فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فرمانده عزیزمان گفته بود: یکی بزنید ده تا می خورید.
🚨🚨🚨
*گفته بودیم که میزنیم.*
هنوز مورد تایید ارگان های مورد تایید نظام قرار نگرفته است.
*خبر فوری*
🚨🚨🚨
*شنیدهشدن صدای انفجارهای مهیب در «اربیل و سلیمانیه»*
🔹 برخی منابع عراقی از شنیدهشدن صدای انفجارهای مهیب در شهر «اربیل و سلیمانیه » در منطقه کردستان عراق خبر میدهند.
🔹 کانال «صابریننیوز» گزارش داد که دهها انفجار شهر اربیل را لرزانده است.
🔹 صابریننیوز گزارش داد: «دهها راکت به مجتمع زیرین در استان اربیل، یکی از پایگاهها و خوابگاههای نظامی آمریکا برخورد کرد».
🔹 این رسانه عراقی همچنین افزود: «۱۲ موشک به پایگاههای آمریکایی در اربیل اصابت کردند».
آژیر خطر در سفارت آمریکا در بغداد
🔹پس از اصابت ١۴ موشک در پایگاه آمریکا در اربیب، «صابریننیوز» اعلام کرد آژیر خطر در منطقه سبز داخل سفارت آمریکا به صدا درآمد
*#انتقام*
*#سپاه_پاسداران*
*#قاسم_سلیمانی*
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
این توییت را بزارید کنار موشکهای دیشب!!
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چه کلیپ زیبا و چه اشعار پر معنائی
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
🌹۲۲ اسفند روز شهدا
🌹حضرت امام خامنه ای:نگذارید غبارهای فراموشی روی این خاطره های گرامی را بگیرد
راهـ صالحین یعنی راهـ ــ ــ ــ شهدا🌹
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
"مِنَ الْمُؤْمِنِينَ رِجَالٌ صَدَقُوا مَا عَاهَدُوا اللَّهَ عَلَيْهِ فَمِنْهُمْ مَنْ قَضَى نَحْبَهُ وَمِنْهُمْ مَنْ يَنْتَظِرُ وَمَا بَدَّلُوا تَبْدِيلًا ۲۳"
از ميان مؤمنان مردانى اند كه به آنچه با خدا عهد بستند صادقانه وفا كردند برخى از آنان به شهادت رسيدند و برخى از آنها در همين انتظارند و هرگز عقيده خود را تبديل نكردند.
راهـ صالحین یعنی راهـ ــ ــ ــ شهدا🌹
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
💬 *تعلیق موقت گفتوگوهای ایران و عربستان*
🔹منابع نزدیک به شورای عالی امنیت ملی میگویند که ایران به صورت یک طرفه گفتوگوها با عربستان را موقتا تعلیق کرده است.
🔹وزیر خارجه عراق در حاشیه کنفرانس آنتالیا اعلام کرده بود که دور پنجم گفتوگوهای ایران و عربستان سعودی روز چهارشنبه در بغداد برگزار خواهد شد.
🔹وزیر امور خارجه عربستان نیز چند روز پیش از احتمال برگزاری دور پنجم مذاکرات با ایران خبر داده بود.
🔹ایران تاکنون زمان مشخصی را برای پیگیری گفتوگوها با عربستان اعلام نکرده اما خبرهای غیر رسمی حاکی از این بود که برای برگزاری دور پنجم گفتگوها میان ایران و عربستان سعودی در روز چهارشنبه هفته جاری توافق شده است.
┅┅┅┅
*به نظر میرسد این اقدام انقلابی وزارت امور خارجه بخاطر اعدام ۸۱ نفر از مبارزان عربستانی در روز گذشته بوده است. آل سعود آل یهود روز گذشته ۸۱ نفر از مخالفان حکومت وهابی را اعدام کرد که ۴۰ نفر از آنها از شیعیان عربستان بودند؛ جالب است بدانید؛ بیش از ۳۰٪ از جمعیت عربستان شیعه هستند. چیزی که هر گز در رسانه ها به آن اشاره نمی شود.*
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
نیم کیلو باش ولی مرد باش
هم قد گلوله توپ بود …
گفتم : چه جوری اومدی اینجا ؟
گفت : با التماس !
گفتم : چه جوری گلوله رو بلند میکنی میاری ؟
گفت : با التماس !
به شوخی گفتم : میدونی آدم چه جوری #شهید میشه ؟
لبخندی زد و گفت : با التماس !
سالروز شهادت
🌷 ۲۱ اسفند ۱۳۶۳ - سالروز شهادت بسیجی عاشق، مرحمت بالازاده (از استان اردبیل، شهرستان گِرمی )
🌴 #دفاع_مقدس
راهـ صالحین یعنی راهـ ــ ــ ــ شهدا🌹
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
#ناحله
#پارت_صد_و_پانزده
مامان:باشه خب خدا به آقا محمد رحم کرد پسره تو رو میگرفت بیچاره میشد!
جوری برگشتم سمتش که گردنم رگ به رگ شد!
فاطمه:مامان؟؟؟محمد ...مح....مد کیه؟
مامان:ما چندتا محمد داریم؟آقا محمد دهقان فرد.
بهت زده بهش خیره موندم!حس کردم گلوم خشک شده!
مامانم ادامه داد:ولی فاطمه خودمونیم خدا خیلی دوستت داره صدای دلتو شنید!
مامانم حرف میزد و من فقط متوجه باز و بسته شدن دهنش بودم چیزی از حرفاش نمیفهمیدم نگاه خیره منو که دید ماشین و یه گوشه نگه داشت فهمید که چقدر باور حرفش برام دشواره!رفتم بغلشو به اشکام اجازه باریدن دادم.
با اینکه یه روز گذشته بود از شوق خبری که مامانم بهم داده بود فقط میتونستم گریه کنم هنوز باورم نشده بود!یعنی تا وقتی که محمدو تو خونه امون نمیدیدم باورم نمیشد به خودم حق میدادم که به این راحتی باور نکنم همچی برام مثلِ یه علامت سوال بود قرار شد مادرم با بابام حرف بزنه انقدر که طول و عرض اتاق رو گذروندم پاهام خسته شدو نشستم از دیشب تا الان خداروشکر گفتم من هیچ وقت فکرشم نمیکردم مامانم اینو بهم بگه همیشه تو خواب هام میدیدمش ولی فکر نمیکردم یه روزی تو واقعیت این اتفاق بیافته محمد یه پسر فوق العاده بودبا ویژگی های خاص!هنوز برام عجیب بود که چطور از من خاستگاری کرد؟میترسیدم بلند شمو ببینم همه ی اینا یه خوابِ شیرینِ!صدای درو که شنیدم از اتاقم بیرون اومدمو دنبال مادرم گشتم رو کاناپه نشسته بودکنارش نشستمو گفتم:باهاش صحبت کردی؟
مامان:فاطمه جان بابات خیلی دلخوره حس میکنم فهمیده یه خبراییه ازمن پرسید چطور فاطمه مصطفی و نیما و رد کرد اما با این مشکلی نداره اونم با این همه تفاوت و ۹ سال اختلاف سنی!؟حالا تو نگران نباش من سعی میکنم راضیش کنم
بلاخره بعد چهار روز پر استرس که برای من به اندازه چهل سال گذشته بود بابا رضایت داد که محمد اینا بیان خونمون ولی فقط به عنوان مهمون استرسی که امروز به جونم افتاده بود از استرس روزای قبل شدید تر بود از رفتار بابا باهاشون میترسیدم قرار شد آخر هفته یعنی دو روز دیگه که محمد از تهران برمیگشت بیان خونمون دلم برای خودم میسوخت!بازم باید تو انتظار میسوختم.
همش به این فکر میکردم چی باید بهش بگم؟چجوری رفتار کنم؟چجوری راه برم؟چجوری چادرمو نگه دارم؟چجوری چایی ببرم براشون؟اصلا چی بپوشم!؟کلی سوال ذهنم و پر کرده بود هر ثانیه به عکساش نگاه میکردمو رو جزئیات چهرش دقیق میشدم با دیدن لبخندش خندم میگرفت مطمئن بودم علاقه ای به من نداره برای همین برام سوال بود چرا میخواد بیاد خاستگاریم!همش فکر میکردم مامانم درست نشنید و نرگس واسه شخص دیگه ای ازمن خاستگاری کرد این افکار سوهان روحم شده بود حتی از نگاه همراه با پوزخند پدرم هم تلخ تر بود هی گوشه های ناخونام رو میجوییدم...!
از انبوه سوال هایی که جوابی براشون نداشتم کلافه شدم!رو صندلی رو به روی میز ارایشم نشستم میخواستم تمرین کنم که باید چجوری رفتار کنم تو آینه به حالت چهرم نگاه کردم و با خنده گفتم:سلام
نه نه اینجوری خوب نیست فکر میکنه هولم
یه خورده جدی تر:سلام
اینجوریم ک خیلی خشکه:سلام خیلی خوش اومدین.
اه اینم خوب نیست!پس چیکار کنم؟اول به کدومشون سلام کنم؟گل و شیرینی میارن یعنی؟؟
کی از دستش بگیره؟کت و شلوار میپوشه؟خب من اگه تو اون لباس ببینمش که غش میکنم!تو آینه داشتم با خودم حرف میزدم که مامان اومد
مامان:اه دختر تو نمیخوای چیزی انتخاب کنی که بپوشی؟اصن رفتی دنبال چادرت؟
فاطمه:ای وای نه!
مامان:بله میدونستم.بیا بگیر ببین خوب شده؟
فاطمه:وای گرفتینشششش!الهی قربونتون برم من!
مامان:خب بسه زبون نریز بیا بشین دو صفحه درس بخون بلکه از استرست کم شه.
فاطمه:باشه حالا درسمو هم میخونم.
مامان:از دست تو.
چادرو انداخت تو اتاقو بیرون رفت چادر گل گلی آبیم رو که روش اکلیلی بود برداشتمو سرم کردمو روبه روی آینه ایستادم به به!چقد خوب شده!
چادر و گذاشتم رو تخت و در کمدم رو باز کردم یه مانتو تقریبا شبیه به رنگ چادرم برداشتم قسمت بالاییش کله غازی و پایینش طوسی بود تا روی زانوهام میرسید دکمه های چوبی قشنگی داشت پارچه ی بالاتنش چین چینی بود و یقش هم گرد بود یه شلوار لول خاکستری هم برداشتمو کنارش گذاشتم سمت کمد روسری هام رفتم یه روسری رنگ روشن که گلای طوسی و صورتی توش داشت و برداشتم گیره های روسریم وکنارش گذاشتم یه صندل مشکی از زیر کمد برداشتم وکنار تخت انداختم دلم میخواست از شادی پرواز کنم لپ تابمو روشن کردمو یه اهنگ شاد پخش کردم دراز کشیدم رو تخت و سعی کردم به جز این حس خوب به هیچ چیز دیگه ای فکر نکنم...
نویسندگان:فاطمه زهرا درزی و غزاله میرزا پور
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
#ناحله
#پارت_صد_و_شانزده
همش قیافه ی محمد جلوی چشمام بود نمیدونستم چرا داره میاد خواستگاریِ من!؟واقعا این آدم همون آدمی بود که اولین دیدارم باهاش تو خیابون بود و برای دومین باری که دیدمش حالش بد شد؟همون آدمی که از من بدش میومدو ازم فرار میکرد؟همونی که یه مدت ازش بدم میومد؟همونی که تا به خودم اومدم دیدم عاشقش شدم...!خدایا داری با من چیکار میکنی؟اینا همه یه امتحانه؟!چقدر دعا کردمو از خدا خواستم که مِهرَمو به دلش بندازه یعنی الان دوستم داره؟نه نداره!!مشغول گوش دادن به آهنگ شدمو سعی کردم به افکارم خاتمه بدم!
از شانس بدم دانشگاه پنجشنبه کلاس جبرانی گذاشته بود تو راه برگشت از دانشگاه به خونه بودم دلم میخواست یه مقدار قدم بزنم از ماشین پیاده شدمو کرایشو حساب کردم مشغول قدم زدن بودم از یه گل فروشی گذشتم چند لحظه ایستادم به فکرم رسید چندتا شاخه گل بخرم رفتم تو و سه تا شاخه رز آبی با ساقه های بلند انتخاب کردم پولشو حساب کردم. تا خونه زیاد راه نبود قدم هامو تند تر کردمو بعد چند دقیقه به خونه رسیدم کلید انداختمو در حیاط رو باز کردم کسی تو حیاط نبود مامان به آذر خانم گفته بودبه کمکش بیاد در خونه رو باز کردمو وارد شدم آذر خانم پنجره ها رو تمیز میکرد مامانمم به جارو برقی زدن مشغول بود یه لبخند زدمو بلند سلام کردم که صدام برسه مامان سلام کرد ولی آذرخانم نشنید بیخیال شدم رفتم تو اتاقم لباسامو در اوردمو بعد مستقیم به طرف حمام رفتم بعدِ حمام یه تیشرت مجلسی پوشیدمو جلوی آینه مشغول خشک کردن موهام با سشوار شدم بالاخره شونه کردنموهام بعدِ کلی جیغو داد تموم شد به سمت چپ فرق گرفتمو محکم بالا بستمش به ساعت نگاه کردم ۳ بعدازظهر بود خانواده ی محمد ساعت ۸ میومدن...!قلبم از شدت هیجان محکم خودشو به قفسه ی سینم میکوبید هنوزم از اومدنِ محمد به خونمون اطمینان نداشتم ریحانه هم تو این مدت هیچی بهم نگفته بود با این حال خیلی استرس داشتم رفتم تو آشپزخونه یه چیزی بخورم خیلی شلوغ بود کلی ظرفِ استکان و شکلات و چاقو دوتا ظرف گنده میوه یه ظرف پر از شیرینی..!یه نفس عمیق از سر رضایت زدمو در یخچال رو باز کردم یه سیب برداشتمو مشغول خوردنش شدم که مامان اومد.
مامان:تو چرا حاضر نمیشی دختررر؟؟والا من وقتی تو شرایط تو بودم از صبح حاضر شده بودم.
فاطمه:وا خب لباسام کثیف میشه تازه از خشکشویی گرفتم میگم مامان!
مامان:جانم؟
فاطمه:تو مطمئنی؟
مامان:ای باباااا! فاطمه یه بار دیگه این سوال رو بپرسی زنگ میزنم میگم نیان.
فاطمه:غلط کرردممم غلط!!!
پشت چشمی نازک کردو از آشپزخونه خارج شد.
مامان:طلاهات رو یادت نره بزاری.
دوباره رفتم تو اتاقم از کیف پشت کمد طلاهامو برداشتم گردنبندمو بستمو یکی از دستبند هامو دستم گذاشتم میخواستم انگشتر هم بزارم که به یاد ریحانه افتادمو با خودم گفتم شاید دلش بشکنه همشون رو دوباره در اوردم اینطوری بهتر بود محمد هم اینجوری دیگه نمیگفت اینا پولدارن و دختره توقعش بالاست و...!همه رو جمع کردمو تو کیفم گذاشتم میخواستم استراحت کنم ولی نمیتونستم سراغ لباس هام رفتم از کاور درش اوردمو با لبخند بهش خیره شدم لباسامو رو تخت انداختم جلو آینه نشستم تا یه دستی به سر و صورتم بکشم...!کرم پودر و برداشتمو به صورتم زدم میخواستم خط چشممو بردارم که یاد محمد افتادم بعد یک سال بعد اینهمه گریه التماس و دعا معجزه شد و قراره بیاد خواستگاریم غیرممکن ترین اتفاق زندگیم داشت ممکن میشد!میترسیدم کوچکترین کار اشتباهم باعث بشه همچی خراب شه بیخیال آرایش کردن شدمو به قیافه بی نقصم تو آینه زل زدم واسه هم شکل محمد شدن باید دور خیلی چیزا رو خط میکشیدم این محدودیت به طرز عجیبی برام شیرین و دوست داشتنی بود لباسامو پوشیدمو با ذوق به تصویرم تو آینه خیره شدم یه دور چرخیدمو از ته دل خندیدم هیجانم خیلی زیاد شده بود!شالمو گذاشتم که وقتی اومدن سرم کنم تا چروک نشه از اتاقم بیرون رفتم تو آشپزخونه دنبال مامانم گشتم وقتی پیداش نکردم رفتم سمت اتاقشون که صدای پدرم باعث شد دستم رو دستگیره در بمونه.
بابا:چه غلطی کردم فاطمه رو باهاشون شلمچه فرستادم چطور جرئت کردن همچین چیزیو به زبون بیارن آخه یه نگا به خودشون ننداختن؟من چجوری امشب آروم بمونم؟راستشو بگو تو چیو از من پنهون میکنی؟چرا انقدر اصرار کردی اجازه بدم اینا خونمون بیان؟
مامان:احمدجان توروخدا دوباره شروع نکن آخه چیو پنهون کنم!؟بجای این حرف ها بیا این لباستو بپوش بیشتر بهت میاد منم برم ببینم فاطمه چیکار میکنه!
از اتاق فاصله گرفتمو رو کاناپه نشستم طوری رفتار کردم که نفهمه صداشون رو شنیدم...
نویسندگان:فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزاپور.
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#حرف_حساب
*کار هنری و بصیرتی بسیار زیبا.
مختصر و مفید.
باور کنید.
به اندازه یکساعت سخنرانی بصیرتی در مخاطب اثر دارد.
نگاه کنید.*
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*قضاوت با شما.
ببینید در این سالها با بودجه بیت المال و رسانه ملی چه موجودات پست و حقیری پرورش داده ایم.
بعد همین ها شدن الگوی نسل جدید ما.*
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*این قطعه از فیلم خادم ملت است که زلنسکی در زمانی که کمدین بوده در آن ایفای نقش کرده. حس و حالی که او الان نسبت به اتحادیه اروپا دارد؛ در این فیلم منعکس شده است.
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin