بزنید تا باز بشه .سورپرایز میشید
https://goo.gl/yMocU9
ارادتمند همه شما خوبان. یاران همراه و همدل.
با احترام و تبریک پیشاپیش سال ۱۴۰۱
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
#ناحله
#پارت_صد_و_بیست_و_نه
کاملا مشخص بود با کنایه این سوال رو پرسیده دیگه فهمیدم علت تغییر رفتار ریحانه چیه!
فاطمه:ریحانه جون شما خواهرشونی من چطور ازشون خبر داشته باشم؟تازه میخواستم از تو بپرسم!
ریحانه:پنج یا شش روز دیگه بر میگرده شمال نگران نباش میگم دارن صدام میکنن کاری نداری؟
فاطمه:نه عزیزم ممنونم
ریحانه:خواهش میکنم فاطمه جان خداحافظ.
خواستم جواب بدم که با صدای بوق با تعجب به صفحه گوشیم زل زدم یعنی از اینکه داداشش از من خاستگاری کرد اینطور کفری بود؟چرا آخه؟مگه من چمه؟بهم برخورده بود ولی از خوشحالی خبرش خیلی زود دلخوریمو یادم رفت شش روز دیگه این انتظار نفس گیرتموم میشد.
محمد:
محسن من رو تا دم خونمون رسوند وسایلمو از ماشین برداشتم بغلش کردمو بعد از اینکه ازش تشکر کردم رفتم تو خونه دلتنگ ریحانه بودم با شوق داد زدم:کسی خونه نیست؟محمد برگشت!!
جوابی نشنیدم وسایلمو گذاشتم زمین و خونه رو گشتم کسی نبود حدس زدم ریحانه خونه داداش علی باشه رفتم حموم ونیم ساعت بعد اومدم بیرون گرمای آب باعث شد خوابم بگیره.
نشستم رو زمین و شماره خونه داداش علی رو توگوشیم گرفتم چند لحظه بعدجواب داد:سلام محمد کجایی؟
محمد:به سلام چطورییی داداش؟من خونم
علی:کی رسیدی؟
محمد:۴۵ دقیقه ای میشه
علی:عهه چرا نگفتی داری میای؟میگفتی میومدم دنبالت
محمد:هیچی دیگه گفتم بهت زحمت ندم با محسن برگشتم.
علی:چه زحمتی؟ناهار خوردی؟
محمد:نه گشنم نیست میخوام بخوابم
علی:خب شب بیا خونمون
محمد:چشم ریحانه ام اونجاست؟
علی:نهه مگه نگفته بهت؟
محمد:چی رو؟چیشده؟
علی:ریحانه مشهده چطوربه تو نگفت؟
چند لحظه مکث کردم:با کی رفت؟
علی:روح الله و خانوادش
ناخودآگاه صورتم جمع شد ریحانه به من نگفته بود میخواد بره سفر؟مگه همچین چیزی ممکنه؟
علی:محمد یادت نره امشب بیای.
محمد:چشم داداش فعلا یاعلی
علی:یاعلی
از جام بلند شدمو رفتم تو اتاق ریحانه قاب عکسشو از روی میز برداشتم به قیافه خندون و شیطونش تو چهارچوب قاب عکس خیره شدم از لبخندش لبخندی زدمو عکس رو سرجاش گذاشتم تصمیممو گرفته بودم اینطوری نمیشد باید ی کاری میکردم تا ریحانه متوجه اشتباهاش بشه بالشتمو انداختم روی زمین و تو هال خوابیدم.
چند روزی از برگشتم گذشته بود ولی فرصت نشد که برم پیش پدر فاطمه سرگم کارام بودم با دقت نگاهم به لپ تاب بود که از سر و صداهایی که اومد فهمیدم طبق گفته علی ریحانه برگشته از جام تکون نخوردم به داداش علی و زنداداش سپرده بودم که به ریحانه چیزی راجب برگشتم نگن خودم هم به تماس هاش جوابی ندادم با اینکه خیلی دلتنگش بودم در باز شد و ریحانه اومد داخل به روح الله که تو حیاط بود گفت:نه تنها نمیمونم میرم خونه داداش علی...قربونت برم...مراقب مامان باش خداحافظ
درو بست و یخورده ازش فاصله گرفت که
نگاهش بهم افتاد با تعجب گفت:داداش محمد برگشتییی؟
یه نگاه کوتاه بهش انداختمو آروم سلام کردمو
دوباره مشغول کارم شدمو به ریحانه توجهی نکردم با اینکه نگاهم بهش نبود حس میکردم خیلی تعجب کرده بعدچند لحظه ساکن ایستادن به اتاقش رفت نمیخواستم اذیتش کنم ولی اگه کاری نمی کردم این رفتارش ادامه پیدا میکرد و عواقب بدی داشتچند دقیقه بعد از اتاقش بیرون اومد وگفت:کی اومدی؟
بدون اینکه بهش نگاهی بندازم گفتم:برای توچه فرقی میکنه؟
صداش رو بالا برد و گفت:یعنی چی برام فرقی میکنه؟محمد هیچ معلومه تو چی میگی؟چرا بچه شدی؟بابا یه زن گرفتی دیگه چرا همچین میکنی؟ فکر کردی فقط برای اون مهمی؟اصلا یه زنگ زد بهت؟
با عصبانیت لپ تابمو بستمو به چشم هاش زل زدم:صدات و بیار پایین
چشمشو چند لحظه بست و گفت:ببخشید آخه عصبیم کردی میدونی چقدر نگرانت شدم؟خوشم میاد میدونی چقدر برام مهمی ولی بازم با این سوال حرصم میدی وسایلمو جمع کردمو رفتم تو اتاقم نشستمو دوباره لپ تاب رو باز کردم ریحانه اومد داخل با همون اخم روی صورتم گفتم:صدای درو نشنیدم!
ریحانه:محمد
محمد:میگمم صدای درو نشنیدم
بیرون رفت دلم براش کباب شده بود ولی سعی کردم خودمو کنترل کنم در زد و گفت:میتونم بیام تو؟
محمد:بفرما
نشست کنارم و پاهاشو تو بغلش جمع کرد سرشو گذاشت رو زانوش و زل زد بهمو گفت:الان داری تنبیه ام میکنی؟
جوابی ندادم
ریحانه:آخه واسه چی؟مگه منچیکار کردم؟
چیزی نگفتم
ریحانه:محمد تو چرا انقدر عوض شدی؟
تا این و گفت برگشتم سمتش و گفتم:ببین ریحانه کفرمو در نیار دیگه من عوض شدم؟یه نگاه به خودت بنداز؟شده به رفتار چند ماهِ اخیرت فکر کنی؟میگم حالت بد بود ناراحت بودی از رفتن بابا ولی دلیل نمیشه این رو واسه رفتار زشتت بهانه کنی.
تو فرق کردی با دختر پاک و معصومی که بابا تربیتش کرده بود چرا دختری که با سن کمش اشتباهاتمو بهم تذکر میداد به رفتارهای بچگانه اش فکر نمیکنه؟یخورده فکر کن!من فقط همین و ازت میخوام...
نویسندگان:فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزا پور.
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
#ناحله
#پارت_صد_و_سی
سکوت کرده بود و مظلوم بهم خیره شد با صدای بغض دار گفت:دلم برات تنگ شده بود
لحنمو آروم تر کردمو گفتم:منم
نگاهشو به فرش زیر پاش دوخت و گفت:معذرت میخوام حق با توعه هر کاری کردم ازسر لجبازی بود محمد من خودمم نمیدونم چرا اینطوری شدم چرا انقدر بچه شدم این رفتارم باعث آزار خودمم شده به همچیز گیر میدم لجباز و یه دنده شدم حتی صدای روح الله هم از این کارهام در اومده محمد دست خودم نیست یچیزی رو دلم سنگینی میکنه.
بغضش ترکید
ریحانه:محمد حس میکنم چند وقتیه نمیتونم خوب نفس بکشم نمیتونم خوب غذا بخورم یا حتی بخوابم یه چیزیم هست ولی خودمم نمیدونم چمه از تظاهر به شاد بودن خستم از همچی خستم از خودم خسته ام از سرنوشت سختم خسته ام از تنهاییم ...
بغلش کردمو نزاشتم به حرف هاش ادامه بده
یخورده که گذشت صدای هق هقش قطع شد و فقط آروم اشک میریخت روی موهاشو بوسیدمو با لحن آرومی شروع کردم به حرف زدن:دیگه اینجوری نگو خدا قهرش میگیره ها تو هر شرایطی که باشیم باید خداروشکر کنیم هرچیزی یه حکمتی داره عزیزدلم راضی باش به رضای خدا.
ریحانه از نظر روحی داغون بود خیلی داغون تر از چیزی که فکرشو میکردم با صدای بغض دارش گفت:داداشی
محمد:جانم
ریحانه:میشه دیگه با من اینجوری حرف نزنی؟من فقط تو رو دارم به جای همه ی نداشته هام
خندیدمو گفتم:پس روح الله بدبخت چی؟اگه بهش نگفتم.
آه پر دردی کشید و به صورتم خیره شد وگفت:روح الله بوی بابا رو نمیده روح الله چشم های مامانمو نداره اون مثل مامان نمیخنده مثل بابا اخم نمیکنه مثل بابا حرف نمیزنه مثل بابا نماز نمیخونه مثل بابا راه نمیره...
ولی محمد تو خودشونی خود مامان و بابایی تو...
گریه اشو از سر گرفته بود به زور جلوی اشکامو گرفتمو گفتم:باشه آبجی کوچولو باشه دیگه گریه نکن قربونت برم!
با محسن توماشین نشسته بودیمو داشتیم سمت خونه فاطمه اینا میرفتیم قرار شد با پدرش حرف بزنیم وقتی رسیدیم از ماشین پیاده شدمو لباسمو مرتب کردمو از تو آینه ماشین به خودم نگاه کردم وقتی از مرتب بودنم مطمئن شدم با محسن رفتیمو زنگ آیفون رو زدم در باز شد و رفتیم داخل تا چشمم به حیاطشون افتاد یاد شب خاستگاری و اتفاقای جالبش افتادمو لبخند زدم یه یا الله گفتیم که مادر فاطمه اومد بیرون و راهنماییمون کرد بریم تو باهاش سلام و علیک کردمو رفتم داخل بابای فاطمه با نیمچه لبخندی از پله ها پایین اومد و بهمون دست داد نشستیمو مادرش با چندتا فنجون چایی پیشمون اومد و با فاصله رو یکی از کاناپه ها نشست منتظر بودم فاطمه رو ببینم با باباش گرم صحبت شدیم محسن به ستوه اومده بود از شرط های باباش:باید یه خونه تقریبا بزرگ نزدیک اینجا بگیری انتقالی بگیری و برای همیشه بیای ساری
فلان کنی فلان کنی...!
همه این هارو قبول کردم رسید به مهریه
بابای فاطمه:خب مهریه دختر من باید به اندازه سال تولدش باشه
با تعجب نگاش کردیم مامان فاطمه با تشر گفت:احمد
بابای فاطمه بهش نگاه کرد که دیگه ادامه نداد و بلند شد و رفت اولش خیال کردم شوخی میکنه
بابای فاطمه:یعنی هزار و سیصد و حالا هفتاد و خوردده ای سکه
محسن زد زیر خنده و گفت:آقای موحد شوخیتون گرفته؟
با تعجب ولی محترمانه گفتم:مگه اومدیم کالا بخریم؟میخوایم ازدواج کنیم این حرفا چه معنی میده؟
محسن دوباره گفت:احساس نمیکنید یه مقدار زیادی دارین سخت میگیرین!؟این پسری که جلوتون نشسته هیچ حامی نداره چجوری این همه شرط رو به تنهایی و بدون پشتوانه ای قبول کنه؟محمد فقط خودشه و خداش با اینکه اراده داره و تونسته دست تنها تا اینجا برسونه خودشو ولی این دلیل نمیشه شما این شرط های سخت رو براش بزارید.
به من نگاه کرد و گفت:ببین پسر جون من نگفتم بیای خاستگاری دخترم حالا که اومدی منم دارم شرایطو بهت میگم دلت نمیخواد گوش کنی بگو ادامه ندم؟
محسن دستمو گرفت و میخواست بلند شه که نگهش داشتم یه نفس عمیق کشیدمو گفتم:بفرمایید
بابای:راستش اصلا قولی که دادی واسه من کافی نیست شغلت رو عوض کن و یه کار کم دردسر وبی خطر واسه خودت جور کن.
از شدت تعجب خندم گرفت
محمد:این حرف رو جدی زدین؟
بابای فاطمه:من باهاتون شوخی دارم؟
محمد:ببینید آقای موحد کار من فقط شغلم نیست جزو اهداف و آرزوهامه نیمی از زندگیمه واسش زحمت کشیدم چیزی که شما از من میخواین ممکن نیست!من چطور میتونم ازش بگذرم؟خیلی براش سختی کشیدم...واسه به اینجا رسیدن خیلی سختی کشیدم نمیتونم به این راحتی از دستش بدم!و اینکه الان تو این جامعه مگه میتونم برمو از نو یه شغل دیگه پیدا کنم؟
بابای فاطمه:خب اگه دختر منم به سختی به دست نیاری یه روزی کنار میزاریش اگه دوستش داری باید واسه رسیدن بهش سختی بکشی من جنس خودمو میشناسم مردا به اونی که راحت به دست بیارنش پایبند نمیمونن...
نویسندگان:فاطمه زهرا درزی و غزاله میرزا پور.
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
#ناحله
#پارت_صد_و_سی_و_یک
محمد:این حرفی که شما میزنید شامل همه مردا نمیشه و اینکه چطور میتونید بگید راحت؟این راهی که من دارم میرم راحته؟
بابای فاطمه:آقای دهقان فرد من بهتون نگفتم این راه رو بیاین میتونید ادامه ندین راستی من از شنیدن حرفاتون خیلی خوشحال شدم مطمئنم فاطمه هم وقتی بفهمه چقدر واستون ارزش داره خوشحال میشه و سر عقل میاد.
خشم به تمام وجودم نفوذ کرده بود میدونستم علت این حرف هاش چی بود میخواست تمام زورشو بزنه تا نزاره من با دخترش ازدواج کنم روش خوبی هم انتخاب کرده بود میخواست کسی که پیش دخترش وجهش خراب میشه من باشم نه اون از جام بلند شدم دلم نمیخواست از روی عصبانیت حرف اشتباهی بزنمو همه چی خراب شه یه لبخند زدمو گفتم:باهاتون تماس میگیرم
بهش دست دادم با یه لحن گرم که نشان از حال خوبش میداد گفت:امیدوارم رو حرفات بمونی
محسن هم سرد و جدی باهاش خداحافظی کردچند قدم با در فاصله داشتیم که یهو در با شدت باز شد و یکی پرید تو و گفت:مااااااااامااااااااااااان
یه کیفیم یه گوشه پرت شد
تانگاهشو چرخوند و متوجه من شد سکوت کرد و با تعجب ایستاد از شدت عصبانیت حس میکردم دارم میسوزم نتونستم وایستم بدون اینکه بهش نگاه کنم اروم خداحافظی کردمو از کنارش رد شدیم سنگینی نگاه پر از تعجبشو حس میکردم ولی نمیتونستم برگردم سمتش با قدم هایی تند از خونشون بیرون رفتیم.
فاطمه:
تو راه دانشگاه به خونه بودم خیلی خسته بودم ولی حسِ خوبِ نمره کامل گرفتن زیر دست دکتر ماهانی تو درس بافت شناسی عمومی انقدر شیرین بود که حاضر بودم تا خودِ خونه پیاده برم از ماشین پیاده شدمو کلید رو تو قفل در انداختم درو باز کردمو رفتم تو حیاط از حیاط شروع کردم به صدا زدن مامان چند بار داد زدم:مااامااان!!!مامانییییی
جوابی نشنیدم با عجله در خونه رو باز کردم
کیفمو انداختم دم در و با پام شوتش کردم که به مبل برخورد کرد چادرم از سرم افتاد رو شونم که با دیدن چندتا کفش تو راه پله خشکم زد سرمو بردم تو ببینم کیه محمد؟محمد بود؟!بلاخره اومد؟اینجا چیکار میکنه؟آب دهنم از ترس خشک شدبهم نگاه نکرد بی توجه بهم به بابا دست داد و از مامان خداحافظی کرد محسن هم کنارش بود اومد سمتِ در من که تو چهارچوب در خشکیده بودم یه تکون به خودم دادمو جابه جا شدم از جلوی در رفتم کنار که محمد خیلی اروم گفت:خداحافظ
سرش پایین بود و حتی یه لحظه هم سرشو بالا نیاورد هم از تعجب و هم از رفتارِ سردش داشتم سکته میکردم از خونه رفت بیرون یعنی بابا بهش گفته بود بیاد اینجا؟چیکارش داشت؟چی گفت بهش که اینطوری بود؟چرا مثل قبل شد؟اب دهنمو به زور قورت دادم بابا و مامان برای بدرقشون تا دم در رفتن به ظرف های میوه و چایی دست نخوردشون روی میز نگاه کردم رفتم کنار یه ظرف میوه نشستم داشتم دق میکردم نمیدونستم وقتی بعد این همه مدت برمیگرده اینطوری میشه!
یه خیار از تو ظرف براشتم که مامان اومد تو
دوییدمسمتشو گفتم:ایناااا اینجا چیکار میکردن؟چرا به من نگفتین؟چرا اومدن اینجا؟چی گفتن بهتون؟جریان چیه؟چرا هیچکس به من هیچی نمیگه؟اه مامان حرف بزن دیگه
دستشو گذاشت رو دهنمو گفت:اه دختر بس کن دیگه چقدر یه ریز حرف میزنی؟هیچی با بابات کار داشتن.
فاطمه:راجع به چی؟
مامان:به تو چه اخه؟؟
فاطمه:بگووو دیگه
مامان:از بابات بپرس
این رو گفت و رفت بالا بابا اومد داخل
فاطمه:سلام بابا
بابا:سلام جانم
فاطمه:اینا اینجا چیکار میکردن؟
بابا:خب اومدن حرف بزنیم
فاطمه:خب بگین راجع به چی؟
بابا:راجع به خودش
فاطمه:خب؟
بابا:خب به جمالت چندتا حرف مردونه زدیم که به شما ربطی نداره.
کلافه رفتم سمت اتاقم میخواستم بدونم چیشده ولی کسی چیزی نمیگفت بدون اینکه لباسامو در بیارم رو تخت خوابیدم کاش میتونستم زنگ بزنمو از محمد بپرسم ولی...!
دوباره یاد خداحافظیش افتادم اعصابم خورد شد وجودم یخ زد کاش اینقدر محدود نبودم کاش..!
مامان میخواست شرط های باباتو بدونه
فاطمه:شرط؟چه شرطی؟
مامان:چه میدونم والا خودت که میشناسی باباتو اولش گفت که باید یه خونه نزدیکِ خونه ی ما بخره پسره ی بدبخت قبول کرد بعد گفت انتقالی بگیره بیاد ساری پسره قبول کرد بعد گفت باید اندازه ی سال تولدت مهریه بده بازم چیزی نگفت نمیدونم چرا گفت که باید از سپاه بیای بیرون!
فاطمه:خب؟محمد چی گفت؟
مامان:گفت من عاشق کارمم به سختی تونستم برم اینجا و فلان...بعدشم گفت امکان نداره من از سپاه بیام بیرون
فاطمه:وای! واسه چی بهش گفت از سپاه بیاد بیرون؟ای خدا آخه من چقدر بدبختم شغلِ پسره به بابا چه ربطی داره؟گفت بدون اجازه ی من نره ماموریت که گفت چشم دیگه از اونجا کلا بیا بیرون چی بودآخه؟
مامان:نمیدونم به خدا باباته دیگه کاریش نمیشه کرد.
فاطمه:مهریه روچقدر گفت؟
در کمال تعجب گفت:سالِ تولدت....
فاطمه:یاعلی!چه خبره؟ماااااامان!
دستامو مشت کردمو از اتاقم رفتم بیرون...
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
#ناحله
#پارت_صد_و_سی_و_دو
قدمامو تند کردمو رفتم سمت اتاق بابا در زدمو بدون اینکه منتظر شنیدن جوابش باشم رفتم تو رو تختش دراز کشیده بود کنارش نشستم
چشماشو باز کرد و گفت:چیه؟چی میخوای؟
سعی کردم خودمو کنترل کنم
فاطمه:بابا جان!
بابا:بله؟
فاطمه:چرا بهم نگفتی که آقا محمد اینا میان اینجا؟
بابا:گفتم که به تو ربطی نداشت حرف های تو رو شنید دیگه این دفعه باید حرف های منو میشنید
فاطمه:خب؟
بابا:خب که خب قرار نیست تو در جریان همه چی باشی.
فاطمه:بابا!
بابا:باز چیه؟
فاطمه:واسه چی بهش گفتین از سپاه بیاد بیرون؟چرا فکر کردین اون شغلشو به خاطر من عوض میکنه؟
بابا:فکر نکردم مطمئن بودم
فاطمه:بابا!این چه کاریه که شما کردین!چرا انقدر مهریه رو زیاد گفتین؟بابا شما اصلا میدونین وضعیتشو؟
بابا:آدمِ مثل بقیه دیگه چیزیش نیست که تازه اگه مشکلی داره چرا میره خاستگاری؟
فاطمه:این همه مهریه آخه؟مگه میخواد طلاقم بده؟اصلا مگه محتاج پول دیگرانیم؟بابا اون پدرو مادر نداره!بابا محمد یتیمه!
بابا:اوه!از کی تاحالا شده محمد؟
فاطمه:بابا
بابا:بابا و کوفت گفتم که این چیزا به تو ربطی نداره برو خداروشکر کن که فقط بخاطرتو اجازه دادم دوباره پاشو بزاره تو خونمون فقط در همین حد بدون اگه بخوادت واست همه کار میکنه!
کلافه از روی تخت پاشدمو از اتاقش رفتم بیرون دلم میخواست گریه کنم ولی سعی کردم آروم باشم حالا تقی به توقی خورده پسره از من خوشش اومده شما باید از خداتون باشه باید نماز شکر بخونین من نمیدونم اخه چه سریه!خدا خواست شما نمیخواین!خدایا خودت به ما صبر بده به محمد کمک کن بهش جرئت بده بهش عشق بده که جا نزنه!رفتم پایین کولمو از کنار مبل برداشتم یادِ رفتار بچگونم افتادم نکنه محمد بره دیگه پشت سرشو نگاه نکنه!خدایا همه چیزو به خودت میسپرم یه نفس عمیق کشیدمو سعی کردم به چیزی فکر نکنم که تلفنم زنگ خورد گوشیو برداشتم ریحانه بود:الو سلام!
ریحانه:به به سلام عروس خانومِ گلِ من!
از خطابش قند تو دلم آب شد یعنی میشه..!
فاطمه:چه عجب چیشد شما یادی از ما کردین؟
ریحانه:هیچی دلم تنگ شد واست بیا بریم بیرون؟
فاطمه:بیرون؟کجا؟
ریحانه:چه میدونم بریم دریا؟
فاطمه:تو چقدر دریا میری خب بیا بریم یه جای دیگه!!!
ریحانه:کجا مثلا؟
فاطمه:کافه ای پارکی جایی
ریحانه:خو پ بریم پارک یه ساعت دیگه پارک نزدیک دانشگاه میبینمت؟
فاطمه:اره بریم
ریحانه:تو با کی میای؟
فاطمه:تنها میام
ریحانه:اها باشه پس میبینمت عزیزم
فاطمه:اوهوم حتما
ریحانه:فعلا
فاطمه:خداحافظ
تلفن رو قطع کردم از اینکه دوباره مثل قبل گرم گرفته بود خوشحال شدمو خوشحال تر از اینکه منو عروس خانم خطاب کرده بود رفتم بالا پیش مامان و بهش گفتم که میخوایم با ریحانه بریم بیرون اصرار کرد که بابا چیزی نفهمه و زود برگردم لباسامو با یه مانتوی سفید کوتاه و یه شلوارلی جذب عوض کردم تو آینه به موهای لخت و روشنم خیره شدم گیسش کردمو تهشو بستم یه روسری سرمه ای گل گلی هم برداشتمو سرم کردم تو آینه به پوست سفیدم خیره شدمو یه لبخند زدم روی ابروهای کمونیم دست کشیدمو صافشون کردم چادرمو سرمکردم یه کیف کوچولو برداشتمو توش گوشیمو با یه مقدار پول گذاشتم از مامان خداحافظی کردم که آژانس رسید یه کفش شیک کتونی هم پوشیدمو رفتم بیرون.
زودتر از ریحانه رسیده بودم روی نیمکت منتظر نشستم تا بیاد چشمم به در ورودی پارک بود تا اگه اومد برم سمتش یه چند دقیقه گذشت حوصلم سر رفته بود میخواستم بهش زنگ بزنم که دیدم یه بچه کنار سرسره ایستاده و گریه میکنه و مامانشو صدا میزنه اطرافشو گشتم کسی نبود دلم طاقت نیاورد از جام بلندشدمو رفتم طرفش دست های کوچولوشو گرفتم که آروم شد و با تعجب بهم نگاه کرد بعد چند ثانیه دوباره زد زیر گریه از این کارش خندم گرفت صدامو بچگونه کردمو گفتم:چیشده دختر کوچولو؟چرا گریه میکنی؟
چیزی نگفت فقط شدت گریه اش بیشتر شد
فاطمه:زمین خوردی؟
بازم چیزی نگفت
فاطمه:گم شدی؟
به حرف اومد با گریه داد زد:مامانمو گم کردم
به زور فهمیدم چی گفت دستشو محکم فشردمو گفتم:بیا بریم برات پیداش میکنم
باهم راه افتادیم اطراف سرسره کسی نبود بچه دیگه گریه نمیکرد و آروم شده بود از پشمکیِ دم پارک یه پشمک واسش خریدمو دادم دستش دوباره رفتیم کنار سرسره ایستادیم تا مامانش بیاد.
فاطمه:چند سالته؟
مهسا:شیش
فاطمه:اسم قشنگت چیه؟
مهسا:مهسا
فاطمه:به به اسم منم فاطمه اس
مهسا:خاله!!
اطرافمو گشتمو کسیو ندیدم
فاطمه:به من گفتی خاله؟
مهسا:اره
خوشحال شده بودم تا حالا هیچکس بهم نگفته بود خاله.
فاطمه:جانم؟
مهسا:تو هم بچه داری؟
از حرفش کلی خندیدمو گفتم:نه! من خودم بچم
پشمکشو بدون حرف خورد و من تا اخر مشغول تماشاش بودم یه بندی صورتی که عکس خرگوش روش داشت با شلوارک صورتی پوشیده بود گل سری که رو موهای قهوه ایش زده بود جذاب ترش کرده بود به چشمای عسلیش خیره شدمو گفتم:تو چقدر خوشگلی خانوم کوچولو!
یه لبخند شیرین زد همینجور محو نگاه کرد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*🎥 نقش آمریکا ✡️🕎در حملات شیمیایی عراق به ایران*↙️
*👤 برژينسكى، مشاور امنیت ملی کارتر:*
*🔺 حملات شيميايي ارتش عراق به ايران با دولت آمريكا هماهنگ شده بود.*🔽
*🔸 اطلاعات نظامى لازم را آمريكا به عراق مىداد.*
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
10.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
*طبق صدها روایت از اهل بیت علیهم السلام مجاهدان یمن. مقدمه سازان ظهورند.*
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 حاج قاسم: پارچه سفیدی خریدم و روی آن نوشتم: «حبّالمهدی، حبّالله»!
...
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
حرف دل...
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
7.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
*از آستان قدس رضوی دعاگوی همه دوستان عزیز هستم. از تمام عزیزانی که برای این حقیر پیام تبریک فرستاده اند؛ صمیمانه سپاسگزارم و در سال جدید برای شما یاران همراه؛ آرزوی سلامتی و سربلندی دارم. توفیقتان مستدام.*
خادم شما در کانال راه و توانمندسازی
#ناحله
#پارت_صد_و_سی_و_سه
ریحانه بود محکم بغلم کرد و گونمو بوسید منم بغلش کردم چند ثانیه تو بغل هم بودیم که از خودم جداش کردمو بوسیدمش
فاطمه:زیارتت قبول باشه خانوم خانوما!
ریحانه:ممنونم ایشالله قسمت شما بشه با آقاتون.
میخواستم از ذوق بمیرم ولی سعی کردم خودمو آروم جلوه بدم با این حال نتونستم لبخندمو پنهون کنم ازش تشکر کردم برگشت سمت بچه
ریحانه:این کیه؟فامیلتونه؟
فاطمه:نه بابا تو پارک گم شده بود داشت گریه میکرد اومدم پیشش نترسه.
ریحانه:اها میخوای اینجا بمونی تا مامانش پیدا شه؟
فاطمه:یخورده اینجا بمونه اگه پیدا شد که هیچی اگه نشد میبرمش آگاهی.
ریحانه:اها باشه حالا بیا بریم بشینیم.
دستشو گرفتمو رفتیم سمت نیمکت از دور حواسم به بچه بود که یهو یه خانوم رفت طرفشو با گریه بچه رو بغل کرد و رفت مهسا لبخند زد و برام دست تکون داد منم براش دست تکون دادم مشغول صحبت با ریحانه بودم که یکی اومد جلومون ایستاد بهش نگاه کردم محمد بود ناخوداگاه مثل فنر از جام بلند شدم دوباره دلم یجوری شد بی اراده یه لبخند رو لبم نشست قرار نبود محمد بیاد پس چرا...؟
کلی سوال تو ذهنم بود بعد یخورده مکث سلام کرد نمیتونستم خودمو کنترل کنم با دیدنش به شدت دلتنگیم پی بردمو با لبخند جوابشو دادم کنار ریحانه رو نیمکت نشست منم نشستم یه شلوار کتان کرم پاش بود با یه پیراهن سرمه ای که روش خط های سبز داشت فرم موهاشم مثل همیشه بود و باعث میشد که دلم براش ضعف بره وقتی که سلام میکرد دستش تو جیبش بود و خیلی جدی بود ریحانه از من فاصله گرفت و بهش چسبید محمد به محاسن روی صورتش دست کشید اصلا حواسم بهشون نبودو تمام فکرم پِیِ تیپ قشنگ محمد بود!ریحانه محکم رو بازوم زد.
ریحانه:اه حواست کجاست فاطمه؟
فاطمه:چی؟چیشد؟
محمد از گیج بودنم بلند خندید ریحانه ادامه داد:میگم من میرم یه دوری بزنم
فاطمه:باشه منم میام
ریحانه:بیا من میگم خل شدی میگی نه!
محمد گفت:اگه امکان داره شما بمونید.
خواستم بلند شم که با حرفش دوباره نشستم
ریحانه خندیدو رفت نوک نیمکت نشسته بودمو هر آن ممکن بود بیافتم خجالت میکشیدم بهش نزدیک شم که گفت:خوبید ان شالله؟
دلم نمیخواست حرف بزنم فقط میخواستم حرفاشو بشنوم ولی به ناچار گفتم:ممنون.
یه نفس عمیق کشیدو ادامه داد:فاطمه خانوم من با پدرتون صحبت کردم فهمیدم ایشون هنوز به این وصلت راضی نشدن.
با این حرفش دلم ریخت چشمامو بستمو باخودم گفتم فاطمه دیگه تموم شد اومده باهات خداحافظی کنه شاید این آخرین باری باشه که با این لحن باهات صحبت میکنه از آخرین فرصتت استفاده کن و سعی کن این لحظه رو به خوب به خاطر بسپری تا هیچ وقت یادت نره بغض تو گلوم نشست محمد حق داشت کم بیاره.
محمد:این رو از حرف های دیروزشون فهمیدم برام یه سری شرط گذاشتن که
حرفشو قطع کردم و گفتم:بله مادرم بهم گفتن
سعی کردم بغض صدامو پنهون کنم نفس عمیق کشیدمو گفتم:من به شما حق میدم اگه قبول نکنید و میفهمم که اصلا منطقی نیست...
بهش نگاه کردم یه لبخندکنج لبش نشسته بود گفت:نزاشتین ادامه بدم
فاطمه:ببخشید بفرمایین
محمد:قبلا هم بهتون گفته بودم که نمیخوام از دستتون بدم به هیچ وجه هم کنار نمیکشم ولی ...
امیدوار شدم بی صبرانه منتظر ادامه حرفش بودم
محمد:شرطی که پدرتون برام گذاشت خیلی سخته...
کار من وسیله ایه واسه رسیدن به آرزوهام
اگه دورشو خط بکشم در حقیقت دور تمام اهدافم خط کشیدم من نمیخوام بین شما و کارم یکیو انتخاب کنم من میخواستم که شما واسه رسیدن بهشون کمکم کنید باهام همراه باشین و تشویقم کنیدچطور میتونم یکی رو انتخاب کنم؟
بهم برخورده بود از اینکه انقدر واسه کارش ارزش قائل بود احساس حسادت میکردم ولی همین شخصیت محمد بود که منو اینطور از خود بی خود کرده بود شخصیت محمد خیلی جالب تر از چیزی بود که فکرشو میکردم محمد خیلی محکم بود وهرچقدر میگذشت بیشتر بهش پی میبردم ادامه داد:من اومدم که ازتون بخوام کمکم کنید اصلا دلمنمیخواد توروی پدرتون وایستین ولی باهاشون صحبت کنید بگید مناونی که فکر میکنن نیستم ایشون خیلی شمارو دوست دارن شایداگه بخاطر علاقشون به شما نبود هیچ وقت اجازه نمیدادن حتی راجب این مسئله باهاشون حرف بزنم من دلم روشنه میدونم خدا مثل همیشه کمک میکنه ولی میخوام شماهم از جایگاهی که تو قلب پدرتون دارین استفاده کنین اگه هم خدایی نکرده فایده نداشت باید یه فکر دیگه ای کنیم.
از استرسم کم شده بود نگاش کردمو پرسیدم:چرا انقدر این شغل براتون مهمه؟
سکوت کردو بعد چند لحظه با لبخند گفت:عشقه دیگه...!خب حرف میزنید باهاشون؟
فهمیدم خیلی شیک و مجلسی بحث و عوض کرد سعی کردم بیخیال شم الان تو شرایطی بودم که اگه محمد بدون هیچ علاقه ایم میومد خاستگاریم باهاش ازدواج میکردم اینکه کارش براش عزیز تر از من بود الان چندان مهم نبود در حال حاضر فقط خودش بود که اهمیت داشت
به معنای واقعی کلمه مجنون شده بودمو هیچی جز اینکه واقعا عاشقشم نمیفهمیدم
#ناحله
#پارت_صد_و_سی_و_چهار
چون برگشتش غیر منتظره بود فاصله بینمون خیلی کم شد و بستنیم به لباسش خورد بلند گفتم وایی و زدم رو صورتم با ترس بهش زل زدم داشت به لباسش که لکه سفید بستی قیفیم روش چسبیده بود نگاه میکرد بخاطر سوتی های زیادی که داده بودم دلم میخواست بشینمو فقط گریه کنم چون کارِ دیگه ای هم ازم بر نمیومد قیافش جدی بود همینم باعث شد ترسم بیشتر شه شروع کردم به حرف زدن:آقای رسولی هم دانشگاهیمه زنگ زد چندتا سوال درسی ازم بپرسه بعدشم بخاطر موفقیتم تو امتحان رو بهم تبریک گفت بخدا فقط همین بود اون سوال احمقانه رو هم چون هل شدم پرسیدم.
نفسم گرفت انقدر که همچیزو پشت همو تند تند گفتم سریع یه دستمال تمیز از جیبم در آوردم انقدر ترسیده بودم که چیزی نمیفهمیدم میترسیدم به چشم هاش نگاه کنم دستمال رو کشیدم روی پیراهنش و بستنیو از روش برداشتم همینطور که پیراهن رو پاک میکردم گفتم:توروخدا ببخشید بخدا حواسم نبود اصلا در بیارید براتون میشورمش میارم
بلاخره جرئت به خرج دادمو سرمو بالا گرفتمو بهش نگاه کردم تا ببینم چه عکس العملی نشون داده با یه لبخند خوشگل خیلی مهربون نگام میکرد دلم با دیدن نگاهش غنج رفت گفت:من ازتون توضیحی خواستم؟
به بستنی آب شده ی توی دستم نگاه کرد و ادامه داد:دیگه قابل خوردن نیست بریم یکی دیگه اش رو بخریم.
از این همه مهربونی تو صداش صدای قلبم بلند شد!یه شیر آب نزدیکمون بود رفتم طرفش و دستمو شستم محمد منتظرم ایستاده بود رفتار مهربونش یه حس خوب رو جایگزین ترسم کرده بود همراهش رفتم پیش ریحانه که با اخم نگاهمون میکرد.
+دوساعته من و کاشتین اینجا کجایین شما؟چه غلطی کردم نگفتم روح الله بیاد.
از حرفش خندمون گرفت ریحانه به لباس محمد نگاه کرد و گفت:پیراهنت چیشده؟لکه چیه روش؟
محمد خندید و گفت:بستنیه یا شایدم...!
شرمنده نگاهمو ازش گرفتم که گفت بیاین با من ریحانه صداش در اومد:وا یعنی چی؟دیگه کجا میرین؟
محمد سوئیچ ماشین رو به ریحانه داد و گفت:منتظر باش زود میایم
ریحانه چشم غره ای داد و رفت تو ماشین دلم چیزی نمیخواست ولی جرئت حرف زدن نداشتم میترسیدم لب واکنم و دوباره سوتی بدم در سوپریو باز کرد من رفتم تو و محمد پشت سرم اومد رفت طرف یخچال و منتظر نگام کرد
چیزی نگفتم که گفت:از اینا؟یا از همون قبلیه؟
خجالت میکشیدم حرفی بزنم من بستنی شکلاتی خیلی دوست داشتم از اینکه منتظر گذاشته بودمش بیشتر شرمنده شدم.
محمد:فاطمه خانوم اگه نگین کدومشو بیشتر دوست دارین مجبور میشم از هر کدومش یه دونه بردارم!
حرفش به دلم نشست قند تو دلم آب شده بود نتونستم لبخند نزنم رفتم طرف یخچال و یه بستنی کاکائویی برداشتم با همون لحن مهربونش گفت:فقط همین؟
بهش نگاه کردم انگار فهمیده بود نمیتونم چیزی بگم یدونه از همون بستنی برداشت و یه نگاه به خانوم فروشنده انداخت که با ظاهر نامناسبی به محمد خیره بود بعد چند ثانیه تردید به طرفش رفت به رفتارش دقت کردم بدون اینکه نگاهی بهش بندازه ده تومن رو به همراه بستنی روی میز گذاشت منم بستنیمو کنارش گذاشتم خانومِ با غضب پول رو گرفت و بقیه اشو روی میز گذاشت تشکر کردمو بیرون رفتیم از اینکه کنارش راه میرفتم احساس غرور میکردم توماشین نشستیم.
ریحانه:چه عجب اومدین بلاخره
تازه یادم افتاد پرو پرو اومدمو تو ماشینشون نشستم به ریحانه گفتم:من بازم مزاحمتون شدم
ریحانه:بشین سر جات عروس خانوم الان که دیگه نباید تعارف کنی.
بستنی تو دستمو که دید گفت:فعلا بستنیتو بخور
از اینکه پیش محمد من رو اینطور خطاب کرد خیلی خجالت کشیدم محمد از توآینه یه نگاهی بهم انداخت لبخند زده بود سعی کردم عادی باشمو انقدر سرخ و سفید نشم بستنیمو باز کردمو بدون توجه به حضور محمد شروع کردم به خوردنش یخورده شهرگردی کردیمو بعد چند دقیقه محمد یه کوچه مونده بود به خونمون ایستاد و گفت:فاطمه خانوم ببخشید میترسم پدرتون ببینن منو سوء تفاهم بشه براشون.
فاطمه:خواهش میکنم ببخشید بهتون زحمت دادم خیلی لطف کردین
پیاده شدمو گفتم:بابت بستنیا هم ممنونم بخاطر پیراهنتون بازم عذر میخوام.
خندید و چیزی نگفت میخواستم با ریحانه هم خداحافظی کنم که محمدبهش گفت همراه من بیاد
فاطمه:نه میرم خودم راهی نیست ریحانه جون تو زحمت نکش
ریحانه پیاده شد و گفت:ببین فاطمه جان بزار یچیزیو برات روشن کنم این آقا داداش من یه حرفی بزنه حرفش دوتا نمیشه یعنی تا فردا صبحم وایستی اینجا نزاری من باهات بیام محمد اجازه نمیده تنها بری
خندیدمو بهش نگاه کردم با لبخند به روبه روش خیره بودازش خداحافظی کردمو با ریحانه رفتیم با اینکه چند قدم ازش دور شده بودم حس میکردم دلم به شدت براش تنگ شده...
نویسندگان:فاطمه زهرا درزی و غزاله میرزا پور.
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin