#ناحله
#پارت_صد_و_بیست_و_هشت
گل تو دست راستش بود و کتابو تو دست دیگه اش گرفته بود با همون دستش چند بار کتابه رو بالا پایین برد که نامه رو دید دوباره تو خیابون به اطرافش نگاه کرد ماشین و استارت زدم که برگشت سمتم چندثانیه چشم تو چشم شدیم لبخندش رو با لبخند جواب دادم چند ثانیه بدون حرکت بِهَم نگاه کردیم خواستم حرکت کنم که متوجه شدم خیره به لباس هام اشک میریزه دلم نمیخواست اشکاشو ببینم نگاهمو ازش گرفتمو پامو روی گاز فشردم.
فاطمه:
نگاهم به اسم روی کتاب افتاد (هبوط در کویر)
گل و بو کردمو از عطرش لبخند زدم با تعجب یک دور صفحه هاشو باز کردم یه پاکت توش بود به اطرافم نگاه کردم تا ببینم کی اینارو اینجا گذاشت!نگاهم به ماشین محمد افتاد سرمو که بالاتر گرفتم دیدمش یه لبخند رو لب هاش بود باورم نمیشد این ادم همونی باشه که تا قبل از این فکر میکردم از دماغ فیل افتاده وممکن نیست لب هاش واسه خنده باز شن بی اراده بهش لبخند زدم همزمان یه قطره اشکم رو گونم سر خورد حس میکردم مغزم هنوزهم نتونسته این اتفاق رو باور کنه این محمدی که الان میدیدم همون آدمی بود که یه روزی هیچ توجه ای بهم نداشت وحتی بزور بهم سلام میکرد این ادمی که الان بهم لبخند میزنه همونیه که تا نگاهش به من می افتاد اخم میکرد و روشو برمیگردوند همونیه که باتمام رفتارهای عجیبش عاشقش شده بودمو آرزو میکردم حداقل از من بدش نیاد نگاهم به لباس هاش افتاد لباس فرم تنش بود مردد بودم ولی دلم میگفت سمتش برم تا خواستم قدیمی بردارم به سرعت از جلوی چشمام دور شد انتظار نداشتم اینجوری بره بی سلام بی خداحافظی!الان از قبل دلنازک تر شده بودم درو بستمو پشت در نشستم نامه رو از پاکت در اوردم بارون چشم هام بند نمیومد کنترلی روی اشک هامنداشتم میترسیدم از اینکه از این خواب شیرین بیدارم کنن وحشت داشتم از اینکه دوباره همه چیز مثل سابق بشه میترسیدم از اینکه محمد مثله قبل بشه و حتی نگام هم نکنه میترسیدم دلم میخواست زودتر همچی تموم شه و از این استرسی که افتاده بود به جونم راحت بشم
بازم باید صبر میکردم مثل همیشه به گوشه اتاقم پناه بردمو شروع کردم به خوندن نامه که با خط خوش نوشته شده بود.
( بِسـمِــ ربِ روزی که دیدَم تو را و دل سپردم به دستت!
دست به قلم برده ام که روایت کنم ضمیر تُ را!
تا کی توان چیزی نگفت؟
تا كِى توان به مصلحت عقل كار كرد؟
آخر در گلو می شکند ناله ام از رِقت دل
قصه ها هست ولی طاقت ابرازم نیست...
سخن بسیار است ...
اما!
تُ را گفتن کم!
چگونه توان تُ را گفتن...
چگونه توان عشق را تعریف کرد...!
چگونه توان تُ را جستن!؟
بآزی عشق چیست!؟
یا چیست فلسفه ی دادنِ دل؟؟!
تمنا یا خواهشیست
تاابد بمآن کنارِ دلم!
مصلحت بود به بهانه ی نبودن زمانی ز حآل و هوآیتان دور بمانیم!
مدتی به بهانه ی ماموریت نیستیم
اما عهدی بود میانِ ما بینِ خودمان بماند...!
کس نستاندم به هیچ ار تو برانی از درم
مقبل هر دو عالمم گر تو قبول میکنی
صبر به طاقت آمد از بار کشیدن غمت
چند مقاومت کند حبه و سنگ صد منی
به بارَم بکش مرا...!
خودمآنی تر بگویم
برای من بمان!
التماس دعا یاعلی!
|از محمد دهقان فرد به فاطمه موحد|
قبل از اینکه نامه رو بخونم از ترس و دلتنگی اشک میریختم بعد خوندن نامه از شدت ذوق گریه میکردم خدا صدای دلمو شنید و اتفاقی که فکر میکردم هیچ وقت نمیافته افتاد مِهر من به دل محمد که خیلی باهام تفاوت داره افتاد محمد کجا و من کجا؟!
با اینکه حس میکردم به مغزم شوک وارد شده و چیزی نمیفهمم یه چیزیو خوب میدونستم
اینکه واسه رسیدن بهش و تموم شدن کابوس هام حاضر بودم هر کاری کنم الان برای من صبر آسون ترین کار بود!
بیست روز رو به سختی گذروندم سعی کردم خودمو با درسو دانشگاه و کلاس های مختلف سرگرم کنم ولی هیچکدومشون فایده ای نداشت و تمام مدت فکرم پیش محمد بود ازش هیچ خبری نداشتمو داشتم تو این بیخبری هلاک میشدم طعنه های پدرم هم به این عذاب اضافه کرده بود به ناچار زنگ زدم به ریحانه با اینکه حدس میزدم جوابم رو نده ریحانه خیلی تغییر کرده بود از بعد فوت پدرش کلا یه آدم دیگه ای شده بود و هر چقدر که میگذشت بیشتر از قبل تغییر میکرد و رفتارش سرد تر میشد چندتا بوق خورد و قطع شد دوبار دیگه زنگ زدم داشتم از جواب دادنش نا امید میشدم که صداشو شنیدم:الو
فاطمه:سلام
ریحانه:سلام چطوری؟
فاطمه:قربونت ریحانه جون خوبه حالت؟کجایی؟کم پیدایی!بی معرفت شدی!
ریحانه:خوبم منم خداروشکر مشهدم
فاطمه:مشهدد؟کی رفتی؟
ریحانه:دیروز رسیدیم با روح الله و مامان و باباش اومدیم
فاطمه:آها به سلامتی واس منم دعا کن
ریحانه:حتما چه خبر از داداشم؟
فاطمه:داداشت؟
ریحانه:اره آقا محمدتون
نویسندگان:فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزاپور.
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یکی از مهمترین مفسده های 30نما...
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
7.33M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ببین و لذت ببر و ایمان بیاور...
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
16.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نامه یک پدر دلسوخته...
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
سلام قول خداوند است. سوره یس
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*🎥وزیر نفت میگه : در حمله سایبری به پمپ بنزین ها در آبانماه امسال «عوامل نفوذی داخلی» در وزارت نفت به «عوامل خارجی» کمک کردند. میگم آقای وزیر ما که هرچی گفتیم صدامون بجائی نرسید؛ لطفا به جناب رئیس جمهور یادآوری کنید که این خطر در بقیه وزارتخانه ها هم وجود داره. امیدواریم این همه تذکر دلسوزان؛ نسبت به جابجائی مدیران لیبرال و طرفدار آمریکا؛ در عمل؛ نوشدارو بعد از مرگ سهراب نباشه.*
🆔
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
15.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خدا رحمت کند مرحوم فرج الله سلحشور را که چه سکانس با معنائی از فیلم یوسف پیامبر بیرون کشید.
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
بزنید تا باز بشه .سورپرایز میشید
https://goo.gl/yMocU9
ارادتمند همه شما خوبان. یاران همراه و همدل.
با احترام و تبریک پیشاپیش سال ۱۴۰۱
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
#ناحله
#پارت_صد_و_بیست_و_نه
کاملا مشخص بود با کنایه این سوال رو پرسیده دیگه فهمیدم علت تغییر رفتار ریحانه چیه!
فاطمه:ریحانه جون شما خواهرشونی من چطور ازشون خبر داشته باشم؟تازه میخواستم از تو بپرسم!
ریحانه:پنج یا شش روز دیگه بر میگرده شمال نگران نباش میگم دارن صدام میکنن کاری نداری؟
فاطمه:نه عزیزم ممنونم
ریحانه:خواهش میکنم فاطمه جان خداحافظ.
خواستم جواب بدم که با صدای بوق با تعجب به صفحه گوشیم زل زدم یعنی از اینکه داداشش از من خاستگاری کرد اینطور کفری بود؟چرا آخه؟مگه من چمه؟بهم برخورده بود ولی از خوشحالی خبرش خیلی زود دلخوریمو یادم رفت شش روز دیگه این انتظار نفس گیرتموم میشد.
محمد:
محسن من رو تا دم خونمون رسوند وسایلمو از ماشین برداشتم بغلش کردمو بعد از اینکه ازش تشکر کردم رفتم تو خونه دلتنگ ریحانه بودم با شوق داد زدم:کسی خونه نیست؟محمد برگشت!!
جوابی نشنیدم وسایلمو گذاشتم زمین و خونه رو گشتم کسی نبود حدس زدم ریحانه خونه داداش علی باشه رفتم حموم ونیم ساعت بعد اومدم بیرون گرمای آب باعث شد خوابم بگیره.
نشستم رو زمین و شماره خونه داداش علی رو توگوشیم گرفتم چند لحظه بعدجواب داد:سلام محمد کجایی؟
محمد:به سلام چطورییی داداش؟من خونم
علی:کی رسیدی؟
محمد:۴۵ دقیقه ای میشه
علی:عهه چرا نگفتی داری میای؟میگفتی میومدم دنبالت
محمد:هیچی دیگه گفتم بهت زحمت ندم با محسن برگشتم.
علی:چه زحمتی؟ناهار خوردی؟
محمد:نه گشنم نیست میخوام بخوابم
علی:خب شب بیا خونمون
محمد:چشم ریحانه ام اونجاست؟
علی:نهه مگه نگفته بهت؟
محمد:چی رو؟چیشده؟
علی:ریحانه مشهده چطوربه تو نگفت؟
چند لحظه مکث کردم:با کی رفت؟
علی:روح الله و خانوادش
ناخودآگاه صورتم جمع شد ریحانه به من نگفته بود میخواد بره سفر؟مگه همچین چیزی ممکنه؟
علی:محمد یادت نره امشب بیای.
محمد:چشم داداش فعلا یاعلی
علی:یاعلی
از جام بلند شدمو رفتم تو اتاق ریحانه قاب عکسشو از روی میز برداشتم به قیافه خندون و شیطونش تو چهارچوب قاب عکس خیره شدم از لبخندش لبخندی زدمو عکس رو سرجاش گذاشتم تصمیممو گرفته بودم اینطوری نمیشد باید ی کاری میکردم تا ریحانه متوجه اشتباهاش بشه بالشتمو انداختم روی زمین و تو هال خوابیدم.
چند روزی از برگشتم گذشته بود ولی فرصت نشد که برم پیش پدر فاطمه سرگم کارام بودم با دقت نگاهم به لپ تاب بود که از سر و صداهایی که اومد فهمیدم طبق گفته علی ریحانه برگشته از جام تکون نخوردم به داداش علی و زنداداش سپرده بودم که به ریحانه چیزی راجب برگشتم نگن خودم هم به تماس هاش جوابی ندادم با اینکه خیلی دلتنگش بودم در باز شد و ریحانه اومد داخل به روح الله که تو حیاط بود گفت:نه تنها نمیمونم میرم خونه داداش علی...قربونت برم...مراقب مامان باش خداحافظ
درو بست و یخورده ازش فاصله گرفت که
نگاهش بهم افتاد با تعجب گفت:داداش محمد برگشتییی؟
یه نگاه کوتاه بهش انداختمو آروم سلام کردمو
دوباره مشغول کارم شدمو به ریحانه توجهی نکردم با اینکه نگاهم بهش نبود حس میکردم خیلی تعجب کرده بعدچند لحظه ساکن ایستادن به اتاقش رفت نمیخواستم اذیتش کنم ولی اگه کاری نمی کردم این رفتارش ادامه پیدا میکرد و عواقب بدی داشتچند دقیقه بعد از اتاقش بیرون اومد وگفت:کی اومدی؟
بدون اینکه بهش نگاهی بندازم گفتم:برای توچه فرقی میکنه؟
صداش رو بالا برد و گفت:یعنی چی برام فرقی میکنه؟محمد هیچ معلومه تو چی میگی؟چرا بچه شدی؟بابا یه زن گرفتی دیگه چرا همچین میکنی؟ فکر کردی فقط برای اون مهمی؟اصلا یه زنگ زد بهت؟
با عصبانیت لپ تابمو بستمو به چشم هاش زل زدم:صدات و بیار پایین
چشمشو چند لحظه بست و گفت:ببخشید آخه عصبیم کردی میدونی چقدر نگرانت شدم؟خوشم میاد میدونی چقدر برام مهمی ولی بازم با این سوال حرصم میدی وسایلمو جمع کردمو رفتم تو اتاقم نشستمو دوباره لپ تاب رو باز کردم ریحانه اومد داخل با همون اخم روی صورتم گفتم:صدای درو نشنیدم!
ریحانه:محمد
محمد:میگمم صدای درو نشنیدم
بیرون رفت دلم براش کباب شده بود ولی سعی کردم خودمو کنترل کنم در زد و گفت:میتونم بیام تو؟
محمد:بفرما
نشست کنارم و پاهاشو تو بغلش جمع کرد سرشو گذاشت رو زانوش و زل زد بهمو گفت:الان داری تنبیه ام میکنی؟
جوابی ندادم
ریحانه:آخه واسه چی؟مگه منچیکار کردم؟
چیزی نگفتم
ریحانه:محمد تو چرا انقدر عوض شدی؟
تا این و گفت برگشتم سمتش و گفتم:ببین ریحانه کفرمو در نیار دیگه من عوض شدم؟یه نگاه به خودت بنداز؟شده به رفتار چند ماهِ اخیرت فکر کنی؟میگم حالت بد بود ناراحت بودی از رفتن بابا ولی دلیل نمیشه این رو واسه رفتار زشتت بهانه کنی.
تو فرق کردی با دختر پاک و معصومی که بابا تربیتش کرده بود چرا دختری که با سن کمش اشتباهاتمو بهم تذکر میداد به رفتارهای بچگانه اش فکر نمیکنه؟یخورده فکر کن!من فقط همین و ازت میخوام...
نویسندگان:فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزا پور.
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
#ناحله
#پارت_صد_و_سی
سکوت کرده بود و مظلوم بهم خیره شد با صدای بغض دار گفت:دلم برات تنگ شده بود
لحنمو آروم تر کردمو گفتم:منم
نگاهشو به فرش زیر پاش دوخت و گفت:معذرت میخوام حق با توعه هر کاری کردم ازسر لجبازی بود محمد من خودمم نمیدونم چرا اینطوری شدم چرا انقدر بچه شدم این رفتارم باعث آزار خودمم شده به همچیز گیر میدم لجباز و یه دنده شدم حتی صدای روح الله هم از این کارهام در اومده محمد دست خودم نیست یچیزی رو دلم سنگینی میکنه.
بغضش ترکید
ریحانه:محمد حس میکنم چند وقتیه نمیتونم خوب نفس بکشم نمیتونم خوب غذا بخورم یا حتی بخوابم یه چیزیم هست ولی خودمم نمیدونم چمه از تظاهر به شاد بودن خستم از همچی خستم از خودم خسته ام از سرنوشت سختم خسته ام از تنهاییم ...
بغلش کردمو نزاشتم به حرف هاش ادامه بده
یخورده که گذشت صدای هق هقش قطع شد و فقط آروم اشک میریخت روی موهاشو بوسیدمو با لحن آرومی شروع کردم به حرف زدن:دیگه اینجوری نگو خدا قهرش میگیره ها تو هر شرایطی که باشیم باید خداروشکر کنیم هرچیزی یه حکمتی داره عزیزدلم راضی باش به رضای خدا.
ریحانه از نظر روحی داغون بود خیلی داغون تر از چیزی که فکرشو میکردم با صدای بغض دارش گفت:داداشی
محمد:جانم
ریحانه:میشه دیگه با من اینجوری حرف نزنی؟من فقط تو رو دارم به جای همه ی نداشته هام
خندیدمو گفتم:پس روح الله بدبخت چی؟اگه بهش نگفتم.
آه پر دردی کشید و به صورتم خیره شد وگفت:روح الله بوی بابا رو نمیده روح الله چشم های مامانمو نداره اون مثل مامان نمیخنده مثل بابا اخم نمیکنه مثل بابا حرف نمیزنه مثل بابا نماز نمیخونه مثل بابا راه نمیره...
ولی محمد تو خودشونی خود مامان و بابایی تو...
گریه اشو از سر گرفته بود به زور جلوی اشکامو گرفتمو گفتم:باشه آبجی کوچولو باشه دیگه گریه نکن قربونت برم!
با محسن توماشین نشسته بودیمو داشتیم سمت خونه فاطمه اینا میرفتیم قرار شد با پدرش حرف بزنیم وقتی رسیدیم از ماشین پیاده شدمو لباسمو مرتب کردمو از تو آینه ماشین به خودم نگاه کردم وقتی از مرتب بودنم مطمئن شدم با محسن رفتیمو زنگ آیفون رو زدم در باز شد و رفتیم داخل تا چشمم به حیاطشون افتاد یاد شب خاستگاری و اتفاقای جالبش افتادمو لبخند زدم یه یا الله گفتیم که مادر فاطمه اومد بیرون و راهنماییمون کرد بریم تو باهاش سلام و علیک کردمو رفتم داخل بابای فاطمه با نیمچه لبخندی از پله ها پایین اومد و بهمون دست داد نشستیمو مادرش با چندتا فنجون چایی پیشمون اومد و با فاصله رو یکی از کاناپه ها نشست منتظر بودم فاطمه رو ببینم با باباش گرم صحبت شدیم محسن به ستوه اومده بود از شرط های باباش:باید یه خونه تقریبا بزرگ نزدیک اینجا بگیری انتقالی بگیری و برای همیشه بیای ساری
فلان کنی فلان کنی...!
همه این هارو قبول کردم رسید به مهریه
بابای فاطمه:خب مهریه دختر من باید به اندازه سال تولدش باشه
با تعجب نگاش کردیم مامان فاطمه با تشر گفت:احمد
بابای فاطمه بهش نگاه کرد که دیگه ادامه نداد و بلند شد و رفت اولش خیال کردم شوخی میکنه
بابای فاطمه:یعنی هزار و سیصد و حالا هفتاد و خوردده ای سکه
محسن زد زیر خنده و گفت:آقای موحد شوخیتون گرفته؟
با تعجب ولی محترمانه گفتم:مگه اومدیم کالا بخریم؟میخوایم ازدواج کنیم این حرفا چه معنی میده؟
محسن دوباره گفت:احساس نمیکنید یه مقدار زیادی دارین سخت میگیرین!؟این پسری که جلوتون نشسته هیچ حامی نداره چجوری این همه شرط رو به تنهایی و بدون پشتوانه ای قبول کنه؟محمد فقط خودشه و خداش با اینکه اراده داره و تونسته دست تنها تا اینجا برسونه خودشو ولی این دلیل نمیشه شما این شرط های سخت رو براش بزارید.
به من نگاه کرد و گفت:ببین پسر جون من نگفتم بیای خاستگاری دخترم حالا که اومدی منم دارم شرایطو بهت میگم دلت نمیخواد گوش کنی بگو ادامه ندم؟
محسن دستمو گرفت و میخواست بلند شه که نگهش داشتم یه نفس عمیق کشیدمو گفتم:بفرمایید
بابای:راستش اصلا قولی که دادی واسه من کافی نیست شغلت رو عوض کن و یه کار کم دردسر وبی خطر واسه خودت جور کن.
از شدت تعجب خندم گرفت
محمد:این حرف رو جدی زدین؟
بابای فاطمه:من باهاتون شوخی دارم؟
محمد:ببینید آقای موحد کار من فقط شغلم نیست جزو اهداف و آرزوهامه نیمی از زندگیمه واسش زحمت کشیدم چیزی که شما از من میخواین ممکن نیست!من چطور میتونم ازش بگذرم؟خیلی براش سختی کشیدم...واسه به اینجا رسیدن خیلی سختی کشیدم نمیتونم به این راحتی از دستش بدم!و اینکه الان تو این جامعه مگه میتونم برمو از نو یه شغل دیگه پیدا کنم؟
بابای فاطمه:خب اگه دختر منم به سختی به دست نیاری یه روزی کنار میزاریش اگه دوستش داری باید واسه رسیدن بهش سختی بکشی من جنس خودمو میشناسم مردا به اونی که راحت به دست بیارنش پایبند نمیمونن...
نویسندگان:فاطمه زهرا درزی و غزاله میرزا پور.
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
#ناحله
#پارت_صد_و_سی_و_یک
محمد:این حرفی که شما میزنید شامل همه مردا نمیشه و اینکه چطور میتونید بگید راحت؟این راهی که من دارم میرم راحته؟
بابای فاطمه:آقای دهقان فرد من بهتون نگفتم این راه رو بیاین میتونید ادامه ندین راستی من از شنیدن حرفاتون خیلی خوشحال شدم مطمئنم فاطمه هم وقتی بفهمه چقدر واستون ارزش داره خوشحال میشه و سر عقل میاد.
خشم به تمام وجودم نفوذ کرده بود میدونستم علت این حرف هاش چی بود میخواست تمام زورشو بزنه تا نزاره من با دخترش ازدواج کنم روش خوبی هم انتخاب کرده بود میخواست کسی که پیش دخترش وجهش خراب میشه من باشم نه اون از جام بلند شدم دلم نمیخواست از روی عصبانیت حرف اشتباهی بزنمو همه چی خراب شه یه لبخند زدمو گفتم:باهاتون تماس میگیرم
بهش دست دادم با یه لحن گرم که نشان از حال خوبش میداد گفت:امیدوارم رو حرفات بمونی
محسن هم سرد و جدی باهاش خداحافظی کردچند قدم با در فاصله داشتیم که یهو در با شدت باز شد و یکی پرید تو و گفت:مااااااااامااااااااااااان
یه کیفیم یه گوشه پرت شد
تانگاهشو چرخوند و متوجه من شد سکوت کرد و با تعجب ایستاد از شدت عصبانیت حس میکردم دارم میسوزم نتونستم وایستم بدون اینکه بهش نگاه کنم اروم خداحافظی کردمو از کنارش رد شدیم سنگینی نگاه پر از تعجبشو حس میکردم ولی نمیتونستم برگردم سمتش با قدم هایی تند از خونشون بیرون رفتیم.
فاطمه:
تو راه دانشگاه به خونه بودم خیلی خسته بودم ولی حسِ خوبِ نمره کامل گرفتن زیر دست دکتر ماهانی تو درس بافت شناسی عمومی انقدر شیرین بود که حاضر بودم تا خودِ خونه پیاده برم از ماشین پیاده شدمو کلید رو تو قفل در انداختم درو باز کردمو رفتم تو حیاط از حیاط شروع کردم به صدا زدن مامان چند بار داد زدم:مااامااان!!!مامانییییی
جوابی نشنیدم با عجله در خونه رو باز کردم
کیفمو انداختم دم در و با پام شوتش کردم که به مبل برخورد کرد چادرم از سرم افتاد رو شونم که با دیدن چندتا کفش تو راه پله خشکم زد سرمو بردم تو ببینم کیه محمد؟محمد بود؟!بلاخره اومد؟اینجا چیکار میکنه؟آب دهنم از ترس خشک شدبهم نگاه نکرد بی توجه بهم به بابا دست داد و از مامان خداحافظی کرد محسن هم کنارش بود اومد سمتِ در من که تو چهارچوب در خشکیده بودم یه تکون به خودم دادمو جابه جا شدم از جلوی در رفتم کنار که محمد خیلی اروم گفت:خداحافظ
سرش پایین بود و حتی یه لحظه هم سرشو بالا نیاورد هم از تعجب و هم از رفتارِ سردش داشتم سکته میکردم از خونه رفت بیرون یعنی بابا بهش گفته بود بیاد اینجا؟چیکارش داشت؟چی گفت بهش که اینطوری بود؟چرا مثل قبل شد؟اب دهنمو به زور قورت دادم بابا و مامان برای بدرقشون تا دم در رفتن به ظرف های میوه و چایی دست نخوردشون روی میز نگاه کردم رفتم کنار یه ظرف میوه نشستم داشتم دق میکردم نمیدونستم وقتی بعد این همه مدت برمیگرده اینطوری میشه!
یه خیار از تو ظرف براشتم که مامان اومد تو
دوییدمسمتشو گفتم:ایناااا اینجا چیکار میکردن؟چرا به من نگفتین؟چرا اومدن اینجا؟چی گفتن بهتون؟جریان چیه؟چرا هیچکس به من هیچی نمیگه؟اه مامان حرف بزن دیگه
دستشو گذاشت رو دهنمو گفت:اه دختر بس کن دیگه چقدر یه ریز حرف میزنی؟هیچی با بابات کار داشتن.
فاطمه:راجع به چی؟
مامان:به تو چه اخه؟؟
فاطمه:بگووو دیگه
مامان:از بابات بپرس
این رو گفت و رفت بالا بابا اومد داخل
فاطمه:سلام بابا
بابا:سلام جانم
فاطمه:اینا اینجا چیکار میکردن؟
بابا:خب اومدن حرف بزنیم
فاطمه:خب بگین راجع به چی؟
بابا:راجع به خودش
فاطمه:خب؟
بابا:خب به جمالت چندتا حرف مردونه زدیم که به شما ربطی نداره.
کلافه رفتم سمت اتاقم میخواستم بدونم چیشده ولی کسی چیزی نمیگفت بدون اینکه لباسامو در بیارم رو تخت خوابیدم کاش میتونستم زنگ بزنمو از محمد بپرسم ولی...!
دوباره یاد خداحافظیش افتادم اعصابم خورد شد وجودم یخ زد کاش اینقدر محدود نبودم کاش..!
مامان میخواست شرط های باباتو بدونه
فاطمه:شرط؟چه شرطی؟
مامان:چه میدونم والا خودت که میشناسی باباتو اولش گفت که باید یه خونه نزدیکِ خونه ی ما بخره پسره ی بدبخت قبول کرد بعد گفت انتقالی بگیره بیاد ساری پسره قبول کرد بعد گفت باید اندازه ی سال تولدت مهریه بده بازم چیزی نگفت نمیدونم چرا گفت که باید از سپاه بیای بیرون!
فاطمه:خب؟محمد چی گفت؟
مامان:گفت من عاشق کارمم به سختی تونستم برم اینجا و فلان...بعدشم گفت امکان نداره من از سپاه بیام بیرون
فاطمه:وای! واسه چی بهش گفت از سپاه بیاد بیرون؟ای خدا آخه من چقدر بدبختم شغلِ پسره به بابا چه ربطی داره؟گفت بدون اجازه ی من نره ماموریت که گفت چشم دیگه از اونجا کلا بیا بیرون چی بودآخه؟
مامان:نمیدونم به خدا باباته دیگه کاریش نمیشه کرد.
فاطمه:مهریه روچقدر گفت؟
در کمال تعجب گفت:سالِ تولدت....
فاطمه:یاعلی!چه خبره؟ماااااامان!
دستامو مشت کردمو از اتاقم رفتم بیرون...
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
#ناحله
#پارت_صد_و_سی_و_دو
قدمامو تند کردمو رفتم سمت اتاق بابا در زدمو بدون اینکه منتظر شنیدن جوابش باشم رفتم تو رو تختش دراز کشیده بود کنارش نشستم
چشماشو باز کرد و گفت:چیه؟چی میخوای؟
سعی کردم خودمو کنترل کنم
فاطمه:بابا جان!
بابا:بله؟
فاطمه:چرا بهم نگفتی که آقا محمد اینا میان اینجا؟
بابا:گفتم که به تو ربطی نداشت حرف های تو رو شنید دیگه این دفعه باید حرف های منو میشنید
فاطمه:خب؟
بابا:خب که خب قرار نیست تو در جریان همه چی باشی.
فاطمه:بابا!
بابا:باز چیه؟
فاطمه:واسه چی بهش گفتین از سپاه بیاد بیرون؟چرا فکر کردین اون شغلشو به خاطر من عوض میکنه؟
بابا:فکر نکردم مطمئن بودم
فاطمه:بابا!این چه کاریه که شما کردین!چرا انقدر مهریه رو زیاد گفتین؟بابا شما اصلا میدونین وضعیتشو؟
بابا:آدمِ مثل بقیه دیگه چیزیش نیست که تازه اگه مشکلی داره چرا میره خاستگاری؟
فاطمه:این همه مهریه آخه؟مگه میخواد طلاقم بده؟اصلا مگه محتاج پول دیگرانیم؟بابا اون پدرو مادر نداره!بابا محمد یتیمه!
بابا:اوه!از کی تاحالا شده محمد؟
فاطمه:بابا
بابا:بابا و کوفت گفتم که این چیزا به تو ربطی نداره برو خداروشکر کن که فقط بخاطرتو اجازه دادم دوباره پاشو بزاره تو خونمون فقط در همین حد بدون اگه بخوادت واست همه کار میکنه!
کلافه از روی تخت پاشدمو از اتاقش رفتم بیرون دلم میخواست گریه کنم ولی سعی کردم آروم باشم حالا تقی به توقی خورده پسره از من خوشش اومده شما باید از خداتون باشه باید نماز شکر بخونین من نمیدونم اخه چه سریه!خدا خواست شما نمیخواین!خدایا خودت به ما صبر بده به محمد کمک کن بهش جرئت بده بهش عشق بده که جا نزنه!رفتم پایین کولمو از کنار مبل برداشتم یادِ رفتار بچگونم افتادم نکنه محمد بره دیگه پشت سرشو نگاه نکنه!خدایا همه چیزو به خودت میسپرم یه نفس عمیق کشیدمو سعی کردم به چیزی فکر نکنم که تلفنم زنگ خورد گوشیو برداشتم ریحانه بود:الو سلام!
ریحانه:به به سلام عروس خانومِ گلِ من!
از خطابش قند تو دلم آب شد یعنی میشه..!
فاطمه:چه عجب چیشد شما یادی از ما کردین؟
ریحانه:هیچی دلم تنگ شد واست بیا بریم بیرون؟
فاطمه:بیرون؟کجا؟
ریحانه:چه میدونم بریم دریا؟
فاطمه:تو چقدر دریا میری خب بیا بریم یه جای دیگه!!!
ریحانه:کجا مثلا؟
فاطمه:کافه ای پارکی جایی
ریحانه:خو پ بریم پارک یه ساعت دیگه پارک نزدیک دانشگاه میبینمت؟
فاطمه:اره بریم
ریحانه:تو با کی میای؟
فاطمه:تنها میام
ریحانه:اها باشه پس میبینمت عزیزم
فاطمه:اوهوم حتما
ریحانه:فعلا
فاطمه:خداحافظ
تلفن رو قطع کردم از اینکه دوباره مثل قبل گرم گرفته بود خوشحال شدمو خوشحال تر از اینکه منو عروس خانم خطاب کرده بود رفتم بالا پیش مامان و بهش گفتم که میخوایم با ریحانه بریم بیرون اصرار کرد که بابا چیزی نفهمه و زود برگردم لباسامو با یه مانتوی سفید کوتاه و یه شلوارلی جذب عوض کردم تو آینه به موهای لخت و روشنم خیره شدم گیسش کردمو تهشو بستم یه روسری سرمه ای گل گلی هم برداشتمو سرم کردم تو آینه به پوست سفیدم خیره شدمو یه لبخند زدم روی ابروهای کمونیم دست کشیدمو صافشون کردم چادرمو سرمکردم یه کیف کوچولو برداشتمو توش گوشیمو با یه مقدار پول گذاشتم از مامان خداحافظی کردم که آژانس رسید یه کفش شیک کتونی هم پوشیدمو رفتم بیرون.
زودتر از ریحانه رسیده بودم روی نیمکت منتظر نشستم تا بیاد چشمم به در ورودی پارک بود تا اگه اومد برم سمتش یه چند دقیقه گذشت حوصلم سر رفته بود میخواستم بهش زنگ بزنم که دیدم یه بچه کنار سرسره ایستاده و گریه میکنه و مامانشو صدا میزنه اطرافشو گشتم کسی نبود دلم طاقت نیاورد از جام بلندشدمو رفتم طرفش دست های کوچولوشو گرفتم که آروم شد و با تعجب بهم نگاه کرد بعد چند ثانیه دوباره زد زیر گریه از این کارش خندم گرفت صدامو بچگونه کردمو گفتم:چیشده دختر کوچولو؟چرا گریه میکنی؟
چیزی نگفت فقط شدت گریه اش بیشتر شد
فاطمه:زمین خوردی؟
بازم چیزی نگفت
فاطمه:گم شدی؟
به حرف اومد با گریه داد زد:مامانمو گم کردم
به زور فهمیدم چی گفت دستشو محکم فشردمو گفتم:بیا بریم برات پیداش میکنم
باهم راه افتادیم اطراف سرسره کسی نبود بچه دیگه گریه نمیکرد و آروم شده بود از پشمکیِ دم پارک یه پشمک واسش خریدمو دادم دستش دوباره رفتیم کنار سرسره ایستادیم تا مامانش بیاد.
فاطمه:چند سالته؟
مهسا:شیش
فاطمه:اسم قشنگت چیه؟
مهسا:مهسا
فاطمه:به به اسم منم فاطمه اس
مهسا:خاله!!
اطرافمو گشتمو کسیو ندیدم
فاطمه:به من گفتی خاله؟
مهسا:اره
خوشحال شده بودم تا حالا هیچکس بهم نگفته بود خاله.
فاطمه:جانم؟
مهسا:تو هم بچه داری؟
از حرفش کلی خندیدمو گفتم:نه! من خودم بچم
پشمکشو بدون حرف خورد و من تا اخر مشغول تماشاش بودم یه بندی صورتی که عکس خرگوش روش داشت با شلوارک صورتی پوشیده بود گل سری که رو موهای قهوه ایش زده بود جذاب ترش کرده بود به چشمای عسلیش خیره شدمو گفتم:تو چقدر خوشگلی خانوم کوچولو!
یه لبخند شیرین زد همینجور محو نگاه کرد