آقا نعمت دنبال محمد حسین دوید. وسط خیابان محمد حسین را گفت توی بغلش محمد خشمش، را جمع کرد توی مشت هایش و به سینه ی آقا نعمت زد. آقا نعمت تکان نخورد: _"بزن محمد جان....من را بزن....داد بکش....گریه کن محمد...." محمد داد می کشید و آقا نعمت را می زد. مردم ایستاده بودند و نگاه می کردند. محمد نشست روی زمین و زبان گرفت. _"شماها که نمی دانید...نمی دانید بابا ایوبم چطوری رفت. وقتی می لرزید شماها که نبودید. همه جا تاریک و سرد بود، همه وسایل ماشین را دورش جمع کردم و آتش زدم تا گرم شود، سرش را گرفتم توی بغلم....." بغضش ترکید و با صدای بلند گریه کرد: _"سر بابام توی بغلم بود که مرد....... با..با.....ایوبم....توی بغل....من مرد....." ایوب را دیدم... به سرش ضربه خورده بود، رگ زیر چشمش ورم کرده بود. محمد حسین ایوب را توی درمانگاه می برد تا آمپولش را بزند. بعد از آمپول، ایوب به محمد می گوید حالش خوب است و از محمد می خواهد که راحت بخوابد. هنوز چشم هایش گرم نشده بود که ماشین چپ می شود. ایوب از ماشین پرت شده بود بیرون... دکتر گفت: _" تمام شده بوده" از موبایل آقا نعمت زنگ زدم به خانه بعد از اولین بوق هدی، گوشی را برداشت: _"سلام مامان" گلویم گرفت: _"سلام هدی جان مگر مدرسه نبودی؟" - ساعت اول گفتم بابام تصادف کرده، اجازه دادندبیایم خانه پیش دایی رضاوخاله مکث کرد: _ "باباایوب حالش خوب است؟" بینیم سوخت واشک دوید به چشمانم: _"آره خوب است دخترم خیلی خوب است..." اشک هایم سر خوردند روی رد اشک های آن چند ساعت و راه باز کردند تا زیر چانه ام... صدای هدی لرزید: _"پس چرا این ها همه اش گریه می کنند؟" صدای گریه ی شهیده از آن طرف گوشی می آمد. لبم را گاز گرفتم و نفسم را حبس کردم. هدی با گریه حرف می زد: _"بابا ایوب رفته؟" آه کشیدم: _"آره مادر جان، بابا ایوب دیگر رفت خیلی خسته شده بود حالا حالش خوب خوب است" هدی با داییش کلنجار رفت که نگذارد کسی گوشی را از او بگیرد. هق هق می کرد: _"مامان تو را به خدا بیاورش خانه تهران، پیش خودمان" + نمی شود هدی جان، شما باید وسایلتان را جمع کنید بیایید - ولی من میخواهم بابام تهران باشد، پیش خودمان به روایت همسر شهید بلندی شهلا غیاثوند
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ✿❀رمان ✿❀ ✿❀نیمہ ݐــنہان ماه ۱۵ ✿❀قسمت بود، میخواست نزدیک برادرش، حسن، در وادی رحمت دفن شود. هدی به زنگ زد و اجازه خواست. گفتند اگر به سختی می افتید میتوانید به وصیت عمل نکنید. اصرار هدی فایده نداشت. این ایوب از من بود و می خواستم انجامش دهم. سومِ ایوب، بود. دلم می خواست برایش بخرم. جبران آخرین روز مادری که زنده بود. نمی توانست از رخت خواب بلند شود. پول داده بود به محمد حسین و هدی سفارش کرده بود برای من ظرف های کریستال بخرند. صدای نوار قران را بلند تر کردم. به خواب فامیل آمده بود و گفته بود: _"به شهلا بگویید بیشتر برایم بگذارد." قاب عکس ایوب را از روی تاقچه برداشتم و به سینه ام فشار دادم. آه کشیدم: "آخر کی اسم تو را گذاشت؟" قاب را می گیرم جلوی صورتم به چشم هایش نگاه می کنم: _"می دانی؟ تقصیر همان است که تو این قدر کشیدی، اگر هم اسم یک آدم و بودی، من هم نمی شدم یک آدم صبور سختی کش" اگر ایوب بود، به این حرفهایم می خندید. مثل توی عکس که چین افتاده زیر چشم هایش روی صورتش دست می کشم: _"یک عمر من به حرف هایت دادم...حالا تو باید ساکت بنشینی و گوش بدهی چه می گویم. از همین چند روز آن قدر حرف دارم از خودم، از بچه ها..... داغان شده، ده روز از مدرسه اش گرفتم و حالا فرستادمش شمال هر شب از خواب می پرد، صدایت می کند.خودش را می زند و لباسش را پاره می کند. خیلی کوچک است، اما خیلی خوب که نیستی تا روی پاهایت بنشیند و با تو بازی کند. هم که شروع کرده هرشب برایت نامه می نویسد... مثل خودت حرف هایش را با نوشتن راحت تر می زند." اشک هایم را پاک می کنم و به ایوب چشم غره می روم: _"چند تا نامه جدید پیدا کرده ام. قایمشان کرده بودی؟ رویت نمی شد بدهی دستم؟" ولی خواندمشان نوشتی: "تا آخرین طلوع و غروب خورشید حیات، چشمانم جست و جو گر و دستانم دستان تو خواهد بود. برای این همه ، نمی دانم چه بگویم، فقط زبانم به یک می چرخد و آن این که همیشه باشی خدا نگهدارت..... تو ....ایوب" قاب را می بوسم و می گذارم روی تاقچه به روایت همسر شهید بلندی شهلا غیاثوند
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ✿❀رمان ✿❀ ✿❀نیمہ ݐــنہان ماه ۱۵ ✿❀قسمت از ایوب بر می آید.... از او می خواهم هست. فضای خانه را پر می کند. مادرش آمده بود خانه ما و چند روزی مانده بود.... برای برگشتنش پول نداشت. توی اتاق ایوب سرم را بالا گرفتم: _" را حفظ کن، هیچ پولی در خانه ندارم." دوستم آمد جلوی در اتاق: _"شهلا بیا این اتاق، یک چیزی پیدا کردم." آمده بود کمکم تا بخاری ها را جمع کنیم.شش ماهی بود که بخاری را تکان نداده بودیم. یک دسته اسکناس پیدا کرده بود. ایوب آبرویم را حفظ کرد. توی امتحان های کمکش کرد. برای که هدی از همان نوجوانیش داشت به خوابم می آمد و راهنمایی می کرد. حتی حواسش به محمد حسن هم بود. یک سینی درست کرده بودم تا محمد حسین شب جمعه ای ببرد مسجد، یادش رفت. صبح سینی را دادم به محمد حسن و گفتم بین همسایه ها بگرداند. وقتی برگشت حلوا ها نصف هم نشده بود. یک نگاهش به حلوا بود و یک نگاهش به من _ مامان می گذاری همه اش را خودم بخورم؟ + نه مادر جان، این ها برای بابا است که چهار تا نماز خوان بخورند و فاتحه اش را بفرستند. شانه اش را بالا انداخت: _ "خب مگر من چه ام است؟ خودم می خورم، خودم هم فاتحه اش را می خوانم." چهار زانو نشست وسط اتاق و همه حلوا ها را خورد. سینی خالی را آورد توی آشپزخانه: "مامان خیلی کم است. میروم برای بابا بخوانم. شب ایوب توی خواب سیب آبداری را گاز می زد و می خندید. فاتحه و نمازهای محمد حسن به او رسیده بود به روایت همسر شهید بلندی شهلا غیاثوند
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ✿❀رمان ✿❀ ✿❀نیمہ ݐــنہان ماه ۱۵ ✿❀قسمت (آخر) از تهران تا تبریز خیلی راه است.... برای این که دلمان گرفت و هوایش را کردیم برویم سر مزارش.. سالی چند بار می رویم تبریز و همه روز را توی می مانیم. بچه ها جلوتر از من می روند...، ولی من هر بار دست و پایم می لرزد. اول سر مزار حسن می نشینم تا کمی آرام شوم. اما باز دلم شور می زند... انگار باز ایوب آمده باشد و بخواهیم کنیم که نکند چشم توی چشم هم شویم. فکر می کنم چه جوری نگاهش کنم ؟ چه بگویم؟ از کجا شروع کنم؟ ایوبم.......😭 😭 😭 ... 😭😭 به روایت همسر شهید بلندی شهلا غیاثوند