#ناحله
رمان : ناحـ💛ـله
#پارتده
_نه بابا چ زحمتی .پیش بابا بودم کارم تموم شد.در حال حاضر بیکارم
+خوبن عمو و زن عمو ؟
_خوبن خداروشکر
پدر مصطفی آقای رضا فاطمی که من عمو رضا صداش میزنم یکی از بهترین قاضی های کشوره.
عمو رضا و پدر من از بچگی تا الان تو همه دوره های زندگیشون باهم بودن
دوستیشون ازمقطع ابتدایی شروع شد و تا الان ک پدر من ی بچه و پدر مصفطی ۲ تا بچه داره ثابت مونده
بخاطر رفت و آمدای زیادمون و صمیمیت بین دوتا خانواده باباش شده عموم و مادرش زن عموم.
من و مصطفی هم از بچگی باهم بزرگشدیم
۵ سال ازم بزرگتره .از وقتی که یادم میاد تا الان حمایتم کرده و جای برادر نداشتم و پر کرده برام
ولی پدرش بخاطر علاقه اش ب من از همون بچگی منو عروس خودش خطاب کرد خلاصه این رو زبون همه افتادو منم موندم تومنگنه
البته باید اینم اضافه کنم ک سر این مسئله تا حالا کسی اذیتم نکرده بود
خود مصطفی هم چیزی نگفت ولی متوجه میشدم ک محبتش به من هر روز اضافه میشه
منم واسه اینکه ناراحتشون نکرده باشم چیزی نمیگفتم و سعی میکردم واکنش خاصی نشون ندم
مصطفی خیلی پسر خوبی بود مهربون،با اراده،محکم از همه مهمتر میدونستم دوستم داره ولی هرکاری کردم نشد ک جز ب چشم ی برادر بهش نگاه کنم.
برگشتم سمتش حواسش ب رو به روش بود .
موهای خرماییش صاف بود وانگاری جلوی موهاشو با ژل داده بود بالا
چشمای کشیده و درشت مشکی داشت
بینیش معمولی بود و ب چهره اش میومد
فرم لباش تقریبا باریک بود
صورتشم کشیده بود
چهارشونه بود با قد بلند.
یه پیراهن مشکی با کت شلوار سرمه ایم تنش بود
رسمی بودن تیپش شاید واسه این بود ک از پیش پدرش بر میگشت
از بچگی دوست داشت وکیل شه.فکر میکنم تحت تاثیر پدرامون قرارگرفته بود
یه ساعت شیک نقره ایم دستش بود که تیپش و کامل کرده بود
همینطور ک مشغول برانداز کردنش بودم متوجه سنگینی نگاهش شدم
دوباره نگاهم برگشت سمت صورتش ک دیدم بعلهه با یه لبخند ژیکوند داره نگام میکنه.تو دلم به خودم فحش دادم بابت این بی عقلی
خو آخه دختره ی خل تو هرکی و اینجوری نگاه کنی فکر میکنه عاشقش شدی چ برسه مصطفی ک...
لبخند از لباش کنار نمیرفت با هیجانی ک ته صدای بم و مردونه ی قشنگش حس میشد گفت
+ به جوونیم رحم کن دختر جان
نگاهم و ازش گرفتم تا بیشتر از این گند نزنم
ولی متوجه بودم که لبخندی که رو لبش جا خوش کرده حالا حالا ها محو نمیشه
سرم پایین بودکه ماشین ایستاد
با تعجب برگشتم سمتش ببینم چرا ماشین و کنار خیابون نگه داشت که یهو خم شد سمتم
نویسندگان:خانم ها درزی ومیرزاپور.
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
اسوه های تاریخ
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
♦️آقازاده یعنی در حالی که میتوانی رانت خوارِ نام پدر باشی و پست بگیری بروی جایی مثل انگلیس و.. درس بخوانی و پشت میز بنشینی و حقوق آنچنانی بگیری و راحت زندگی کنی اما شهید میشوی در سوریه
▪️۲۸ دی ما هفتمین سالگرد شهادت شهید جهاد مغنیه
راهـ صالحین یعنی راهـ ــ ــ ــ شهدا🌹
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پوتین در دیدار رئیسی: بهترین آرزوی سلامتی را از طرف من به رهبر ایران منتقل کنید
🔹رئیسجمهور روسیه: در شروع صحبت میخواهم از شما خواهش کنم که سلام و بهترین آرزوی سلامتی را از طرف من خدمت رهبر معظم ایران آقای خامنهای منتقل کنید.
🔹از زمان تحلیف جنابعالی، ما در تماس دائم هستیم اما در هر صورت ویدیوکنفرانس یا تماس تلفنی نمیتواند جای دیدار حضوری را بگیرد. از دیدار شما بسیار خرسندم. میتوانیم بگوییم دستورکار وسیعی را پیش رو داریم.
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
*راز بزرگی*
متن نامه استاد سيد جعفر شهيدي به رئیس وقت بنیاد شهید تهران
بسم الله الرحمن الرحیم
جناب ...
پس از عرض سلام، چندی پیش یک دستگاه یخچال از سوی قسمت تدارکات بنیاد بخانۀ بنده تحویل شده است. درپی آن بودم که فرستنده کیست؟ وسفارش دهنده چه کسی؟ سرانجام معلوم شد توصیه کننده جناب عالی و دستور دهنده حضرت... هستند.
با عرض تشکر از هر دو بزرگوار باید بگویم؛ این بنده زندگی خودرا طوری پی ریزی کردهاست که با حداقل مَؤنِه بتواند ساخت. اگر این یخچال فروشی است، توانایی پرداخت بها را ندارم واگر اهدایی است، بهیچوجه خود را درگرفتن آن مستحق نمیدانم. بههرحال همانطور در صحن خانه معطل ماندهاست و میترسم از تابش آفتاب آسیب ببیند. لطفاً دستور فرمایند آنرا عودت دهند وگرنه باید هزینۀ بازگشت را هم خود بپردازم. والسلام علیکم ورحمة الله.
ارادتمند، دکتر سیدجعفر شهیدی
۱۳۶۴/۱/۲۰
پی نوشت:
*هیچ کسی بی دلیل بزرگ نمی شود و در دل مردم جای نمی گیرد.*
*کسی که علامه دهخدا او را کم نظیر می دانست*
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عاشورائیان قرن چهاردهم هجری.
فرمانده دلاور مدافع حرم مصطفی صدرزاده
راهـ صالحین یعنی راهـ ــ ــ ــ شهدا🌹
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
#ناحله
رمان : ناحلـ💛ـله
#پارتیازده
چسبیدم ب صندلیم
از اینکارم خندش گرفت زد زیرخنده و شیطون گفت
+آخییی
خم شده بود ک داشپورت و باز کنه
داشت توش دنبال ی چیزی میگشت
تو این فاصله بوی عطر خنکش باعث شد ی نفس عمیق بکشم
از موهای لخت خیلی خوشم میومد
ناخودآگاه جذبشون میشدم.
بی هوا ی لبخند زدم و مثه گذشته ها دستم و گذاشتم تو موهاش و تکونشون دادم.
از اینکه بخاطر لختیشون ب راحتی با یه فوت بالا و پایین میشد ذوق میکردم
محکم فوتشون کردم و وقتی میومدن پایین میخندیدم
یهو فهمیدم مصطفی چند ثانیست که ثابت مونده .
خجالت کشیدم و صاف نشستم سرجام .
ایندفعه بلند تر از قبل خندید .
کیف پول چرمش و از داشپورت ورداشت و دوباره نشست رو صندلی.
برگشت سمتم و به چشمام زل زد
از برقی ک تو نگاهش بود ترسیدم .
چیز بدی نبود ولی من دلم نمیخواست وقتی از احساسم بهش مطمئن نبودم اینو ببینم .
نگاهم و ازش گرفتم
از ماشین خارج شد و رفت بیرون
مسیرش و با چشمام دنبال کردم
در یه فست فودی و باز کردو رفت داخل
ب ساعت نگاه کردم ۱۵ دیقه ای مونده بود تا شروع مراسم
تقریبا ۳ دقیقه بعد با یه ساندویچ برگشت تو ماشین .
گرفت سمتم. ازش گرفتم داغ بود و بوش تحریکم میکرد برای خوردنش .
پرسیدم :این چیه ؟
داشت کتش و در میاورد
وقتی در اورد و گذاشتش رو صندلیای عقب گفت
+اگه گشنته بخورش . اگه نه ک نگه دار با خودت. گشنت میشه تا تموم شه مراسمشون .
ازش تشکر کردم که گفت
+نوش جان
یخورده ک از مسیر و گذروندیم دستش و برد سمت سیستم و یه اهنگ پلی کرد
تقریبا شاد بود
ابروهام بهم گره خورد و رو بهش گفتم
شهادته خاموشش کن
دوباره با همون لحن مهربونش گفت:
شهادت فرداعه بابا
+کی گفته فرداست؟ فاطمیه دو تا دهس
الان دهه دومشه حداقل وقتی خودمون داریم میریم هیئت رعایت کنیم دیگه.
_سخت نگیر فاطمه جان ملت عروسی میگیرن ک
+اولا اینکه مردم مرجع رفتارای ما نیستن و ما از اونا الگو نمیگیریم
دوما اینکه اصن اینا هیچی میگم حق با تو و وارد بحث اعتقادات بقیه نمیشم فقط اینو خیلی خوب میدونم خوشی هایی که وقت غمِ خدا باشه مونگار نیست و میشه بدبختی...
دهنم کف کرده بود انقدر که تند حرف زدم
مصطفی که دید دارم تلف میشم گفت :باشه بابا بااشهه غلط کردممم تسلیمم
آروم باش عزیزم
خودمم خندم گرفت از اینکه اینجوری حمله کردم بهش ...
دیگه چیزی نگفتیم ۱۰ دقیقه بعد رسیدیم ب مقصدمون
باخوندن اسم مکان و مطمئن شدن ماشین و کنار خیابون پارک کرد و پیاده شدیم ...
از ماشین پیاده شدم و کولمو انداختم دوشم. یه نگاه به مصطفی کردم و
_توعم میای مگه؟
+نه ولی میام راهنماییت کنم بعدش باید برم جایی کار دارم .
_اها باشه
+مراسم تموم شد زنگ بزن بیام دنبالت
_نه مزاحمت نمیشم
اخم کرد و محکم تر گفت
+جدی گفتم . دیر وقت نمیزارم تنها بری
چپکی نگاش کردمو گفتم باشه
بعد باهم راه افتادیم سمت قسمتی که خانوما نشسته بودن
چون باید از وسط اقایون رد میشدیم مصطفی به من نزدیک تر شد.
دیگه کاراش داشت آزارم میداد .
یه خورده که رفتیم ازش خداحافظی کردم .
اونم ازم جدا شد و رفت سمت ماشین.
از رفتنش که مطمئن شدم حرکت کردم. یه ذره راه رفتم که دیدم یه سری پسرا تو خیابون رو به روی در ورودی هیئت حلقه زدن و باهم حرف میزنن
وایستادم و چند بار این ور و اون ور و نگاه کردم .
چشَم دنبال آشنا بود .
میخواستم اون دونفرو پیدا کنم .
هی سرمو میچرخوندم دونه دونه قیافه ها رو زیر نظر میگرفتم .
تا یه دفعه قیافه آشنایی نظرمو جلب کرد. سریع زوم شدم روش.
متوجه شدم همونیه که برام دستمال اورده بود .
مشغول برانداز کردنشون بودم که یه نفر ازشون جدا شد چون نمیتونستم برم بین پسرا وقتی داش از سمت من رد میشد بهش گفتم
_ببخشید
سرشو انداخت پایین و گفت
+بفرمایید امری داشتین؟
_میشه اون آقا رو صدا کنین ؟
+کدوم؟
دستمو بردم بالا و اونو نشونش دادم .
دنبال دستمو گرفتو گفت
+اها اونی که سوییشرت سبز تنشه ؟
_نه نه اون بغلیش .
چشاشو گرد کرد و با تعجب بم خیره شد .
+حاج محمدو میگین ؟؟؟؟
پَکر نگاش کردم با اینکه اسمش و نمیتونسم جهت انگشت اشارشو که دنبال کردم گفتم
_بله
از همونجا داد زد
+آقااا محمدددد !!!
همه برگشتن سمتمون
حاجیییی این خانوم (پوف زد زیر خنده)کارتون داره
با این حرفش همه ی اونایی که داشتن باهم حرف میزدن خندیدن.
برام عجیب بود که چی میتونه انقدر جالب و خنده دار باشه براشون...
نویسندگان:خانم ها درزی ومیرزاپور.
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
#ناحله
رمان : ناحـ💛ـله
#پارتدوازده
اون پسری که تازه فهمیدم اسمش محمده گف
+عه بچه هآ!!! زشته!!
بی توجه بهش ب خندیدنشون ادامه دادن یخورده نزدیک تر شدم ببینم چی میگن
همون پسره که از سمتم رد شده بود با خنده میگفت :
+حاجی؟به حق چیزای ندیده و نشنیده.
من فکرشم نمیکردم یه دختر اینجوری بیاد و بگه با شما کار داره...
(مگه چجوری بودم؟
طاعون دارم مگه!!
دلم خیلی گرفت.)
هی بش تیکه مینداختن واز رفتاراش معلوم بود ک از شوخی و حرفای دوستاش ناراحت شده .
صورتش سرخ شد اخماش رفت توهم سرشو انداخت سمت زمین و رفت.
با تعجب ب رفتارش خیره موندم یعنی چی اینکارا؟ کجا گذاشت رفت؟
کلافه ایستادم همونجا ک ببینم کجا داره میره ...
یخورده که رفت یهو اون دوستش که فرشته نجات من شده بود جلوش سبز شد .
وقتی محمد دیدتش با همون ابروهای گره خورده محکم بازوشو گرفت و کشیدش
این فضا دیگه آزارم میداد .
چرا فرار میکردن ؟
بابا دو دیقه صب کنید من حرفمو بزنم برم! چرا بین اینهمه پسر نگهم میدارین .
وقتی دیدم نیومدن
مسیری و که رفته بودن دنبال کردم
ب یه کوچه ی تقریبا خلوت رسیدم
داشتم اطرافم و نگاه میکردم ببینم کجان ک متوجه صدایی شدم .
اروم قدم برداشتم و رفتم سمت صدا
وقتی واضح شد ایستادم .
صدای محمد بود
+برادر من آقا محسن آخه چرا همچین کاری کردی؟ مگهه نگفتم برامون شر میشه ! بفرماا دیدی دختره اومد دنبالمون؟ الان چیکار کنمم من ها؟
مگه بودی ببینی بچه ها چقدر چرت و پرت میگفتن!!!!
از حرفاش سر در نمیاوردم من باعث اینهمه خشمش شدم ؟؟
پسری که فهمیدم اسمش محسنه جواب داد
+چرا بیخودی شلوغش میکنی بنده ی خدا که هنوز چیزی نگفت نمیدونی واسه چی اینجاس !!
شاید مثه بقیه اومدنش اینجا یهویی شد و مارم یهویی دید !!
بزار بریم ببینیم واسه چی اومده
بعدشممم تو دلت رضا میداد ول کنیم بیچاره و تو اون وضعیت بریم ؟
خو هر کی جای ما بود کمک میکرد کار بدی نکردیم ک
محمد: یعنی چی که بیخودی شلوغش میکنیی ؟
یخورده مکث کرد و دوباره ادامه داد
+پناه میبرم ب خدا از دستِ شیطان و قضاوت!
اقا من نمیدونم تو خودت برو ببین چیکار داره.
من واقعا نمیتونم باهاش حرف بزنم!!!
الان دیگه جایی ایستاده بودم ک قیافه هاشونو میدیدم
نبضم تند میزد
محمد همونطور بهش نگاه میکرد و چیزی نمیگفت دیگه
محسن بوسش کرد و خیلی شیطون گفت
+نگران نباش خدارو چ دیدی شاید سنگ خورده تو سرش!
اینو گفت وبلند بلند خندید.
چشام زده بود بیرون. اینا داشتن راجب
من حرف میزدن ؟
محمد تا اینو شنید اطرافش دنبال چیزی گشت ک پرت کنه طرف محسن
محسن گفت :عه عه عه باشه باباا شوخی کردم چرا جوش میاری حاجی
واسه قلبت ضرر داره اینهمه استرس
قرمز شدیی .
محمد:بخدا محسن من موندم تو خلقت تو!
محسن فقط خندید
دیگه صبر نکردم چیزی بگن و جلو تر رفتم
محسن پشتش ب من بود.
محمد رو به روم بود،تا دهنش و وا کرد چیزی بگه متوجه حضور من شد .
از جاش تکون نخورد و سرشو انداخت پایین.
جلوتر که رفتم محسنم منو دید .
سلام کردم.
محسن با خوشرویی و محمد همونطور که سرش پایین بود جوابم و داد .
نمیدونم چی رو زمین اینهمه جذاب بود ک هر وقت دیدمش سرش پایین بود
دلم شکسته بودوچشام هوای گریه داشت. صدام و صاف کردم که محکم تر حرفم و بزنم
_من واقعا نمیدونم شماها راجع ب دخترای هم شکل من چی فکر میکنین نمیدونم چجوری میتونید با دوتا بر خورد و یه نگاه ب تیپ و قیافه اینجور ماهارو قضاوت کنین
شناخت زیادی ازتون نداشتم ولی امشب خیلی خوب شناختم جماعت هم ریختِ شما رو !!!
چرا فکر میکنید فقط شما خوبین و همه بد!!چ گناهیی کردم که همچین برخورد زشتی دارید باهام ؟
خودتون خجالت نمیکشید ازاین رفتار؟
مگه دنبالتون کردم که فرار میکنید ؟
مطمئن باشید عاشق ریختتونم نشدم.
ولی گفتم وقتی اومدم اینجا و شماها هم هستین بابت اون روز ازتون تشکر کنم فقط همین!!
دستام از عصبانیت میلرزید!!
مات و مبهوت مونده بودن
تو صدام بغض داشتم و تمام سعیمو کردم که کنترلش کنم .
قدمای بلند ورداشتم سمت محمد
تو فاصله خیلی کم باهاش ایستادم
انگشت اشاره امو گرفتم سمتش
_دیگه هیچ وقت بخاطر اینکه افکار و عقاید بقیه باهاتون فرق داره اینطوری باهاش رفتار نکنین.
از همون حضرت زهرایی که فکر میکنی فقط خودت میشناسیش میخوام خودش جوابت و بده!
بغضم شکست و دوباره گریم گرفت...
نویسندگان:خانم ها درزی ومیرزاپور.
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*حکم سید علی برای مبارزان پر افتخار میدانهای دشوار جنگ نرم و جهاد اکبر.*
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔞هشدار؛ دیدن این فیلم برای تاجزاده، زیباکلام و سایر اصلاحطلبان خطر حمله قلبی یا ترکیدن از حسادت دارد و توصیه نمیشود!
نمایندگان دومای روسیه در بدو ورود و در پایان سخنرانی آیت الله رئیسی، ایستاده به تشویق وی پرداختند.
نیویورک تایمز: سخنرانی آقای رئیسی در دومای روسیه یک افتخار بینظیر برای یک رهبر سیاسی میهمان در این کشور است.
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
✍🏻 صلوات شب و روز جمعه.
امام صادق علیه السّلام فرمودهاند:
از شامگاه پنجشنبه و شبِ جمعه، فرشتگانی با قلمهایی از طلا و لوحهایی از نقره، از آسمان به سوی زمین میآیند و تا غروب روز جمعه هیچ عملی را جز صلوات بر محمّد و آل محمّد علیهم السّلام نمینویسند.
شیخ صدوق، من لایحضره الفقیه، ج ۱، ص ۴۲۴
🏝☀️ذکر صلوات ،قرائت فاتحه و آیت الکرسی به یاد عزیزان سفر کرده به دیار باقی فراموش نشود.🌷
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ساختمان جدید پلاسکو با این سرود زیبای نوجوانان افتتاح گردید.....
شادی ارواح مطهر آتشنشان که در این حادثه بشهادت رسیدند . صلوات
🖤
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
کتاب صوتی #سلیمانی_عزیز
"خاطراتی متفاوت و خوانده نشده از سردار شهید حاج قاسم سلیمانی"
✅ 📗#معرفی_کتاب📗
کتاب «سلیمانی عزیز» روایتگر خاطراتی متفاوت و خواندهنشده از سردار سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی بههمراه متن کامل وصیتنامه این شهید والامقام است که توسط انتشارات «حماسه یاران» منتشر شده است.
این کتاب نوشته مهدی قربانی ، عالمه طهماسبی و لیلا موسوی است.
" سلیمانی عزیز" نتیجه مصاحبهها، گفتگوها و خاطرات شفاهی دوستان، همرزمان و آشنایان شهید سلیمانی است که سعی دارد با قلمی ساده و دلنشین، گوشهای از زندگی مرد همیشه در صحنه جبهه مقاومت را پیشکش نگاه خوانندگان کند.
تولید ایران صدا
📌از امشب در کانال راه
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
Part01_سلیمانی عزیز.mp3
9.35M
قسمت 1
#سلیمانی_عزیز
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
#ناحله
رمان : ناحـ💛ـله
#پارتسیزده
محسن صداش بلند شد.دیگه خبری از لحن شیطونش نبود و خیلی جدی گفت:شما اشتباه فکر میکنید ما منظوری نداشیم!
از اینکه نتونستم گریه امو کنترل کنم و برای دومین بار شاهد اشکام بودن از خودم کلافه بودم
گفتم:اینو نگین چی دارین بگین.
محسن با نگرانی ب محمد خیره شد و صداش زد:داداش خوبی؟
رفت سمتش نگاش کردم.نفسای عمیق میکشید و دستشو گذاشت رو قلبش.دوباره ادامه دادم:آره دیگه خوب بلدین نقش بازی کنین.هرچی میخواین میگین دل بقیه رو میشکونین بعدشم مظلوم نمایی...
محسن نزاشت حرف بزنم و بلند گفت:اههه بسه دیگهههه اگه کاری کردیم یا چیزی گفتیم که ناراحت شدین معذرت میخوایمم منظوری نداشتیم لطفا بریدو نمونید اینجا.
خواستم جوابشو بدم ک صدای مصطفی رو از پشت سرم شنیدم:شما غلط کردی کاری کردی!چ خبره اینجا؟به چه جراتی سر یه خانوم هوار میکشی؟
برگشتم عقب ک با چهره ی جدی و اخمای گره خورده مصطفی رو به روشدم با ترس گفتم:چیزی نشده بریم...
مصطفی طوری که انگار حرفم و نشنیده گفت :خب جوابی نشنیدم؟
محسن:چیکارشی؟
مصطفی:همه کارش.چ غلطی کردین که اشکشو درآوردین؟
محسن ک جوش اورده بود ب مصطفی نزدیک شد وگفت: همه کاره؟جنابِ همه کاره بردار ببر این خانومو از این جا.
محمد با صدایی که ب زور سعی داشت لرزشش و پنهون کنه بلندگفت:محسننن کافیهه
ولی قبل اینکه کامل این جمله از دهنش خارج شه مصطفی با مشت زد تو دهن محسن
محکم زدم رو صورتمو گفتم:تو رو خدا مصطفی ولش کن بیا بریم .
شدت گریم بیشتر شد.مصطفی دوباره بدون توجه به من رو به محسن ادامه داد:بگو چه غلطی کردین؟دختر تک و تنها گیر میاری نکبت مگه خودتون ناموس نداریین؟
ایندفعه محسن نزاشت مصطفی حرف بزنه.
سرشو کرد سمت مصطفی وگفت:هوی ببین خوشگل پسر! دست این خانم و میگیری و ازین جا میرین تا اون روی سگم بالا نیومده
اینجا هیئته حرمت داره!
نگام رفت سمت محمد که با عجله قدمای بلند برمیداشت سمت خیابون هیئت!
صدای نفساش خیلی بلند بود.
رفتم سمت مصطفی کتشو محکم کشیدم
تو چشام نگاه کرد
گفتم : خواهش میکنم مصطفی.خواهش میکنم دیگه ادامه نده.بیا برو تو ماشین منم الان میام .
کولمو انداختم رو زمینو دوییدم سمت محمد.
بادستش اشاره زد بهش نزدیک نشم.
یه لحظه ایستاد و صورتش جمع شد.
محسن که دیگه متوجه حالِ محمد شده بود با عجله رفت سمتش .
محسن:محمد؟محمد داداش حالت خوبه؟محمد ببینمت!چرا اینطوری شدی داداشم؟نگاه کن منو نفس عمیق بکش.
زل زدم تو صورت محمد که از درد قرمز شده بود.
حتی نمیتونست حرف بزنه
یخورده نزدیک تر شدم که محسن گف:میشه لطف کنید برید؟
دلم میخواست جیغ بکشم .
محسن دستشو گذاشت پشت محمد و بردش سمت حسینیه.از چشاش ترس میباریدکولمو از رو زمین برداشتمو بی اختیار دنبالشون میرفتم
بردنش تو یه اتاق پراز باندومیکروفون و...
بیرون منتظر موندم که محسن داد زد:مجید ماشینتو آتیش کن محمدو ببریم بیمارستان
حالش خوب نیست.بعد رو ب محمد داد زد: اهههه محمدد!تو تازه عمل کردی چرا حرص میخوری روانی!
دستشو گرفت و دوباره اومد بیرون. از دور نگاشون میکردم سوار ی ماشین شدن
محسن پالتوی محمد و از تنش در اوردو پرت کرد تو همون اتاق.بعدش نشست کنارش و ماشین راه افتاد.ب رفتنشون نگاه کردم.خیالم که جمع شد، خواستم برم که یه چیزی یادم اومد.
زیپ کوله رو باز کردمو قرآنمو از توش در آوردم و لای پالتوی محمد گذاشتم.
کولمو گذاشتم رو دوشم و آروم از اون جا دور شدم.بابت کار احمقانه ای که کرده بودم حالم از خودم بهم میخورد. نمیتونستم خودمو ببخشم .الان که بهش فکر کردم فهمیدم لازم نبود انقدر بزرگش کنم.دست و صورتم از ترس یخ کرده بودن. خبری از مصطفی هم نبود. رفتم سمت خانوما و یه گوشه رو زمین نشستم.مداح شروع کرد به خوندن...
نویسندگان:خانم ها درزی ومیرزاپور.
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
#ناحله
رمان : ناحلـ💛ـه
پارتچهارده
با شنیدن صدای مداح اشکام رو گونم لیز خورد نمیدونم چم شده بود.دلم گرفته بود اسم حضرت زهرا رو که شنیدم گریم شدت گرفت.یه خورده که سبک شدم از جام بلند شدم.از نبود مصطفی که مطمئن شدم،حرکت کردم سمت خونه. وسط راه یه دربست گرفتمکه سریع تر برسم...
هول ولا داشتم که نکنه بابا برسه خونه و من نباشم. تو راه کلی دعا کردم و بلاخره رسیدم خونه.پول راننده رو حساب کردمو پیاده شدم
نفسمو حبس کردمو کلید و انداختم تو در.
در که باز شد و ماشین بابا رو ندیدم با عجله پریدم تو و درو بستم.سر سه سوت رفتم بالا و در اتاقمو بستم و با عجله لباسامو عوض کردم و همه چیو ب حالت عادی برگردوندم
بعدش کتابامو پخش کردم رو زمین که بابام شک نکنه.بعدشم رفتم سمت دسشویی.به چشای پف کردم نگاه کردم و زدموسط پیشونیم.
فاطمه:وای اگه بابا منو اینجوری ببینه کلی سوال سرم آوار میشه.
به ساعت نگاه کردم ۱۰ بود دستمو پر از آب سرد کردمو ریختم رو صورتم از سردیش به خودم لرزیدمو برگشتم ب اتاق کتابو باز کردمو بی حوصله شروع کردم ب خوندش...
یه فصل که تمومشد از خستگی رو تختم ولو شدم...
ب سقف زل زده بودم و داشتم فکر میکردم که صدای قدمایی که از پله ها بالا میومد توجهمو جلب کرد.حدس زدم بابام باشه.چون حالو حوصله حرف زدن نداشتم چشمامو بستموخودمو به خواب زدم دوبار به در اتاقم ضربه زد الان دیگه مطمئن شده بودم پدرمه جوابی ندادم.درو اروم باز کرد چشام بسته بود ولی حضورشو کنارم حس میکردم پتوم که تا شده روی تختم بود و پهن کرد روم دستش و کشید رو موهام و چند لحظه بعد از اتاقم بیرون رفت وقتی از رفتنش مطمئن شدم چشامو باز کردم
از جام پا نشدم ک یه وقت سر و صدا ایجاد نشه و بابام برنگرده. گوشیم که روی میزم بود و ورداشتمو تلگراممو باز کردم وقتی چشمم ب اسم مصطفی خورد فکرم دوباره مشغول شد
میخواستم بهش پی ام بدم وحالشو بپرسم ولی غرورم بهم این اجازه رو نمیداد بیخیال شدم
رفتم تو گالری گوشیم هزار بار تا حالا عکسامو دیده بودم ولی هی از نو میدیدمشون هر کدوم از عکسامو چند ثانیه نگاه میکردم ومیرفتم عکس بعدی رسیدم ب عکسی که از بنره گرفته بودم و خیلی اتفاقی محسن و محمد توش افتادن با ناراحتی ب عکس خیره شدم
چرا باهاشون اینجوری حرف زدم؟یخورده زیاده روی کرده بودم مثه اینکه ولی هرچی گفتم اونقدر وحشتناک نبود که حال محمد اینطور بد شد یهو یاد حرف محسن افتادم گفته بود تازه عمل کرده
متوجه لینک هیاتشون رو بنر شدم.
لینکو تو تلگرام زدم که فایل صوتی مراسمودانلود کنم خوشحال از اینکه پیداش کردم زدم تا دانلود شه از قسمت اطلاعات کانال آی دی پیج اینستاشونو گرفتم و بازش کردم داشتم پستاشونو نگاه میکردم چشمم ب عکسای دسته جمعیشون خورد با چشام دنبال چهره های آشنا گشتم که قیافه محسن ب چشمم خورد
رو عکس زدم تا ببینم کسی تگ شده یا ن...
که دیدم بله!رو آی دیش زدمو وارد پیجش شدم
با دیدن عکساش پوکر فیس شدم.
چه شاخ پندار!پسره ی از خود راضی!
یه پستشو باز کردمو رفتم زیر کامنتاش و شروع کردم به خوندم.چقد زیاده.چرا اسم همشونم محمده.اصن طبق اماری ک گرفتن بین هر پنج تا پسر چهار تاشون محمدن که رفقاشون ممد صداشون میکنن.دونه دونه داشتم میخوندم و میخندیدم که یه کامنت نظرمو جلب کرد.
محمد:بار بگم نزار عکساتو ملت غش میرن میمیرن خونِشون میوفته گردن تو.ای بابا!(چندتا اموجی خنده هم گذاشته بود)
محسنم اینجوری جوابشو داده بود:اوه حاجی خواهشا شما حرص نخور واس قلبت خوب نیستا.پس میوفتی.
حدس زدم همین محمد باشه...
پیجشو باز کردم و یه لحظه با دیدن اخرین پستش چشام از کاسه زد بیرون...
وقتی مطمئن شدم عکس قرانیه که لای پالتوش گذاشته ام با تعجب بیشتر رفتم کپشنوخوندم:
----------------------
شکستن دل💔
به شکستن استخوان دنده می ماند
از بیرون همه چیز
رو به راه است
امـــا
هر نفسی که می کشی
دردی ست که می کشی . . .
پ.ن:گاهی وقتا ناخواسته یه حرفایی و میزنیم که نباید بزنیم
یه جمله ساده که واسه خودمون چندان مهم نیست گاهی اوقات میتونه قلب شیشه ای ادمای اطرافمونو بشکنه💔
مراقب رفتارمون باشیم...
دل شکستن تاوان داره مخصوصا اگه
پیش مادرت ازت شکایتتو بکنن...
حال دلمون ناخوشه رفقا التماس دعای زیاد
یاحق
------------------------
چند بار این چند خطو خوندم این پستشو نیم ساعت پیش گذاشه بود یه لبخند شیرین نشست رو لبام نمیدونم چرا ولی خوشحال شده بودم با اینکه حس میکردم خیلی ازش بدم میاد شخصیت عجیبی داشت ازش سر در نمیاوردم
ب وضوح ترس و تو چهره ش حس کردم وقتی که اونجوری باش حرف زدم ولی ترس از چی؟
همه چی عجیب بود برام.
نویسندگان:خانم ها درزی ومیرزاپور.
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 با امام زمان (عج) حرف بزن
🎙#استاد_عالی
🌻أللَّھُـمَ؏َـجِّـلْلِوَلیِڪْألْـفَـرَج🌻
🔖 امامزمانےام³¹³⇩⇩
منتظران ظهورمهدی موعود
یافاطمه الزهرا
https://eitaa.com/montazaranmahdi313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 کلیپ | رهبر انقلاب: جوانان عزیز شما اگر در میدان باشید؛ آمریکا هیچ غلطی نمیتواند بکند.
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
کتاب صوتی #سلیمانی_عزیز
"خاطراتی متفاوت و خوانده نشده از سردار شهید حاج قاسم سلیمانی"
✅ 📗#معرفی_کتاب📗
کتاب «سلیمانی عزیز» روایتگر خاطراتی متفاوت و خواندهنشده از سردار سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی بههمراه متن کامل وصیتنامه این شهید والامقام است که توسط انتشارات «حماسه یاران» منتشر شده است.
این کتاب نوشته مهدی قربانی ، عالمه طهماسبی و لیلا موسوی است.
" سلیمانی عزیز" نتیجه مصاحبهها، گفتگوها و خاطرات شفاهی دوستان، همرزمان و آشنایان شهید سلیمانی است که سعی دارد با قلمی ساده و دلنشین، گوشهای از زندگی مرد همیشه در صحنه جبهه مقاومت را پیشکش نگاه خوانندگان کند.
تولید ایران صدا
📌هر شب یک قسمت در کانال راه
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
Part02soleymany-1.mp3
11.19M
قسمت ٢
کتاب صوتی #سلیمانی_عزیز
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
#ناحله
رمان: ناحـ💛ـله
پارتپانزده
پلکام سنگین شده بود
گوشیم و گذاشتم روی میز و تا چشمامو بستم خوابم برد.مثه همیشه با صدای مادرم بیدار شدم واسه نماز.نمازمو که خوندم کتابامو ریختمتوکیفم
لباسمو پوشیدمو یه صبحانه مفصلم خودمو مهمون کردم.انرژی روزای قبلو نداشتم ی چیزی رو قلبم سنگینی میکرد...
رسیدم مدرسه از زنگ اول تا اخر از کلاس بیرون نرفتم.حوصله حرف زدن با هیچکیم نداشتم به زوررر ۵ ساعت کلاسو تحمل کردم این ساعت لعنتیم بازیش گرفته بود انگار عقربه هاش تکون نمیخوردخلاصه انقدری ب این ساعت نگاه کردم ک صدای زنگو شنیدم مثه مرغ از قفس آزاد شده از مدرسه خارج شدم اولین تاکسی که دیدمو کرایه کردمو برگشتم خونه
بوی خوش غذا مثه دفعه های قبل منو ب وجد نیاورد. مسیرمم مستقیم ب اتاقم کشیده شد.لباسامو عوض کردم و دراز کشیدم رو تختم نمیدونستم دنبال چیم کلافه بودمو غرق افکار مختلف.رشته افکارم با ورود مادرم ب اتاق گسسته شد.
مامان:دختر خوشگلم چرا غمبرک زده؟
یه لبخند مصنوعی تحویلش دادمو از جام بلند شدم .
بوسش کردم و گفتم :سلااام
مامان:سلام عزیزم.چته چرا پکری؟بدو بیا ناهار بخوریم بعدش کمکم کن واسه امشب.
فاطمه:امشب چ خبره؟
مامان:مهمون داریم.
فاطمه:مهمون؟
مامان:اره عمو رضا اینا میخوان بیان خونمون.
تا اینو شنیدم انگاری ی سطل اب رو سرم ریختن
آخه الان؟ حداقل خداکنه مصطفی نیاد همراهشون،حس میکردم دیگه حوصله اشو ندارم
با مادرم رفتم و نشستم سر میز پدرم با لبخند بهمون سلام کرد بیشتر از دوتا قاشق غذا از گلوم پایین نرفت معذرت خواستمو برگشتم به اتاقم
تا ساعت ۵ درس خوندم وقتی دیگه خیلی خسته شدم خوابیدم
مامان:فاااطمهههههه پاشووو دیگههه مثلا قرار بود کمکم کنییی دارن میاااان عمواینااا هنوووز تو خوابیییی
ب سختی دست مادرمو گرفتمو بلند شدم
بعد از خوندن نمازم.مادرم شوتم کرد حموم
سردی آب باعث شد خواب از سرم بپره ۲۰ دیقه بعد اومدم بیرون مادرم رو تختم برام لباس گذاشته بودم با تعجب داشتم ب کارای عجیبش فکر میکردم امشب چرا اینطوری میکرد؟موهای بلندم و خشک کردمو بافتمشون.رفتم سراغ لباسا ی پیراهن بلند سفید که از ارنج تا مچش طرح داشت و روی مچش پاپیون مشکی زده بود بلندیش تا پایین زانوم بود جلوی پیراهن تا روی شکمم دکمه مشکی زده بود پیراهن رو کمرمم تنگ میشد در کل خیلی خوب رو تنم نشست ی شلوار و شال مشکیم برام گذاشته بود شالمو ساده رو سرم انداختمو یه طرفشو روی دوشم انداختم
داشتم میرفتم بیرون ک مامانم همون زمان اومد داخل اتاقم.
مامان:عافیت باشه عزیزکم. چ خوشگل شدیی.
صورتمو چرخوند وگفت:فقط یکم روحیی یه چیزی بزن ب صورتت.دست بندتم بزار
فاطمه:مامان جان قضیه چیه چرا همچین میکنی
مگه غریبه ان مهمونامون؟خوبه همیشه خونه همیم
مامانم تا خواست حرف بزنه صدای زنگ آیفون در اومد براهمین گفت عهه اومدن بعد با عجله رفت پوکر ب رفتنش خیره موندم یخورده کرم ب صورتم زدم شالمو مرتب کردم ادکلنمم از رو میز برداشتم یخورده ب خودم زدم و با آرامشی ساختگی رفتم پایین
صدای خنده های عمو رضا و بابا ب گوشم رسید
با خوشحالی از اینکه صدای مصطفی رو نشنیدم رفتم بینشونو بلند سلام کردم عمو مثه همیشه با خوشرویی گفت: بح بح سلام دختر گلمم چطورییی؟
فاطمه:خداروشکرر شما خوبین؟
با اومدن خانومش نتونست ادامه بده زن عمو با مهربونی اومدو محکم بغلم کرد.
زنمو:سلاممم عزیزدلممم دلم برات تنگ شدهه بود
سعی کردم مثه خودش گرم بگیرم.
فاطمه:قربونتون برممم دل منم تنگ شده بود براتون.
واقعا دلم تنگ شده بود؟خلاصه بعد سلام و احوال پرسی من رفتم آشپزخونه و اوناهم با استقبال مامان و بابا نشستن همینطوری ک داشتم به چیزایی که مادرم درست کرده بود نگاه میکردم
یهو شنیدم ک پدرم پرسید: آقا مصطفی کو چرا نیومدد؟
مادرش جواب داد: میاد الان جایی کار داشت
با شنیدن حرفش نفس عمیق کشیدم...
براشون چایو شیرینی بردمو دوباره نشستم تو اشپزخونه دلم نمیخواست چشمام ب چشم عمو رضا بیافته یجورایی ازش خجالت میکشیدم جز خوبی ازش ندیده بودم ولی نمیتونستم اونی باشم ک میخواددوباره صدای ایفون در اومد و بابام رفت بیرون استرس داشتم و قلبم تند میزد
با شنیدن صدای مصطفی و احوال پرسیش بامادرم استرسم بیشتر شد. دستام یخ کرد
حالی که داشتم خودم هم ب تعجب انداخته بود
توهمون حال ب سر میبردم ک مادر مصطفی اومد داخل آشپزخونه و گفت:
عزیزم چیزی شده؟دلخوری ازمون؟ چرا نمیای پیشمون بشینی؟مگه ما چقدر دختر خوشگلمونو میبینیم؟
شرمنده نگاش کردم و گفتم:ن بابا این چ حرفیه
ببخشید منو یخورده سرم درد میکرد
زنمو:چرا عزیزم نکنه داری سرما میخوری؟
فاطمه:نمیدونم شاید.
سعی کردم دیگه ضایع تر این رفتار نکنم واسه همین بحثوعوض کردم و همراش رفتیم بیرون
نگام افتاد به مصطفی که کنار پدرم نشسته بود...
نویسندگان:خانم ها درزی ومیرزاپور.
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید
#ناحله
رمان : ناحلـ💛ـله
پارتشانزده
چهرش خیلی جذاب تر شده بود مثه همیشهه تیپش عالی بود یه نفس عمیق کشیدم جلوتر که رفتم متوجه حضورم شد و ازجاش بلند شد
خیلی محترمانه سلام کرد و مثه خودش جوابشو دادم.
ولی رفتارش فرق کرده بود دیگه نگام نکرد(خدا رو شکر که نکرد) نشستم پیش مامانم و زل زدم ب ناخنام دلم میخواست بزنم خودمو
یخورده با مادرش حرف زدم که عمو رضا گفت:
خب چ خبر عروس گلم؟ با درسا چ میکنی؟
دلم هری ریخت و نگام برگشت سمت مصطفی که اونم همون زمان صحبتش با بابام قطع شد و به من نگاه کرد یه لبخند مرموزیم رو لباش بود
جواب دادم:هیچی دیگه فعلا همش اضطرابه برام
عمو:نگران نباش کنکورتو میدی تموم میشه.
برگشت سمت پدرمو گفت:
احمدجان میخوام ازت یه اجازه ای بگیرم
بابا:بفرما داداش؟
عمو:میخوام اجازه بدی دخترمون و رسما عروس خودمون کنیم.
بابام یه لبخند زد و به من نگاه کرد
دستام از ترس میلرزید دوباره ب مصطفی نگا کردم نگاهش نافذ بودخیلی بد نگام میکرد
حس میکردم سعی داره از چشام بخونه تو دلم چیا میگذرع
بابام ک سکوتم و دید به عمو رضاگفت:از دخترتون بپرسین. هرچی اون بخواده دیگه
عمورضا خواست جواب بده که مصطفی با مادرم صحبتو شروع کردو ب کل بحثو عوض کرد وقتی دیدمهمه حواسشون پرت شد رفتم بالا ولی سنگینی نگاه مصطفی رو به خوبی حس میکردم.
رو تختم نشستمو دستمو گرفتم ب سرم نمیدونم چن دیقه گذشت ک یکی ب در اتاقم ضربه زدبا تعجب رفتم و در و باز کردم با دیدن چهره ی مصطفی تو چهارچوب در بیشتر تعجب کردم
از جام تکون نخوردم ک گفت:میخوای همینجا نگهم داری؟
رفتم کنار که اومد تو اتاق نشست رو تختو ب در و دیوار نگاه کرد دست ب سینه ب قیافه حق ب جانبش نگاه کردم بعد چند لحظه گفت: دختر عمو اومدم ازت عذر بخوام.واسه اینکه ی جاهایی تو کارت دخالت کردم ک حقشو نداشتم در کل اگه زودتر میگفتی نقشی ندارم تو زندگیت قطعا اینهمه آزار نمیدیدی و اینم اضافه کنم هیچ وقت کسی نمیتونه تورو مجبور ب کاری کنه.
ی لبخند مرموزم پشت بند حرفش نشست رو لبش از جاش بلند شد و همینطور ک داشت میرفت بیرون ادامه داد:گفتن بهت بگم بیای شام.
سریع رفت بیرون و اجازه نداد جوابشو بدم ب نظر میرسید خیلی بهش برخورده بود خو ب من چه اصن بهتر شد ولی ن گناه داره نباید دلشو بشکنم خلاصه ب هزار زحمت ب افکارم خاتمه دادمو رفتم پایین
انگاری همه فهمیده بودن من یه چیزیم هست
نگاهشون پر از تردید شده بود سعی کردم خودمو نبازم.بخاطر اینکه بیشتر از این سوتی ندم خودمو جمع و جور کردم و رفتارم مثه قبل شد شامو خوردیم وقتی ظرفا رو جمع کردیم عمو رضا صدام زد رفتم پیشش کسی اطرافمون نبودبا لحن آرومش گفت:دخترم چیزی شده مصطفی بی ادبی کرده؟
فاطمه:نه این چ حرفیه.
عمو:خب خداروشکر.
یخورده مکث کرد و دوباره ادامه داد: اگه از چیزی که گفتم راضی نیستی ب هر دلیلی به من بگو اذیتت نمیکنم
سرمو انداختم پایینو بعد چند ثانیه دوباره نگاش کردمو گفتم:عمو من نمیخوام ناراحتتون کنم ولی الان اصلا در شرایطی نیستم ک بخوام ب ازدواج فکر کنم.حس میکنم هنوز خیلی زوده برای دختر ناپخته ای مثه من.
دیگه نمیدونستم چی بگمسکوت کردم ک خندیدو مثه همیشه مهربون نگام کرد بعدشم سر بحثو بستیمو رفتیم تو جمع نشستیم تمام مدت فکرم جای دیگه بود وقتی از جاشون پاشدن برای رفتن ب خودم اومدم.شرمنده از اینکه رفتار زشتی داشتم مقابلشون بلند شدمو ازشون عذر خواستم زن عمو منو مثه همیشه محکم ب خودش فشرد
عمو هم با لبخند ازم خداحافظی کرد خداروشکر با درک بالایی ک داشت فهمیده بود عروس خانم صدا کردنش منو کلافه میکنه براهمین به دختر گلم اکتفا کرد اخرین نفر مصطفی بود بعد خداحافظی گرمش با پدر و مادرم سرشو چرخوند سمتم بعد از چند لحظه مکث ک توجه همه رو جلب کرده بود با لحنی که خیلی برام عجیب و سرد بود خداحافظی کرد و رفت
با خودمگفتمکاش میشد همچی ی جور دیگه بود
مصطفی هم منو مثه خواهرش میدونستو همچی شکل سابقو به خودش میگرفت.دلم نمیخواست تو تیررس گله و شکایت مادرم قرار بگیرم واسه همین سریع رفتم تو اتاقم و درو بستم بعد عوض کردن لباسام پرت شدم رو تخت
خیلی برام جالبو عجیب بود تا چشمام بسته میشد بلافاصله چهره محمد تو ذهنم نقش میبست اینکه چرا همش تو فکرمه برام یه سوال عجیب بود ولی خودم ب خودم اینطوری جواب میدادم که شاید بخاطر رفتار عجیبش تو ذهنم مونده ،یا شاید نوع نگاهش، یاشاید صداشو یا چهره جذابش! سرمو اوردم بالاچشمام ب عقربه های ساعت خوشگلم افتاد ک هر دوشون روی ۱۲ ایستاده بودن....
❤️ساعت صفر عاشقی❤️
ی پوزخند زدم شنیده بودم وقتی اینجوری ببینی ساعتو همون زمان یکی بهت فکر میکنه...
نویسندگان:خانم ها درزی ومیرزاپور.
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
✅ فرزند آوری = رزق آوری
✍ بکر بن صالح، یکی از اصحاب امام کاظم علیه السلام می گوید: به امام کاظم علیه السلام نوشتم، حدود پنج سال است که از طلب بچه خودداری کرده ام و این بدان سبب است که همسرم از این کار ناخشنود است و می گوید تربیت و نگهداری فرزندان به علت کمبود مالی مشکل است. نظر شما چیست؟
امام در پاسخ به من نوشت: در پی فرزند باش؛ زیرا روزی آن ها را خداوند عزوجل می دهد.
📚 کافی، ج ۶، ص ۳
┄┅═══✼🍃💐🍃✼═══┅┄
باتشکر از خانم خالق پناه بخاطر ارسال این پست
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پوتین در دیدار رئیسی: بهترین آرزوی سلامتی را از طرف من به رهبر ایران منتقل کنید
🔹رئیسجمهور روسیه: در شروع صحبت میخواهم از شما خواهش کنم که سلام و بهترین آرزوی سلامتی را از طرف من خدمت رهبر معظم ایران آقای خامنهای منتقل کنید.
🔹از زمان تحلیف جنابعالی، ما در تماس دائم هستیم اما در هر صورت ویدیوکنفرانس یا تماس تلفنی نمیتواند جای دیدار حضوری را بگیرد. از دیدار شما بسیار خرسندم. میتوانیم بگوییم دستورکار وسیعی را پیش رو داریم.
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کلیپ زیبای مادر تقدیم همه مادران شهید پرور کشورم
راهـ صالحین یعنی راهـ ــ ــ ــ شهدا🌹
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
کتاب صوتی #سلیمانی_عزیز
"خاطراتی متفاوت و خوانده نشده از سردار شهید حاج قاسم سلیمانی"
✅ 📗#معرفی_کتاب📗
کتاب «سلیمانی عزیز» روایتگر خاطراتی متفاوت و خواندهنشده از سردار سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی بههمراه متن کامل وصیتنامه این شهید والامقام است که توسط انتشارات «حماسه یاران» منتشر شده است.
این کتاب نوشته مهدی قربانی ، عالمه طهماسبی و لیلا موسوی است.
" سلیمانی عزیز" نتیجه مصاحبهها، گفتگوها و خاطرات شفاهی دوستان، همرزمان و آشنایان شهید سلیمانی است که سعی دارد با قلمی ساده و دلنشین، گوشهای از زندگی مرد همیشه در صحنه جبهه مقاومت را پیشکش نگاه خوانندگان کند.
تولید ایران صدا
📌هر شب یک قسمت در کانال راه
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
Part03soleymany-1.mp3
12.33M
قسمت 3
کتاب صوتی #سلیمانی_عزیز
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
#ناحله
رمان : ناحلـ💛ـه
پارتهفدهم
خسته و کلافه از رخ دادن اتفاقای عجیب اطرافم چشامو بستم یه حمد خوندمو خیلی سریع خوابم بردصبح با نوازش دست بابا رو صورتم پاشدم
بابا:فاطمه جان عزیزم پا نمیشی نمازت قضا شدا؟
تو رخت خواب یه غلتی زدم و از جام پا شدم
بعد وضو جانمازمو باز کردمو ایستادم برا نماز!
بعد اینکه نمازم تموم شد از رو آویز فرم مدرسمو پوشیدم کولمو برداشتمو رفتم پایین.نگا به ساعت انداختم.یه ربع به هفت بود نشستم پیش مامانو بابا واسه صبحانه!یه سلام گرم بهشون کردمو شروع کردم به برداشتن لقمه برا خودم.متوجه نگاه سنگین مامان شدم.سعی کردم بهش بی توجه باشم که گفت:این چه رفتاری بود دیشب از خودت نشون دادی دختر؟نمیگن دختره ادب نداره؟خانوادش بلد نبودن تربیتش کنن؟سعی کردم مسئله رو خیلی عادی جلوه بدم
فاطمه:وا چیکار کردم مگه!یکم سرم درد میکرد تازشم خودتون باید درک کنین دیگه.امسال سالِ خیلی مهمیه برا من.الان که وقتِ فکر کردن به حواشی نیست.
با این حرفم بابا روم زوم شدو گفت:از کی تا حالا مصطفی واسه شما شده حواشی؟
تا خواستم چیزی بگم مامان شروع کرد:خاک بر سرم نکنه این حرفا رو به خود پسره هم گفتی که اونجور یخ بود دیشب؟
لقممو تو گلوم فرو بردم و گفتم:نه بابا پسره خودش ردیه!به من چه.
خیلی مظلوم به مامان نگاه کردمو ادامه دادم:
مامان من که گفتم...
خدایی نمیتونم اونو...
با شنیدن صدای بوق سرویسم حرفم نیمه کاره موند از جام پاشدم.لپ بابا رو ماچ کردمو ازشون خداحافظی کردم
از خونه بیرون رفتم کفشمو از جا کفشی برداشتمو...
به محض ورود به مدرسه با چشمای گریونِ ریحانه مواجه شدم.سردرگم رفتم سمتش و ازش پرسیدم:چیشده ریحونم؟چرا گریه میکنی!؟
با هق هق پرید بغلم وگفت:فاطمه بابام.بابام حالش خیلی بده...
محکم بغلش کردم و سعی کردم دلداریش بدم.
فاطمه:چیشده مگه؟مشکل قلبشون دوباره؟خوب میشه عزیزدلم گریه نکن دیگه!عه منم گریم گرفت.
از خودم جداش کردمو اشکاشو با انگشتم پاک کردم مظلومنگام کرد.دلم خیلی براش میسوخت. ۵ سال پیش بود که مادرشو از دست داد.پدرشم قلبش ناراحت بود.از گفته هاش فهمیده بودم که دوتا برادر بزرگتر از خودشم داره.بهم نگاه کرد وگفت:فاطمه اگه بابام چیزیش بشه...
حرفشو قطع کردمو نزاشتم ادامه بده!
فاطمه:خدا نکنهههه.عه.زبونتو گاز بگیر.
ریحانه:قراره امروز با داداش ببریمش تهران دوباره!
فاطمه:ان شالله که خیلی زود خوب میشن.توعم بد به دلت راه نده.ان شالله چیزی نمیشه.
مشغول حرف زدن بودیم که با رسیدن معلم حرفمون قطع شد.
اواسط تایمِ استراحتمون بود که اومدن دنبال ریحانه.کیفشو جمع کرد.منم چادرشو از رو آویز براش بردم تا سرش کنه.تنهآ چادریِ معقولی بود که اطرافم دیده بودم.از فرا منطقی بودنش خوشم میومد.با اینکه خیلی زجر کشیده بود اما آرامشِ خاصِ حاصل از ایمانش به خدا و توکلش به اهل بیت تو وجودش موج میزد.همینم باعث شده بود که بیشتر از شخصیتش خوشم بیاد.
همیشه تو حرفاش از امام زمان یاد میکرد.
ادمی بود که خیلی مذهبی و در عین حال خیلی به روز و امروزی بود خودشو به چادر محدود نمیکرد.با اینکه فعالیتای دیگه هم داشت درسشم عالی بود و اکثرا شاگرد سوم یا چهارم بود باهاش تا دم در رفتم.چادرشو جلو اینه سرش کرد محکمبغلش کردمو گونشو بوسیدم.باهم رفتیم تو حیاط مدرسه که متوجه محمد شدم.از تعجب حس کردم دوتا شاخ رو سرم در آوردم بهش خیره شدم و به ریحانه اشاره زدم که نگاش کنه.
فاطمه:عه عه ریحون اینو نگا.
ریحانه با تعجب برگشت سمت زاویه دیدم.
ریحانه:کیو میگی؟
برگشت سمت محمد و گفت:سلام داداش یه دقه واستا الان اومدم.
ریحانه:نگفتی کیو میگی؟
با تعجب خیره شدم بهش.
فاطمه:هی..هیچکی.
دستشو تکون داد به معنای خداحافظی. براش دست تکون دادم و بهشون خیره شدم.
عه عه عه عه.
محمدد؟؟؟
داداش ریحانه؟؟
مگه میشه اصن؟؟
اخه ادم اینقد بدشاانسسس؟؟
ای بابا!!
به محمد خیره شدم.
چ شخصیتیه اخه...
حتی به خودش اجازه نداد بهم سلام کنه رو حساب اینکه ۲ بار دیده بودیم همو و هم کلامم شده بودیم.بر خلاف خاهرِ ماهش خودش یَکآدمِ خشک مقدسِ...
لا اله الا اللهبیخیالش بابا
اینو گفتم و چِشَم رو تیپش زوم شد.ولی لاکِردار عجب تیپی داره.اینو گفتم خیلی ریز خندیدم. دلم میخاس جلب توجه کنم که نگام کنه.نمیدونم چیشد که یهو داد زدم:ریحووووون
ریحانه که حالا در ماشینو باز کرده بود که بشینه توش وایستاد و نگام کرد.
ریحانه:جانم عزیزم؟
نگام برگشت سمت محمد که ببینم چه واکنشی نشون میده وقتی دیدم هیچی به هیچی بی اختیار ادامه دادم:جزوه ی قاجارو میفرسم برات!!
اینو گفتمو از خنده دیگه نتونسم خودمو کنترل کنم.خم شدم رو دلم و کلی خندیدم.ریحانه هم به لبخند ریزی اکتفا کرد و گفت:ممنونتم فاطمه جونم.
اینو گفت و نشست تو ماشین.
نویسندگان:خانم ها درزی ومیرزاپور.
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
#ناحله
رمان : ناحلـ💛ـله
پارتهجده
یک،دو،سه نشد که ماشین از جاش کنده شد.
پشت چشممو نازک کردمو رفتم سمت سالن.
اه اه اه
اخه چرا این پسره غیر عادیه؟چرا انقد رفتارش رو من تاثیر داره؟چرا؟
کل تایمِ کلاسارو با همین افکار گذروندم.چقدر دلم برای ریحانه میسوخت.دختر تکو تنها بیچاره
داداششم که، باید خداروشکر کرد تا حالا نکشتتش.
دلم میخواست تو زندگیشون فضولی کنم.نمیدونم چرا ولی یه جورایی جذاب بود برام تو همین افکار بودم که زنگ مدرسه خورد.
وسایلامو مثه هیولا ریختم تو کیفو سمت حیاط حمله ور شدم.با دیدن سرویسم رفتم سمتشو سوار ماشینش شدم.
مشغول تستای ادبیات بودم که صدای قارو قور شکمم منو سمت آشپزخونه کشید.به محض ورود به اشپزخونه با خنده ی کش دار مامانم مواجه شدم.
مامان:دختر چقد درس میخونی نترکی یه وقت؟
فاطمه:الان این تیکه بود یا...؟
مامان:تیکه چیه؟بیا بریم بازار یه خورده لباس بخریم.نزدیکِ عیده ها.
فاطمه: مامااااانننن!!! عید دیگه چه صیغه ایهه؟؟
مگه من نگفتم اسم اینکارا رو الان پیش من نیار.
من الان درگیر درساممم.درسسسسااااامممم.
مامان:اه فاطمه دیگه شورشو در اوردیا.بسه دیگه دختر. خودتو نابود کردی.من نمیزارم مصطفی رو به خاطر...
دستمو گذاشتم رو بینیمو به معنای سکوت نچ نچ کردمو نزاشتم ادامه بده.
فاطمه:مامان من حرفمو گفتم.
بین منو مصطفی هیچ حسی نیست حداقل از طرف من.من جز به چشم برادری بهش نگاه نکردم.این مسئله از نظر من تموم شدست.خواهش میکنم دیگه حرف نزنیم راجبش.
اینو گفتمو رفتم سمت اتاقم.وای من واقعا بین این همه فشار باید چیکار کنم. وای !
تلفن خونه رو تو راه اتاقم برداشتمو شماره ی ریحانه رو گرفتم.یه دور زنگ زدم جواب نداد.
برا بار دوم گرفتم شماره رو.منتظر شنیدن صدای ریحانه بودم که با شنیدن صدای مردونه ترسیدمو تلفنو قطع کردم. ینی اشتباه گرفتم شماره رو؟
دوباره از رو گوشیم شماره رو خوندمو گرفتم.
بعدِ سه تا بوق تلفن برداشته شد.دوباره صدا مردونه بود.
محمد:سلام.
با شنیدن صدای محمد دستپاچه شدم.نمیدونستم باید چی بگم. به خودم فشار اوردم تا نطقم باز شه.با عجله گفتم:الو بفرمایین ؟!
دیگه صدایی نشنیدم .فک کنم بدبخت کف اسفالت پودر شد.کم مونده بود از سوتی ای ک دادم پشت تلفن اشکم در اد.بلند گفتم:دوست ریحان جونم.ممنون میشم گوشیشو بهش پس بدینو تلفن دیگرانو جواب ندین.
اینو گفتمو دوباره تلفنو قطع کردم.از حرص دلم میخواست مشت بزنم به دیوار. چند بار فاصله ی بین دستشویی و اتاقمو طی کردم که موبایلم زنگ خورد شماره ناشناس بود.برداشتم.جواب ندادم تا ببینم کیه که صدای ریحانه رو شنیدم.
ریحانه:الو سلام.فاطمه جان!
بعد از اینکه مطمئن شدم صدای ریحانه است شروع کردم به حرف زدن:سلام عزیزم.چیشد؟ بابات حالش خوبه؟چرا خودت تلفنتو جواب نمیدی؟
ریحانه:خوبه فعلا بهتره.ببخشید دیگه حسابی شرمندت شدم.شماره خونتونو نداشتم.
بعد داداشمم ک ....
سکوت کرد.رفتم جلو اینه و تو اینه برا خودم چش غره رفتم.ادامه داد:داداشمم که نمیزاره به شماره نا آشنا جواب بدم.
سعی کردم در کمال خونسردی باهاش حرف بزنم
خب ان شالله که حال پدرتون زودتر خوب میشه.
زنگ زده بودم حالشونو بپرسم.راستی ریحانه جان.جزوه رو فرستادم برات.
ریحانه:دستت درد نکنع فاطمه.ممنون بابت محبتت.لطف کردی.
فاطمه:خواهش میکنم.خب دیگه مزاحمت نمیشم.فعلا خدانگهدار
ریحانه:خداحافظ.
سریع تلفنو قطع کردم و پریدم رو تخت ...
نویسندگان:خانم ها درزی ومیرزاپور.
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*بفرستید برای اونهائی که میگن اسلام مال عربهاست. و دین ما ایرانیها زرتشتیه.*
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin