#ناحله💕
#پارت_صد_و_هفت_107
فاطمه:
تو یه اردوگاهی نگه داشتن!دیگه حالم از ماشین بهم میخورد تقریبا بیشتر مسافرا پیاده شدن کولمو از بالای سرم برداشتمو گذاشتمش رو دوشم ریحانه و محمدم وسایلشونو برداشتنو پیاده شدن کنار شمیم منتظر ریحانه ایستادم قرار شد باهم بریم داخل سنگینی کوله اذیتم میکرد به دیوارایِ گلی نگاه میکردم که توش قاب عکس شهدا بود کنارش با یه رنگ قرمز نوشته بود:
"شهدا را یاد کنید حتی با ذکر یک صلوات"
ی نفس عمیق کشیدمو بوی اسفندو گلپرو به ریه هام کشیدم یه سری خادم ایستاده بودن و خوش آمد میگفتن جلوتر یه حالِ عجیبی بود یه نوای بی کلامی پخش میشدو خانوما به جای روسری چفیه سبز رو سرشون بسته بودن و آقایونم دور گردنشون چفیه سبز بود یه سری اتوبوس بیرون اردوگاه خالی بود همه گریه میکردن و همو تو بغلشون میفشردن داشتمنگاشون میکردم که صدای بوق پیاپی چندتا اتوبوس پشت هم توجهمو جلب کرد برگشتم ببینم چه خبره که متوجه شدم یه عده ای با همین لباس پیاده شدن اونا اومدن تو و بقیه خادمایی که تو بودن رفتن تو اتوبوس همشون بدون استثنا گریه میکردن حالم عجیب عوض شده بود اونایی که تازه اومده بودن میخندیدن و شاد بودن رفتم جلو از یکیشون پرسیدم:جریان چیه؟چرا اینا گریه میکنن؟
با خنده گفت:اینا خادمای اینجان.یک ماه بودن الان دیگه رفتن و جاشونو دادن به خادمای جدید که ما باشیم.
با راهنمایی یه خادم رفتیم تو اردوگاه خانوما بعد چند دقیقه بهمون تو یه اتاق اسکان دادن من و شمیم و ریحانه وسایلمون رو رو سه تا تخت کنار هم انداختیم که کسی جامون رو نگیره بعدش هم گروهی باهم رفتیم سمت دستشویی!
واسه شام رفته بودیم سالن غذاخوری وقتی برگشتیم ریحانه و شمیم از خستگی رو تخت ولو شدن و خوابیدن همه ی چراغا خاموش بود
یه فکری به سرم زد آروم از رو تخت پاشدمو رفتم بیرون دوتا خادم رو یه صندلی نشسته بودن واروم اروم پچ پچ میکردن رفتم نزدیکشونو سلام کردم اوناهم با خوشرویی جوابمو دادن بهشون نزدیک تر شدمو آروم گفتم:ببخشید نخ و سوزن دارین؟
یکیشون خندید و گفت:آره دارم
از جاش بلند شد و گفت:با من بیا
پشت سرش رفتم رفت تو یه اتاقی و بعد چند ثانیه برگشت یه نخ قهوه ای خیلی زخیم با یه سوزن گنده بهم داد ازش گرفتمو تشکر کردم رفتمو روی سکوی دم یکی از اتاقا که چراغش روشن بود نشستمو دونه های تسبیح رو از تو جیبم در اوردمو روی زمین ریختمشون سوزن رو به زور نخ کردم خدا رو شکر نخش به اندازه ی کافی ضخیم بود اخرین دونه ی تسبیح رو به نخ کشیدم آخرشو به قسمت ریش ریش تسبیح گره زدم زیاد بد نشده بود قابل تحمل بود تسبیحو گذاشتم تو جیبمو رفتم تو اتاق رو تخت دراز کشیدمو بعد چندتا پیامک به مامان و دادن خبرهای روز خوابم برد.
صبح رفتیم هویزه و فتح المبین یه حال عجیبی بهم دست داده بود قدم هامو که روی خاک میزاشتم ناخودآگاه گریم میگرفت شهدا روباورکرده بودم و الان خیلی بیشتر از همیشه دوستشون داشتم!وقتی فکر میکردم میفهمیدم چقدر الانم از گذشتم قشنگ تره!حس میکردم با ارزش تر شدم!دیگه یاد گرفته بودم چادرمو چجوری رو سرم نگه دارم!چجوری جلوشو نگه دارم که باز نشه بهش عادت کرده بودمو از خدا خواستم همیشه رو سرم بمونه!با دقت به حرفای راویا گوش میکردمو واسه مظلومیت شهدا اشک میریختمو هر لحظه بیشتر از قبل به حرفای ریحانه پی میبردم!باکسی حرف نمیزدم!تو اتوبوس هم بیشتر وقت ها کتاب میخوندم. فرداشب عید بود و من برای اولین بار پیش خانواده ام نبودم و برعکس تصور اصلاهم احساس ناراحتی نمیکردم!
نویسندگان:فاطمه زهرا درزی و غزاله میرزا پور.
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin