12.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#حرف_حساب
استدلال خوب حجه الاسلام راجی در مورد اختلاس در کشور.
جالبه لطفا گوش کنید.
ما طلبکاریم...
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میلاد سید الساجدین امام زین العابدین علیه السلام بر عموم مسلمانان جهان مبارک باد
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
8.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 تصاویری زیبا و ناب از تشرف حضرت آیتالله مصباح یزدی داخل ضریح مطهر حضرت ابوالفضل العباس علیهالسلام
━━━💠🍃🌸🍃💠━━━
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
#ناحله💕
#پارت_صد_و_هفت_107
فاطمه:
تو یه اردوگاهی نگه داشتن!دیگه حالم از ماشین بهم میخورد تقریبا بیشتر مسافرا پیاده شدن کولمو از بالای سرم برداشتمو گذاشتمش رو دوشم ریحانه و محمدم وسایلشونو برداشتنو پیاده شدن کنار شمیم منتظر ریحانه ایستادم قرار شد باهم بریم داخل سنگینی کوله اذیتم میکرد به دیوارایِ گلی نگاه میکردم که توش قاب عکس شهدا بود کنارش با یه رنگ قرمز نوشته بود:
"شهدا را یاد کنید حتی با ذکر یک صلوات"
ی نفس عمیق کشیدمو بوی اسفندو گلپرو به ریه هام کشیدم یه سری خادم ایستاده بودن و خوش آمد میگفتن جلوتر یه حالِ عجیبی بود یه نوای بی کلامی پخش میشدو خانوما به جای روسری چفیه سبز رو سرشون بسته بودن و آقایونم دور گردنشون چفیه سبز بود یه سری اتوبوس بیرون اردوگاه خالی بود همه گریه میکردن و همو تو بغلشون میفشردن داشتمنگاشون میکردم که صدای بوق پیاپی چندتا اتوبوس پشت هم توجهمو جلب کرد برگشتم ببینم چه خبره که متوجه شدم یه عده ای با همین لباس پیاده شدن اونا اومدن تو و بقیه خادمایی که تو بودن رفتن تو اتوبوس همشون بدون استثنا گریه میکردن حالم عجیب عوض شده بود اونایی که تازه اومده بودن میخندیدن و شاد بودن رفتم جلو از یکیشون پرسیدم:جریان چیه؟چرا اینا گریه میکنن؟
با خنده گفت:اینا خادمای اینجان.یک ماه بودن الان دیگه رفتن و جاشونو دادن به خادمای جدید که ما باشیم.
با راهنمایی یه خادم رفتیم تو اردوگاه خانوما بعد چند دقیقه بهمون تو یه اتاق اسکان دادن من و شمیم و ریحانه وسایلمون رو رو سه تا تخت کنار هم انداختیم که کسی جامون رو نگیره بعدش هم گروهی باهم رفتیم سمت دستشویی!
واسه شام رفته بودیم سالن غذاخوری وقتی برگشتیم ریحانه و شمیم از خستگی رو تخت ولو شدن و خوابیدن همه ی چراغا خاموش بود
یه فکری به سرم زد آروم از رو تخت پاشدمو رفتم بیرون دوتا خادم رو یه صندلی نشسته بودن واروم اروم پچ پچ میکردن رفتم نزدیکشونو سلام کردم اوناهم با خوشرویی جوابمو دادن بهشون نزدیک تر شدمو آروم گفتم:ببخشید نخ و سوزن دارین؟
یکیشون خندید و گفت:آره دارم
از جاش بلند شد و گفت:با من بیا
پشت سرش رفتم رفت تو یه اتاقی و بعد چند ثانیه برگشت یه نخ قهوه ای خیلی زخیم با یه سوزن گنده بهم داد ازش گرفتمو تشکر کردم رفتمو روی سکوی دم یکی از اتاقا که چراغش روشن بود نشستمو دونه های تسبیح رو از تو جیبم در اوردمو روی زمین ریختمشون سوزن رو به زور نخ کردم خدا رو شکر نخش به اندازه ی کافی ضخیم بود اخرین دونه ی تسبیح رو به نخ کشیدم آخرشو به قسمت ریش ریش تسبیح گره زدم زیاد بد نشده بود قابل تحمل بود تسبیحو گذاشتم تو جیبمو رفتم تو اتاق رو تخت دراز کشیدمو بعد چندتا پیامک به مامان و دادن خبرهای روز خوابم برد.
صبح رفتیم هویزه و فتح المبین یه حال عجیبی بهم دست داده بود قدم هامو که روی خاک میزاشتم ناخودآگاه گریم میگرفت شهدا روباورکرده بودم و الان خیلی بیشتر از همیشه دوستشون داشتم!وقتی فکر میکردم میفهمیدم چقدر الانم از گذشتم قشنگ تره!حس میکردم با ارزش تر شدم!دیگه یاد گرفته بودم چادرمو چجوری رو سرم نگه دارم!چجوری جلوشو نگه دارم که باز نشه بهش عادت کرده بودمو از خدا خواستم همیشه رو سرم بمونه!با دقت به حرفای راویا گوش میکردمو واسه مظلومیت شهدا اشک میریختمو هر لحظه بیشتر از قبل به حرفای ریحانه پی میبردم!باکسی حرف نمیزدم!تو اتوبوس هم بیشتر وقت ها کتاب میخوندم. فرداشب عید بود و من برای اولین بار پیش خانواده ام نبودم و برعکس تصور اصلاهم احساس ناراحتی نمیکردم!
نویسندگان:فاطمه زهرا درزی و غزاله میرزا پور.
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
#ناحله💕
#پارت_صد_و_هشت_108
غروب شده بود!
اومده بودیم جایی که بهش میگفتن طلاییه!
نماز جماعت رو که خوندیم با بچه ها رفتیمو یه گوشه روی خاک ها نشستیم دلم میخواست بدون فکر کردن به چیزی ساعت ها همونجا بشینم ریحانه سعی میکرد منو وادار کنه به حرف زدن ولی وقتی جواباشو تو یکی دوتا کلمه بهش میدادم میفهمید که موفق نشده و بیخیال میشد!
با دستام خاک نرم زمینو جمع میکردم بعد دوباره پایین میریختمش من دختری بودم که حاضر بودم پاهام از درد بشکنه ولی نشینم روخاکهاو لباسم خاکی نشه ولی الان بدون هیچ غصه ای با آرامش نشسته بودم رو خاک و از خاکی شدن چادرم لذت می بردم!چادر خاکیم منو یاد روضه حضرت زهرا مینداخت!هرچی بیشتر هوا تاریک می شد دلم بیشتر میگرفت به خاک زل زده بودم که با صدای پسرا با تعجب سرمو بالا آوردم شمعی که روی کیک تو دست محسن بود تعجبمو بیشتر کرد ریحانه با ذوق به شمیم نگاه کردو گفت:تو میدونستی؟؟
شمیم گفت:نه بابا فقط محسن گفته بود تولد آقا محمده نگفت بود میخوان با کیک بیان بالاسرش!
چطور یادم نبود تولد محمده؟محسن کیک رو گذاشت کنار محمد که یه کتابی دستش بود نمیدونم مفاتیح بود یا قرآن شوکه شده بودو انتظار نداشت دوستاش تو طلاییه براش تولد بگیرن محمد بلند شدو همه رو بغل کرد چون تاریک شده بود بقیه کاروان ها رفته بودن و فقط کاروان ما همراه تعدادی از خادما بودن داشتم بهشون نگاه می کردم که یکی دستمو کشید ریحانه بلندم کردو تند تند به جمعشون نزدیک شدو گوشیشو در آورد که فیلم بگیره یخورده نزدیک تر که شدم نوشته رو کیکشو خوندم
(شهید شی الهی)
عکس محمد هم روش بود توعکس لباسی شبیه لباس خادما تنش بود دور هم نشستن دوستاش باهاش شوخی میکردن به گفته دوستاش شمعو فوت کرد یکی گفت:عه حداقل قبلش آرزو میکردی بلاخره یکی راضی شه زنت شه.
یکی دیگه گفت:آقا محمد یه نگاه به شمع روی کیکت بنداز بیست و هفت سالت شده جهت اطلاع عرض کردم.
حاج آقایی که از حرف دوستای محمد خندش گرفته بود گفت:راست میگن آقا محمد درست نیست جوون مذهبی مثه شما مجرد بمونه دینت رو کامل کن پسر
محمد خندیدو در جوابشون گفت:ان شالله به زودی!
تمام این مدت از خدا خواستم مِهرَمو به دلش بندازه اگه قسمت نبودو نشد حداقل مِهرِشو از دل من بیرون کنه بیشتر از قبل دلم گرفت تصمیمم رو گرفته بودم مامانم درست میگفت آدمی که انتخاب کرده بودم درست بود ولی خودم چی؟ منم آدم درستی بودم؟نگاهمو ازشون گرفتمو دورشدم نشستم رو زمینو پاهامو تو بغلم جمع کردم یه صدای آشنایی به گوشم رسید چند وقتی که اینجا بودم چند بار اینو گوش دادمو هر بار بی اراده گریم گرفت
(دلم گرفته بازم چشام بارونیه وای... )
تا اولین جمله رو خوند زدم زیر گریه حس کردم کلی چشم دارن بهم نگاه میکنن خجالت می کشیدم ازشون!
اون مداحی تموم شده بود اشکام رو پاک کردم
واقعا سبک شده بودم دستمو توخاک فرو بردمو یاد حرف راوی افتادم که میگفت:
(بچه ها دستتون که روی این خاکا باشه تو دست شهداست،میدونین چرا؟استوخوناشونو بردن گوشتشون اینجاست پوستشون اینجاست خونشون....)
دوباره گریم گرفت با احساس قدم هایی اشکامو پاک کردم ریحانه بود که گف:فاطمه تویی؟
سرم و آوردم بالاو با صدای گرفته گفتم:آره
ریحانه:چرا تنها نشستی؟کلی دنبالت گشتم بیا باید چند دقیقه دیگه بریم.
از جام بلند شدم قدم هامو آروم برمیداشتمو پامو به زمین نمیکوبیدم همه پخش شده بودندو بعضیا به اتوبوس برمیگشتن محمد یه گوشه نماز میخوند با دیدنش یاده تسبیحی که براش درست کرده بودم افتادم سجده که کرد دوتا تسبیح رو کنارش گذاشتم یه تسبیح دیگه رو فتح المبین براش خریده بودم جای تسبیحی که پاره شد
ازش دور شدمو به اتوبوس برگشتم سرمو به شیشه تکیه دادمو چشمامو بستم.
محمد:
داشتم شمع روی کیک رو به اصرار بچه ها فوت میکردم ولی تمام مدت حواسم بهش بود داشتیم حرف میزدیم که متوجه شدم نیست امشب به خودم اعتراف کردم که دوسش دارمو از خدا خواستم کمک کنه بهترین تصمیمو بگیرم خیلی تغییر کرده بود سربه زیرو کم حرف شده بود اون شیطنت قبلی تو چشماش پیدا نبود کم کم داشت شبیه اسمش میشدو من چقدر ازاین اتفاق خوشحال بودم نگاهم افتاد به تسبیحی که دوباره مثه قبل شده بودو تسبیح جدید کنارش لبخند زدم حس خوبی داشتم از حس خوبی که داشتم عذاب وجدان گرفته بودم بخاطر همین دلمو زدم به دریاو ریحانه رو صدا زدم اومد کنارم دستشو گرفتم تا بشینه اطرافمون خلوت بود به چشماش نگاه کردمو گفتم:من باید یه چیزیو بگم بهت
ریحانه:اینجا؟الان؟دیرمیشه رفتیم اردوگاه بگو!
محمد:نه باید الان بگم!
به ناچار گفت:خب بگو
محمد:ریحانه یه چیزی شده!
نگاه ریحانه رنگ ترس به خودش گرفتو گفت: دیگه چیشده؟یاحسین بازم مصیبت؟
نویسندگان:فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزا پور.
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
کتاب صوتی " انسان دویست و پنجاه ساله "
بیانات و نوشته های مقام معظم رهبری حضرت آیت الله خامنه ای درباره سیره سیاسی مبارزاتی امامان معصوم
ناشر : موسسه فرهنگی هنری ایمان جهادی
تولید ایران صدا
با صدای #سبحان_اکرامی
#انسان_دویست_و_پنجاه_ساله
ان شاء الله هر شب حدودا ساعت 22، یک قسمت(از15قسمت) بارگذاری میگردد
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
Part12_انسان 250 ساله.mp3
17.23M
📗کتاب صوتی
#انسان_دویست_و_پنجاه_ساله
قسمت 2⃣1⃣
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
6.14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حتماً بادقت بشنوید؛ چکیده اعترافات دکتر اسماعیل اکبری، مشاور عالی وزیر بهداشت (نمکی) در برنامه تلویزیونی:
«ما (وزارت بهداشت) برای کاهش بیسابقه و شگفتانگیز جمعیت
(از سازمان بهداشت جهانی) جایزه گرفتیم و پُز دادیم که پدر مردم را درآوردهایم و افتخار هم کردیم!
🔴 دروغ گفتیم که بارداری زنان زیر بیست سال و بالای چهل سال، خطر دارد
بارداری، امری الهی و طبیعی است و غربالگری و سونوگرافی مادران باردار، غلط است!».
*انتشار این ویدئو برای دیگران صدقه جاریه است عزیزان لطفا کوتاهی نفرمایید.
دوستان ،حتما با زیر نویس نشر داده شود
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
6.81M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
😄مداحی اعزام ب اوکراین هم رسید
😂😂
با تشکر از خانم خالق پناه بخاطر ارسال این پست
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
6.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 #ببینید
▫️وقتی از مؤلفههای اقتدار میگوییم
▪️مردم از گرانی، تورم و اختلاس گلایه میکنند؛
جواب چیست؟
#جهاد_تبیین
@Pakbaz_ir
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
#ناحله 💕
#پارت_صد_و_نه_109
با تعجب نگاش کردمو گفتم:نه چه مصیبتی؟من از یکی خوشم اومده!
ریحانه:محمد جان الان منو اینجا نگه داشتی که اینو بگی؟تا الان از کسی خوشت میومد ب من میگفتی که الان نگهم داشتی؟واقعا یعنی...
متوجه شدم منظورمو نفهمیده حرفشو قطع کردمو گفتم:ریحانه جان من از یه خانوم خوشم اومده!
یهو زد زیر خنده و به سرم دست کشید
محمد:وا چیکار میکنی؟
همونطور که میخندید گفت:هیچی دارم میبینم سرت ضربه ای چیزی نخورده باشه شوخیت خیلی خوب بود داداشی دمت گرم خندوندیم بریم دیر میشه!
قیافه جدی به خودم گرفتمو گفتم:ولی من شوخی نکردم!
ریحانه خندشو خورد چند لحظه نگام کردتا مطمئن شه حرفم جدی بود.
ریحانه:ازکی خوشت اومده؟
سرمو انداختم پایین:فاطمه
وقتی چیزی نگفت سرمو بالا گرفتم با چشمایی که داشت در میومد نگام میکرد.
ریحانه:فاطمه؟فاطمه خودمون؟
محمد:آره
یخورده مکث کردو بعد یهو اومد بغلم.
ریحانه:وای خدای من باورم نمیشه وایی خدا داداشم بلاخره سر به راه شد خدارو شکر.
محمد:هیس ریحانه همه رو خبر دار کردی آبروم رفت.
ریحانه:محمد؟
محمد:جانم؟
ریحانه:مطمئنی از فاطمه خوشت اومده؟داری راجب دوست من حرف میزنیا؟
چیزی نگفتمو نگاش کردم میخواست بلند شه
محمد:بشین حرفم تموم نشد.
نشستو ادامه دادم:یجوری که چیزی نفهمه ازش بپرس اگه تو این سنش یه خاستگار خوب براش بیاد ازدواج میکنه یانه!ریحانه تورو خدا سوتی نده یه بحثی درست کن بعد بگو!
ریحانه:باشه
بلند شدیمو رفتیم سمت اتوبوس الان حال بهتری داشتمو ازاینکه تصمیمم جدی بود خوشحال بودم نشستم رو صندلیو سرمو به عقب تکیه دادم نگاهم به فاطمه افتاد چادرشو رو صورتش کشیده بودو سرشو به پنجره تکیه داد یه نفس عمیق کشیدمو قرآنم رو باز کردم.
فاطمه:
به اردوگاه برگشتیم روتختم دراز کشیدم همه واسه غذا خوردن به سالن غذا خوری رفتن فقط من تو اتاق بودم تمام عکس های محمدو از تو گوشیم پاک کردم.
سعی کردم هرچیزیو که منو به یاد اون میندازه از ذهنم پاک کنم جایی خونده بودم هر جوری که باشی خدا یه شریک زندگی مثل خودت بهت میده محمد خیلی خوب بود خیلی بهتر از من بود من نمیتونستم مثلِ محمد باشم ریحانه و شمیمم برگشتن خودمو به خواب زدم تا متوجه حال داغونم نشن تا خوده صبح زیر پتو بیدار موندمو گریه کردم من از حرفی که زده بود میترسیدم!
از تصور ازدواجش نفسم میگرفت!
از وقتی که عاشقش شده بودم یک سال میگذشت...!
دیگه باید یه اتفاقی میافتاد اگه هم نمیافتاد من باید تغییر میکردم!
صبح با نوازش دست شمیم رو موهام بیدار شدم با بهت بهم نگاه میکردو ریحانه رو صدا زد که بهم نگاه کنه نمیدونستم چی تو صورتم دیده که یهو یادِ گریه های دیشبم افتادم چشمام به زور باز میشد بچه ها برای صبحانه رفتن من همراهشون نرفتم عوضش نشستمو لباسامو عوض کردم روسریمو لبنانی بستم با مامان صحبت کردمو اطلاعاتِ روز رو دادم که بچه ها اومدن قرار شد بریم تو اتوبوس چادرمو سرم کردمو از اردوگاه بیرون رفتم پشت سرمم شمیمو ریحانه میومدن دلم نمیخواست دیگه باهاشون صحبت کنم اولین نفری بودم که وارد اتوبوس شدم بعد من بقیه هم اومدن دردِ بدیو تو معدم حس میکردم تکیه دادم به پنجره اتوبوس و روی سرم چادر کشیدم چند بار ریحانه صدام کردو جوابی بهش ندادم یخورده که گذشت رسیدیمو اتوبوس نگه داشت از ماشین پیاده شدم دلم میخاست به ریحانه و شمیم بگم دنبالم نیان ولی میترسیدم ناراحت بشن طبق گفتشون اومده بودیم هفت تپه یخورده از مسیرو که رفتیم به تپه ی بلندی رسیدیم دورتا دورِ منطقه رو سیم خاردار کشیده بودن و رو تابلویی نوشته بودن "خطر انفجار مین"
کنار یکی از سیم خاردارا تنهایی نشستم اطرافو نگاه میکردمو ناخوداگاه اشکام جاری میشد یخورده که گذشت پاشدمو سمت بچه های گروه رفتم همشون دور یه تابوت جمع شده بودن ریحانه نشست و با خودکار یه چیزی روی پرچمِ روی تابوت نوشت پشتش محمد رفت و بعدشم به ترتیب بقیه...!
دلم میخاست بدونم محمد چی نوشته که ریحانه بازوم رو هول داد و گفت:برو توهم یه چیزی بنویس دیگه
فاطمه:چی بنویسم؟
ریحانه:حاجتتو
فاطمه:حاجت؟
چندثانیه نگاش کردمو بعد رفتم سمت تابوت یه گوشه ی خالی پیدا کردمو با خودکار نوشتم
"ای که مرآ خوانده ای ...راه نشانم بده"
زیرشم امضا کردمو نوشتم
"فآطمه موحد"
از جام پاشدمو رفتم سمت ریحانه که گفت:چقد لفتش میدی بیا دیگه!!سال تحویل باید شلمچه باشیم.
بدون اینکه چیزی بگم دنبالش رفتم توی راه راوی ها از شلمچه خیلی تعریف میکردن دلم از گرسنگی ضعف میرفت ولی اشتهای چیزیو نداشتم بعدِ چهل و پنج دقیقه رسیدیم شلمچه ریحانه خواست دنبالم بیاد که با صدای محمد ازم دور شد منم از نبودش استفاده کردمو سعی کردم خودمو لابه لای جمعیت پنهون کنم...
نویسندگان:فاطمه زهرا درزی و غزاله میرزا پور.
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
#ناحله
#پارت_صد_و_ده
به ورودی یادمان که رسیدیم کلی کفش دم در دیدم یه خورده دقت کردم دیدم همه دارن کفش هاشون رو در میارن منم کفشامو در اوردمو تو دستم گرفتمشون تا وارد شدیم یه مداحی پلی شد...
اولین بار بود که میشندیم بعد چند ثانیه اهنگ شروع کرد به خوندن..
(دل میزنم به دریا
پا میزارم تو جاده
راهی میشم دوباره
با پاهای پیاده....
به پاهای برهنم نگاه که کردم دوباره گریم گرفت ولی این دفعه دلیلشو میدونستم...
من به حال خودم گریه میکردم به حال خودم که انقدر دور بودم از شهدا...
از خدا...
از این همه آدمِ خوب من ۱۹ سال از زندگیمو تباه کرده بودم...
اگه این زندگیه پس کاری که من میکردم چی بود...!
حالم خیلی خوب بود خیلی بهتر از خیلی یخورده جلوتر که رفتیم حاج آقا گفت پیش بقیه بشینین رو خاک اکثرا قرآن دستشون بود انگار منتظر چیزی بودن مفاتیح گوشیم رو باز کردمو مشغول خوندن دعای توسل بودم که باصدای صلوات سرم رو اوردم بالاو دیدم همه پاشدن منم از جام بلند شدمو ایستادم یه چند ثانیه بعد یه اقایی با لباس خاکی اومدو ایستاد رو به رومون یه لبخند قشنگی رو لبش بود دقت که کردم دیدم جانبازه یکی از چشماش درست و حسابی نبود با بقیه دوباره نشستیم رو خاک کنجکاو بودم بدونم کیه ک انقد براش احترام قائل بودن به جوونایی که دورش حلقه زده بودن نگاه میکردم که چشم افتاد به محمد دستش تو موهاش بود و با لبخند به اون اقا نگاه میکرد تسبیحی که براش خریده بودم تو دستش بود چقد خوب که نرفت ننداختش سطل اشغال چشمم رو از روش برداشتمو دوباره مشغول دعا شدم که یکی شروع کرد به حرف زدن...
سرمو اوردم بالا که دیدم همون اقا داره حرف میزنه همه روبه روش دو زانو نشسته بودن و گوش میدادن منم گوشیم رو خاموش کردمو با دقت به حرفاش گوش میدادم اول از موقعیت جغرافیایی و موقعیت طبیعی منطقه گفت!!!مشغول گوشیم شدم که دوباره با شنیدن صداش سرمو بالا اوردم.
"چندتا ادم اینجا خوابیده بچه ها؟یکی؟دوتا؟هزارتا؟ده هزارتا؟بیست هزارتا؟سی هزارتا؟من حرف از جوونا میزنما حرف از عزیز دردونه ی مامانا میزنما...
من حرف از بچه ها و جوونای رعناو بلند قدو قامت میزنما...
بچه ها امروز چرا ما رو اوردن اینجا؟
گف میرم مادر...
(امشب کربلا میخوانَدَم...)
امروز کی تو رو خونده؟کسی تو رو خونده؟کسی تو رو دعوت کرده؟ادبیات اینجا چه ادبیاتیه؟اینجا نه رزقه نه قسمته!بچه هااا فقط دعوته!!!!بهت بگم کارته دعوت هم به دلته..."
واقعا به دل بود؟واقعا دعوتم کرده بودن؟منه بی لیاقت؟
یه آه از ته دل کشیدمو دوباره با دقت گوش دادم به حرفاش قشنگ میگفت...
انگار از جونش حرف میزد...
از وجودش...
حرفاش قلقلکم میداد به نحو عجیبی حالمو خوب میکرد راس میگفت به دعوته!وگرنه کی فکرشو میکرد بابای من راضی بشه!!؟دوباره ادامه داد:
"یدالله فوق ایدیهم...
یه دستی امروز تو شلمچه میاد میخوره پسِ کَلَت!
بین اون همه دخترا و بین اون همه پسرا تو بیا بریم!!!
تو بیا بریم!!!
حالا نمیدونم چرا از تو خوششون اومده...
تو کی ازشون خوشت اومد؟
اصلا الکی هم خوشت اومد....
الکی یا با دلت...
الکی الکی شدی مثل شب عملیات!
چقدر مث غواصا شدی!
چقدر این خانوما مث غواصان با اون چادرِ مشکیشون...!"
کلمه به کلمه ی حرفاش مث یه جوونه بود که کاشته میشد تو مغز و روحم...!
یه خورده حرف زد به ساعتم نگاه کردم تقریبا دوی بعدظهر بود چند دقیقه دیگه مونده بود به سال تحویل همه پاشدیمو ایستادیم رو به قبله!
"امروز مهمونیه اینجا...
مهمونیه!!
اینجا شلمچس...
بچه ها چرا اوردنتون این گوشه نشوندنتون؟
اینجا کوچه ی تنگ آشتی کنون دلا با خداستا...
کوچه تنگه اینجاست...
امشب شهدا با چوب پر خوشگلشون اومدن اتاق تکونی دلت رو کنن دیدی سال تحویلِ دلتو جلو انداختن؟
دیدی؟
امروز میخای بگی یا مقلب القلوب
امروز میخای بگی حول حالنا الی احسن الحال اره؟
احسن الحال وقتی میشه که امام زمان بیاداا
آقا نگات کنه ها!!
همه بخاین که اول سالی اقا نگامون کنه"
یه چند دیقه سکوت پابرجا شد حالم عوض شده بود برای چندمین بار خدا رو شکر کردم از اینکه الان اینجام ازینکه شهیدا با دستای خودشون دعوت نامه ی منو امضا کرده بودن واقعا من کجا ازشون خوشم اومده بود!یه آهی کشیدمو با پشت دستم اشکامو کنار زدم همه دستاشونو برده بودن بالاو دعا میکردن دستایِ خالیمو بردم سمت اسمون و گفتم:خدایا امسالمو بآ نگاه آقا امام زمانم شروع کن خدایا سالِ نگاهِ آقا باشه امسال خدایا من همه چیو سپردم دست خودت من ب خاطر تو از بنده هات دل میکنم توعم حواست به من باشه
"یا مقلب القلوبِ والابصار"
"یا محول الحول والاحوال"
"یا مدبر الیل و النهار"
"حول حآلنا الی احسنِ الحآل"
چند ثانیه گذشت و سال تحویل شد.
از پشت میکروفون سال نو رو تبریک گفت چند ثانیه هم نگذشت که دوباره همه حلقه زدن دورشو بغلش کردن...
نویسندگان:فاطمه زهرا درزی و غزاله میرزا پور
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج