eitaa logo
🇵🇸راهـ ــ ــ صالحین 🇮🇷🛣️
938 دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
3.6هزار ویدیو
94 فایل
باسلام به کانال "راه صالحین " خوش آمدید🌺 🤚در این مجال، راه صلحا را با هم مرور خواهیم کرد✋ ارتباط با ادمین: @habeb_1 این کانال مستقل بوده و به هیچ ارگانی متعلق نمی‌باشد
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ دلجویی تولیت آستان قدس رضوی از فرزند شهید اصلانی tn.ai/2691259 🆔 @pedarefetneh 🔜 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
اگر ختم قرآن دارید، فراموش نکنید👇 امام کاظم(علیه السلام) : کسی که ختم قرآنش را به امامش هدیه کند، روز قیامت با او خواهد بود. کافی ج۲ ص۶۱۷ •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
سلام... راهـ صالحین یعنی راهـ ــ ــ ــ شهدا🌹 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
7.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
*❤️ تمام هدف ما از مطالب ، اجرای دستور آقا در این کلیپه. جا داره این کلیپ رو بطور روزانه در تمامی فضای مجازی انقدر منتشر کنیم تا به دست همه ی مردم و خواص جامعه برسه ❤️* *❣ایکاش که معشوقه زعاشق طلب جان میکرد*💜 *❣تا که هر بی سروپایی نشود یار کسی*💛 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از شدت حیا و نجابت تو چشم آقا نگاه نمیکنه. ولی نهایت علاقه و ارادت خودش رو با تمام وجود به آقا نشون میده. البته این علاقه کاملا" دو طرفه است. راهـ صالحین یعنی راهـ ــ ــ ــ شهدا🌹 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
👈شهیدی که از بی کسی برای آب نامه می نوشت. 🌹شهید «یوسف قربانی» در خانواده‌ای مستضعف در زنجان متولد شد. یوسف در شش ماهگی پدر خود را از دست داد. 👈در سن شش سالگی مادر یوسف در اثر حادثه‌ای از دنیا رفت و یوسف و برادرش را با همه دردها و رنج‌هایشان تنها گذاشت.بعد همراه برادرش به تهران رفت. ⬅️با پیروزی انقلاب و سپری شدن دوران ستمشاهی، یوسف نیز همراه دیگر فرزندان مستضعف امام پا به عرصه انقلاب گذاشت.در همین سال‌ها برادر یوسف در حادثه‌ای درگذشت. ↩️همرزم یوسف می‌گوید: هر روز می‌دیدم یوسف گوشه‌ای نشسته و نامه می‌نویسد. با خودم می‌گفتم یوسف که کسی را ندارد، برای چه کسی نامه می‌نویسد؟ آن هم هر روز...یک روز گفتم یوسف نامه‌ات را پست نمی‌کنی؟دست مرا گرفت و قدم زنان کنار ساحل اروند برد. نامه را از جیبش در آورد، داخل آب ریخت.چشمانش پر از اشک شد و آرام گفت: من برای آب نامه می‌نویسم. کسی را ندارم که!!! 👈او سرانجام در عملیات کربلای پنج، در شلمچه به شهادت رسید. چند دقیقه قبل از عملیات، یکی از همرزمان خبرنگارش از او پرسیده بود: آقا یوسف! غواص یعنی چی؟ او پاسخ داده بود: 👈 غواص یعنی مرغابی امام زمان عجل الله. •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
سخنرانی به آخراش رسیده بود قرار بود محمد زیارت عاشورا بخونه رفتم روی یه کنده درخت نشستم و منتظر خیره شدم به رو به روم تا بیاد محمد شروع کرد به خوندن هنوز چند دقیقه از شروعش نمیگذشت که صدای خنده ی چندتا دختر بچه توجه منو به خودش جلب کرد سرم رو برگردوندم ببینم کیه که با قیافه ی ژولیده ی زهرا و زینب مواجه شدم‌ با دمپایی دستشویی و بدون چادر جلوی در ورودی قسمت خانوم ها ایستاده بودن با هم یه چیزایی میگفتن و غش غش میخندیدن از جام پاشدمو رفتم سمتشون که ببینم چه خبره با لبخند بهشون نزدیک شدمو گفتم:هیسس بچه ها یواش تر چیشده؟چرا اینجایین بدون چادر؟ زهرا اروم گفت:تقصیره این دلبر مو خوشگله ی زینب جانه زینب از بازوش یه نیشگون گرفت و با خنده گفت:عهه زهرا زشته گیج سرمو تکون دادمو گفتم:متوجه نشدم. زهرا گفت:عه!!همینی که داره میخونه دیگه. گیج تر از قبل گفتم:ها؟این چی؟ زهرا ادامه داد:والا زینب خانوم وقتی صداشون رو شنیدن نزدیک بود مستراح رو رو سرمون خراب کنن همینجوری با دمپایی دستشویی ما رو کشوند اینجا که ببینتش. با حرفش لبخند رو لبم ماسید چیزی نگفتم که ادامه داد:حالا نفهمیدیم زن داره یا نه. پشت سرش زینب با لحن خنده داری گفت:د لامصب بگیر بالا دست چپتو به حلقه ی تو دستم شِک کردم داشتم تو انگشتم براندازش میکردم که گوشیم که تو دستم بود زنگ خورد و صفحش روشن شد تماس خیلی کوتاه بود تا اراده کردم جواب بدم قطع شد عکس محمد که تصویر زمینه ی گوشیم بود رو صفحه نمایان شد به عکسش خیره مونده بودم میدونستم اگه الان بهشون بگم محمد همسر منه خجالت میکشن و شرمنده میشن برای همین با اینکه خیلی برام گرون تموم شد ترجیح دادم سکوت کنم و چیزی نگفتم... اصلا دلم یه جوری شده بود به خودم هم شک کرده بودم سرمو اوردم بالا تا بحث رو عوض کنم که دیدم زهرا و زینب که به صفحه گوشیم خیره بودن باهم کلشونو اوردن بالا و بهم خیره شدن. زهرا یه ببخشید گفت و دست زینب رو کشید و باهم دوییدن سمت اتاقشون... با اینکه از حرف هاشون ناراحت شده بودم ولی از کارشون خندم گرفت اینو گذاشتم پای محمدو گفتم که به حسابش میرسم!!! نویسندگان:فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزاپور. ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
یه دور دیگه وسایل تو کوله و چمدونمون رو چک کردم‌ که چیزی جا نذاشته باشیم چادرمو سر کردمو با یه کوله رفتم بیرون با محمد تماس گرفتم که بیاد کوله هامونو بزاره تو اتوبوس باید جامون رو با خادمای جدید عوض میکردیم‌ هم من هم محمد دلمون گرفته بود دوباره همون حالُ هوای اسپند و مداحی... از اردوگاه اومدم بیرون محمد رو دیدم که هنوز همون لباسا تنش بود دستش رو بلند کرد ک رفتم سمتش بدون هیچ حرفی کوله رو دادم دستش برگشتم که چمدون بعدی رو بیارم. با محمد تو اتوبوس کنار هم نشستیم هیچ کدوم حال خوشی نداشتیم میدونستم محمد از من بیشتر دلش تنگ میشه سرش رو تکیه داده بود به صندلی و چشماشو بسته بود دستمو گذاشتم رو دستش که رو پاش بود چشماشو باز کرد و با لبخند بهم خبره شد که گفتم:آخیش!!دلم تنگ شده بود واست!! لبخندش عمیق تر شد محمد:اوهوم منم. فاطمه:وای محمد!!! محمد:جانِ دلِ محمد؟ فاطمه:محمد میزنمتا!!! محمد:بگم هان خوبه؟ فاطمه:نخیر! محمد:خوب پس چی بگم؟ فاطمه:همون که گفتی خوب بود میخواستم بگم فردا ظهر دانشگاه کلاس دارم. محمد:خب میرسیم تا فردا صبح .نگران نباش خانومی. فاطمه:خستم بابا نگران چیه! محمد:خب الان بخواب دیگه فاطمه:سختمه محمد:ای بابا!! فاطمه:راستی آقا محمدم؟ +جانِ دل؟ دستمو گذاشتم رو گوششو آروم پیچوندمش که گفت:آیی!!چیکار میکنی فاطمه؟؟ فاطمه:تو چرا همه رو عاشق خودت میکنی؟ محمد:وا..... فاطمه:این بچه دبیرستانیایی که اومده بودن!! محمد:خب؟ فاطمه:عاشقت شدن!! محمد:خب بس که دختر کشم. فاطمه:عه؟باشه اقا محمد باشه دارم برات حالا که اینطوریه دیگه نه من نه تو! رومو برگردوندم سمت پنجره و گفتم:هه مظلوم گیر اورده هِی هیچی نمیگم...! دوباره برگشتم سمتشو گفتم:میبینی دوستت دارم اینجوری میکنی؟اه محمددد!اعصابمو خورد کردی شونشو بالا انداخت برگشتم سمت پنجره که دم گوشم گفت:تو حرص خوردنتم مَلَسهِ اخه دوستت دارمم!! لبخند زدمو چیزی نگفتم دستمو محکم گرفت تو دستش نفهمیدم برای چندمیم بار خدارو شکر کردم به خاطر وجودش. دو روز از برگشتنمون میگذشت بعد از اینکه کلاسام تو دانشگاه تموم شد برگشتم خونه خیلی سریع لباسامو عوض کردمو یه آبی به دست و صورتم زدم به ساعت نگاه کردم خب یک و چهل دقیقه هنوز وقت داشتم از خورشتایی که مامان بهم یاد داده بود فقط میتونستم آلو رو خوب بپزم برخلاف میل باطنیم هر کاری کردم غذای مورد علاقه محمدُ یاد بگیرم نشد هر دفعه یا جا نیافتاد یا لعاب ننداخت یا لوبیاش نپخت یا به جای سبزیِ قورمه سبزیِ مرغ ترش ریختم سریع پیاز پوس کندمو مشغول تفت دادن شدم انقدر که خسته بودم هر آن نزدیک بود ولو بشم‌ برنجُ آب کش کردمو آلو رو بار گذاشتم رو مبل مشغول با گوشیم نشستمو منتظر شدم تا بپزه چند دقیقه بعد صدای آیفون در اومد به ساعت نگاه کردم تازه ساعت دو و نیم بود چرا انقدر زود اومده؟ درُ براش باز گذاشتمو منتظر شدم تا بیاد بالا تو چهارچوب در خیره به آسانسور منتظرش وایسادم یک دو سه(طبقه ی سوم خوش آمدید دینگ دینگ...) در بازشد و محمد با چندتا نایلون تو دستش از آسانسور اومد بیرون. فاطمه:سلام آقا چقدر زود اومدی؟ محمد:علیک سلام فاطمه خانم؟؟ من به شما نگفته بودم بدون حجاب دم در واینسا؟ فاطمه:چرا گیر میدی کسی نیست که خب! محمد:گیر چیه خانومِ من؟؟!یه وقت کسی عجله داشته باشه از پله ها بخواد بیاد بالا به شما اطلاع میده؟یا مثلا یا الله میگه؟نباید اینطوری ببینتت کسی که!عه! فاطمه:حواسم هست دیگه ولی به روی چشم دیگه اینجوری نمیام دمِ در ببخشید حالا بفرمایید داخل لبخند زد وگفت:قربون چشمات وارد شد دلم واسش قنج رفت خندیدمو گفتم:این نایلون ها چیه دستت؟ محمد:کتابه فاطمه:کتاب؟ کتابِ چی؟ محمد:کتاب کتابِ دیگه عزیزم خریدم باهم بخونیم. فاطمه:منظورم اینه که موضوعیَتِش چیه؟ محمد:میبینیم باهم! فاطمه:اهان خوب باش! محمد:خوبی؟ فاطمه: شما خوب باشی مام خوبیم! نایلون ها رو از دستش گرفتمو گذاشتم رو زمین رفت تو اتاق که بلند پرسیدم:گشنته؟ محمد:اره فاطمه:بمیرم الهی غذا هنوز حاضر نشده چرا نگفتی زودتر میای؟ محمد:خدانکنه‌ هیچی دیگه یهویی شد. فاطمه:کتابا رو کی خریدی؟ محمد:صبح نمایشگاه زده بودن هیچی دیگه منم کتابایی رو که دنبالشون میگشتم خریدم. فاطمه:اهان خسته نباشید بیا بشین واست یه چیزی بیارم بخوری هنوز تو اتاق بود در یخچالُ باز کردم تا یه چیزی توش پیدا کنم فقط دوتا سیب تو یخچال بود دیگه هیچی!به ناچار همون دوتا رو برداشتمو گذاشتم تو پیش دستی صداش زدم:آقا محمدم؟! از اتاق اومد بیرون و با لبخند گفت: محمد:جانِ دلِ محمد؟ فاطمه:من میمیرم برات که چیزی نداریم تو یخچال کاش خرید میکردی. محمد:ای به چَشم چرا زودتر نگفتی؟ فاطمه:حواسم نبود حالا بیا یه سیب بخور تا غذا آماده شه. پیش دستی رو دادم دستش سیب رو از توش برداشت و یا گاز ازش زد رفت سمت کتابایی که خریده بود مشغولشون بود به غذا سر زدم پخته بود ظرفا
🍎🍎🍎 شماره تماس مراکزپاسخگویی به مسائل شرعی و دفاتر مراجع عظام تقلید. 💠 باتوجه به فرا رسیدن ماه مبارک رمضان ممکن کسانی سوال داشته باشند لطفاً اطلاع رسانی کنید 📞شماره تماس دفتر حضرت امام خامنه ای: 02537474 و 02537746666 📞شماره تماس دفتر آیت الله مکارم: 02537743110 و 02537473 📞شماره تماس دفتر آیت الله سیستانی: 02537741415 - 9 📞شماره تماس دفتر آیت الله بهجت : 02537476 و 02537740219 📞شماره تماس دفتر آیت الله تبریزی: 02537733419 و 02537744286 📞شماره تماس دفتر آیت الله شبیری زنجانی: 02537740321 📞شماره تماس دفتر آیت الله وحید: 02537740611 📞شماره تماس دفتر آیت الله جوادی آملی: 025337751199 📞شماره تماس دفتر آیت الله سبحانی: 02537743151 📞شماره تماس دفتر آیت الله صافی: 02537715511 - 6 📞شماره تماس دفتر آیت الله نوری: 02537741850 📞شماره تماس دفترآیت الله فاضل"ره": 02537720500 - 2
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
تحلیل اعتراض برخی هنر پیشه ها به باج گیری جنسی در سینما و تئاتر و موسیقی کشور سخنران استاد محمود قاسمی از اساتید مطرح کشوری •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
13.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تحلیل شرایط روز و اتفاقات اخیر در کشور و حادثه مشهد. سخنران استاد محمود قاسمی از اساتید مطرح کشوری •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
7.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
انتقاد رهبری از تفکر غلط برخی خانواده ها در مورد تربیت فرزندان. چه چیزی پدر و مادر را از آتش جهنم نجات می‌دهد!! امر ولی را گوش می‌دهیم... •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin