🌹۲۲ اسفند روز شهدا
🌹حضرت امام خامنه ای:نگذارید غبارهای فراموشی روی این خاطره های گرامی را بگیرد
راهـ صالحین یعنی راهـ ــ ــ ــ شهدا🌹
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
"مِنَ الْمُؤْمِنِينَ رِجَالٌ صَدَقُوا مَا عَاهَدُوا اللَّهَ عَلَيْهِ فَمِنْهُمْ مَنْ قَضَى نَحْبَهُ وَمِنْهُمْ مَنْ يَنْتَظِرُ وَمَا بَدَّلُوا تَبْدِيلًا ۲۳"
از ميان مؤمنان مردانى اند كه به آنچه با خدا عهد بستند صادقانه وفا كردند برخى از آنان به شهادت رسيدند و برخى از آنها در همين انتظارند و هرگز عقيده خود را تبديل نكردند.
راهـ صالحین یعنی راهـ ــ ــ ــ شهدا🌹
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
💬 *تعلیق موقت گفتوگوهای ایران و عربستان*
🔹منابع نزدیک به شورای عالی امنیت ملی میگویند که ایران به صورت یک طرفه گفتوگوها با عربستان را موقتا تعلیق کرده است.
🔹وزیر خارجه عراق در حاشیه کنفرانس آنتالیا اعلام کرده بود که دور پنجم گفتوگوهای ایران و عربستان سعودی روز چهارشنبه در بغداد برگزار خواهد شد.
🔹وزیر امور خارجه عربستان نیز چند روز پیش از احتمال برگزاری دور پنجم مذاکرات با ایران خبر داده بود.
🔹ایران تاکنون زمان مشخصی را برای پیگیری گفتوگوها با عربستان اعلام نکرده اما خبرهای غیر رسمی حاکی از این بود که برای برگزاری دور پنجم گفتگوها میان ایران و عربستان سعودی در روز چهارشنبه هفته جاری توافق شده است.
┅┅┅┅
*به نظر میرسد این اقدام انقلابی وزارت امور خارجه بخاطر اعدام ۸۱ نفر از مبارزان عربستانی در روز گذشته بوده است. آل سعود آل یهود روز گذشته ۸۱ نفر از مخالفان حکومت وهابی را اعدام کرد که ۴۰ نفر از آنها از شیعیان عربستان بودند؛ جالب است بدانید؛ بیش از ۳۰٪ از جمعیت عربستان شیعه هستند. چیزی که هر گز در رسانه ها به آن اشاره نمی شود.*
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
نیم کیلو باش ولی مرد باش
هم قد گلوله توپ بود …
گفتم : چه جوری اومدی اینجا ؟
گفت : با التماس !
گفتم : چه جوری گلوله رو بلند میکنی میاری ؟
گفت : با التماس !
به شوخی گفتم : میدونی آدم چه جوری #شهید میشه ؟
لبخندی زد و گفت : با التماس !
سالروز شهادت
🌷 ۲۱ اسفند ۱۳۶۳ - سالروز شهادت بسیجی عاشق، مرحمت بالازاده (از استان اردبیل، شهرستان گِرمی )
🌴 #دفاع_مقدس
راهـ صالحین یعنی راهـ ــ ــ ــ شهدا🌹
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
#ناحله
#پارت_صد_و_پانزده
مامان:باشه خب خدا به آقا محمد رحم کرد پسره تو رو میگرفت بیچاره میشد!
جوری برگشتم سمتش که گردنم رگ به رگ شد!
فاطمه:مامان؟؟؟محمد ...مح....مد کیه؟
مامان:ما چندتا محمد داریم؟آقا محمد دهقان فرد.
بهت زده بهش خیره موندم!حس کردم گلوم خشک شده!
مامانم ادامه داد:ولی فاطمه خودمونیم خدا خیلی دوستت داره صدای دلتو شنید!
مامانم حرف میزد و من فقط متوجه باز و بسته شدن دهنش بودم چیزی از حرفاش نمیفهمیدم نگاه خیره منو که دید ماشین و یه گوشه نگه داشت فهمید که چقدر باور حرفش برام دشواره!رفتم بغلشو به اشکام اجازه باریدن دادم.
با اینکه یه روز گذشته بود از شوق خبری که مامانم بهم داده بود فقط میتونستم گریه کنم هنوز باورم نشده بود!یعنی تا وقتی که محمدو تو خونه امون نمیدیدم باورم نمیشد به خودم حق میدادم که به این راحتی باور نکنم همچی برام مثلِ یه علامت سوال بود قرار شد مادرم با بابام حرف بزنه انقدر که طول و عرض اتاق رو گذروندم پاهام خسته شدو نشستم از دیشب تا الان خداروشکر گفتم من هیچ وقت فکرشم نمیکردم مامانم اینو بهم بگه همیشه تو خواب هام میدیدمش ولی فکر نمیکردم یه روزی تو واقعیت این اتفاق بیافته محمد یه پسر فوق العاده بودبا ویژگی های خاص!هنوز برام عجیب بود که چطور از من خاستگاری کرد؟میترسیدم بلند شمو ببینم همه ی اینا یه خوابِ شیرینِ!صدای درو که شنیدم از اتاقم بیرون اومدمو دنبال مادرم گشتم رو کاناپه نشسته بودکنارش نشستمو گفتم:باهاش صحبت کردی؟
مامان:فاطمه جان بابات خیلی دلخوره حس میکنم فهمیده یه خبراییه ازمن پرسید چطور فاطمه مصطفی و نیما و رد کرد اما با این مشکلی نداره اونم با این همه تفاوت و ۹ سال اختلاف سنی!؟حالا تو نگران نباش من سعی میکنم راضیش کنم
بلاخره بعد چهار روز پر استرس که برای من به اندازه چهل سال گذشته بود بابا رضایت داد که محمد اینا بیان خونمون ولی فقط به عنوان مهمون استرسی که امروز به جونم افتاده بود از استرس روزای قبل شدید تر بود از رفتار بابا باهاشون میترسیدم قرار شد آخر هفته یعنی دو روز دیگه که محمد از تهران برمیگشت بیان خونمون دلم برای خودم میسوخت!بازم باید تو انتظار میسوختم.
همش به این فکر میکردم چی باید بهش بگم؟چجوری رفتار کنم؟چجوری راه برم؟چجوری چادرمو نگه دارم؟چجوری چایی ببرم براشون؟اصلا چی بپوشم!؟کلی سوال ذهنم و پر کرده بود هر ثانیه به عکساش نگاه میکردمو رو جزئیات چهرش دقیق میشدم با دیدن لبخندش خندم میگرفت مطمئن بودم علاقه ای به من نداره برای همین برام سوال بود چرا میخواد بیاد خاستگاریم!همش فکر میکردم مامانم درست نشنید و نرگس واسه شخص دیگه ای ازمن خاستگاری کرد این افکار سوهان روحم شده بود حتی از نگاه همراه با پوزخند پدرم هم تلخ تر بود هی گوشه های ناخونام رو میجوییدم...!
از انبوه سوال هایی که جوابی براشون نداشتم کلافه شدم!رو صندلی رو به روی میز ارایشم نشستم میخواستم تمرین کنم که باید چجوری رفتار کنم تو آینه به حالت چهرم نگاه کردم و با خنده گفتم:سلام
نه نه اینجوری خوب نیست فکر میکنه هولم
یه خورده جدی تر:سلام
اینجوریم ک خیلی خشکه:سلام خیلی خوش اومدین.
اه اینم خوب نیست!پس چیکار کنم؟اول به کدومشون سلام کنم؟گل و شیرینی میارن یعنی؟؟
کی از دستش بگیره؟کت و شلوار میپوشه؟خب من اگه تو اون لباس ببینمش که غش میکنم!تو آینه داشتم با خودم حرف میزدم که مامان اومد
مامان:اه دختر تو نمیخوای چیزی انتخاب کنی که بپوشی؟اصن رفتی دنبال چادرت؟
فاطمه:ای وای نه!
مامان:بله میدونستم.بیا بگیر ببین خوب شده؟
فاطمه:وای گرفتینشششش!الهی قربونتون برم من!
مامان:خب بسه زبون نریز بیا بشین دو صفحه درس بخون بلکه از استرست کم شه.
فاطمه:باشه حالا درسمو هم میخونم.
مامان:از دست تو.
چادرو انداخت تو اتاقو بیرون رفت چادر گل گلی آبیم رو که روش اکلیلی بود برداشتمو سرم کردمو روبه روی آینه ایستادم به به!چقد خوب شده!
چادر و گذاشتم رو تخت و در کمدم رو باز کردم یه مانتو تقریبا شبیه به رنگ چادرم برداشتم قسمت بالاییش کله غازی و پایینش طوسی بود تا روی زانوهام میرسید دکمه های چوبی قشنگی داشت پارچه ی بالاتنش چین چینی بود و یقش هم گرد بود یه شلوار لول خاکستری هم برداشتمو کنارش گذاشتم سمت کمد روسری هام رفتم یه روسری رنگ روشن که گلای طوسی و صورتی توش داشت و برداشتم گیره های روسریم وکنارش گذاشتم یه صندل مشکی از زیر کمد برداشتم وکنار تخت انداختم دلم میخواست از شادی پرواز کنم لپ تابمو روشن کردمو یه اهنگ شاد پخش کردم دراز کشیدم رو تخت و سعی کردم به جز این حس خوب به هیچ چیز دیگه ای فکر نکنم...
نویسندگان:فاطمه زهرا درزی و غزاله میرزا پور
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
#ناحله
#پارت_صد_و_شانزده
همش قیافه ی محمد جلوی چشمام بود نمیدونستم چرا داره میاد خواستگاریِ من!؟واقعا این آدم همون آدمی بود که اولین دیدارم باهاش تو خیابون بود و برای دومین باری که دیدمش حالش بد شد؟همون آدمی که از من بدش میومدو ازم فرار میکرد؟همونی که یه مدت ازش بدم میومد؟همونی که تا به خودم اومدم دیدم عاشقش شدم...!خدایا داری با من چیکار میکنی؟اینا همه یه امتحانه؟!چقدر دعا کردمو از خدا خواستم که مِهرَمو به دلش بندازه یعنی الان دوستم داره؟نه نداره!!مشغول گوش دادن به آهنگ شدمو سعی کردم به افکارم خاتمه بدم!
از شانس بدم دانشگاه پنجشنبه کلاس جبرانی گذاشته بود تو راه برگشت از دانشگاه به خونه بودم دلم میخواست یه مقدار قدم بزنم از ماشین پیاده شدمو کرایشو حساب کردم مشغول قدم زدن بودم از یه گل فروشی گذشتم چند لحظه ایستادم به فکرم رسید چندتا شاخه گل بخرم رفتم تو و سه تا شاخه رز آبی با ساقه های بلند انتخاب کردم پولشو حساب کردم. تا خونه زیاد راه نبود قدم هامو تند تر کردمو بعد چند دقیقه به خونه رسیدم کلید انداختمو در حیاط رو باز کردم کسی تو حیاط نبود مامان به آذر خانم گفته بودبه کمکش بیاد در خونه رو باز کردمو وارد شدم آذر خانم پنجره ها رو تمیز میکرد مامانمم به جارو برقی زدن مشغول بود یه لبخند زدمو بلند سلام کردم که صدام برسه مامان سلام کرد ولی آذرخانم نشنید بیخیال شدم رفتم تو اتاقم لباسامو در اوردمو بعد مستقیم به طرف حمام رفتم بعدِ حمام یه تیشرت مجلسی پوشیدمو جلوی آینه مشغول خشک کردن موهام با سشوار شدم بالاخره شونه کردنموهام بعدِ کلی جیغو داد تموم شد به سمت چپ فرق گرفتمو محکم بالا بستمش به ساعت نگاه کردم ۳ بعدازظهر بود خانواده ی محمد ساعت ۸ میومدن...!قلبم از شدت هیجان محکم خودشو به قفسه ی سینم میکوبید هنوزم از اومدنِ محمد به خونمون اطمینان نداشتم ریحانه هم تو این مدت هیچی بهم نگفته بود با این حال خیلی استرس داشتم رفتم تو آشپزخونه یه چیزی بخورم خیلی شلوغ بود کلی ظرفِ استکان و شکلات و چاقو دوتا ظرف گنده میوه یه ظرف پر از شیرینی..!یه نفس عمیق از سر رضایت زدمو در یخچال رو باز کردم یه سیب برداشتمو مشغول خوردنش شدم که مامان اومد.
مامان:تو چرا حاضر نمیشی دختررر؟؟والا من وقتی تو شرایط تو بودم از صبح حاضر شده بودم.
فاطمه:وا خب لباسام کثیف میشه تازه از خشکشویی گرفتم میگم مامان!
مامان:جانم؟
فاطمه:تو مطمئنی؟
مامان:ای باباااا! فاطمه یه بار دیگه این سوال رو بپرسی زنگ میزنم میگم نیان.
فاطمه:غلط کرردممم غلط!!!
پشت چشمی نازک کردو از آشپزخونه خارج شد.
مامان:طلاهات رو یادت نره بزاری.
دوباره رفتم تو اتاقم از کیف پشت کمد طلاهامو برداشتم گردنبندمو بستمو یکی از دستبند هامو دستم گذاشتم میخواستم انگشتر هم بزارم که به یاد ریحانه افتادمو با خودم گفتم شاید دلش بشکنه همشون رو دوباره در اوردم اینطوری بهتر بود محمد هم اینجوری دیگه نمیگفت اینا پولدارن و دختره توقعش بالاست و...!همه رو جمع کردمو تو کیفم گذاشتم میخواستم استراحت کنم ولی نمیتونستم سراغ لباس هام رفتم از کاور درش اوردمو با لبخند بهش خیره شدم لباسامو رو تخت انداختم جلو آینه نشستم تا یه دستی به سر و صورتم بکشم...!کرم پودر و برداشتمو به صورتم زدم میخواستم خط چشممو بردارم که یاد محمد افتادم بعد یک سال بعد اینهمه گریه التماس و دعا معجزه شد و قراره بیاد خواستگاریم غیرممکن ترین اتفاق زندگیم داشت ممکن میشد!میترسیدم کوچکترین کار اشتباهم باعث بشه همچی خراب شه بیخیال آرایش کردن شدمو به قیافه بی نقصم تو آینه زل زدم واسه هم شکل محمد شدن باید دور خیلی چیزا رو خط میکشیدم این محدودیت به طرز عجیبی برام شیرین و دوست داشتنی بود لباسامو پوشیدمو با ذوق به تصویرم تو آینه خیره شدم یه دور چرخیدمو از ته دل خندیدم هیجانم خیلی زیاد شده بود!شالمو گذاشتم که وقتی اومدن سرم کنم تا چروک نشه از اتاقم بیرون رفتم تو آشپزخونه دنبال مامانم گشتم وقتی پیداش نکردم رفتم سمت اتاقشون که صدای پدرم باعث شد دستم رو دستگیره در بمونه.
بابا:چه غلطی کردم فاطمه رو باهاشون شلمچه فرستادم چطور جرئت کردن همچین چیزیو به زبون بیارن آخه یه نگا به خودشون ننداختن؟من چجوری امشب آروم بمونم؟راستشو بگو تو چیو از من پنهون میکنی؟چرا انقدر اصرار کردی اجازه بدم اینا خونمون بیان؟
مامان:احمدجان توروخدا دوباره شروع نکن آخه چیو پنهون کنم!؟بجای این حرف ها بیا این لباستو بپوش بیشتر بهت میاد منم برم ببینم فاطمه چیکار میکنه!
از اتاق فاصله گرفتمو رو کاناپه نشستم طوری رفتار کردم که نفهمه صداشون رو شنیدم...
نویسندگان:فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزاپور.
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#حرف_حساب
*کار هنری و بصیرتی بسیار زیبا.
مختصر و مفید.
باور کنید.
به اندازه یکساعت سخنرانی بصیرتی در مخاطب اثر دارد.
نگاه کنید.*
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*قضاوت با شما.
ببینید در این سالها با بودجه بیت المال و رسانه ملی چه موجودات پست و حقیری پرورش داده ایم.
بعد همین ها شدن الگوی نسل جدید ما.*
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*این قطعه از فیلم خادم ملت است که زلنسکی در زمانی که کمدین بوده در آن ایفای نقش کرده. حس و حالی که او الان نسبت به اتحادیه اروپا دارد؛ در این فیلم منعکس شده است.
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدا لعنت کند پدر و مادری که...
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*اگر هیچ دلیلی در سالهای گذشته مبنی بر وابستگی و مهره دشمن بودن خاتمی رئیس جبهه اصلاحات در دست نباشد؛ همین یک سند کافی است. جالب اینکه چند سال است این آقای نماینده ( کریمی قدوسی) این مطالب را در جاهای مختلف تکرار میکند. قطعا اگر جرم به این سنگینی دروغ بود؛ خاتمی تا حالا ده بار از این فرد شکایت کرده بود. ولی سئوال اینجاست که چرا خاتمی در برابر سخنان آیه الله جنتی که در مرداد ۸۹ گفت: خاتمی یک میلیارد دلار از عربستان پول گرفت و در فتنه ۸۸ هزینه کرد. و یا سخنان شریعمتداری مدیر کیهان که گفت : خاتمی دو بار با جورس سوروس رئیس و اسپانسر انقلابهای مخملی دنیا دیدار کرده و قرار بر اندازی جمهوری اسلامی را با کمک ایشان گذاشته اند و یا همین کریمی قدوسی شکایت نکرده است.؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!*
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 بزرگترین معجزه جهان. استدعا دارم حتما گوش کنید.
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
Part14_انسان 250 ساله.mp3
12.85M
📗کتاب صوتی
#انسان_دویست_و_پنجاه_ساله
قسمت 4⃣1⃣
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
12.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
《 انا لله و انا الیه راجعون 》
*چهل تن از برادران شیعه شنبه ۱۴۰۰/۱۲/۲۱ توسط آل سعود ، گردن زده شدند؛
این مصیبت عظیم را به محضر امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف تسلیت عرض مینماییم،
در شهر قطیف بر روی دیواری نوشته بود:
«اگر نمیتوانید کمکمان کنید حداقل صدای مظلومیتمان را برسانید...»
راهـ صالحین یعنی راهـ ــ ــ ــ شهدا🌹
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
📡خبر انتقام❗
⛔️خبر به هلاکت رسیدن شاوول موفاز فرمانده سابق کل نیروهای مسلح اسرائیل تایید شد. سن 72 سال .متولد ایران _تهران
وی در بسیاری از کشتارهای مردم مظلوم فلسطین نقش چشمگیری داشت.
#انتقام_سخت
➕ هلاکت ۹ افسر موساد در حمله موشکی دقیق سپاه پاسداران به مقر موساد در اربیل
🔻احمد عبدالساده روزنامه نگار مطرح عراقی:
🔸یک منبع خصوصی و آگاه به من تایید کرد که عملیات موشکی با کیفیت که مقر موساد در اربیل را هدف قرار داد، منجر به کشته شدن ۹ نفر از اعضای موساد شد که به عنوان بخشی از یک حلقه جاسوسی در فرودگاه اربیل کار می کردند، اسامی آنها به شرح زیر است:
- آدام باتلر
*(یکی دیگر از تروریستهائی که در شهادت حاج قاسم دخیل بود، به درک واصل شد.* «آدام باتلر» افسر ارشد سیستم پهپادی رژیم صهیونیستی که در عملیات ترور حاج قاسم حضور داشت در حمله موشکی دیشب سپاه پاسداران به درک واصل شد) .
- ماتیس داترس
- ملیسا رابرت
- گابریل تاکر
- مارک زال
- اسمیت
- جانی
- جونز
_بالتر
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
⭕️ روز جوان 💐رو به ۴۱ جوان شیعه که پریروز توسط رژیم #بن_سلمان در سکوت🤐 کامل جامعه جهانی، گردن زده شدند، تبریک میگم❣️
راهـ صالحین یعنی راهـ ــ ــ ــ شهدا🌹
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
#ناحله
#پارت_صد_و_هفده
مامان با دیدنم گفت:دختر تو چرا اینجا نشستی؟
از جام بلند شدمو گوشه های لباسمو گرفتمو چرخیدم لبخند زدمو ذوق زده گفتم:چطور شدم؟؟
مامان:خیلی ماه شدی چرا چیزی به صورت نزدی؟
فاطمه:راستش ترسیدم محمد خوشش نیاد.
مامان پاکت دستمال کاغذی رو به طرفم پرت کرد و گفت:هوی ورپریده پرو شدی هاهنوز هیچی نشده چه محمد محمدم میکنه میخوای بابات بشنوه؟طلاهات رو چرا نزاشتی؟
یه قیافه مظلوم به خودم گرفتمو گفتم:شاید ریحانه ناراحت بشه.
چشم غره داد و میخواست چیزی بگه که با اومدن آذر خانوم سکوت کرد دوباره نشستم رو کاناپه و سعی کردم امشب رو تصور کنم تصویر محمد اومد تو ذهنم با کت شلوار جیگری و پیراهن مشکی و کروات هم رنگ کتش تازه ریشم نداشت موهاش رو هم با ژل بالا داده بود با قدم های بلند در حالی که یه لبخند ژیکوند رو لباش بود حیاط رو گذروند و تو فاصله یک قدمی من ایستاد و دست گل گنده ای که با گلای رز قرمز درست شده بود رو داد دستم بعد روبه روم زانو زد و همونطور که عاشقانه نگام میکرد یه جعبه شیکی رو از جیبش در آورد و سمتم گرفت منم با هزارتا ناز و عشوه خرکی حلقه رو ازش گرفتمو کمکش کردم تا از جاش بلند بشه بعد همه حتی بابا برامون دست زدن و با لبخند نگامون کردن بعد محمد جلوی همه پشت دستمو بوسید و حلقه رو تو انگشتم گذاشت از تفکرات مسخرم خندم گرفت این صحنه بیشتر شبیه به فیلمای ترکی شده بود بلند بلند خندیدم داشتم رومبل ریسه میرفتم که متوجه شدم دونفر دارن نگام میکنن خجالت زده ایستادمو به چهره ی سرخ از خنده مامان و چهره پر از تعجب بابا خیره شدم.
بابا:سرخوشی؟!خیلی وقت بود اینطوری نمیخندیدی!حالت خوبه باباجان؟
وقتی جوابشو ندادم به مامان نگاه کرد و پوزخند زد و بعد گفت:هنوزم میگی چیزیو پنهون نکردی؟
مامان با دیدن قیافه جدی بابا خندشو خورد و چیزی نگفت بابا که ازمون دور شد مامان زد زیر خنده و گفت:ببین فاطمه جون شاید باورت نشه ولی باید بگم این فقط یه جلسه خاستگاریه نه شب عروسی که انقدر براش خوشحالی چرا شبیه دختر ترشیده هایی شدی که واسه اولین بار میخوان بیان خاستگاریشون؟آروم باش دخترکم!
قیافش جدی شد و ادامه داد:باباتم فهمید!همینو میخواستی؟میدونی چقدر کارِت رو سخت کردی؟ نمیخوام ذوقت رو کور کنم ولی فاطمه تازه اول راهی بابات فقط اجازه داد اینا بیان خونمون اونم واسه اینه که پدر و مادر ندارن نخواست دلشون روبشکنه فکر نکن همچی تموم شد و قراره فردا اسمت تو شناسنامه اش بره راضی کردن بابات سخت تر از اون چیزیه که فکرشو بکنی!ده درصد احتمال داره بابات اجازه بده باهاش ازدواج کنی اون ده درصدم وقتی اتفاق میافته که پسره اونقدر عاشقت باشه و اونقدر خاطِرِتو بخواد که هر بار بابات شکستش کم نیاره و دوباره بیاد این آدمی که منو تو میشناسیم با ویژگی های اخلاقیش میتونه تحمل کنه بابات خار و خفیفش کنه؟میتونه سکوت کنه؟
حرف های مامان تمام حال خوبمو ازم گرفت راست میگفت امکان نداشت امشب بابام اجازه بده و امکان نداشت محمد بخاطر من یه بار دیگه هم بیاد دختر خوب واسش زیاد بود چرا باید بخاطر من بی ارزش خودشو کوچیک کنه؟
فاطمه:نمیخواستی ذوقمو کور کنی ولی باید بگم تمام امیدمو ازم گرفتی مامان جان
چند بار صدام زد بدون اینکه جوابشو بدم رفتم تو اتاق و پشت در نشستم به این فکر کردم کسی که تا اینجا همچیو درست کرد و باهام مونده و صداهام رو شنیده مطمئنا تا آخر راه بامن هست قبلا فکر نمیکردم امشبی بیاد و من منتظر اومدنشون به خونمون باشم پس بازم باید به کسی که همیشه حواسش به منه توکل کنم تسبیحی که با تسبیح محمد خریده بودمو برداشتم ذکر میگفتمو یکی یکی دونه های چوبیشو رد میکردم رفتم سمت دستشویی و وضو گرفتم نشستم تا اذان شه نمازمو خوندمو اتاقمو چک کردم یه نگاه تو آینه به خودم انداختمو دلمو به خدا سپردم نشستم رو تخت که صدای آیفون رو شنیدم دلم ریخت تپش قلب گرفتم یه نفس عمیق کشیدم چادرمو سرم کردمو از تو آینه به خودم نگاه کردم از پنجره اتاقم به پایین نگاه کردم بابا با پرونده هایی که تو دستش بود در رو باز کرد تا چشمم بهش افتاد دنیارو سرم خراب شد مصطفی،اینجا چیکار میکرد؟کت شلوار مشکی تنش بود یه سری پرونده و ورقه با بابا رد و بدل کردن از پنجره فاصله گرفتم دعا میکردم هرچه زودتر از خونمون دور بشه الان فقط تو رو کم داشتم...!
رفتم سمت اتاق مامان،داشت لباس میپوشید بهش گفتم مصطفی اومده گفت:با بابات کار داره زود میره.
مامان چهره پر استرسم رو که دید بغلم کرد و سعی کرد بهم آرامش بده یه نفس عمیق کشیدمو ازش جدا شدم داشتم از پله هاپایین میرفتم که ایفون دوباره زنگ خورد...
نویسندگان:فاطمه زهرا درزی و غزاله میرزا پور.
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
#ناحله
#پارت_صد_و_هجده
در که باز بود بابا چرا دوباره زنگ زد؟
سمت ایفون رفتم چهره بابا تو کادر بود و مانع دیدم به مصطفی شد ایفون رو برداشتم
فاطمه:جانم بابا
بابا:مهمون هامون اومدن به مامان بگو.
بدون اینکه چیزی بگم ایفون رو گذاشتم دهنم از استرس خشک شده بود آرامشی که واسه به دست آوردنش کلی تلاش کرده بودم کاملا از بین رفت!چادرم و تو دستم گلوله کردمو فشارش میدادم ک مامان گفت:خببب؟؟؟
بهش نگاه کردمو گفتم:اومدن
مامان هولم داد سمت آشپزخونه و خودش طرف در رفت تک تک سلول های بدنم تلاطم پیداکردن بدنم از شدت هیجان داغ و دستام از شدت ترس سرد بود حس خیلی عجیبی بود دلممیخواست زودتر ببینمش!خیلی دلم براش تنگ شده بود رو صندلی نشستم و منتظر موندم صداها نزدیک تر شد صدای بابا و ریحانه رو به وضوح میشنیدم میخواستم زودتر پیششون برم صدای محمد نمیومد.
یخورده که گذشت و نشستن رو مبل مامان اومد تو آشپزخونه.
مامان:چایی نریختی؟
فاطمه:بابا تازه اومدن که!!
رو کرد سمت آذر خانم که روزمین نشسته بود
مامان:آذر خانم قربون دستت یه چندتا چایی بریز.
آذر خانم که بلند شد مامان بهم نزدیکتر شد.
مامان:بیا برو سلام کن یه گوشه بشین ضایع رفتار نکنی آبرومون بره؟!به محمد زیاد نگاه نکن که بابات مچتو بگیره
با نگرانی سرمو تکون دادم از آشپزخونه بیرون رفتمو مامان پشتم اومد به ترتیب با داداش علیِ ریحانه و روح الله و بعدشم با زنداداشش و خودِ ریحانه سلام کردم محمد ایستاد مثل همیشه سرش پایین بود سلام کرد با صدای خیلی ضعیف جوابشو دادم یه کت و شلوار شیک مشکی با یه پیرهن خاکستری تنش بود از اینکه لباسمون شبیه هم شده بود خوشحال شدم به موهاش دقت کردم که مثله همیشه به پیشونیش چسبیده بود با انگشت شصت دستش به ابروهاش دست کشید بعد یخورده مکث خواستم برگردم سمت بابا که خشکم زد زانوهام شل شد شدت بغضم بیشتر شد وقتی با لبخند مرموزانه ی مصطفی رو به رو شدم انگار یه نفر از تو قلبمو چنگ میزد بهم نزدیک شد!تو فاصله یه متری باهام ایستاد دست گذاشت تو موهاش و گفت:تبریک میگم!!!
از جلوم رد شد و کنار محمد نشست خدا خدا میکردم یه اتفاقی بیافته که بره اصلا این اینجا چیکار میکرد؟تو این همه مدت من این آدمو اینجا ندیده بودم چرا دقیقا باید همون روزی که محمد میاد...!
چقدر من بدبختم با اشاره ی مامان روی مبل روبه روی ریحانه نشستم یه لبخند ساختگی بهش زدم که نگاهشو ازم گرفت دلیل رفتارشو نمیدونستم تو این شرایط نمیدونستم رفتارِ ریحانه روکجای دلم بزارم دلم بیشتر از همیشه بی قراری میکرد و خودش رو بی وقفه به قفسه سینم میکوبید جوریکه احساس میکردم همه صداشو میشنون نگام به مصطفی بود که کارِ احمقانه ای نکنه بعدِ یه احوال پرسی مختصر از جانب بابا با علی و روح الله دوباره بینمون سکوت حاکم شد که مصطفی این سکوتِ لعنتیو شکست و با لحن آرومی رو به من گفت:عه!!!اینم موهاش مث منه که!!!
خب خوبه همونطوریه که تو دوست داری میتونی از این به بعد به جای نگاه کردن به موهای من از تماشای موهای لخت آقا محمد لذت ببری به قول خودت جون میده واسه اینکه با دستت شونه اش کنی یادته که...
باشنیدن حرفاش سرم گیج رفت یه مشت نگاه رو سرم ریخت چادرمو دورم جمع تر کردمو به صندلِ توی پام خیره شدم سنگینی این نگاها آزارم میداد سرمو که آوردم بالا دیدم همه با تعجب بهم نگاه میکنن دلم میخواست یکی بزنه تو دهن مصطفی که دیگه نتونه به حرف های مزخرفش ادامه بده پسره ی عوضی داره زندگیمو نابود میکنه!
سعی کردم پرده ی اشک تو چشمامو پنهون کنم بابا و علی صحبت میکردن و بقیه گوش میدادن چیزی از حرفاشون متوجه نمیشدم بین صحبت هاشون گاهی روح الله هم یه چیزی میگفت صداهاشون تو سرم اکو میشد انقدر سرم سنگین شده بود که دلم میخواست به دیوار بکوبمش یخورده که گذشت آذر خانم چایی هارو آورد و پخش کرد مامانم پشت سرش شیرینی و شکلات تعارف میکرد آذر خانم به من رسید ازش تشکر کردمو یه استکان برداشتمو تودستم گرفتم مصطفی کنار گوش محمد حرف میزد.مطمئن بودم داره تلافی میکنه!ولی به چه قیمت؟!
یه نفس عمیق کشیدم چاییمو رو میز گذاشتم باباظرف میوه رو جلوی آقایون و مامان هم جلوی نرگس و ریحانه گذاشت دلم میخواست به محمد نگاه کنم ولی میترسیدم بابام متوجه بشه یخورده که گذشت مصطفی از جاش بلند شد
رفت سمت بابا و محکم بغلش کرد و گفت:خب عمو من دیگه رفع زحمت کنم مامان اینا منتظرن.
بابا هم با دستش رو پشتش زد و گفت:خیلی خوش اومدی پسرم.
مصطفی با محمد و علی و روح الله به ترتیب دست داد و بعدش اومد سمت ما با مامانم خداحافظی کرد تودلم گفتم چی میشد زودتر شرت رو کممیکردی؟
نویسندگان:فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزاپور.
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
🌺فقط امروز مهلت داری🌺
باسلام و عرض ادب
با گرفتن کد زیر از هدیه دوشنبه سوری همراه اول بهره مند شوید
*100*64#
(ستاره، 100،ستاره،64،مربع)
بزن شارج شی😊
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
کتاب صوتی " انسان دویست و پنجاه ساله "
بیانات و نوشته های مقام معظم رهبری حضرت آیت الله خامنه ای درباره سیره سیاسی مبارزاتی امامان معصوم
ناشر : موسسه فرهنگی هنری ایمان جهادی
تولید ایران صدا
با صدای #سبحان_اکرامی
#انسان_دویست_و_پنجاه_ساله
ان شاء الله با مجموعه ای جدید هر شب در خدمت شما دوستان عزیز هستیم
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
Part15_انسان 250 ساله.mp3
10.43M
📗کتاب صوتی
#انسان_دویست_و_پنجاه_ساله
قسمت 5⃣1⃣
#پایان
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
17.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🟢 آیا جنگ جهانی سوم در انتظار بشر است؟
⭕️ کانال خصوصی «نهضت جهانی نهجالبلاغه خوانی » در ایتا، از شهرمقدس قم 👇
💟روزی ده دقیقه باماهمراه باشید 💌
🌈https://eitaa.com/joinchat/2809528488C2b8339997e
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
زیاده روی در ملامت آتش لجاجت را شعله ور می کند، مولا امیرالمومنین علی علیه السلام
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هر روز با قرآن.
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*خواننده ساکن انگلیس در وصف سردار سلیمانی. به ترجمه دقت کنید. واژه ها فوق العاده است. عالی.*
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*عربستان آتش زیر خاکستر و آماده انفجار. مراسم عظیم تشییع جنازه شهدای قطیف. دیروز در عربستان. یکصدائی و خروش شیعیان را بنگرید. عین بهمن ۵۷ ماست.*
راهـ صالحین یعنی راهـ ــ ــ ــ شهدا🌹
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
🟢 جواب دندان شکن سردار مسجدی (سفیر ایران در عراق) به احضار الکاظمی✌️
#حرف_حساب
▪️جواب سردار مسجدی وقتی به دستور الکاظمی احضار شده بود: در عراق سه مقر موساد دیگر است که باید تخلیه کنند وگرنه مورد هدف قرار میدهیم. *دیپلماسی انقلابی که میگن. یعنی این.*
*شیفته این شخصیت شدم*
*مرد نه! حاجی شیرمردی*👌🇮🇷💪🏻*
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
#مامیتوانیم
💬 *ما یکی از آن شش کشوریم!*
🔹در دنیا متداول است که پرندههای رادارگریز را از لایههای کامپوزیتی میسازند. این بدنه های کامپوزیتی در برابر لیزرهای پرتوان آسیبپذیرند برای همین با استفاده سلاح های لیزری آنها را منهدم میکنند. در حال حاضر تنها شش کشور دنیا فناوری پیچیده ی ساخت سلاح های لیزری را در اختیار دارند و ایران یکی از آن شش کشور است.
🔹نخستینبار شهریورماه ۱۳۹۸، مدیرعامل وقت سازمان صنایع الکترونیک ایران (صاایران) خبر از دستیابی کشورمان به دانش طراحی و ساخت سلاحهای لیزری پدافندی و استقرار آن در مناطق و تاسیسات حساس و حیاتی کشور داد و اکنون دستاوردهای بیشتری در این زمینه داشته ایم که همه آنها تولید داخل هستند.
🔹سامانه سلاح لیزری کشورمان «ساتب» نام دارد. مزیت استفاده از چنین سامانههایی سرعت بالای آنها در مقابله با اهداف هوایی از جمله پهپادها و موشکهای کروز متخاصم است چراکه در این سلاحها، پرتابه که اشعه لیزر است با سرعت نور حرکت میکند و همچنین تا زمانی که جریان انرژی وجود داشته باشد، این شلیک ادامه دارد.
┅┅┅┅
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
#ناحله
#پارت_صد_و_نوزده
نگاهی به صورتم انداخت و خیلی اروم گفت:ولی خب حداقل بخاطرش هویتتو تغییر نمیدادی دخترعمو!!با آرایش جذاب تر میشدی.
احساس میکردم از شدت ترس دارم از حال میرم با صدایی لرزون و ضعیف گفتم :مصطفی!!
با لحن خیلی بدی گفت:جانِ دلم؟
مامان رو کرد بهش و گفت:بسه اقا مصطفی!
بعدِ این حرف سرش و تکون داد و از جمع خداحافظی کرد و بیرون رفت!حرفشو آروم گفت ولی چون فضا تو سکوتِ مطلق بود قطعا به راحتی شنیده شد انگار یه نفر با تبر محکم تو کمرم زد ناخوداگاه سرم چرخید سمت محمد
همونجوری سرش پایین بود و دستاشو مشت کرده بود!صورتش قرمز شده بود یادِ حالِ بدش تو هیئت افتادم نکنه دوباره....
همه ی تنم یخ کرده بود سرشو که اورد بالا تونستم چشماشو ببینم دور مردمک سیاه چشماش و هاله ی قرمز رنگی پوشونده بود همین یه نگاهی که بهم انداخت برای شکستنم کافی بود حس میکردم از بلندی افتادم تمام بدنم کوفته شده بود تحمل نگاهاشون خیلی سخت بود اینجور حقیر شدن جلوی کسی که یه روزی آرزو میکردی یه نگاه بهت بندازه وحشتناک بود بی اراده به سمت اتاقم حرکت کردم عجیب بود برام ک بابا چیزی به مصطفی نگفت انگار بدشم نمیومد مصطفی اون حرف هارو بزنه انقدر حالم بد بود که حس میکردم دارم تمام محتویات معدمو بالا میارم ناخوداگاه اشکام راهشون رو روی صورتم پیدا کردن چقدر راحت همه ی زندگیم با یه حرف نابود شد سرِ یه لج و لج بازی!!!دیگه چیزی نفهمیدم بدون اینکه چیزی بگم با قدم هایی تند سمت اتاقم رفتم گریه ام به هق هق تبدیل شده بود تو راه چندبار حس کردم مامان صدام کرد ولی بی توجه بهش رفتم تو اتاق و در رو پشت سرم بستم لرزش بدنم اذیتم میکرد
خودمو روی تخت انداختمو تا جایی که تونستم زار زدم.
محمد:
شنیدن صدای مصطفی کنار گوشم مثل صدای کشیده شدن ناخن رو دیوار گچی آزار دهنده بود
فقط خدا میدونه چندتا آیت الکرسی خوندم که بتونم خودمو کنترل کنمو تو دهنش نزنم حرف هایی که راجب فاطمه میزد برام تلخ تر از زهر مار بود نمیدونم از کی روش انقدر حساس شده بودم فاطمه حالش بد بود خیلی بدتر ازمن!اینو حس میکردمو وقتی داشت میرفت از لرزش پاهاش مطمئن شدم!کاش میتونستمو تو شرایطی بودم که جواب مصطفی رو بدم نگاه پدر فاطمه آزار دهنده بود نمیتونستم درک کنم چطور شاهد خورد شدن تنها دخترش بود و چیزی به اون پسره نگفت؟!پیروزمندانه به دست های مشت شدم خیره بود از نگاهش متوجه حسی که به من داشت شدم سعی کردم آرامشمو به دست بیارم تاپیشش کم نیارم به صورتم دست کشیدم بابای فاطمه سکوت رو شکوند:آقای دهقان فرد
منتظر نگاهش کردم که ادامه داد:وقتی فاطمه رو باشما فرستادیم شلمچه من و مادرش ازتون یه خواهشی کردیم یادتون هست احیانا؟
متوجه منظورش نشدمو سکوت کردم تاحرفشو کامل کنه همونطور که نگاهش به فنجون توی دستش بود گفت:ازتون خواستم مثلِ خواهرتون مراقبش باشید.
نگاهش رفت سمت ریحانه که با اخم غلیظی به کف زمین خیره بود همه اخم کرده بودن و فقط من بودم که به ظاهر خونسرد به پدر فاطمه نگاه میکردم.
بابای فاطمه:مثلِ اینکه به حرفم توجهی نکردین!!من گفته بودم مثلِ خواهرتون...!
فهمیدم منظورشو یه لبخند نامحسوسی زدم که جدی تر از قبل با لحن پر از کنایه ادامه داد:تو محله شما پسرا خاستگاری خواهرشونم میرن؟
داداش علی میخواست بلند شه که دستمو رو دستش گذاشتم ناچار شد دوباره به مبل تکیه بده نمیدونستم در جواب حرف مسخرش چی باید بگم حس کردم سکوتم اذیتش میکرد با اینکه به طور کلی خوشحال بود تا خواستم دهن باز کنمو حرف بزنم گفت:ما شمارو آدم محترمی میدونستیم اعتماد کردیم بهتون گفتیم لابد واقعا همینی هستین که نشون میدین!!نگاهتون کج نمیره اینه جواب اعتماد ما؟با گل و شیرینی بیاین خاستگاری دختری که هیچ شباهتی به شما نداره؟اونم با تقریبا ۱۰ سال اختلاف سنی؟اومدی زن بگیری یا بچه ببری بزرگ کنی؟
اجازه نمیداد حرفی بزنم وقتی کامل حرفاشو زد و سبک شد فنجونشو روی میز گذاشت و گفت:خلاصه خوشحال شدم از دیدنتون.
فهمیدم که امشب وقت حرف زدن من نیست ولی برام مفید بود فهمیدم با چه آدمایی طرفم!منطقشون چیه!چجوری باید باهاشون حرف بزنم!
داداش علی که بلند شد بقیه هم بلند شدن
نگاهم به نگاه مهربون و شرمنده ی مادر فاطمه افتاد بی اراده لبخندی زدمو در کمال آرامش مقابل پدر فاطمه ایستادم دستمو سمتش دراز کردم که یه پوزخندی زد از برق تو نگاهش ترسیدم اونم مثل من تظاهر به آرامش میکرد ولی مشخص بود میخواد سر به تنم نباشه دستمو به سردی گرفت شاید با خودش فکر میکرد دیگه قدمی برنمیدارم و دیگه نمیبینتم چون با پوزخند بهم خیره شده بود بعد خداحافظی باهاشون از خونشون خارج شدیم...
نویسندگان:فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزاپور.
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
#ناحله
#پارت_صد_و_بیست
هیچکی باهام حرف نمیزد لبخندم رو که میدیدن بیشتر از قبل از عصبانی میشدن داداش علی و خانومش رفتن خونه خودشون البته زن داداش نرگس قبل رفتنش یه لبخندی زد و گفت:خوشحالم که میبینم داری میخندی داداش!
ولی ریحانه حتی بهم نگاهم نمیکرد با روح الله خداحافظی کرد و رفت تو اتاقش منم بعد از تجدید وضو رفتم تو اتاقم چراغ شب خواب رو روشن کردم بعد از اینکه لباسامو عوض کردم سجاده رو پهن کردم کف اتاق و دو رکعت نماز استغاثه به حضرت زهرا خوندم نمازم که تموم شد از حضرت زهرا خواستم مثل همیشه برام مادری کنه میدونستم اینکه مهر فاطمه به دلم افتاده چیز اتفاقی ای نیست و قطعا هدیه خداست از مادر خواستم کمکم کنه تا این مسیر رو بگذرونم و بتونم دل پدرش رو به دست بیارم این همه مدت هر بار خواستم ازدواج کنم یه اتفاقی افتاد و نشد الان که تو ۲۷ سالگیم به طرز عجیبی به دختری دل بستم که شاید با معیارای من فرق داشت برای خودم هم جالب بود یاد حرفای مصطفی افتادم:(عه اینم که موهاش مثل موهای من...)
دوباره عصبی شدم قرآنمو باز کردم داشتم میخوندم که چهره خجالت زده ی فاطمه اومد تو ذهنم داشتم بهش فکر میکردم که متوجه شدم یه قطره اشک از چشمام سر خورد و ریخت پشت دستم یه لبخند زدمو صورتمو پاک کردم چقدر عجیب!
تو این یک هفته ای که گذشته بود هرشب دو رکعت نماز خوندمو از خدا فاطمه رو خواستم هر روز که میگذشت برام عزیز تر از روز قبل میشد دیگه وقتش بود برگردم شمال و از نو تلاش کنم
حرکت کردم سمت شمال و زودتر از همیشه رسیدم خونه ریحانه هنوز باهام سر سنگین بود
میدونستم درد خواهرم چیه اون شب ریحانه وعلی جای من سوختن.
تو خونه دنبالش گشتم وقتی ندیدمش رفتم تو اتاقش رو تختش خوابیده بود نشستم کنارش موهاش رو از صورتش کنار زدمو لپشو بوسیدم
خوابش سنگین بود و بیدار نشد رفتمتو اتاقمو بعد عوض کردن لباسام رفتم سمت دادگستری.
یک ساعتی بود که منتظر بودم بابای فاطمه کارش تموم شه و از اتاقش بیرون بیاد...
نویسندگان:فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزاپور.
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin