eitaa logo
🇵🇸راهـ ــ ــ صالحین 🇮🇷🛣️
953 دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
3.5هزار ویدیو
92 فایل
باسلام به کانال "راه صالحین " خوش آمدید🌺 🤚در این مجال، راه صلحا را با هم مرور خواهیم کرد✋ ارتباط با ادمین: @habeb_1 این کانال مستقل بوده و به هیچ ارگانی متعلق نمی‌باشد
مشاهده در ایتا
دانلود
⭕️ روز جوان 💐رو به ۴۱ جوان شیعه که پریروز توسط رژیم‌ در سکوت🤐 کامل جامعه جهانی، گردن زده شدند، تبریک میگم❣️ راهـ صالحین یعنی راهـ ــ ــ ــ شهدا🌹 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
مامان با دیدنم گفت:دختر تو چرا اینجا نشستی؟ از جام بلند شدمو گوشه های لباسمو گرفتمو چرخیدم لبخند زدمو ذوق زده گفتم:چطور شدم؟؟ مامان:خیلی ماه شدی چرا چیزی به صورت نزدی؟ فاطمه:راستش ترسیدم محمد خوشش نیاد. مامان پاکت دستمال کاغذی رو به طرفم پرت کرد و گفت:هوی ورپریده پرو شدی هاهنوز هیچی نشده چه محمد محمدم میکنه میخوای بابات بشنوه؟طلاهات رو چرا نزاشتی؟ یه قیافه مظلوم به خودم گرفتمو گفتم:شاید ریحانه ناراحت بشه. چشم غره داد و میخواست چیزی بگه که با اومدن آذر خانوم سکوت کرد دوباره نشستم رو کاناپه و سعی کردم امشب رو تصور کنم تصویر محمد اومد تو ذهنم با کت شلوار جیگری و پیراهن مشکی و کروات هم رنگ کتش تازه ریشم نداشت موهاش رو هم با ژل بالا داده بود با قدم های بلند در حالی که یه لبخند ژیکوند رو لباش بود حیاط رو گذروند و تو فاصله یک قدمی من ایستاد و دست گل گنده ای که با گلای رز قرمز درست شده بود رو داد دستم بعد روبه روم زانو زد و همونطور که عاشقانه نگام میکرد یه جعبه شیکی رو از جیبش در آورد و سمتم گرفت منم با هزارتا ناز و عشوه خرکی حلقه رو ازش گرفتمو کمکش کردم تا از جاش بلند بشه بعد همه حتی بابا برامون دست زدن و با لبخند نگامون کردن بعد محمد جلوی همه پشت دستمو بوسید و حلقه رو تو انگشتم گذاشت از تفکرات مسخرم خندم گرفت این صحنه بیشتر شبیه به فیلمای ترکی شده بود بلند بلند خندیدم داشتم رومبل ریسه میرفتم که متوجه شدم دونفر دارن نگام میکنن خجالت زده ایستادمو به چهره ی سرخ از خنده مامان و چهره پر از تعجب بابا خیره شدم. بابا:سرخوشی؟!خیلی وقت بود اینطوری نمیخندیدی!حالت خوبه باباجان؟ وقتی جوابشو ندادم به مامان نگاه کرد و پوزخند زد و بعد گفت:هنوزم میگی چیزیو پنهون نکردی؟ مامان با دیدن قیافه جدی بابا خندشو خورد و چیزی نگفت بابا که ازمون دور شد مامان زد زیر خنده و گفت:ببین فاطمه جون شاید باورت نشه ولی باید بگم این فقط یه جلسه خاستگاریه نه شب عروسی که انقدر براش خوشحالی چرا شبیه دختر ترشیده هایی شدی که واسه اولین بار میخوان بیان خاستگاریشون؟آروم باش دخترکم! قیافش جدی شد و ادامه داد:باباتم فهمید!همینو میخواستی؟میدونی چقدر کارِت رو سخت کردی؟ نمیخوام ذوقت رو کور کنم ولی فاطمه تازه اول راهی بابات فقط اجازه داد اینا بیان خونمون اونم واسه اینه که پدر و مادر ندارن نخواست دلشون روبشکنه فکر نکن همچی تموم شد و قراره فردا اسمت تو شناسنامه اش بره راضی کردن بابات سخت تر از اون چیزیه که فکرشو بکنی!ده درصد احتمال داره بابات اجازه بده باهاش ازدواج کنی اون ده درصدم وقتی اتفاق میافته که پسره اونقدر عاشقت باشه و اونقدر خاطِرِتو بخواد که هر بار بابات شکستش کم نیاره و دوباره بیاد این آدمی که منو تو میشناسیم با ویژگی های اخلاقیش میتونه تحمل کنه بابات خار و خفیفش کنه؟میتونه سکوت کنه؟ حرف های مامان تمام حال خوبمو ازم گرفت راست میگفت امکان نداشت امشب بابام اجازه بده و امکان نداشت محمد بخاطر من یه بار دیگه هم بیاد دختر خوب واسش زیاد بود چرا باید بخاطر من بی ارزش خودشو کوچیک کنه؟ فاطمه:نمیخواستی ذوقمو کور کنی ولی باید بگم تمام امیدمو ازم گرفتی مامان جان چند بار صدام زد بدون اینکه جوابشو بدم رفتم تو اتاق و پشت در نشستم به این فکر کردم کسی که تا اینجا همچیو درست کرد و باهام مونده و صداهام رو شنیده مطمئنا تا آخر راه بامن هست قبلا فکر نمیکردم امشبی بیاد و من منتظر اومدنشون به خونمون باشم پس بازم باید به کسی که همیشه حواسش به منه توکل کنم تسبیحی که با تسبیح محمد خریده بودمو برداشتم ذکر میگفتمو یکی یکی دونه های چوبیشو رد میکردم رفتم سمت دستشویی و وضو گرفتم نشستم تا اذان شه نمازمو خوندمو اتاقمو چک کردم‌ یه نگاه تو آینه به خودم انداختمو دلمو به خدا سپردم نشستم رو تخت که صدای آیفون رو شنیدم‌ دلم ریخت تپش قلب گرفتم یه نفس عمیق کشیدم چادرمو سرم کردمو از تو آینه به خودم نگاه کردم از پنجره اتاقم به پایین نگاه کردم بابا با پرونده هایی که تو دستش بود در رو باز کرد تا چشمم بهش افتاد دنیارو سرم خراب شد مصطفی،اینجا چیکار میکرد؟کت شلوار مشکی تنش بود یه سری پرونده و ورقه با بابا رد و بدل کردن از پنجره فاصله گرفتم دعا میکردم هرچه زودتر از خونمون دور بشه الان فقط تو رو کم داشتم...! رفتم سمت اتاق مامان،داشت لباس میپوشید بهش گفتم مصطفی اومده گفت:با بابات کار داره زود میره. مامان چهره پر استرسم رو که دید بغلم کرد و سعی کرد بهم آرامش بده یه نفس عمیق کشیدمو ازش جدا شدم داشتم از پله هاپایین میرفتم که ایفون دوباره زنگ خورد... نویسندگان:فاطمه زهرا درزی و غزاله میرزا پور. ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
در که باز بود بابا چرا دوباره زنگ زد؟ سمت ایفون رفتم چهره بابا تو کادر بود و مانع دیدم به مصطفی شد ایفون رو برداشتم فاطمه:جانم بابا بابا:مهمون هامون اومدن به مامان بگو. بدون اینکه چیزی بگم ایفون رو گذاشتم دهنم از استرس خشک شده بود آرامشی که واسه به دست آوردنش کلی تلاش کرده بودم کاملا از بین رفت!چادرم و تو دستم گلوله کردمو فشارش میدادم ک مامان گفت:خببب؟؟؟ بهش نگاه کردمو گفتم:اومدن مامان هولم داد سمت آشپزخونه و خودش طرف در رفت تک تک سلول های بدنم تلاطم پیداکردن بدنم از شدت هیجان داغ و دستام از شدت ترس سرد بود حس خیلی عجیبی بود دلم‌میخواست زودتر ببینمش!خیلی دلم براش تنگ شده بود رو صندلی نشستم و منتظر موندم صداها نزدیک تر شد صدای بابا و ریحانه رو به وضوح میشنیدم میخواستم زودتر پیششون برم صدای محمد نمیومد. یخورده که گذشت و نشستن رو مبل مامان اومد تو آشپزخونه. مامان:چایی نریختی؟ فاطمه:بابا تازه اومدن که!! رو کرد سمت آذر خانم که روزمین نشسته بود مامان:آذر خانم قربون دستت یه چندتا چایی بریز. آذر خانم که بلند شد مامان بهم نزدیکتر شد. مامان:بیا برو سلام کن یه گوشه بشین ضایع رفتار نکنی آبرومون بره؟!به محمد زیاد نگاه نکن که بابات مچتو بگیره‌ با نگرانی سرمو تکون دادم از آشپزخونه بیرون رفتمو مامان پشتم اومد به ترتیب با داداش علیِ ریحانه و روح الله و بعدشم با زنداداشش و خودِ ریحانه سلام کردم محمد ایستاد مثل همیشه سرش پایین بود سلام کرد با صدای خیلی ضعیف جوابشو دادم‌ یه کت و شلوار شیک مشکی با یه پیرهن خاکستری تنش بود از اینکه لباسمون شبیه هم شده بود خوشحال شدم به موهاش دقت کردم که مثله همیشه به پیشونیش چسبیده بود با انگشت شصت دستش به ابروهاش دست کشید بعد یخورده مکث خواستم برگردم سمت بابا که خشکم زد زانوهام شل شد شدت بغضم بیشتر شد وقتی با لبخند مرموزانه ی مصطفی رو به رو شدم‌ انگار یه نفر از تو قلبمو چنگ میزد بهم نزدیک شد!تو فاصله یه متری باهام ایستاد دست گذاشت تو موهاش و گفت:تبریک میگم!!! از جلوم رد شد و کنار محمد نشست خدا خدا میکردم یه اتفاقی بیافته که بره اصلا این اینجا چیکار میکرد؟تو این همه مدت من این آدمو اینجا ندیده بودم چرا دقیقا باید همون روزی که محمد میاد...! چقدر من بدبختم با اشاره ی مامان روی مبل‌ روبه روی ریحانه نشستم یه لبخند ساختگی بهش زدم که نگاهشو ازم گرفت دلیل رفتارشو نمیدونستم تو این شرایط نمیدونستم رفتارِ ریحانه روکجای دلم بزارم دلم بیشتر از همیشه بی قراری میکرد و خودش رو بی وقفه به قفسه سینم میکوبید جوریکه احساس میکردم همه صداشو میشنون نگام به مصطفی بود که کارِ احمقانه ای نکنه بعدِ یه احوال پرسی مختصر از جانب بابا با علی و روح الله دوباره بینمون سکوت حاکم شد که مصطفی این سکوتِ لعنتیو شکست و با لحن آرومی رو به من گفت:عه!!!اینم موهاش مث منه که!!! خب خوبه همونطوریه که تو دوست داری میتونی از این به بعد به جای نگاه کردن به موهای من از تماشای موهای لخت آقا محمد لذت ببری به قول خودت جون میده واسه اینکه با دستت شونه اش کنی یادته که... باشنیدن حرفاش سرم گیج رفت یه مشت نگاه رو سرم ریخت چادرمو دورم جمع تر کردمو به صندلِ توی پام خیره شدم سنگینی این نگاها آزارم میداد سرمو که آوردم بالا دیدم همه با تعجب بهم نگاه میکنن دلم میخواست یکی بزنه تو دهن مصطفی که دیگه نتونه به حرف های مزخرفش ادامه بده پسره ی عوضی داره زندگیمو نابود میکنه! سعی کردم پرده ی اشک تو چشمامو پنهون کنم‌ بابا و علی صحبت میکردن و بقیه گوش میدادن چیزی از حرفاشون متوجه نمیشدم‌ بین صحبت هاشون گاهی روح الله هم یه چیزی میگفت صداهاشون تو سرم اکو میشد انقدر سرم سنگین شده بود که دلم میخواست به دیوار بکوبمش یخورده که گذشت آذر خانم چایی هارو آورد و پخش کرد مامانم پشت سرش شیرینی و شکلات تعارف میکرد آذر خانم به من رسید ازش تشکر کردمو یه استکان برداشتمو تودستم گرفتم مصطفی کنار گوش محمد حرف میزد.مطمئن بودم داره تلافی میکنه!ولی به چه قیمت؟! یه نفس عمیق کشیدم‌ چاییمو رو میز گذاشتم باباظرف میوه رو جلوی آقایون و مامان هم جلوی نرگس و ریحانه گذاشت دلم میخواست به محمد نگاه کنم ولی میترسیدم بابام متوجه بشه یخورده که گذشت مصطفی از جاش بلند شد رفت سمت بابا و محکم بغلش کرد و گفت:خب عمو من دیگه رفع زحمت کنم مامان اینا منتظرن. بابا هم با دستش رو پشتش زد و گفت:خیلی خوش اومدی پسرم. مصطفی با محمد و علی و روح الله به ترتیب دست داد و بعدش اومد سمت ما با مامانم خداحافظی کرد تودلم گفتم چی میشد زودتر شرت رو کم‌میکردی؟ نویسندگان:فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزاپور. ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
🌺فقط امروز مهلت داری🌺 باسلام و عرض ادب با گرفتن کد زیر از هدیه دوشنبه سوری همراه اول بهره مند شوید *100*64# (ستاره، 100،ستاره،64،مربع) بزن شارج شی😊 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
کتاب صوتی " انسان دویست و پنجاه ساله " بیانات و نوشته های مقام معظم رهبری حضرت آیت الله خامنه ای درباره سیره سیاسی مبارزاتی امامان معصوم ناشر : موسسه فرهنگی هنری ایمان جهادی تولید ایران صدا با صدای ان شاء الله با مجموعه ای جدید هر شب در خدمت شما دوستان عزیز هستیم •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
Part15_انسان 250 ساله.mp3
10.43M
📗کتاب صوتی قسمت 5⃣1⃣ •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🟢 آیا جنگ جهانی سوم در انتظار بشر است؟ ⭕️ کانال خصوصی «نهضت جهانی نهج‌البلاغه خوانی » در ایتا، از شهرمقدس قم 👇 💟روزی ده دقیقه باماهمراه باشید 💌 🌈https://eitaa.com/joinchat/2809528488C2b8339997e •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
زیاده روی در ملامت آتش لجاجت را شعله ور می کند، مولا امیرالمومنین علی علیه السلام •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*خواننده ساکن انگلیس در وصف سردار سلیمانی. به ترجمه دقت کنید. واژه ها فوق العاده است. عالی.* •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*عربستان آتش زیر خاکستر و آماده انفجار. مراسم عظیم تشییع جنازه شهدای قطیف. دیروز در عربستان. یکصدائی و خروش شیعیان را بنگرید. عین بهمن ۵۷ ماست.* راهـ صالحین یعنی راهـ ــ ــ ــ شهدا🌹 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
🟢 جواب دندان شکن سردار مسجدی (سفیر ایران در عراق) به احضار الکاظمی✌️ ▪️جواب سردار مسجدی وقتی به دستور الکاظمی احضار شده بود: در عراق سه مقر موساد دیگر است که باید تخلیه کنند وگرنه مورد هدف قرار می‌دهیم. *دیپلماسی انقلابی که میگن. یعنی این.* *شیفته این شخصیت شدم* *مرد نه! حاجی شیرمردی*👌🇮🇷💪🏻* •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
💬 *ما یکی از آن شش کشوریم!* 🔹در دنیا متداول است که پرنده‌های رادارگریز را از لایه‌های کامپوزیتی می‌سازند. این بدنه های کامپوزیتی در برابر لیزرهای پرتوان آسیب‌پذیرند برای همین با استفاده سلاح های لیزری آنها را منهدم میکنند. در حال حاضر تنها شش کشور دنیا فناوری پیچیده ی ساخت سلاح های لیزری را در اختیار دارند و ایران یکی از آن شش کشور است. 🔹نخستین‌بار شهریورماه ۱۳۹۸، مدیرعامل وقت سازمان صنایع الکترونیک ایران (صاایران) خبر از دستیابی کشورمان به دانش طراحی و ساخت سلاح‌های لیزری پدافندی و استقرار آن در مناطق و تاسیسات حساس و حیاتی کشور داد و اکنون دستاوردهای بیشتری در این زمینه داشته ایم که همه آنها تولید داخل هستند. 🔹سامانه سلاح لیزری کشورمان «ساتب» نام دارد. مزیت استفاده از چنین سامانه‌هایی سرعت بالای آنها در مقابله با اهداف هوایی از جمله پهپادها و موشک‌های کروز متخاصم است چراکه در این سلاح‌ها، پرتابه که اشعه لیزر است با سرعت نور حرکت می‌کند و همچنین تا زمانی که جریان انرژی وجود داشته باشد، این شلیک ادامه دارد. ┅┅┅┅ •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
نگاهی به صورتم انداخت و خیلی اروم گفت:ولی خب حداقل بخاطرش هویتتو تغییر نمیدادی دخترعمو!!با آرایش جذاب تر میشدی. احساس میکردم از شدت ترس دارم از حال میرم با صدایی لرزون و ضعیف گفتم :مصطفی!! با لحن خیلی بدی گفت:جانِ دلم؟ مامان رو کرد بهش و گفت:بسه اقا مصطفی! بعدِ این حرف سرش و تکون داد و از جمع خداحافظی کرد و بیرون رفت!حرفشو آروم گفت ولی چون فضا تو سکوتِ مطلق بود قطعا به راحتی شنیده شد انگار یه نفر با تبر محکم تو کمرم زد ناخوداگاه سرم چرخید سمت محمد همونجوری سرش پایین بود و دستاشو مشت کرده بود!صورتش قرمز شده بود یادِ حالِ بدش تو هیئت افتادم نکنه دوباره.... همه ی تنم یخ کرده بود سرشو که اورد بالا تونستم چشماشو ببینم دور مردمک سیاه چشماش و هاله ی قرمز رنگی پوشونده بود همین یه نگاهی که بهم انداخت برای شکستنم کافی بود حس میکردم از بلندی افتادم تمام بدنم کوفته شده بود تحمل نگاهاشون خیلی سخت بود‌ اینجور حقیر شدن جلوی کسی که یه روزی آرزو میکردی یه نگاه بهت بندازه وحشتناک بود بی اراده به سمت اتاقم حرکت کردم عجیب بود برام ک بابا چیزی به مصطفی نگفت انگار بدشم نمیومد مصطفی اون حرف هارو بزنه انقدر حالم بد بود که حس میکردم دارم تمام محتویات معدمو بالا میارم ناخوداگاه اشکام راهشون رو روی صورتم پیدا کردن چقدر راحت همه ی زندگیم با یه حرف نابود شد سرِ یه لج و لج بازی!!!دیگه چیزی نفهمیدم بدون اینکه چیزی بگم با قدم هایی تند سمت اتاقم رفتم گریه ام به هق هق تبدیل شده بود تو راه چندبار حس کردم مامان صدام کرد ولی بی توجه بهش رفتم تو اتاق و در رو پشت سرم بستم لرزش بدنم اذیتم میکرد خودمو روی تخت انداختمو تا جایی که تونستم زار زدم. محمد: شنیدن صدای مصطفی کنار گوشم مثل صدای کشیده شدن ناخن رو دیوار گچی آزار دهنده بود فقط خدا میدونه چندتا آیت الکرسی خوندم که بتونم خودمو کنترل کنمو تو دهنش نزنم حرف هایی که راجب فاطمه میزد برام تلخ تر از زهر مار بود نمیدونم از کی روش انقدر حساس شده بودم فاطمه حالش بد بود خیلی بدتر ازمن!اینو حس میکردمو وقتی داشت میرفت از لرزش پاهاش مطمئن شدم!کاش میتونستمو تو شرایطی بودم که جواب مصطفی رو بدم نگاه پدر فاطمه آزار دهنده بود نمیتونستم درک کنم چطور شاهد خورد شدن تنها دخترش بود و چیزی به اون پسره نگفت؟!پیروزمندانه به دست های مشت شدم خیره بود از نگاهش متوجه حسی که به من داشت شدم سعی کردم آرامشمو به دست بیارم تاپیشش کم نیارم به صورتم دست کشیدم بابای فاطمه سکوت رو شکوند:آقای دهقان فرد منتظر نگاهش کردم که ادامه داد:وقتی فاطمه رو باشما فرستادیم شلمچه من و مادرش ازتون یه خواهشی کردیم یادتون هست احیانا؟ متوجه منظورش نشدمو سکوت کردم تاحرفشو کامل کنه همونطور که نگاهش به فنجون توی دستش بود گفت:ازتون خواستم مثلِ خواهرتون مراقبش باشید. نگاهش رفت سمت ریحانه که با اخم غلیظی به کف زمین خیره بود همه اخم کرده بودن و فقط من بودم که به ظاهر خونسرد به پدر فاطمه نگاه میکردم. بابای فاطمه:مثلِ اینکه به حرفم توجهی نکردین!!من گفته بودم مثلِ خواهرتون...! فهمیدم منظورشو یه لبخند نامحسوسی زدم که جدی تر از قبل با لحن پر از کنایه ادامه داد:تو محله شما پسرا خاستگاری خواهرشونم میرن؟ داداش علی میخواست بلند شه که دستمو رو دستش گذاشتم ناچار شد دوباره به مبل تکیه بده نمیدونستم در جواب حرف مسخرش چی باید بگم حس کردم سکوتم اذیتش میکرد با اینکه به طور کلی خوشحال بود تا خواستم دهن باز کنمو حرف بزنم گفت:ما شمارو آدم محترمی میدونستیم اعتماد کردیم بهتون گفتیم لابد واقعا همینی هستین که نشون میدین!!نگاهتون کج نمیره اینه جواب اعتماد ما؟با گل و شیرینی بیاین خاستگاری دختری که هیچ شباهتی به شما نداره؟اونم با تقریبا ۱۰ سال اختلاف سنی؟اومدی زن بگیری یا بچه ببری بزرگ کنی؟ اجازه نمیداد حرفی بزنم وقتی کامل حرفاشو زد و سبک شد فنجونشو روی میز گذاشت و گفت:خلاصه خوشحال شدم از دیدنتون. فهمیدم که امشب وقت حرف زدن من نیست ولی برام مفید بود فهمیدم با چه آدمایی طرفم!منطقشون چیه!چجوری باید باهاشون حرف بزنم! داداش علی که بلند شد بقیه هم بلند شدن نگاهم به نگاه مهربون و شرمنده ی مادر فاطمه افتاد بی اراده لبخندی زدمو در کمال آرامش مقابل پدر فاطمه ایستادم دستمو سمتش دراز کردم که یه پوزخندی زد از برق تو نگاهش ترسیدم اونم مثل من تظاهر به آرامش میکرد ولی مشخص بود میخواد سر به تنم نباشه دستمو به سردی گرفت شاید با خودش فکر میکرد دیگه قدمی برنمیدارم و دیگه نمیبینتم چون با پوزخند بهم خیره شده بود بعد خداحافظی باهاشون از خونشون خارج شدیم.‌.. نویسندگان:فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزاپور. ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
هیچکی باهام حرف نمیزد لبخندم رو که میدیدن بیشتر از قبل از عصبانی میشدن داداش علی و خانومش رفتن خونه خودشون البته زن داداش نرگس قبل رفتنش یه لبخندی زد و گفت:خوشحالم که میبینم داری میخندی داداش! ولی ریحانه حتی بهم نگاهم نمیکرد با روح الله خداحافظی کرد و رفت تو اتاقش منم بعد از تجدید وضو رفتم تو اتاقم چراغ شب خواب رو روشن کردم بعد از اینکه لباسامو عوض کردم سجاده رو پهن کردم کف اتاق و دو رکعت نماز استغاثه به حضرت زهرا خوندم نمازم که تموم شد از حضرت زهرا خواستم مثل همیشه برام مادری کنه میدونستم اینکه مهر فاطمه به دلم افتاده چیز اتفاقی ای نیست و قطعا هدیه خداست از مادر خواستم کمکم کنه تا این مسیر رو بگذرونم و بتونم دل پدرش رو به دست بیارم این همه مدت هر بار خواستم ازدواج کنم یه اتفاقی افتاد و نشد الان که تو ۲۷ سالگیم به طرز عجیبی به دختری دل بستم که شاید با معیارای من فرق داشت برای خودم هم جالب بود یاد حرفای مصطفی افتادم:(عه اینم که موهاش مثل موهای من...) دوباره عصبی شدم قرآنمو باز کردم داشتم میخوندم که چهره خجالت زده ی فاطمه اومد تو ذهنم داشتم بهش فکر میکردم که متوجه شدم یه قطره اشک از چشمام سر خورد و ریخت پشت دستم یه لبخند زدمو صورتمو پاک کردم چقدر عجیب! تو این یک هفته ای که گذشته بود هرشب دو رکعت نماز خوندمو از خدا فاطمه رو خواستم هر روز که میگذشت برام عزیز تر از روز قبل میشد دیگه وقتش بود برگردم شمال و از نو تلاش کنم حرکت کردم سمت شمال و زودتر از همیشه رسیدم خونه ریحانه هنوز باهام سر سنگین بود میدونستم درد خواهرم چیه اون شب ریحانه وعلی جای من سوختن. تو خونه دنبالش گشتم وقتی ندیدمش رفتم تو اتاقش رو تختش خوابیده بود نشستم کنارش موهاش رو از صورتش کنار زدمو لپشو بوسیدم خوابش سنگین بود و بیدار نشد رفتم‌تو اتاقمو بعد عوض کردن لباسام رفتم‌ سمت دادگستری. یک ساعتی بود که منتظر بودم بابای فاطمه کارش تموم شه و از اتاقش بیرون بیاد... نویسندگان:فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزاپور. ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*باور کردنی نیست. ولی حقیقت دارد. حتما و با افتخار نگاه کنید.* •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بی گمان ویروس صهیونیسم از منطقه ریشه کن خواهد شد. ان شاء الله... •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
🍎🍎🍎 *تحلیل موشکباران دیروز اربیل توسط یگان موشکی سپاه.* 🍏🍏🍏 *علت حمله آشکار سپاه به صهیونیست‌ها چه بود؟* 🔰 حمله به تاسیسات رژیم صهیونسیتی دفعه اول نبوده است و آنها بارها ضربه شست ایران را چشیده اند. اما در گذشته و در پاسخ به شهادت شهید الله دادی، پایگاه تیفور و ... پاسخ ها بصورت غیرمستقیم یا پنهانی بود و رسانه ای نمی شد. لذا علت رسانه ای شدن این حمله می تواند چند موضوع باشد: 1️⃣ _ اولاً می تواند پاسخی به جوسازی رسانه ای صهیونیست ها مانند مطرح شدن پلنB باشد که با فضاسازی رسانه‌ای بدنبال تغییر موازنه وحشت به نفع خودشان بودند. 2️⃣ _ ثانیاً اعلام این حمله را می توان آغاز یک استراتژی جدید در سیاست دفاعی ایران قلمداد کرد؛ یعنی عبور از صبر استراتژیک به پاسخِ آشکار و هوشمندانه. 3️⃣ _ ثالثا پاتریوت های نسل ۲ و ۳ آمریکا که از سال ۲۰۲۰ در اربیل مستقر شده اند باز هم در رهگیری تجهیزات ایرانی ناکام ماندند و این یعنی به رخ کشیدن توان تکنولوژیکی ایران در حوزه نظامی. 4️⃣ _ نکته چهارم اینکه، این حرکت نو پاسخی به تلاش صهیونیست ها برای ورود به حوزه پیرامونی ایران است. قطعاً ایران اجازه نخواهد داد که صهیونیست ها در کنار گوش ما لانه کنند و امنیت ملی ما دچار خدشه شود. 5️⃣ _ تقارن این حمله با ساعت ۱:۲۰ یعنی هر چند حاج قاسم در بین ما نیست ولی شهادتش یک مبدأ تاریخی برای انتقام از عاملان و بانیان فرودگاه بغداد خواهد بود. ✅ جان هرتز در نظریه اش با عنوان معمای امنیت Security Dilemma و دیگر نظریه پردازان رئالیسم تهاجمی به خوبی می توانند شرایط فعلی را به تصویر بکشند. به قول مرشایمر در جهانی با قانون جنگل اگر نزنی زده می شوی و اگر نخوری خورده. 👌 نکته پایانی اینکه، بنظر می رسد پالس این حمله را بعد از آمریکایی ها و صهیونیست ها برخی افراد مانند آل خلیفه، اردوغان، علی اف، بارزانی و ... بهتر حس کردند که نباید اقتصاد و امنیتشان را به یک رژیم پوشالی پیوند بزنند. •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نقاش ماهی ! دانشمندان ژاپنی متوجه شده بودن که نزدیک سواحل یکی از جزایر ژاپن کف اقیانوس نقاشی های زیبا و منحصر به فردی کشیده شده... اول تصور بر این بود که یک انسان این نقاشی ها رو کشیده تا اینکه مشخص شد یک نوع ماهی برای جلب نظر جفتش این آثار رو خلق میکنه ...!👌 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
توسل «سالار عقیلی» به امام رضا (ع) در بستر کرونا سالار عقیلی: 🔹مدتی قبل به کرونا مبتلا شدم و بر اثر این اتفاق ۸۰ درصد ریه‌ام درگیر این بیماری شد و در آی سی یو بستری بودم. 🔹شرایطم به گونه‌ای بود که کسی نمی‌توانست کنارم باشد و دکتر هم نگران از این مسئله بود و من در همان شرایط سخت بیماری از امام رضا خواستم که به فرزند ۱۴ ساله‌ام رحم کند، اما به لطف امام مهربانی توانستم نجات پیدا کنم و برای شما بخوانم. 🔸سالار عقیلی همچنین به عنوان خادم حرم امام رضا علیه‌سلام از سوی آستان قدس رضوی معرف شد. •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞| نماهنگ بسیار زیبا ⚜بی هَمگان به سر شود، بی تو به سر نمی‌شود... 🌀همخوانی موزیکال و شاد ویژه نیمه شعبان 🌼به مناسبت ولادت باسعادت منجی عالم بشریت، حضرت امام زمان(عج) 🔅جدیدترین اثر: 💠گروه تواشیح بین المللی تسنیم💠 📺مشاهده و دریافت نسخه باکیفیت: 🌐 aparat.com/v/MLXG9 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
واکنش مادران شهدای اعدامی، وقتی فرزندان بی‌سر خود را می‌بینند! الهی عظم البلاء... دوستان عزیز بیایید با این مادران داغدیده همدردی کنیم.... راهـ صالحین یعنی راهـ ــ ــ ــ شهدا🌹 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
داشتم با انگشتام ذکر میگفتم که باشنیدن صدای آقای موحد از جام بلند شدم از اتاقش اومد بیرون و با یه سری پرونده که تو دستش بود سمت من میومد به پشتم نگاه کردم مطمئن بودم متوجه من نشده بلند شدم لباسمو مرتب کردمو با لبخند رفتم سمتش حالا متوجه من شده بود... از حرکت ایستاد و رو به روم اومد دستمو دراز کردم سمتش و گفتم:سلام علیکم! یه نگاه به سر تا پام انداخت و خیلی خشک بهم دست داد بابای فاطمه:و علیکم السلام آقای دهقان فرد!اتفاقی افتاده؟ محمد:راستش... یه نفس عمیق کشیدمو ادامه دادم:راستش میخواستم که اگه میشه یه چند لحظه ای وقتتون و بگیرم! بابای فاطمه:برایِ؟قطعا کارِ دادگاهی ندارید اینجا درسته؟ سرمو بلند کردمو صاف تو چشماش زل زدم محمد:بله!میخوام اگه اجازه بدین با خودتون حرف بزنم! بابای فاطمه:ببینید آقای دهقان فرد اگه میخواید راجع به دخترم حرفی بزنید باید بگم که حرفِ من همونه و هیچ تغییری نکرده حتی اگه صدها سال هم بگذره!شما هم بهتره انرژیتون رو جایِ دیگه ای صرف کنید!در ضمن!تاکید کنم که اینجا محلِ کارِ منه!لطف کنید برگردید همونجایی که بودید اگه اون شب من چیزی نگفتم فقط به خاطرِ مراعاتِ حالِ جمع بود. همینطور پشت هم حرف میزد و من بدون اینکه چیزی بگم فقط میشنیدمو نفس های عمیق میکشیدم آره چقدرم که تو مراعاتِ حالِ جمع رو کردی!یخورده مکث کرد خواست دوباره ادامه بده که گفتم:لااقل بزارید منم حرفام رو بزنم آقای موحد! بابای فاطمه:حرفِ دیگه ای هم مونده؟آقا شما به خودتون نگاه کردید؟به خانوادتون؟به طبقه اجتماعیتون؟به سنتون؟و همچنین به ما نگاه کردین؟!چه وجهِ مشترکی پیدا کردی که با این جرئت الان اینجا ایستادی؟ حالم بدتر همیشه بود سعی کردم حالمو پشت لبخندم پنهون کنمو چیزی نگم تو دلم حضرت زهرا رو صدا کردمو گفتم:آقای موحد!!!خواهش میکنم! سکوتشو که دیدم ادامه دادم!حدس میزدم دردش چیه اون فکر میکرد من به خاطر موقعیت اجتماعی و پولش بهش پناه آوردم محمد:به خدا اونطوری که شما فکر میکنید نیست!به حضرت زهرا نیست!شما حتی اجازه ی حرف زدن به من نمیدید!آقای موحد! خواست دوباره ادامه بده که گفتم محمد:لطفا.... لطفا بزارید ادامش رو بگم شما مشکلتون اختلاف سنی نیست ولی با این وجود باید بگم حضرت زهرا با امام علی هم تفاوت سنیشون زیاد بود آقای موحد!شاید ما از دوتا خانواده با فرهنگ و عقاید متفاوت باشیم ولی اصلِ مقوله ی ازدواجم همینه‌!دوتا آدم از دوتاخانواده ی کاملا متفاوت زیر یه سقف باهم کنار بیان شما دخترتون رو نازپرورده بزرگ‌کردین درست!؟من شاید تو شرایط این چنینی بزرگ نشده باشم ولی میتونم قسمتی از این شرایط رو فراهم کنم آقایِ موحد!شاید نتونم شرایط مادی آنچنانی فراهم کنم ولی از استحکام زندگی ای که با عشق شروع شه مطمئنم... دوباره حالم بد شده بود!زیاد عصبی شده بودم‌ و باید قرص میخوردم سعی کردم کاری نکنم که از حالم با خبر شه نگاه تمسخر آمیزش حالمو بدتر میکرد به خدا پناه بردمو از حضرت زهرا کمک خواستم سرمو انداختم پایین و نگاهم به انگشتی که از بس با ناخون هام باهاش ور رفتمو قرمز شده بود افتاد یه نفس کوتاه کشیدمو گفتم:آقای موحد من به دخترشما.... من به دخترتون علاقه دارم!!!! چندثانیه گذشت که واکنشی نشون نداد سرمو آوردم بالا تا از قیافش تشخیص بدم تو چه حالیه!با عصبانیت دستاشو مشت کرده بود و نگام میکرد لبخند زدمو جلوتر رفتمو گفتم:بزنید انگار منتظر این کلمه بود هنوز از دهنم خارج نشده یه سمت صورتم‌سوخت حس کردم سبک شد. بابای فاطمه:دیگه اطرافِ خودمو خانوادم نبینمت!!!متدینِ....!!!! دیگه چیزی نگفت و راهش رو گرفت و رفت! دستمو جای دستش گذاشتم یه لبخند زدم!خیلی وقت بود سیلی نخورده بودم شاید تاوانِ عاشق شدنه!شایدم...! حرفش مثلِ یه تیری بود که قلبم رو شکافت ولی با این حال از خودم راضی بودم!قلبِ نا آرومم آروم شد دلیلِ این آرامش و رضایت رو نمیدونستم خواستم برم که یه دستی رو شونم‌ نشست برگشتم عقب!مصطفی بود!دستشو با تمسخر دو سه بار رو شونم بالا و پایین کشید. مصطفی:ایرادی نداره!سیلیِ عشقه دیگه!هر که طاووس خواهد جورِ هندوستان کشد!فاطمه که داره تاوانِ غلطاشو میده... مونده تو!تازه اول راهه!جا زدی پسر؟جا نزن بابا می ارزه به لمس دستاش! نمیخواستم بزنمش بی اراده لبخند رو لبام بود ولی با آخرین جمله اش همه ی بدنم لرزید دستام بی اراده مشت شد انگشت اشارشو دراز کرد سمت گردنم ادامه داد:آخی!رگ غیرتته؟عشقش برات نمیمونه ها!فاطمه به عشق منم پشت پا زد عوضی!!! دیگه کنترلم از دستم خارج شد نمیدونم چیشد که مشت دستم تو صورتش نشست چند نفری بهمون نگاه میکردن و بقیه مشغول کاراشون بودن دستشو گذاشت رو دماغش که خون میومد انتظار این کارمو داشت!جا نخورد... نویسندگان:فاطمه زهرا درزی و غزاله میرزا پور ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
واکنشی نشون نداد یه جورایی مطمئن بود دستمو گرفتم زیر چونش و گفتم:اون به عشق پشت پا نزد!تو عاشق نبودی اگه هم فکر میکنی عاشقش بودی باید بگم این فقط یک توهمه!یه بارِ دیگه اسم فاطمه رو از زبون کثیفت بشنوم هر چی دیدی از چشم خودت دیدی! این رو گفتمو راهمو سمت در خروجی کشیدم لرزش دستام کنترل شدنی نبود نفهمیدم چجوری به خونه رسیدم!!! قرار بود دوهفته دیگه به مرز اعزام بشم برای تلاش کردن فقط دو هفته فرصت داشتم برای این دوهفته ام به سپاه ساری انتقالی گرفتم از نرگس شماره مادر فاطمه رو گرفتم‌و بهش زنگ زدم قرار شد بعد تموم شدن شیفتش برم بیمارستان تا باهاش حرف بزنم سرگرم کارام شدم...! انقدر که این پله هارو رفتم بالا و اومدم پایین پاهام درد گرفته بود روی صندلی نشستمو چشمم به ساعت خورد با دیدن عقربه کوچیک رو عدد ۵ از جام پریدم دو ساعتی بود که بیشتر بچه ها رفتن من اضافه مونده بودم تا از اینجا مستقیم پیش مادر فاطمه برم وسایلم رو برداشتمو تو ماشینم نشستم با سرعت به سمت بیمارستان حرکت کردم نمیخواستم دیر برسمو وِجهَمو پیشش خراب کنم ماشین رو کنار خیابون پارک کردمو رفتم داخل سرمو چرخوندمو اطراف رو گشتم وقتی پیداش نکردم رفتم سمت یکی از پرستارا و گفتم:سلام خانوم ببخشید خانوم کیان دخت رحیمی رو میشناسید؟ پرستار:سلام بله چطور؟ محمد:ببخشید من کجا میتونم پیداشون کنم؟ پرستار:طبقه بالا محمد:ممنون از پله ها بالا رفتم وقتی تو سالن پیداش نکردم خواستم دوباره صداش کنم که یکی صدام زد:آقا محمد؟ برگشتم سمت صدا که با لبخندش مواجه شدم اومد نزدیک تر و گفت:حالتون‌خوبه؟میشه چند لحظه منتطرم بمونید؟ محمد:ممنونم چشم رفت تو یه اتاقی و درو بست نشستم رو صندلی سفید راه رو و به ناخنام زل زدم چند دیقه بعد مامان فاطمه کنارم ایستاد و گفت:ببخشید منتظرتون گذاشتم از جام بلند شدمو گفتم:خواهش میکنم لباس فرم سرمه ایش رو عوض کرده بود و چادر سرش کرده بود همراهش از بیمارستان خارج شدم وجودش بهم حس خوبی میداد کنارش اضطراب نداشتم ولی برعکس کنار شوهرش از استرس زیاد به زحمت میتونستم حرف بزنم‌ رویِ نیمکت نشستیم برگشت سمتمو باهمون لبخند نگام کرد سرمو انداختم پایین که گفت:خب؟چیکارم داشتین؟ تو دلم یه بسم الله گفتمو از خدا خواستم مادر فاطمه با شوهرش همفکر نباشه محمد:من ازتون کمک میخوام مامان فاطمه:کمک برای چی؟ محمد:راستش بعد از شبی که اومدیم خونتون من یه ملاقات با آقای موحد داشتم که... مامان فاطمه:آره میدونم احمد گفت راجبش بهم محمد:من فکر میکنم اگه شما کمکم کنید،بتونم زودتر ایشونو راضی کنم .... چیزی نگفت که ادامه دادم: یجورایی الان همه مخالف منن و روبه روم ایستادن البته با وجود خدا کنارم من حق ندارم بگم تنهام ولی... مامان فاطمه:آقا محمد؟ سرمو بالا گرفتم مامان فاطمه:چرا داری میجنگی؟ محمد:شما هم‌میخواین بگین من دارم اشتباه میکنم؟ مامان فاطمه:نه من همچین حرفی و نمیزنم فقط میخوام برام دلیل بیاری تا بدونم میتونم کمکت کنم یا نه؟ نگاهمو به زمین دوختمو برای دومین بار به خودم جرئت دادم تا بگم:من به دخترتون علاقه دارم. چشمامو بستمو منتظر موندم برای دومین بار سیلی بخورم‌ چند لحظه گذشت نگاش کردم هنوز همون لبخند روی صورتش بود با دیدن لبخندش دلم گرم شد و با جرات بیشتری ادامه دادم:واسه رسیدن به هدفای باارزش نباید جنگید؟ مامان فاطمه:چرا باید جنگید! اگه بگم از شنیدن این‌جمله اش از ذوق قند تو دلم آب نشد دروغ گفتم ادامه داد:اگه واقعا دوسش داری حالا حالا ها باید بجنگی چون پدر فاطمه آدم سرسختیه خیلی کم پیش میاد حرفش دوتا شه نمیخوام نا امیدتون کنم با این حرفا فقط میخوام همچی رو بدونین مصطفی رو که مطمئنا الان میشناسین واسه پدر فاطمه خیلی با ارزش و محترمه احمد ارتباط خیلی صمیمی با پدر مصطفی داشت درست مثلِ دوتا برادر بودن اما بعد مخالفت فاطمه از ازدواجش با مصطفی دیگه چیزی مثله سابق نشد و هنوز هم احمد پیش برادرش احساس شرمندگی میکنه شاید دلیل اصلی اینکه احمد با شما مخالفه اینه که فاطمه تمام خاستگارای قبلیش و رد کرد و حتی اجازه نداد که پاشون رو تو خونمون بزارن اما شما...! منتظر موندم که جمله اش و کامل کنه ولی ادامه نداد و به جاش گفت:فقط اینو خیلی خوب میدونم این سرسختی و لجبازی همیشگی نیست و اگه تلاش کنین احتمال داره ورق به نفعتون برگرده. از جاش بلند شد منم ایستادم و گفتم:شما بهم کمک میکنین؟من قسم میخورم که خوشبختش کنم. لبخند زد و گفت:امیدوارم موفق بشین خداحافظ. با اینکه جوابمو سر راست نداده بود حداقل فهمیدم مثلِ پدر فاطمه بامن مخالف نیست خداروشکر کردموتو ماشین نشستم... نویسندگان:فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزاپور ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin