eitaa logo
🇵🇸راهـ ــ ــ صالحین 🇮🇷🛣️
937 دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
3.6هزار ویدیو
94 فایل
باسلام به کانال "راه صالحین " خوش آمدید🌺 🤚در این مجال، راه صلحا را با هم مرور خواهیم کرد✋ ارتباط با ادمین: @habeb_1 این کانال مستقل بوده و به هیچ ارگانی متعلق نمی‌باشد
مشاهده در ایتا
دانلود
قدمامو تند کردمو رفتم سمت اتاق بابا در زدمو بدون اینکه منتظر شنیدن جوابش باشم رفتم تو رو تختش دراز کشیده بود کنارش نشستم چشماشو باز کرد و گفت:چیه؟چی میخوای؟ سعی کردم خودمو کنترل کنم فاطمه:بابا جان! بابا:بله؟ فاطمه:چرا بهم نگفتی که آقا محمد اینا میان اینجا؟ بابا:گفتم که به تو ربطی نداشت حرف های تو رو شنید دیگه این دفعه باید حرف های منو میشنید فاطمه:خب؟ بابا:خب که خب قرار نیست تو در جریان همه چی باشی. فاطمه:بابا! بابا:باز چیه؟ فاطمه:واسه چی بهش گفتین از سپاه بیاد بیرون؟چرا فکر کردین اون شغلشو به خاطر من عوض میکنه؟ بابا:فکر نکردم مطمئن بودم فاطمه:بابا!این چه کاریه که شما کردین!چرا انقدر مهریه رو زیاد گفتین؟بابا شما اصلا میدونین وضعیتشو؟ بابا:آدمِ مثل بقیه دیگه چیزیش نیست که تازه اگه مشکلی داره چرا میره خاستگاری؟ فاطمه:این همه مهریه آخه؟مگه میخواد طلاقم بده؟اصلا مگه محتاج پول دیگرانیم‌؟بابا اون پدرو مادر نداره!بابا محمد یتیمه! بابا:اوه!از کی تاحالا شده محمد؟ فاطمه:بابا بابا:بابا و کوفت گفتم که این چیزا به تو ربطی نداره برو خداروشکر کن که فقط بخاطرتو اجازه دادم دوباره پاشو بزاره تو خونمون فقط در همین حد بدون اگه بخوادت واست همه کار میکنه! کلافه از روی تخت پاشدمو از اتاقش رفتم بیرون دلم میخواست گریه کنم ولی سعی کردم آروم باشم حالا تقی به توقی خورده پسره از من خوشش اومده شما باید از خداتون باشه باید نماز شکر بخونین من نمیدونم اخه چه سریه!خدا خواست شما نمیخواین!خدایا خودت به ما صبر بده به محمد کمک کن بهش جرئت بده بهش عشق بده که جا نزنه!رفتم پایین کولمو از کنار مبل برداشتم یادِ رفتار بچگونم افتادم نکنه محمد بره دیگه پشت سرشو نگاه نکنه!خدایا همه چیزو به خودت میسپرم‌ یه نفس عمیق کشیدمو سعی کردم به چیزی فکر نکنم که تلفنم زنگ خورد گوشیو برداشتم ریحانه بود:الو سلام! ریحانه:به به سلام عروس خانومِ گلِ من! از خطابش قند تو دلم آب شد یعنی میشه..! فاطمه:چه عجب چیشد شما یادی از ما کردین؟ ریحانه:هیچی دلم تنگ شد واست بیا بریم بیرون؟ فاطمه:بیرون؟کجا؟ ریحانه:چه میدونم بریم دریا؟ فاطمه:تو چقدر دریا میری خب بیا بریم یه جای دیگه!!! ریحانه:کجا مثلا؟ فاطمه:کافه ای پارکی جایی ریحانه:خو پ بریم پارک یه ساعت دیگه پارک نزدیک دانشگاه میبینمت؟ فاطمه:اره بریم ریحانه:تو با کی میای؟ فاطمه:تنها میام ریحانه:اها باشه پس میبینمت عزیزم فاطمه:اوهوم حتما ریحانه:فعلا فاطمه:خداحافظ تلفن رو قطع کردم از اینکه دوباره مثل قبل گرم گرفته بود خوشحال شدمو خوشحال تر از اینکه منو عروس خانم خطاب کرده بود رفتم بالا پیش مامان و بهش گفتم که میخوایم با ریحانه بریم بیرون اصرار کرد که بابا چیزی نفهمه و زود برگردم لباسامو با یه مانتوی سفید کوتاه و یه شلوار‌لی جذب عوض کردم تو آینه به موهای لخت و روشنم خیره شدم گیسش کردمو تهشو بستم یه روسری سرمه ای گل گلی هم برداشتمو سرم کردم تو آینه به پوست سفیدم خیره شدمو یه لبخند زدم روی ابروهای کمونیم دست کشیدمو صافشون کردم چادرمو سرم‌کردم یه کیف کوچولو برداشتمو توش گوشیمو با یه مقدار پول گذاشتم از مامان خداحافظی کردم که آژانس رسید یه کفش شیک کتونی هم پوشیدمو رفتم بیرون. زودتر از ریحانه رسیده بودم روی نیمکت منتظر نشستم تا بیاد چشمم به در ورودی پارک بود تا اگه اومد برم سمتش یه چند دقیقه گذشت حوصلم سر رفته بود میخواستم بهش زنگ بزنم که دیدم یه بچه کنار سرسره ایستاده و گریه میکنه و مامانشو صدا میزنه اطرافشو گشتم کسی نبود دلم طاقت نیاورد از جام بلندشدمو رفتم طرفش دست های کوچولوشو گرفتم که آروم شد و با تعجب بهم نگاه کرد بعد چند ثانیه دوباره زد زیر گریه از این کارش خندم گرفت صدامو بچگونه کردمو گفتم:چیشده دختر کوچولو؟چرا گریه میکنی؟ چیزی نگفت فقط شدت گریه اش بیشتر شد فاطمه:زمین خوردی؟ بازم چیزی نگفت فاطمه:گم شدی؟ به حرف اومد با گریه داد زد:مامانمو گم کردم به زور فهمیدم چی گفت دستشو محکم فشردمو گفتم:بیا بریم برات پیداش میکنم باهم راه افتادیم اطراف سرسره کسی نبود بچه دیگه گریه نمیکرد و آروم شده بود از پشمکیِ دم پارک یه پشمک واسش خریدمو دادم دستش دوباره رفتیم کنار سرسره ایستادیم تا مامانش بیاد. فاطمه:چند سالته؟ مهسا:شیش فاطمه:اسم قشنگت چیه؟ مهسا:مهسا فاطمه:به به اسم منم فاطمه اس مهسا:خاله!! اطرافمو گشتمو کسیو ندیدم فاطمه:به من گفتی خاله؟ مهسا:اره خوشحال شده بودم تا حالا هیچکس بهم نگفته بود خاله. فاطمه:جانم؟ مهسا:تو هم بچه داری؟ از حرفش کلی خندیدمو گفتم:نه! من خودم بچم پشمکشو بدون حرف خورد و من تا اخر مشغول تماشاش بودم یه بندی صورتی که عکس خرگوش روش داشت با شلوارک صورتی پوشیده بود گل سری که رو موهای قهوه ایش زده بود جذاب ترش کرده بود به چشمای عسلیش خیره شدمو گفتم:تو چقدر خوشگلی خانوم کوچولو! یه لبخند شیرین زد همینجور محو نگاه کرد