*دولت روحانی به دولت بهشت جاسوسها معروف بود. در طول ۸ سال تسلط لیبرالها بر سرنوشت سیاسی و اقتصادی کشور؛ ۲۶ جاسوس شناسائی شد که بسیاری از آنها از طریق خود دولتها فراری داده شدند.اما تعداد کمی را هم سپاه توانست دستگیر کند.*
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
ماموریت های جاسوس ملکه در ایران چه بود؟
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میلاد منجی عالم بشریت را به عموم مسلمانان جهان تبریک عرض میکنیم.
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
#هم_اکنون #پخش_زنده مراسم جشن #نیمه_شعبان از مسجد مقدس جمکران
🔹️آپارات
aparat.com/Jamkaran_ir/live
🔹️اینستاگرام
http://instagram.com/Jamkaran_ir
🔹️تکیه (با ترافیک اینترنت رایگان)
https://tekye.net/live/2646
💠💠💠
✅کانال رسمی مسجد مقدس جمکران:
@Jamkaran_ir
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
#ناحله
#پارت_صد_و_بیست_و_پنج
من از اقا محمد خیلی چیزها یاد گرفتم نمیخوام به شما امرو نهی کنم حملِ بر بی ادبی نشه ولی کاش یه فرصت بهش میدادید!
نگران به محسن نگاه کردم باباش بهم نگاه کرد و گفت:حیف....!!!
مطمئن باش فقط به خاطر فاطمه اجازه میدم فقط به خاطر اون!وگرنه هیچ وقت به خودم اجازه نمیدادم حتی روت فکر کنم!خوشحال شدم یه لبخند زدمو دستمو سمتش دراز کردم بعدِ یکم مکث دستشو اورد بالا و بهم دست داد بعدشم به محسن دست داد خواستم خداحافظی کنم که گفت:فردا شب منتظرتون هستیم!
لبخند رو لبام غلیظ تر شد یه نفس عمیق کشیدمو گفتم:مزاحمتون میشیم.
سرشو تکون داد و رفت به محض دور شدنش محسن دنبالش رفت بعد چند دقیقه برگشت که بغلش کردمو ازش تشکر کردم از دادگاه خارج شدیمو هر کی خونه خودش رفت.
نفهمیدم چجوری شب و صبح کردم به زنداداش اینا گفتم که آماده شن واسه فردا بعد یکم مخالفت بالاخره راضی شدن ریحانه سرسخت تر از چیزی بود که فکرشو میکردم از روح الله و علی خواستم راضیش کنن ولی به هیچ صراطی مستقیم نبود رفتم پیششو با کلی خواهشو تمنا ازش خواستم که باهامون بیاد لباساشو براش بردمو دستش دادم بد قلقی میکرد ولی بعدش راضی شد بوسیدمشو گفتم تا وقتی که حاضر میشن من میرم گل و شیرینی میخرم رفتم تا دسته گلی که سفارش داده بودمو بگیرم بهش نگاه کردم خیلی خوب شده بود
گلای بزرگ داوودی سفید با رز سفید که لا به لاش و گل های ریزِ آبی و یاسی پر کرده بود ترکیب رنگ خیلی جذابی شده بود بعد حساب کردن پولش رفتم سمت شیرینی سرا و دو کیلو شیرینی تر تازه خریدم گذاشتمش قسمت پشت ماشین و تا خونه روندم برخلاف دفعه ی قبل کت و شلوار نپوشیدم یه پیرهن ساده طوسی با شلوار مشکی پوشیدم بعد فرم دادن موهام با سشوار به خودم عطر زدم از همیشه مضطرب تر بودم چراغو خاموش کردمو رفتیم تو ماشین که محسن و شمیم هم رسیدن بعد یه سلام علیک مختصر سمت خونه فاطمه رفتیم.
از ماشین پیاده شدمو زنگ و زدم بعد چند دقیقه یه صدایی اومد و بعدش در باز شد با دیدن قیافه ی بابای فاطمه تو چهارچوب در استرسم بیشتر شد اروم سلام کردمو دستمو سمتش دراز کردم بهم دست داد گل و شیرینیو دادم دستش رفت کنار تا وارد شیم به ترتیب با محسن و علی و روح الله و بقیه سلام علیک کرد و رفتیم داخل قیافه مهربون مامان فاطمه بهم دلگرمی داد به اونم سلام کردیمو وارد خونشون شدیم قیافه ی بی رنگ و روحِ فاطمه که کنار نرده پله ایستاده بود باعث شد چند لحظه مکث کنمو سر جام بایستم سرش پایین بود لبخند روی لبم خشکید اروم سلام کرد جوابشو دادم صورتش زردِ زرد بود دیدنش تو این حالت حالمو بد کرد حس میکردم به زور ایستاده سمت مبل ها رفتیم زنداداش و شمیم و ریحانه به ترتیب باهاش روبوسی کردن و نشستن فاطمه هم به آشپزخونه رفت باباش روی مبل کنارمنشست.
بابای فاطمه:خب آقا محمد بعد کلی اصرار ورزیدن بالاخره موفق شدین بهتون تبریک میگم.
به یه لبخند اکتفا کردم که ادامه داد:خب حالا که اومدیحرفاتو میشنوم.
صدامو صاف کردمو روی مبل جابه جا شدم یه نفس عمیق کشیدمو شروع کردم:اقای موحد!من...
هر چی نیازبود پرسید و جواب دادم میون حرفام هم محسن و علی میپریدن و ازم تعریف میکردن و یه چیزایی به حرف هام اضافه میکردن نمیدونمچقدر گذشت که فاطمه با سینی تو دستش سمت ما اومد سینیو آروم داد دست باباش و کنارش نشست مامانشم یه چیزایی تعارف کرد و نشست تمام حواسم به حرکات ارومِ فاطمه بود نمیدونستم با چه منطقی عاشقش شدم...
البته ب نظرم عشق منطق نمیخواد تمام مدت سرش پایین بود حتی یه ثانیه هم چشماشو ندیدم به هیچ عنوان لبخند نمیزد یاد حرف باباش افتادم
"فقط به خاطر دخترم..."
حرفای مادرش تو ذهنم مرور شد
"فاطمه همه ی خواستگاراشو رد کرد...
ولی شما!!..."
الان دیگه مطمئن بودم فاطمه دوستم داره اگه مخالف بود باباش میگفت دخترم نمیخوادت دیگه دنباال بهانه نمیگشت...!
ته دلم قرص شد محسن از شغلم حرف میزد و من حتی کلمه ای از حرفاش نفهمیدم...!
درگیرِ حال فاطمه بودم که یکی آروم به بازومزد نگاه منتظرشون رو که دیدم فهمیدم چیزی گفتن که من نشنیدم بابای فاطمه متوجه شد و گفت:میگم شغل پر خطری داری
نگاش کردم که ادامه داد:چجوری دخترمو به تو بدم وقتی مشخص نیست کی خونه ای کی نیستی؟کی بت ماموریت میخوره؟این کار من یه ریسک نیست؟تو بودی با سرنوشت دخترت بازی میکردی؟
تکیه داد به مبل و گفت:خب میتونی چیزی بگی تا خیالم از این بابت جمع بشه؟
نگاه همه رو حس میکردم انگاری کنجکاو شدن ببینن چه جوابی میدم بهش نگاهم رو فاطمه برگشت واسه اولین بار چند ثانیه نگاهم به نگاهش گره خورد...
نویسندگان:فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزاپور.
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
#ناحله
#پارت_صد_و_بیست_و_شش
مطمئن شدم از چیزی که میخواستم بگم یه نفس عمیقی کشیدمو گفتم:من قسم میخورم بدون رضایتشون هیچ ماموریتیو قبول نکنم
بابای فاطمه:حتی اگه اخراج بشی؟
مطمئن بودم هر زمان که بخوام میتونم فاطمه رو راضی کنم شاید سخت باشه ولی غیر ممکن نیست واسه همین با خیال راحت گفتم:در این صورت هم به قولم عمل میکنم
ریحانه با اخم نگام میکرد علت خشمشو میدونستم من خیلی از دخترایی که ریحانه معرفی میکرد و به این بهانه که ممکنه با کار من موافق نباشن ردمیکردم اما الان...!
شاید علت تعجب همه به این خاطر بود که اونا چیزیو که من تو نگاه مضطرب فاطمه خوندم
نمیدیدن مادر فاطمه که کنار پدرش نشسته بود آروم بهش چیزی گفت پدر فاطمه واکنشی نشون نداد محسن که سکوت جمع رو دید از نوع شروع کرد به حرف زدن سعی داشت کارمو راحت جلوه بده و از خوبی هاش بگه تو دلم خدا رو بابت داشتن محسن شکر کردم دوباره سکوت به جمع برگشته بود همه منتظرشنیدن حرفی از بابای فاطمه بودن بعد چند لحظه به فاطمه نگاه کرد و گفت:فاطمه جان راهنماییشون کن
فاطمه از جاش بلند شد و میخواست از پله ها بالا بره که من هم با اشاره محسن ایستادمو با لبخند به پدر فاطمه گفتم:حیاط قشنگی دارین اجاره میدین بریم حیاط؟
پدر فاطمه با لبخندی که بیشتر به پوزخند شبیه بود گفت:بله بفرمایید
فاطمه مسیریو که رفته بود رو به سمت حیاط برگشت وایسادم تا اول اون بره بعد من پشت سرش بیرون رفتمو درو بستم کفشمو پوشیدمو آروم قدم برداشتم فاطمه هم کنارم میومد رفتم سمت گل های باغچشون که به کناره های حیاط بزرگشون زینت داده بود از شدت هیجان نمیدونستم باید چیکار کنم انقدر حس خوبی داشتم که دلم میخواست مثلِ بچه ها که با دیدن چیزی به وجد میان تو حیاطشون بچرخم رو کناره حوضچه نشستم فاطمه هم روبه روم ایستاد لرزش دستاش به وضوح مشخص بود فهمیدم اگه بخوایم اینطوری پیش بریم تا فردا فقط باید تو حیاط راه برم و زیر پای فاطمه هم علف سبز شه هرچی بیشتر بهش نگاه میکردم بیشتر متوجه تغییرش با دختر سربه هوا و شیطونی میشدم که قبلا میشناختمش سر به زیریشو که میدیدم یاد وقت هایی میافتادم که گیج و خیره نگام میکرد حس میکردم دلم واسه اون خاطراتم تنگ شده همونطور که نگاهم به زمین بود گفتم:بشینید لطفا آروم قدم برداشت داشتم با نگاهم قدم هاشو دنبال میکردم که چشمم خورد به سوسک سیاه و گنده ای که تو فاصله دوقدمی فاطمه رو زمین بود و شاخک هاشو تکون میداد میخواستم بهش بگم که دیگه دیر شده بود و روش لگد کرد با لحن تاسف باری گفتم:بدبخت و کشتینش
با تعجب رد نگاهمو گرفت و رسید به پاهاش
یه قدم عقب رفت تا نگاهش به سوسک زیر پاش افتاد یه جیغ بنفشی کشید و رفت عقب که چادر بلندش زیر کفشش گیر کرد و از پشت کشیده شد روی زمین نشست خیلی خندم گرفته بود ولی واسه اینکه ناراحت نشه خودمو کنترل کردم
از جام بلند شدم با فاصله روی زمین کنارش نشستم واسه اینکه فراموش کنه و خجالت نکشه شروع کردم به حرف زدن:فاطمه خانوم من ازتون یه خواهشی دارم
نگاه خجالت زدشو به من دوخت
محمد:میخوام ازتون خواهش کنم واسه من همیشه یه بله کنار بزارین
منظورمو نفهمید که گفتم:بودین و شنیدین حرفاییو که با پدرتون زدم من شغلم اینه و واقعا عاشق کارمم با تمام سختی ها و...
چند لحظه مکث کردمو گفتم:من نمیتونم شمارو از دست بدم ولی میخوام که...
سرمو اوردم بالا تا جمله امو کامل کنم که متوجه قطره اشکی که از گوشه چشماش سر خورد شدم
دلم گرم شدم با اعتماد به نفس بیشتری ادامه دادم: چیزایی که بهتون میگمو نمیتونم از هیچ آدم دیگه ای درخواست کنم من میخوام که همراهم باشین تو مسیری که انتخاب کردم برای رسیدن به اهدافم حمایتم کنین تحت هر شرایطی با من بمونین اینایی که میگم شرط نیستا من در حدی نیستم بخوام براتون شرط بزارم اینا فقط خواهشِ...
بهم این افتخار و میدین؟همسفرم میشین؟
اشک هاش بیشتر شده بود
محمد:گریه چرا؟مگه روضه میخونم؟
بین گریه یه لبخند شیرین زد و سرشو تکون داد مثلِ خودش لبخند زدمو یه نفس عمیق کشیدم.
آروم گفتم خدایا شکرت سرمو سمت آسمون گرفتم امشب ماه تو قشنگ ترین حالتش بود کامل و درخشان تر از همیشه بود!با یه لحن آرومی گفتم:امشب چقدر از همیشه قشنگتره!
بعد چند لحظه با لحن آروم تری گفتم:چقدر شبیه شماست!
فاطمه:چی!؟
امشب واسه دومین بار صداشو شنیده بودم
چند لحظه بهش نگاه کردمو ماه رو نشونش دادم لبخند زد واشکاشو پاک کرد وخجالت زده نگاهشو به زمین دوخت دیگه از حرف زدنش نا امید شده بودم که با صدای آرومی گفت:منم یه خواهشی دارم!
از اینکه میخواست حرف بزنه خوشحال شدمو با اشتیاق منتظر ادامه جمله اش موندم بعد چند لحظه به سختی گفت:میشه هیچ وقت تنهام نزارین؟
نویسندگان:فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزا پور.
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
5.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✡ جشن ایرانیکُشون در اسرائیل
🕎 از غروب چهارشنبه ۲۵ اسفند تا غروب پنج شنبه ۲۶ اسفند، جشن #پوریم یهودیان است.
👈🏻 طبق تورات، کتابِ اِستِر، در زمان یکی از پادشاهان هخامنشی (احتمالا خشایارشا)، یهودیان با همدستی دربار هخامنشی، حدود ۸۰ هزار ایرانی را قتل عام کردند.
👈🏻 یهودیان از آن روز تاکنون، هر سال، یادروز پوریم و کشتار ایرانیان را جشن میگیرند.
🎥 ویدیو مربوط به یهودیان حِسیدی است
#پوریم #اسرائیل #صهیونیزم #پوريم
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌خداشناسی قرآنی کودکان درس 30
🔍 آیا خداوند متعال پیر می شود ؟
(کیفیت 1080 29.5mb)
طباطبایی امام جماعت مسجد المهدی عج شهرستان خاش استان سیستان و بلوچستان
لینک کانال مسجد المهدی عج شهرستان خاش👇
https://eitaa.com/joinchat/1200488596C5b429354eb
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
دعایی برای امثال بنده که به دنیای فانی چسبیدیم....
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
5.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#حرف_حساب
💎 *سکانسی که نه فقط مربوط به دلیران تنگستان که همین امروز ما را هم شامل می شود
#دشمن اصلی ما خائنین به کشور و ملت هستند...*
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
6.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
باتشکر از حاج عباس شاکری عزیز بخاطر ارسال این پست
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
#ناحله
#پارت_صد_و_بیست_و_هفت
جوابی به سوالش ندادم که سرشو بالا گرفت و نگام کرد.
محمد:بخوام همنمیتونم!
از جام بلند شدم اونم پاشد داشت چادرشو میتکوند که گلی که از حیاطشون چیدمو جلوش گرفتم با تعجب نگاه کرد که گفتم:نشد دست گل و به خودتون تقدیم کنم ولی این شاخه گل که واسه خونه خودتونم هستو از من قبول کنید.
خندید و گل و از دستم گرفت نشست کنار حوض و به گل تو دستش خیره شد رفتم طرف حوضچه اشون و به لوله هایی که مرکز حوضچه قرار داشت زل زدم پرسیدم:خرابه؟
فاطمه:چی؟
محمد:آبشار حوضتون !
فاطمه:نه خراب نیست
شیطنتم گل کرده بود رفتم طرف شیر کنار حوضچه و بازش کردم یهو فاطمه گفت:نههه اون نیست
و از جاش بلند شد دیگه برای بستنش دیر شده بود و قبل اینکه بخوام ببندمش فاطمه خیس آب شده بود اون شیر واسه مرکز حوض نبود برای لوله های اطراف حوض بود و مسقتیم تو صورت فاطمه خورد با تشر گفت:آقا محمددددد
نمیدونستم چرا وقتی فاطمه اسممو تلفظ میکنه اسمم قشنگ تر میشه عینکشو در اورد و گذاشت کناره حوض داشت صورتشو خشک میکرد شرمنده طرفش رفتم همونطور که آروم میخندیدم عینکشو برداشتم با تعجب نگام میکرد براش سوال بود که چرا عینکشو برداشتم باگوشهء پیراهنم شیشه هاش رو تمیز کردمو سمتش گرفتم عینکشو با خجالت از دستم گرفت نگاهمون که به حوض افتاد زدیم زیر خنده داشتیم میخندیدیم که صدای ریحانه بلند شد!
ریحانه با بهت گفت:محمد یک ساعته چیکار میکنین شما؟؟چقدر حرف داشتین؟بیاین بالا دیگه!
شدت خنده من بیشتر شد ولی فاطمه خجالت زده به ریحانه نگاه میکرد به این فکر میکردم که زمان چقدر زود گذشت!ریحانه رفت و ما هم پشت سرش رفتیم همه نگاهاشون سمت من وفاطمه برگشت پشت لباس من خاکی شده بود فاطمه هم جلوی چادر و روسریش خیس شده بود با دیدن خودمون دوباره خندم گرفت واسه اینکه کسی متوجه نشه دارم میخندم سرمو پایین گرفتمو به صورتم دست کشیدم با همه اینا همه متوجه لبخند رو لبمون شدن نشستم سر جام مامان فاطمه با دیدن دخترش مهربون تر از همیشه نگام کرد ولی باباش اخم کرده بود و نگاهش مثل همیشه نافذ بود.
وسایلم و ریختم تو یه ساکِ جمع و جور دو دور چِکشون کردم ساعت ۵ باید به تهران میرسیدم
دوباره تپش قلب گرفتم ریحانه از حوزه برگشته بود و مشغول مطالعه بود زنداداش چندتا ساندویچ برام درست کرد و تو ساکم گذاشت فرشته رو محکم تو بغلم فشار دادمو بوسیدمش برادر زاده ی خوش قدمِ من!به گوشی ریحانه نگاه کردم که رو شارژ بود بچه رو گذاشتم رو زمین و سمت گوشیش رفتم وقتی دیدم حواسش نیست برش داشتم شماره ی فاطمه رو از لیست مخاطب هاش برداشتمو تو گوشی خودم ذخیره اش کردمو دوباره گوشیو سر جاش گذاشتم وضو گرفتمو گفتم تو راه یه جایی نمازمو میخونم ساکمو بردم و روی صندلی عقب ماشین گذاشتم لباس چریکیمو از تو کمد در اوردم یه دستی روش کشیدمو پوشیدمش پوتینمو از تو کمد در اوردمو تو حیاط انداختمش ریحانه سمت من اومد و گفت:الان میری؟
محمد:اره چطور؟
ریحانه:هیچی به سلامت
محمد:وایستا
سرشو بوسیدمو ازش خداحافظی کردم خیلی سرد بهم دست دادو دوباره رفت سر کتاباش.
محمد:از روح الله هم خداحافظی کن بگو نشد ازش خداحافظی کنم
ریحانه:باشه
فرشته رو بغل کردم و رفتم پیش زنداداش بچه رو ازم گرفت و گفت:میخوای بری؟
محمد:بله دیگه دیر میشه میترسم نرسم.
نرگس:خیلی مواظب خودت باشیا.
محمد:چشم
نرگس:مواظب باش ایندفعه به جای کتفت مغزتو نشونه نگیرن!!!
خندیدمو گفتم:چشم چشم
نرگس:زودتر بیا دخترِ مردمو چشم انتظار نزاریا!
محمد:چشم زنداداش چشم.
قران و گرفتو رفت دم در از اینکه ریحانه باهام سرسنگین بود ناراحت بودم مشغول بستن بندهای پوتینم بودم با اینکه دلشوره داشتم حالم خوب بود جیبمو چک کردم که حتما نامه رو برداشته باشم از زیر قران رد شدم با زنداداش خداحافظی کردمو گفتم که به علی سلام برسونه سوار ماشین شدم استارت زدمو براش دست تکون دادم پامو گذاشتم رو گاز که ماشین از جاش کنده شد.
زنگ زدم به زنداداش و گفتم به فاطمه پیام بده که دم در خونشون بیاد خجالت میکشیدم خودم باهاش حرف بزنم یخورده که گذشت زنداداش زنگ زد و گفت که داره میاد از ماشین پیاده شدم
یه شاخه رزِ آبی واسش خریدم از روی صندلی برداشتمشو کنار درشون رفتم نامه رو از تو جیبم برداشتمو گذاشتم لای کتابِ "هبوط در کویر" از "دکتر علی شریعتی"
صدای پاهاشو میشنیدم گل و کتابو رها کردم رو زمین و به سرعت به ماشین برگشتم ماشین و دور تر از خونشون پارک کرده بودم تو ماشین منتظر نشستم تا درو باز کنه چند ثانیه گذشت که با یه چادر روی سرش در و باز کرد چند بار چپ و راستشو نگاه کرد وقتی کسیو ندید خواست درو ببنده که یهو خم شد سمت زمین گل و نامه رو برداشت یه لبخند گرم زد...
نویسندگان:فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزاپور.
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin