eitaa logo
🇵🇸راهـ ــ ــ صالحین 🇮🇷🛣️
955 دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
3.5هزار ویدیو
92 فایل
باسلام به کانال "راه صالحین " خوش آمدید🌺 🤚در این مجال، راه صلحا را با هم مرور خواهیم کرد✋ ارتباط با ادمین: @habeb_1 این کانال مستقل بوده و به هیچ ارگانی متعلق نمی‌باشد
مشاهده در ایتا
دانلود
کتاب صوتی " انسان دویست و پنجاه ساله " بیانات و نوشته های مقام معظم رهبری حضرت آیت الله خامنه ای درباره سیره سیاسی مبارزاتی امامان معصوم ناشر : موسسه فرهنگی هنری ایمان جهادی تولید ایران صدا با صدای ان شاء الله با مجموعه ای جدید هر شب در خدمت شما دوستان عزیز هستیم •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
Part15_انسان 250 ساله.mp3
10.43M
📗کتاب صوتی قسمت 5⃣1⃣ •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🟢 آیا جنگ جهانی سوم در انتظار بشر است؟ ⭕️ کانال خصوصی «نهضت جهانی نهج‌البلاغه خوانی » در ایتا، از شهرمقدس قم 👇 💟روزی ده دقیقه باماهمراه باشید 💌 🌈https://eitaa.com/joinchat/2809528488C2b8339997e •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
زیاده روی در ملامت آتش لجاجت را شعله ور می کند، مولا امیرالمومنین علی علیه السلام •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*خواننده ساکن انگلیس در وصف سردار سلیمانی. به ترجمه دقت کنید. واژه ها فوق العاده است. عالی.* •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*عربستان آتش زیر خاکستر و آماده انفجار. مراسم عظیم تشییع جنازه شهدای قطیف. دیروز در عربستان. یکصدائی و خروش شیعیان را بنگرید. عین بهمن ۵۷ ماست.* راهـ صالحین یعنی راهـ ــ ــ ــ شهدا🌹 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
🟢 جواب دندان شکن سردار مسجدی (سفیر ایران در عراق) به احضار الکاظمی✌️ ▪️جواب سردار مسجدی وقتی به دستور الکاظمی احضار شده بود: در عراق سه مقر موساد دیگر است که باید تخلیه کنند وگرنه مورد هدف قرار می‌دهیم. *دیپلماسی انقلابی که میگن. یعنی این.* *شیفته این شخصیت شدم* *مرد نه! حاجی شیرمردی*👌🇮🇷💪🏻* •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
💬 *ما یکی از آن شش کشوریم!* 🔹در دنیا متداول است که پرنده‌های رادارگریز را از لایه‌های کامپوزیتی می‌سازند. این بدنه های کامپوزیتی در برابر لیزرهای پرتوان آسیب‌پذیرند برای همین با استفاده سلاح های لیزری آنها را منهدم میکنند. در حال حاضر تنها شش کشور دنیا فناوری پیچیده ی ساخت سلاح های لیزری را در اختیار دارند و ایران یکی از آن شش کشور است. 🔹نخستین‌بار شهریورماه ۱۳۹۸، مدیرعامل وقت سازمان صنایع الکترونیک ایران (صاایران) خبر از دستیابی کشورمان به دانش طراحی و ساخت سلاح‌های لیزری پدافندی و استقرار آن در مناطق و تاسیسات حساس و حیاتی کشور داد و اکنون دستاوردهای بیشتری در این زمینه داشته ایم که همه آنها تولید داخل هستند. 🔹سامانه سلاح لیزری کشورمان «ساتب» نام دارد. مزیت استفاده از چنین سامانه‌هایی سرعت بالای آنها در مقابله با اهداف هوایی از جمله پهپادها و موشک‌های کروز متخاصم است چراکه در این سلاح‌ها، پرتابه که اشعه لیزر است با سرعت نور حرکت می‌کند و همچنین تا زمانی که جریان انرژی وجود داشته باشد، این شلیک ادامه دارد. ┅┅┅┅ •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
نگاهی به صورتم انداخت و خیلی اروم گفت:ولی خب حداقل بخاطرش هویتتو تغییر نمیدادی دخترعمو!!با آرایش جذاب تر میشدی. احساس میکردم از شدت ترس دارم از حال میرم با صدایی لرزون و ضعیف گفتم :مصطفی!! با لحن خیلی بدی گفت:جانِ دلم؟ مامان رو کرد بهش و گفت:بسه اقا مصطفی! بعدِ این حرف سرش و تکون داد و از جمع خداحافظی کرد و بیرون رفت!حرفشو آروم گفت ولی چون فضا تو سکوتِ مطلق بود قطعا به راحتی شنیده شد انگار یه نفر با تبر محکم تو کمرم زد ناخوداگاه سرم چرخید سمت محمد همونجوری سرش پایین بود و دستاشو مشت کرده بود!صورتش قرمز شده بود یادِ حالِ بدش تو هیئت افتادم نکنه دوباره.... همه ی تنم یخ کرده بود سرشو که اورد بالا تونستم چشماشو ببینم دور مردمک سیاه چشماش و هاله ی قرمز رنگی پوشونده بود همین یه نگاهی که بهم انداخت برای شکستنم کافی بود حس میکردم از بلندی افتادم تمام بدنم کوفته شده بود تحمل نگاهاشون خیلی سخت بود‌ اینجور حقیر شدن جلوی کسی که یه روزی آرزو میکردی یه نگاه بهت بندازه وحشتناک بود بی اراده به سمت اتاقم حرکت کردم عجیب بود برام ک بابا چیزی به مصطفی نگفت انگار بدشم نمیومد مصطفی اون حرف هارو بزنه انقدر حالم بد بود که حس میکردم دارم تمام محتویات معدمو بالا میارم ناخوداگاه اشکام راهشون رو روی صورتم پیدا کردن چقدر راحت همه ی زندگیم با یه حرف نابود شد سرِ یه لج و لج بازی!!!دیگه چیزی نفهمیدم بدون اینکه چیزی بگم با قدم هایی تند سمت اتاقم رفتم گریه ام به هق هق تبدیل شده بود تو راه چندبار حس کردم مامان صدام کرد ولی بی توجه بهش رفتم تو اتاق و در رو پشت سرم بستم لرزش بدنم اذیتم میکرد خودمو روی تخت انداختمو تا جایی که تونستم زار زدم. محمد: شنیدن صدای مصطفی کنار گوشم مثل صدای کشیده شدن ناخن رو دیوار گچی آزار دهنده بود فقط خدا میدونه چندتا آیت الکرسی خوندم که بتونم خودمو کنترل کنمو تو دهنش نزنم حرف هایی که راجب فاطمه میزد برام تلخ تر از زهر مار بود نمیدونم از کی روش انقدر حساس شده بودم فاطمه حالش بد بود خیلی بدتر ازمن!اینو حس میکردمو وقتی داشت میرفت از لرزش پاهاش مطمئن شدم!کاش میتونستمو تو شرایطی بودم که جواب مصطفی رو بدم نگاه پدر فاطمه آزار دهنده بود نمیتونستم درک کنم چطور شاهد خورد شدن تنها دخترش بود و چیزی به اون پسره نگفت؟!پیروزمندانه به دست های مشت شدم خیره بود از نگاهش متوجه حسی که به من داشت شدم سعی کردم آرامشمو به دست بیارم تاپیشش کم نیارم به صورتم دست کشیدم بابای فاطمه سکوت رو شکوند:آقای دهقان فرد منتظر نگاهش کردم که ادامه داد:وقتی فاطمه رو باشما فرستادیم شلمچه من و مادرش ازتون یه خواهشی کردیم یادتون هست احیانا؟ متوجه منظورش نشدمو سکوت کردم تاحرفشو کامل کنه همونطور که نگاهش به فنجون توی دستش بود گفت:ازتون خواستم مثلِ خواهرتون مراقبش باشید. نگاهش رفت سمت ریحانه که با اخم غلیظی به کف زمین خیره بود همه اخم کرده بودن و فقط من بودم که به ظاهر خونسرد به پدر فاطمه نگاه میکردم. بابای فاطمه:مثلِ اینکه به حرفم توجهی نکردین!!من گفته بودم مثلِ خواهرتون...! فهمیدم منظورشو یه لبخند نامحسوسی زدم که جدی تر از قبل با لحن پر از کنایه ادامه داد:تو محله شما پسرا خاستگاری خواهرشونم میرن؟ داداش علی میخواست بلند شه که دستمو رو دستش گذاشتم ناچار شد دوباره به مبل تکیه بده نمیدونستم در جواب حرف مسخرش چی باید بگم حس کردم سکوتم اذیتش میکرد با اینکه به طور کلی خوشحال بود تا خواستم دهن باز کنمو حرف بزنم گفت:ما شمارو آدم محترمی میدونستیم اعتماد کردیم بهتون گفتیم لابد واقعا همینی هستین که نشون میدین!!نگاهتون کج نمیره اینه جواب اعتماد ما؟با گل و شیرینی بیاین خاستگاری دختری که هیچ شباهتی به شما نداره؟اونم با تقریبا ۱۰ سال اختلاف سنی؟اومدی زن بگیری یا بچه ببری بزرگ کنی؟ اجازه نمیداد حرفی بزنم وقتی کامل حرفاشو زد و سبک شد فنجونشو روی میز گذاشت و گفت:خلاصه خوشحال شدم از دیدنتون. فهمیدم که امشب وقت حرف زدن من نیست ولی برام مفید بود فهمیدم با چه آدمایی طرفم!منطقشون چیه!چجوری باید باهاشون حرف بزنم! داداش علی که بلند شد بقیه هم بلند شدن نگاهم به نگاه مهربون و شرمنده ی مادر فاطمه افتاد بی اراده لبخندی زدمو در کمال آرامش مقابل پدر فاطمه ایستادم دستمو سمتش دراز کردم که یه پوزخندی زد از برق تو نگاهش ترسیدم اونم مثل من تظاهر به آرامش میکرد ولی مشخص بود میخواد سر به تنم نباشه دستمو به سردی گرفت شاید با خودش فکر میکرد دیگه قدمی برنمیدارم و دیگه نمیبینتم چون با پوزخند بهم خیره شده بود بعد خداحافظی باهاشون از خونشون خارج شدیم.‌.. نویسندگان:فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزاپور. ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
هیچکی باهام حرف نمیزد لبخندم رو که میدیدن بیشتر از قبل از عصبانی میشدن داداش علی و خانومش رفتن خونه خودشون البته زن داداش نرگس قبل رفتنش یه لبخندی زد و گفت:خوشحالم که میبینم داری میخندی داداش! ولی ریحانه حتی بهم نگاهم نمیکرد با روح الله خداحافظی کرد و رفت تو اتاقش منم بعد از تجدید وضو رفتم تو اتاقم چراغ شب خواب رو روشن کردم بعد از اینکه لباسامو عوض کردم سجاده رو پهن کردم کف اتاق و دو رکعت نماز استغاثه به حضرت زهرا خوندم نمازم که تموم شد از حضرت زهرا خواستم مثل همیشه برام مادری کنه میدونستم اینکه مهر فاطمه به دلم افتاده چیز اتفاقی ای نیست و قطعا هدیه خداست از مادر خواستم کمکم کنه تا این مسیر رو بگذرونم و بتونم دل پدرش رو به دست بیارم این همه مدت هر بار خواستم ازدواج کنم یه اتفاقی افتاد و نشد الان که تو ۲۷ سالگیم به طرز عجیبی به دختری دل بستم که شاید با معیارای من فرق داشت برای خودم هم جالب بود یاد حرفای مصطفی افتادم:(عه اینم که موهاش مثل موهای من...) دوباره عصبی شدم قرآنمو باز کردم داشتم میخوندم که چهره خجالت زده ی فاطمه اومد تو ذهنم داشتم بهش فکر میکردم که متوجه شدم یه قطره اشک از چشمام سر خورد و ریخت پشت دستم یه لبخند زدمو صورتمو پاک کردم چقدر عجیب! تو این یک هفته ای که گذشته بود هرشب دو رکعت نماز خوندمو از خدا فاطمه رو خواستم هر روز که میگذشت برام عزیز تر از روز قبل میشد دیگه وقتش بود برگردم شمال و از نو تلاش کنم حرکت کردم سمت شمال و زودتر از همیشه رسیدم خونه ریحانه هنوز باهام سر سنگین بود میدونستم درد خواهرم چیه اون شب ریحانه وعلی جای من سوختن. تو خونه دنبالش گشتم وقتی ندیدمش رفتم تو اتاقش رو تختش خوابیده بود نشستم کنارش موهاش رو از صورتش کنار زدمو لپشو بوسیدم خوابش سنگین بود و بیدار نشد رفتم‌تو اتاقمو بعد عوض کردن لباسام رفتم‌ سمت دادگستری. یک ساعتی بود که منتظر بودم بابای فاطمه کارش تموم شه و از اتاقش بیرون بیاد... نویسندگان:فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزاپور. ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*باور کردنی نیست. ولی حقیقت دارد. حتما و با افتخار نگاه کنید.* •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بی گمان ویروس صهیونیسم از منطقه ریشه کن خواهد شد. ان شاء الله... •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
🍎🍎🍎 *تحلیل موشکباران دیروز اربیل توسط یگان موشکی سپاه.* 🍏🍏🍏 *علت حمله آشکار سپاه به صهیونیست‌ها چه بود؟* 🔰 حمله به تاسیسات رژیم صهیونسیتی دفعه اول نبوده است و آنها بارها ضربه شست ایران را چشیده اند. اما در گذشته و در پاسخ به شهادت شهید الله دادی، پایگاه تیفور و ... پاسخ ها بصورت غیرمستقیم یا پنهانی بود و رسانه ای نمی شد. لذا علت رسانه ای شدن این حمله می تواند چند موضوع باشد: 1️⃣ _ اولاً می تواند پاسخی به جوسازی رسانه ای صهیونیست ها مانند مطرح شدن پلنB باشد که با فضاسازی رسانه‌ای بدنبال تغییر موازنه وحشت به نفع خودشان بودند. 2️⃣ _ ثانیاً اعلام این حمله را می توان آغاز یک استراتژی جدید در سیاست دفاعی ایران قلمداد کرد؛ یعنی عبور از صبر استراتژیک به پاسخِ آشکار و هوشمندانه. 3️⃣ _ ثالثا پاتریوت های نسل ۲ و ۳ آمریکا که از سال ۲۰۲۰ در اربیل مستقر شده اند باز هم در رهگیری تجهیزات ایرانی ناکام ماندند و این یعنی به رخ کشیدن توان تکنولوژیکی ایران در حوزه نظامی. 4️⃣ _ نکته چهارم اینکه، این حرکت نو پاسخی به تلاش صهیونیست ها برای ورود به حوزه پیرامونی ایران است. قطعاً ایران اجازه نخواهد داد که صهیونیست ها در کنار گوش ما لانه کنند و امنیت ملی ما دچار خدشه شود. 5️⃣ _ تقارن این حمله با ساعت ۱:۲۰ یعنی هر چند حاج قاسم در بین ما نیست ولی شهادتش یک مبدأ تاریخی برای انتقام از عاملان و بانیان فرودگاه بغداد خواهد بود. ✅ جان هرتز در نظریه اش با عنوان معمای امنیت Security Dilemma و دیگر نظریه پردازان رئالیسم تهاجمی به خوبی می توانند شرایط فعلی را به تصویر بکشند. به قول مرشایمر در جهانی با قانون جنگل اگر نزنی زده می شوی و اگر نخوری خورده. 👌 نکته پایانی اینکه، بنظر می رسد پالس این حمله را بعد از آمریکایی ها و صهیونیست ها برخی افراد مانند آل خلیفه، اردوغان، علی اف، بارزانی و ... بهتر حس کردند که نباید اقتصاد و امنیتشان را به یک رژیم پوشالی پیوند بزنند. •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نقاش ماهی ! دانشمندان ژاپنی متوجه شده بودن که نزدیک سواحل یکی از جزایر ژاپن کف اقیانوس نقاشی های زیبا و منحصر به فردی کشیده شده... اول تصور بر این بود که یک انسان این نقاشی ها رو کشیده تا اینکه مشخص شد یک نوع ماهی برای جلب نظر جفتش این آثار رو خلق میکنه ...!👌 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
توسل «سالار عقیلی» به امام رضا (ع) در بستر کرونا سالار عقیلی: 🔹مدتی قبل به کرونا مبتلا شدم و بر اثر این اتفاق ۸۰ درصد ریه‌ام درگیر این بیماری شد و در آی سی یو بستری بودم. 🔹شرایطم به گونه‌ای بود که کسی نمی‌توانست کنارم باشد و دکتر هم نگران از این مسئله بود و من در همان شرایط سخت بیماری از امام رضا خواستم که به فرزند ۱۴ ساله‌ام رحم کند، اما به لطف امام مهربانی توانستم نجات پیدا کنم و برای شما بخوانم. 🔸سالار عقیلی همچنین به عنوان خادم حرم امام رضا علیه‌سلام از سوی آستان قدس رضوی معرف شد. •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞| نماهنگ بسیار زیبا ⚜بی هَمگان به سر شود، بی تو به سر نمی‌شود... 🌀همخوانی موزیکال و شاد ویژه نیمه شعبان 🌼به مناسبت ولادت باسعادت منجی عالم بشریت، حضرت امام زمان(عج) 🔅جدیدترین اثر: 💠گروه تواشیح بین المللی تسنیم💠 📺مشاهده و دریافت نسخه باکیفیت: 🌐 aparat.com/v/MLXG9 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
واکنش مادران شهدای اعدامی، وقتی فرزندان بی‌سر خود را می‌بینند! الهی عظم البلاء... دوستان عزیز بیایید با این مادران داغدیده همدردی کنیم.... راهـ صالحین یعنی راهـ ــ ــ ــ شهدا🌹 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
داشتم با انگشتام ذکر میگفتم که باشنیدن صدای آقای موحد از جام بلند شدم از اتاقش اومد بیرون و با یه سری پرونده که تو دستش بود سمت من میومد به پشتم نگاه کردم مطمئن بودم متوجه من نشده بلند شدم لباسمو مرتب کردمو با لبخند رفتم سمتش حالا متوجه من شده بود... از حرکت ایستاد و رو به روم اومد دستمو دراز کردم سمتش و گفتم:سلام علیکم! یه نگاه به سر تا پام انداخت و خیلی خشک بهم دست داد بابای فاطمه:و علیکم السلام آقای دهقان فرد!اتفاقی افتاده؟ محمد:راستش... یه نفس عمیق کشیدمو ادامه دادم:راستش میخواستم که اگه میشه یه چند لحظه ای وقتتون و بگیرم! بابای فاطمه:برایِ؟قطعا کارِ دادگاهی ندارید اینجا درسته؟ سرمو بلند کردمو صاف تو چشماش زل زدم محمد:بله!میخوام اگه اجازه بدین با خودتون حرف بزنم! بابای فاطمه:ببینید آقای دهقان فرد اگه میخواید راجع به دخترم حرفی بزنید باید بگم که حرفِ من همونه و هیچ تغییری نکرده حتی اگه صدها سال هم بگذره!شما هم بهتره انرژیتون رو جایِ دیگه ای صرف کنید!در ضمن!تاکید کنم که اینجا محلِ کارِ منه!لطف کنید برگردید همونجایی که بودید اگه اون شب من چیزی نگفتم فقط به خاطرِ مراعاتِ حالِ جمع بود. همینطور پشت هم حرف میزد و من بدون اینکه چیزی بگم فقط میشنیدمو نفس های عمیق میکشیدم آره چقدرم که تو مراعاتِ حالِ جمع رو کردی!یخورده مکث کرد خواست دوباره ادامه بده که گفتم:لااقل بزارید منم حرفام رو بزنم آقای موحد! بابای فاطمه:حرفِ دیگه ای هم مونده؟آقا شما به خودتون نگاه کردید؟به خانوادتون؟به طبقه اجتماعیتون؟به سنتون؟و همچنین به ما نگاه کردین؟!چه وجهِ مشترکی پیدا کردی که با این جرئت الان اینجا ایستادی؟ حالم بدتر همیشه بود سعی کردم حالمو پشت لبخندم پنهون کنمو چیزی نگم تو دلم حضرت زهرا رو صدا کردمو گفتم:آقای موحد!!!خواهش میکنم! سکوتشو که دیدم ادامه دادم!حدس میزدم دردش چیه اون فکر میکرد من به خاطر موقعیت اجتماعی و پولش بهش پناه آوردم محمد:به خدا اونطوری که شما فکر میکنید نیست!به حضرت زهرا نیست!شما حتی اجازه ی حرف زدن به من نمیدید!آقای موحد! خواست دوباره ادامه بده که گفتم محمد:لطفا.... لطفا بزارید ادامش رو بگم شما مشکلتون اختلاف سنی نیست ولی با این وجود باید بگم حضرت زهرا با امام علی هم تفاوت سنیشون زیاد بود آقای موحد!شاید ما از دوتا خانواده با فرهنگ و عقاید متفاوت باشیم ولی اصلِ مقوله ی ازدواجم همینه‌!دوتا آدم از دوتاخانواده ی کاملا متفاوت زیر یه سقف باهم کنار بیان شما دخترتون رو نازپرورده بزرگ‌کردین درست!؟من شاید تو شرایط این چنینی بزرگ نشده باشم ولی میتونم قسمتی از این شرایط رو فراهم کنم آقایِ موحد!شاید نتونم شرایط مادی آنچنانی فراهم کنم ولی از استحکام زندگی ای که با عشق شروع شه مطمئنم... دوباره حالم بد شده بود!زیاد عصبی شده بودم‌ و باید قرص میخوردم سعی کردم کاری نکنم که از حالم با خبر شه نگاه تمسخر آمیزش حالمو بدتر میکرد به خدا پناه بردمو از حضرت زهرا کمک خواستم سرمو انداختم پایین و نگاهم به انگشتی که از بس با ناخون هام باهاش ور رفتمو قرمز شده بود افتاد یه نفس کوتاه کشیدمو گفتم:آقای موحد من به دخترشما.... من به دخترتون علاقه دارم!!!! چندثانیه گذشت که واکنشی نشون نداد سرمو آوردم بالا تا از قیافش تشخیص بدم تو چه حالیه!با عصبانیت دستاشو مشت کرده بود و نگام میکرد لبخند زدمو جلوتر رفتمو گفتم:بزنید انگار منتظر این کلمه بود هنوز از دهنم خارج نشده یه سمت صورتم‌سوخت حس کردم سبک شد. بابای فاطمه:دیگه اطرافِ خودمو خانوادم نبینمت!!!متدینِ....!!!! دیگه چیزی نگفت و راهش رو گرفت و رفت! دستمو جای دستش گذاشتم یه لبخند زدم!خیلی وقت بود سیلی نخورده بودم شاید تاوانِ عاشق شدنه!شایدم...! حرفش مثلِ یه تیری بود که قلبم رو شکافت ولی با این حال از خودم راضی بودم!قلبِ نا آرومم آروم شد دلیلِ این آرامش و رضایت رو نمیدونستم خواستم برم که یه دستی رو شونم‌ نشست برگشتم عقب!مصطفی بود!دستشو با تمسخر دو سه بار رو شونم بالا و پایین کشید. مصطفی:ایرادی نداره!سیلیِ عشقه دیگه!هر که طاووس خواهد جورِ هندوستان کشد!فاطمه که داره تاوانِ غلطاشو میده... مونده تو!تازه اول راهه!جا زدی پسر؟جا نزن بابا می ارزه به لمس دستاش! نمیخواستم بزنمش بی اراده لبخند رو لبام بود ولی با آخرین جمله اش همه ی بدنم لرزید دستام بی اراده مشت شد انگشت اشارشو دراز کرد سمت گردنم ادامه داد:آخی!رگ غیرتته؟عشقش برات نمیمونه ها!فاطمه به عشق منم پشت پا زد عوضی!!! دیگه کنترلم از دستم خارج شد نمیدونم چیشد که مشت دستم تو صورتش نشست چند نفری بهمون نگاه میکردن و بقیه مشغول کاراشون بودن دستشو گذاشت رو دماغش که خون میومد انتظار این کارمو داشت!جا نخورد... نویسندگان:فاطمه زهرا درزی و غزاله میرزا پور ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
واکنشی نشون نداد یه جورایی مطمئن بود دستمو گرفتم زیر چونش و گفتم:اون به عشق پشت پا نزد!تو عاشق نبودی اگه هم فکر میکنی عاشقش بودی باید بگم این فقط یک توهمه!یه بارِ دیگه اسم فاطمه رو از زبون کثیفت بشنوم هر چی دیدی از چشم خودت دیدی! این رو گفتمو راهمو سمت در خروجی کشیدم لرزش دستام کنترل شدنی نبود نفهمیدم چجوری به خونه رسیدم!!! قرار بود دوهفته دیگه به مرز اعزام بشم برای تلاش کردن فقط دو هفته فرصت داشتم برای این دوهفته ام به سپاه ساری انتقالی گرفتم از نرگس شماره مادر فاطمه رو گرفتم‌و بهش زنگ زدم قرار شد بعد تموم شدن شیفتش برم بیمارستان تا باهاش حرف بزنم سرگرم کارام شدم...! انقدر که این پله هارو رفتم بالا و اومدم پایین پاهام درد گرفته بود روی صندلی نشستمو چشمم به ساعت خورد با دیدن عقربه کوچیک رو عدد ۵ از جام پریدم دو ساعتی بود که بیشتر بچه ها رفتن من اضافه مونده بودم تا از اینجا مستقیم پیش مادر فاطمه برم وسایلم رو برداشتمو تو ماشینم نشستم با سرعت به سمت بیمارستان حرکت کردم نمیخواستم دیر برسمو وِجهَمو پیشش خراب کنم ماشین رو کنار خیابون پارک کردمو رفتم داخل سرمو چرخوندمو اطراف رو گشتم وقتی پیداش نکردم رفتم سمت یکی از پرستارا و گفتم:سلام خانوم ببخشید خانوم کیان دخت رحیمی رو میشناسید؟ پرستار:سلام بله چطور؟ محمد:ببخشید من کجا میتونم پیداشون کنم؟ پرستار:طبقه بالا محمد:ممنون از پله ها بالا رفتم وقتی تو سالن پیداش نکردم خواستم دوباره صداش کنم که یکی صدام زد:آقا محمد؟ برگشتم سمت صدا که با لبخندش مواجه شدم اومد نزدیک تر و گفت:حالتون‌خوبه؟میشه چند لحظه منتطرم بمونید؟ محمد:ممنونم چشم رفت تو یه اتاقی و درو بست نشستم رو صندلی سفید راه رو و به ناخنام زل زدم چند دیقه بعد مامان فاطمه کنارم ایستاد و گفت:ببخشید منتظرتون گذاشتم از جام بلند شدمو گفتم:خواهش میکنم لباس فرم سرمه ایش رو عوض کرده بود و چادر سرش کرده بود همراهش از بیمارستان خارج شدم وجودش بهم حس خوبی میداد کنارش اضطراب نداشتم ولی برعکس کنار شوهرش از استرس زیاد به زحمت میتونستم حرف بزنم‌ رویِ نیمکت نشستیم برگشت سمتمو باهمون لبخند نگام کرد سرمو انداختم پایین که گفت:خب؟چیکارم داشتین؟ تو دلم یه بسم الله گفتمو از خدا خواستم مادر فاطمه با شوهرش همفکر نباشه محمد:من ازتون کمک میخوام مامان فاطمه:کمک برای چی؟ محمد:راستش بعد از شبی که اومدیم خونتون من یه ملاقات با آقای موحد داشتم که... مامان فاطمه:آره میدونم احمد گفت راجبش بهم محمد:من فکر میکنم اگه شما کمکم کنید،بتونم زودتر ایشونو راضی کنم .... چیزی نگفت که ادامه دادم: یجورایی الان همه مخالف منن و روبه روم ایستادن البته با وجود خدا کنارم من حق ندارم بگم تنهام ولی... مامان فاطمه:آقا محمد؟ سرمو بالا گرفتم مامان فاطمه:چرا داری میجنگی؟ محمد:شما هم‌میخواین بگین من دارم اشتباه میکنم؟ مامان فاطمه:نه من همچین حرفی و نمیزنم فقط میخوام برام دلیل بیاری تا بدونم میتونم کمکت کنم یا نه؟ نگاهمو به زمین دوختمو برای دومین بار به خودم جرئت دادم تا بگم:من به دخترتون علاقه دارم. چشمامو بستمو منتظر موندم برای دومین بار سیلی بخورم‌ چند لحظه گذشت نگاش کردم هنوز همون لبخند روی صورتش بود با دیدن لبخندش دلم گرم شد و با جرات بیشتری ادامه دادم:واسه رسیدن به هدفای باارزش نباید جنگید؟ مامان فاطمه:چرا باید جنگید! اگه بگم از شنیدن این‌جمله اش از ذوق قند تو دلم آب نشد دروغ گفتم ادامه داد:اگه واقعا دوسش داری حالا حالا ها باید بجنگی چون پدر فاطمه آدم سرسختیه خیلی کم پیش میاد حرفش دوتا شه نمیخوام نا امیدتون کنم با این حرفا فقط میخوام همچی رو بدونین مصطفی رو که مطمئنا الان میشناسین واسه پدر فاطمه خیلی با ارزش و محترمه احمد ارتباط خیلی صمیمی با پدر مصطفی داشت درست مثلِ دوتا برادر بودن اما بعد مخالفت فاطمه از ازدواجش با مصطفی دیگه چیزی مثله سابق نشد و هنوز هم احمد پیش برادرش احساس شرمندگی میکنه شاید دلیل اصلی اینکه احمد با شما مخالفه اینه که فاطمه تمام خاستگارای قبلیش و رد کرد و حتی اجازه نداد که پاشون رو تو خونمون بزارن اما شما...! منتظر موندم که جمله اش و کامل کنه ولی ادامه نداد و به جاش گفت:فقط اینو خیلی خوب میدونم این سرسختی و لجبازی همیشگی نیست و اگه تلاش کنین احتمال داره ورق به نفعتون برگرده. از جاش بلند شد منم ایستادم و گفتم:شما بهم کمک میکنین؟من قسم میخورم که خوشبختش کنم. لبخند زد و گفت:امیدوارم موفق بشین خداحافظ. با اینکه جوابمو سر راست نداده بود حداقل فهمیدم مثلِ پدر فاطمه بامن مخالف نیست خداروشکر کردموتو ماشین نشستم... نویسندگان:فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزاپور ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*21 توصیه ی مفید ماشینی برای خانواده ها در ایام مسافرت.* •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞| نماهنگ بسیار زیبا ⚜بی هَمگان به سر شود، بی تو به سر نمی‌شود... 🌀همخوانی موزیکال و شاد ویژه نیمه شعبان 🌼به مناسبت ولادت باسعادت منجی عالم بشریت، حضرت امام زمان(عج) 🔅جدیدترین اثر: 💠گروه تواشیح بین المللی تسنیم💠 📺مشاهده و دریافت نسخه باکیفیت: 🌐 aparat.com/v/MLXG9 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یابن الحسن روحی فداک •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‏یابن الحسن یابن الحسن... •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ورزشکار جوانمرد. جهت اطلاع ورزشکاران خود باخته ای که پیراهن رژیم صهیونیستی را بر تن میکنند. •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
برای روز مبادا در ایام عید شاید بکار بیاد. •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
راهیان نور. کانال کمیل. عطش و خون. وفاداری و استقامت. ایثار و شهادت راهـ صالحین یعنی راهـ ــ ــ ــ شهدا🌹 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اختصاصی/سخنان بیسابقه حاج آقا پناهیان درباره اخبار یمن 🔹 حجت الاسلام پناهیان: روز نیمه شعبان روز جهانی مستضعفان جهان است . نیمه شعبان امسال بیایید در اندیشه نجات مستضعفین یمن باشیم. 🔹اینها همان مستضعفانی هستند که وارثان زمین میشوند. 🔹امسال بیایید کمکهای خود را برای پیروزی مردم یمن اختصاص بدهیم 🔹مردم یمن به عشق وعده های آخرالزمانی است که مقاومت میکنند. 🔹یمنی ها از همه به نقطه ظهور نزدیکترند 🔹به وقت ظهور مردم یمن زودتر از همه خود را به یاری امام زمان خواهند رساند 🔹منتظران ظهور قرنهاست که منتظر قیام مردم یمن هستند. 🔹آیت الله العظمی بهجت فرمودند منتظر اخبار یمن باشید... •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
شونه کوچیکمو از داشبورتم در آوردمو به موهام حالت دادمو ریشمو مرتب کردم با عطرم دوش گرفتمو بعد ازاینکه یه بار دیگه تیپمو چک‌کردم از ماشین پیاده شدم ساعت کاریم که تموم شد بلافاصله اومدم محل کار آقای موحد منتظرموندم بیاد بیرون تا برم پیشش چشمم خورد بهش دست راستش با باند بسته شده بود تا جلوی در دیدمش دوییدم سمتش با دیدنم پلک هاشو روی هم فشرد و با حرص گفت:لعنت بر شیطان با خوشرویی سلام کردم که گفت:علیک ورفت اون سمت پیاده رو دنبالش رفتمو گفتم:میتونم چند لحظه وقتتون رو بگیرم‌؟خیلی کوتاه؟! به حرفم اعتنایی نکرد حس کردم منتظره کسیه ماشینشو ندیده بودم به ذهنم رسید شاید نتونه رانندگی کنه واسه همین گفتم:میخواین من برسونمتون؟ چپ چپ نگام کرد و دوباره نگاهشو چرخوند اون سمت خیابون و گفت:راننده ای شما؟ خواستم جواب بدم که چند نفر از اون سمت خیابون اومدن سمتمون یکیشون گفت:آقای موحد ببخشید دیر شد!!! من رو هل داد عقب و درِ ماشین پشت سرمو باز کرد و نشست یکی دیگشونم تو ماشین کناری نشست آقای موحدم بدون توجهی به من نشست تو ماشین به سرعت از جلوم رد شدن کلافه نشستم تو ماشینم و به این فکر کردم اصلا امکان داره بتونم این آدمو راضی کنم؟هواتاریک شده بود خسته شده بودم وقتم داشت تموم میشد و من هنوز هیچ پیشرفتی نکرده بودم نمیشد دست رو دست بزارمو تا فردا صبر کنم رفتم مسجد نمازمو که خوندم برگشتم تو ماشین پامو گذاشتم رو گاز و سمت خونشون حرکت کردم با سرعت رفتم تا شاید قبل رسیدنش بتونم برسم جلوی خونشون پارک کردمو صندلیمو دادم عقب و منتظر موندم ساعت همینطور میگذشت و هیچ خبری نبود هواتاریک شد فهمیدم قبل از من به خونشون برگشته سرمو روی فرمون گذاشتم فضای خونه خودمون اذیتم میکرد ریحانه ام خونه نبود واسه همین به خونه برنگشتم گفتم یخورده دیگه هم صبرکنم پلک هام سنگین شد (پدر فاطمه بهم نزدیک شده بود دوتا دستشو روی گلوم گرفت و محکم فشرد در حالی که دندوناشو از خشم روی هم فشرده بود داد زد:من جنازه دخترمم روی دوشت نمیزارم‌ احساس خفگی میکردم نفس کم آورده بودم سعی کردم صداش کنم ولی جونی برام نمونده بود...) با صدای بوق ماشین با وحشت از خواب پریدم تا چشم هامو باز کردم نگاهم افتاد به آقای موحد که با لباس ورزشی روی صندلی کنارم نشسته بود و با اخم بهم زل زده بود گلوم خشک شد به اطرافم نگاه کردم تمام اتفاقای دیشب یادم افتاد هنوز تو ماشین جلوی خونشون بودم از شدت ترس و هیجانم بخاطر خوابی که دیده بودمو حضور بابای فاطمه تو ماشینم زبونم نمیچرخید انگار منتظر بود حرف بزنم فکر میکردم دارم خواب میبینم با تعجب به اطرافم نگاه کردم که گفت:خواب نیستی نگاهم افتاد به عقربه های ساعتی که رو مچم بسته بودم فکر کردم اشتباه میبینم گوشیمو روشن کردم ساعت ۶ و۲ دقیقه و نشون میداد یهو داد زدم:یا حسینن نمازم با لحن آرومی گف :هنوز قضا نشده از ماشین پیاده شد منم‌اومدم پایین و از صندوق یه بطری آب برداشتمو وضو گرفتم سجاده ای هم که همیشه تو ماشینم بود رو برداشتمو پهن کردم تازه یادم افتاد جهت قبله رو نمیدونم برگشتم عقب که دیدم آقای موحد ایستاده و نگام میکنه بدون اینکه چیزی بپرسم به سمتی ایستاد وگفت:اینوره بدون توجه به حضورش نمازمو بستم نمازم که تموم شد متوجه شدم هنوزم ایستاده اومد سمتم و گفت:از کی اینجایی؟ شرمنده گفتم:از دیشب...به خدا قصد بدی نداشتم میخواستم منتظر بمونم وقتی دیدمتون باهاتون حرف بزنم نفهمیدم کی خوابم برد! نگاهش مثل قبل پر از خشم نبود بابای فاطمه:خب پس شانس آوردی خودتو ماشینتو نبردن سجادمو جمع کردمو توی ماشین گذاشتم اومد کنارم ایستاد یاد خوابم افتادم همون دستش که دورش باند پیچیده بود رو گذاشت رو صورتم با تعجب نگاش میکردم خودمو آماده کرده بودم که دوتا سیلی خوشگل تر ازش بخورم روی صورتم جایی که دفعه قبل سیلی زده بود دست کشید و با لحنی که آروم تراز قبل بود گفت:ببین پسرجون تو آدم خوبی هستی منو ببخش بخاطر حرفایی که از روی عصبانیت بهت زدم ولی خواهش میکنم دور فاطمه ی منو خط بکش مسیر خودت رو برو با کسی که شبیه خودته ازدواج کن ‌تمام حرف من همینه ایندفعه هم این اشتباهتو میبخشم ولی دیگه نمیخوام اینورا پیدات بشه!نمیخوام دیگه ببینمت!میفهمی؟ چیزی نگفتم که در طرف راننده ماشین رو باز کرد وقتی نشستم درو بست و یه لبخند ساختگی تحویلم داد از خونشون دور شدم حس کردم سرگیجه داشتم به هر زوری بود خودمو به محل کارم رسوندم تو اتاقم نشسته بودم سرم رو تنم سنگینی میکرد یه شکلات برداشتمو گذاشتم دهنم شیرینیش حالمو بهتر کرد... نویسندگان:فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزا پور. ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin