#رنج_مقدس
#قسمت_دوازدهم
پسرها از مغرب رفته بودند بیرون و حالا با حالاتی مشکوک برمیگردند. علی روزنامهای را که خریده باز میکند. مادر اشارهای میکند و او انگار که تازه متوجه منظور مادر شده باشد، بلند میشود و روزنامه را دست سعید میدهد:
– لیلا بیا کارت دارم.
میرود سمت اتاق، حرکات و نگاهها عادی نیست، با تردید میپرسم:
– چیکار؟
مسعود و سعید خودشان را مشغول حلّ جدول نشان میدهند.
– هیچی بیا میخوام ببینم نظرت درباره اینایی که خریدیم چیه؟
جانمازم را کناری میگذارم و دنبالش میروم:
– چی؟ لباساتون؟ الآن ازم میپرسی که خریدی؟ قبلش باید میگفتی همراهتون میاومدم.
در را پشت سرم میبندد. نفس عمیقی میکشد و میرود از توی کمد دیواری چند قواره پارچه درمیآورد و میگوید:
– دست شما رو میبوسه.
پارچهها را روی تخت میگذارد. تازه متوجه نقشهشان میشوم. میگویم:
– عمراً من اینها رو بدوزم.
کنار تخت مینشینم و پارچهها را یکییکی برمیدارم:
– چه عجب سلیقه به خرج دادید!
علی آبی راهراه سفید را برمیدارد:
– اینو سعید انتخاب کرده.
و بعد به پارچهای که خطهای باریک سبز دارد اشاره میکند:
– من و مسعودم مثل هم گرفتیم.
– مثل هم؟ چقد هم که شما دو تا شبیه هم هستید!
پارچه را روی تخت میگذارد:
– من که سلیقهام همینه. مسعود هم به خاطر اینکه شلوارش سبز تیره است گرفت.
به تخت تکیه میدهم و دستم را زیر سرم ستون میکنم:
– اونوقت بقیهاش؟
– هیچی دیگه. سر اون بحثی که شما چند شب پیش راه انداختی که چرا جنس چینی و خارجی میخرید و روضه خوندی برای بیچاره کارگر ایرانی که انگار خودتان بیکار بشید و این حرفا.
زل میزند توی چشمانم و محکم میگوید:
– خریدهامون رو پس دادیم و اینا رو خریدیم که تو جوون ایرانی بیکار نمونی و پول تو جیب تو بره. از مردم کره که کمتر نیستیم.
همینطور نگاهش میکنم. من حرفها را به مسعود گفته بودم که داشت نظریات دوستان خوابگاهیاش را بلغور میکرد. نمیدانستم به این زودی سرخودم آوار میشود.
زیرچشمی نگاهش میکنم و میگویم:
– دماسنج رو کی اختراع کرد؟ بد نیست الآن دانشمندامون، روسنج هم اختراع کنند.
علی همانطور که مقابل آیینه موهایش را شانه میکند میگوید:
– اختراع شده. سنگ پای قزوین.
با دلخوری میگویم:
– علی من اینهمه کار دارم. چه جوری برای شما سه تا لباس بدوزم؟
– اوه، انگار داره کوه میکنه. داری دو صفحه درس میخونی دیگه.
– با شونه من شونه نکن.
گوش نمیدهد. عطرم را هم برمیدارد و زیر گلویش میمالد. مقابل اینهمه اعتمادبهنفس فقط میتوانم چشمغرهای بروم. صبر میکنم ببینم این شخصیت سنگ پا بودن را چهقدر ادامه میدهد.
فایده ندارد. کوتاه نمیآید. دادم بلند میشود:
– مامان! مامان! بیا این پسرتو از اتاق ببر.
میروم سمت در که سعید در را باز میکند و پشتش هم کله مسعود که میگوید:
– زندهای علی؟ خودتی یا روحت؟
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
#رنج_مقدس
#قسمت_سیزدهم
سعید با آرنجش مسعود را هل میدهد به عقب و دوباره در را میبندد. از کارشان تعجب میکنم. علی تکیه داده به دیوار و میخندد.
نگاه موشکافانهام را که میبیند، سرش را پایین میاندازد و آرام میگوید:
– لیلا! میخوام چند لحظه حوصله کنی و حرفهامو بشنوی. دلم میخواد کمکم کنی تا بتونم کمکت کنم.
گنگتر میشوم و از تغییر حالتش جا میخورم. چیزی درونم را به آشوب میکشد.
مکث میکند. حالم را میفهمد که حرفش را نیمه رها میکند. علی مصمم است که مرا وادار به کاری کند که دلخواهم نیست. به دیوار روبهروییاش تکیه میدهم و آرام سُر میخورم تا کمی قرار بگیرم.
بدون آنکه نگاهم کند میگوید:
– گاهی اتفاقی میافته که در آن دخیل نیستی؛ اما از شیرینی و تلخیش سهم میبری.
آب چشمانم را قورت میدهم تا اشک نشود.
– تو زندگی همه مردم سختی و گرفتاری هست. همه آدمها از خوب تا بد. خاص و عام هر کدوم یه جوری درگیرن؛ اما برای بعضی، مشکلها بزرگند و برای بعضی کوچیک، از نگاه هر کسی مشکل خودش بزرگه و برای بقیه کوچک و حل شدنی.
طاقت نمیآورم که یکطرفه بگوید و یکنفره بشنوم. خودم را آرام نشان میدهم و میگویم:
– مگه غیر از اینه؟
نفسش را بیرون میدهد و نگاه از فرش بر میدارد و به قاب خاتم بالای سرم میدوزد:
– تو یه نکته رو ندید میگیری! اینکه مشکل هرکسی بزرگتر از ظرفیت روحیش نیست. هرچند هم که براش مثل کوه دماوند باشه.
– نسبت تناسبی حساب میکنی علی؟
– آره دقیقاً. هرکسی مثل یک کسر بخشپذیره! صورت و مخرجش با هم تناسب داره!
حرف درستش را کامل نمیگوید. نگاهی آرمانی دارد و من لجوجانه نمیخواهم خاص باشم:
– اما همه کسرها بخشپذیر نیستند؛ گاهی تا بینهایت اعشار میخورند.
چشمش را میبندد و سکوت کوتاهش را میشکند:
– چرا تقریب نمیزنی قال قضیه رو بکنی؟ چرا توی قصه خودت مدام صورت و مخرج رو ضرب میکنی.
مه غلیظی از ای کاشها روی ذهنم پایین میآید. هر وقت وجودم را مه میگیرد، همه قدرتهای ذهنیام ناکارآمد میشود. نیاز به کسی پیدا میکنم که کمکم کند؛ تا ترس تنها بودن در این فضا زمینگیرم نکند.
– لیلا!
کاش مِه سنگین ذهنم، مثل شبنم مینشست روی سلولهای پژمرده روحم و صبح که میشد، با نم شبنمها بیدار میشدم.
– لیلا میدونی امشب برات تولد گرفتیم.
اگر شبنمها به هم وصل شوند و یک راه درست کنند، مثل یک رود باریک جاری میشوند و چهقدر زیبا میشود! علی زمزمه میکند:
– من الآن نمیخوام بحث کنم. فقط یک خواهش دارم، تو رو خدا یک چند ساعتی بی محلی نکن.
آبها میریزند و ناگهان سراب میشود. خشکی سلولهایم باعث میشوند که فریاد تشنگیشان بلند شود. تازه میفهمم که این شبنمها خیالات بوده و سلولها هنوز خشک و تشنهاند. علی منتظر جواب من نمیماند:
-لیلا! هر چهقدر هم که سخت باشه، باید امشب رو رعایت کنی. حداقل به حرمت اینکه پدره، تو هم نمایش یک دختر خوب رو بازی کن.
آرامتر از آنکه بدانم علی میشنود یا نه میگویم:
– امشب کاری را که قبول ندارم انجام بدم روزهای بعد باید چه کنم؟ علی تو پسری، احساست مثل من درگیر نمیشه، سالها حسرت بودن کنارپدر ومادر رو نداشتی. مجبور نشدی آرزوهاتو دور بریزی. تو…
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
#رنج_مقدس
#قسمت_چهاردهم
حرفم را میبرد. صدایم را شنیده و این حرفها درونم تکرار نشده است. میگوید:
– لیلا! خواهش میکنم اینجوری نگو، من احساسم کمرنگه. چرا فکر میکنی همهچیز و میدونی؟ شاید اون دلیلی که تو رو انقدر ناراحت کرده، اصلش چیز دیگهای باشه.
چشم از صورتش میگیرم و میگویم:
– پس بگو باید بیخیال همه لذتها و دوستداشتنیهام بشم. باید به داشته و نداشتهم اعتراض نکنم و بگم همهچیز خوبه.
خنده مسخرهای میآید پشت لبم و بیرون نمیزند.
– خواهر من. یک عمر با نارضایتی و اعتراض سر کردی، نتیجهاش چی شد؟
نمیخواهم جوابش را بدهم. خودم را مشغول صاف کردن پایین دامنم میکنم. لبههایش را باز میکنم؛چین میدهم. گلهای ریز دامنم به حرف میآیند. همیشه عاشق گلهای ریزم. کوچکاند اما پر از حرفاند.
میگویم:
– تو همیشه زورگویی. لبخند تمسخرش را میشنوم اما صورت معترضش را نگاه نمیکنم. حالت نگاه و ابروی در همش را تصور میکنم:
– شاید من زورگو باشم، اما غلط نمیگم. بگو کجای حرفم اشتباهه و به نفع تو نیست؛ من قبول میکنم. میگم ضعفت همه آیندهات رو بر باد میده، فکرت رو خراب میکنه، جهت حرکتت رو عوض میکنه، زندگی رو سخت نکن لیلا. نمیگم فراموشش کن، اما نگذار موج سنگینی بشه و تو رو غرق کنه. خودت تموم خاطرهها و اثراتش را مدیریت کن. لیلا ببین… گریه نکن.
با سرعت دستم را بالا میبرم و روی صورت خیسم میکشم. داشتم در خیالم ریزترین خاطرات تلخ را جستجو میکردم. صدای سعید همراه با انگشتی که به در میزند از گنگی بیرونم میکشد. با آستین صورتم را خشک میکنم. در را باز میکند و اول چند ثانیه به صورت من خیره میشود. میگوید:
– حل کردی یا حل کنم؟
علی لبخندی میزند و سری تکان میدهد:
– حلّه سعید جان.
مسعود شانههای سعید را میگیرد و به سمت حال هل میدهد و صورت خندانش که با دیدن من سکوت میشود. حرفش در دهانش میماسد. این ضعف من همه را اذیت کرده است. سرم را پایین میاندازم.
– لیلا پارچهها را دید؟
علی پوزخندی میزند و میگوید:
– کور خوندیم. آنقدر خواهرمان کمخرج هست که با هیچ رشوهای حاضر به پذیرش نشد.
مسعود چشمش که به پارچههای کنار چرخ خیاطی میافتد، میگوید:
– خواهرتو نمیشناسی از حیثیت برادری ساقط شدی. پارچهها را گذاشته کنار چرخ خیاطی، یعنی اینکه دلشم خواسته، بیمنت. برمیگردد سمت من:
– خداییش لیلاجان برای این دو نفر را خراب کردی مهم نیست، من رو هواداری کن؛ چون شلوارم مونده روی دستم نمیدونم با چی بپوشمش…
علی پوفی میکند و میگوید:
– با این لباسها هر چی من خوشگل میشم تو زشت. شلوارت رو بده به من، خودت رو بیخود انگشتنمای مردم نکن.
مسعود خیز برمیدارد سمت علی و میگوید:
– ای بیمروت، منو بگو که میخواستم تو رو ساقدوش خودم کنم.
و مشتهایش را به سر و کول علی میزند. علی تلاش میکند تا دستهای مسعود را بگیرد و همزمان فریادش خانه را پر میکند.
از حرکات بچهگانه و از دیدن لباسهای کج و کوله و موهای بههم ریختهشان میخندم. مسعود بلند میشود و دستانش را بههم میزند، لباسش را صاف میکند و میگوید:
– اگه بدونم با زدن علی خوشحال میشی و میخندی، روزی دوسه بار میزنمش.
علی خیز برمیدارد سمت مسعود و فرار و بعد هم دری که محکم بسته میشود. برمیگردد و میایستد جلوی آینه و موهایش را شانه میکند، تیشرت کرمش را صاف میکند و میگوید:
– مسعود دیوانه. خدا شفاش بده
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
🔰دوتا از القابِ امام زمان
«فـــــــــرید» و «شـــــرید»
👈الان حتما میگید چه القاب قشنگی!
گفتن معانیشون آسون نیست . . .
«فریـــــــد» یعنی تنهــــــــــــــا
«شریـــــــــد» . . .
سخته گفتنش
شرید یعنی «آواره»
💔حالاهر وقت خواستی دعاشون کنی بیشتر یادِ غربت و تنهاییاش باش،
😔امام علی (علیه السلام) در اوجِ تنهایی حسن داشت،
حسین داشت، اباالفضل داشت، زینب سنگِ صبورِ پدر بود اما امام زمان (عج) با کی درد و دل میکنه…
📘این القاب در کتاب بحار الانوار، ج ۵۱ ص ۳۷ شماره ۹ آمده شده است
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام جالبترین قسمت اونجایی که فارسی میخونن ،؟!بقول ابو مهندس زبان فارسی زبان مقاومت و انقلاب است روحش شاد
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
14.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حضرت آیتالله مدرسی در مراسم حج
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
برای امام زمان کم گراشتیم-دانشمند.mp3
3.92M
طلوع نزدیک است اگر بخواهیم و برای امدنش قیام کنیم..
ظهور تو زیباتر از ظهور همهی زیباییهاست
چشم به راه زیباترین بهاریم
خدایا انتظار چقدر دیر میگذرد
با صد نگاه خسته، صدا میزنیم تو را
بیایید همه منتظر آمدنش شویم.
باتشکر از آقای بادامچی بخاطر ارسال این پست
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
#رنج_مقدس
#قسمت_پانزدهم
روحم نیازمند شفاست. باید تلخیهایی را که دارد خرابم میکند بجوشانم تا زهرش برود. چشمانم را میبندم و با خود زمزمه میکنم: باید مربا شوم. زیتون پرورده شوم. باید تلخی را از بین ببرم. باید باید باید… مقابل آینه میایستم و به خودم خیره میشوم. این خودم هستم یا قسمتی از یک خود. چشمانم وقتیکه خیره آیینه میشود یعنی که هیچ نمیبینند و تنها فکرم است که میبیند. پلک بر هم میگذارم و دوباره باز میکنم؛ خودم را میبینم، چشمان درشت و ابروهای کشیدهام، بینی قلمی و لبهای ساکتم را… دست میبرم و موهایم را باز میکنم. سرم انگار سبک میشود. خون در رگهایم به جریان میافتد.
شانه را روی موهایم میکشم، انگار دستی دارد سرم را نوازش میکند. با هر بار کشیدن، موهای خرماییام به بازی گرفته میشوند. منظم و صاف میشوند و دوباره مجعد میشوند. حس شیرینی میدهد دستان مهربانی که موهایم را با انگشتانش شانه میزند و آرامش وجودش را در طول موهایم امتداد میدهد. شانه را میگذارم، موهایم را سه دسته میکنم و میبافمشان.
بین گلسرهایم چشم میچرخانم. بیشترشان را پدر خریده است. چهقدر با هدیههایش به دنیای دخترانهام سرک میکشید! گلسرها را یکییکی بر میدارم و نگاهشان میکنم. چرا هر بار کنار هر هدیهای که میخرید حتماً یک گلسر هم بود؟!
خندهام میگیرد از جوابهایی که دارد به ذهنم میرسد. بیخیالش میشوم و با آخرین گلسری که آورده بود موهایم را میبندم.
بلوز دامن یاسی حریرم را که تازه دوختهام میپوشم. جعبه گردنبند مرواریدم را درمیآورم. پدرِ همیشه غایبم خریده است. نمیدانم چرا دیگران دلشان میخواهد که من اندازه خودشان باشم، اما من دلم میخواهد که بزرگتر بشوم. بزرگتر فکر کنم، بزرگتر بفهمم، بهتر زندگی کنم. گوشواره مروارید را هم میاندازم.
در اتاق را باز میکنم. صدای سوت سه برادرِ متفاوتم، خانه را برمیدارد. دست روی گوشهایم میگذارم و با چشمانم صورتهای پر از شیطنتشان را میکاوم. سعید و مسعود دو طرف علی نشسته اند و سرهایشان را به سر او چسبانده اند و همانطور که فشار میدهند، شعر میخوانند و سوت میزنند. سعید چشمانش را ریز کرده و صدای سوت بلبلیاش کمی از صدای سوت مسعود با آن چشمان گشادش را تلطیف میکند.
حالا نوبت تکههایی است که اگر به من نگویند انگار قسمتی از ویژگی مردانهشان زیر سؤال است.
– جودی ابِت شدی!
– اعیونی تیپ میزنی!
– ضایعتر از این لباس نبود دیگه!
– هر چی خواهرای مردم ژیگولند، خواهر ما پُست ژیگول!
و فرصتی نمیماند برای حرف زدن من.
دستی برایشان تکان میدهم. کیک و کادوهای کنارش انگار برایم چشمک میزنند که پدر بلند میشود و به سمتم میآید. حیران میمانم. به چشمان علی نگاه نمیکنم، چون حرفهایش را میدانم؛ اما عقلم نهیبم میزند. در آغوش میکشدم و سرم را میبوسد. جعبه کوچکی میدهد دستم و همین هیجانی میشود برای سه برادران که دست بزنند و مسعود دم بگیرد:
– دست شما درد نکنه. خدا ما رو بکشه. کاشکی که ما دختر بودیم اگر نه که مُرده بودیم.
و قهقههشان.
امشب در دلشان بساط دیگری است و یا قصدی دارند که خودشان میدانند و من نمیدانم. پدر دست دور شانهام میاندازد و مرا با خود میبرد و کنارش مینشاندم. این اجبار را دوست ندارم، اما مگر همه آنچه اطرافم است دوستداشتنیهایم هستند؟
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
#رنج_مقدس
#قسمت_شانزدهم
وقتی مادر را با ظرف اسپند میبینم که دور سرِ جمع میچرخاند و طلب صلوات میکند، میفهمم که چند لحظهای زمان را گم کردهام.
دستان پدر روی شانهام است و من دو زانو نشستهام. زبان درمیآورم برای سهتایشان و چهارزانو میشوم. پسرها دادشان میرود هوا که:
– عقدهای!
– بابا همین کارها رو میکنید که شمشیر از رو بستند و فمنیست شدند!
مادر میگوید:
– فمنیستها که دشمن زنند و زنها رو بدبخت کردن. کجامون به اونا رفته؟
مسعود شیطنتش گل میکند:
– مادر من، فمنیستها اینهمه خون جگر خوردند به شما زنها عزت دادن، از پستوی خونه بیرونتون کشیدند، حالا شما لُغُز بارشون میکنید!
مادر محکم و جدّی میگوید:
– ببینم چی گیر شما مردا میآد که اینقدر دنبال این هستید حقوق ما زنها رو بگیرید؟
– تساوی و دیگر هیچ.
علی میگوید:
– خنگ نزن. تساوی که حرف اسلامه. بگو تشابه.
– همین همین. میخواستم ببینم حواست هست یا نه.
مادر تمام دانستههای مطالعاتی و معلمیاش را ندید میگیرد و جواب عوامانهای میدهد بینظیر:
– پس لطفاً اول شما شبیه ما بشید، چند شکم بچه به دنیا بیارید. بعد حرف بزنید.
سعید و علی چنان میخندند که مسعود کم میآورد. چند لحظه با چشمان گرد و ابروهای بالا رفته آنها را نگاه میکند:
– واقعاً که! این استاد عزیز به جنس مرد توهین کرد، شما میخندید. حقتونه هر چی این زنها سرتون میآرن.
میگویم:
– مسعودخان بالاخره ما مظلومیم و توسریخور و کلفت یا قلدریم که سر شما بلا میآریم؟
مسعود دو زانو میشیند و گلویی صاف میکند:
– خدمتتون عرض کنم که شما فردا به دنیا میآی، پس الآن موجودیت نداری که حرف بزنی.
مادر خم میشود و ظرف کیک را مقابلم میگذارد و میگوید:
– نیاز زنها احترام به شخصیتشونه، نه اینکار و اونکار با روابط عمومی بالا. عشق مادری رو ببینن.
پدر بحث را جمع میکند و میگوید: شمعش کو؟
همه نگاه میکنند به پدر که وسط این بحث داغ چه سؤالی بود. سعید میگوید:
– من نذاشتم بخرند.
– بابا ما نفهمیدیم شمع برای مُردههاست یا زندهها؟ برای هر دو تاش روشن میکنند منتها یکی روی قبرش و ختمش. یکی روی کیکش.
با تشر میگویم:
– ای نمیری مسعود با این مثال زدنت.
مادر میگوید:
– اِ دور از جون، مسعود خجالت بکش.
چاقو را برمیدارم و اشاره میکنم به سهتاییشان و میگویم:
– دوتاتون دست بزنه و یکیتون هم بره چایی بریزه تا ببُرم.
قیافههاشان دیدنی میشود. کم نمیآورم:
– اِ مگه نشنیدید؛ و الا کلاً کیک رو حذف میکنیم و فقط به کادو میپردازیم.
علی دو تا دستش را روی زانوی چپ و راست آنها میگذارد و همزمان که بلند میشود، میگوید:
– باشه؛ باشه لیلی خانوم. نوبت ما هم میرسه.
و میرود تا چایی بیاورد. سعید و مسعود هم با حرص شروع میکنند به دست زدن. چاقو را میبرم سمت کیک و نگه میدارم:
– نه فایده نداره محکمتر بزنید.
مسعود چشمک میزند:
– ضرب المثل آدم و کوه بود، نامردی اگه فکر کنی من آدم نیستم!
سعید با مبینا تماس میگیرد و دوباره تمام شعرها و شیطنتها را تکرار میکنند. مخصوصا مسعود که از پایههای میز و استکان خالی و مورچه کنار کیک هم عکس میگیرد و برای مبینا میفرستد. احساس همیشگی تنها بودن بدون مبینا میآید سراغم.
کیک و چایی را خورده نخورده با درخواست علی، کادوی پدر را باز میکنم. نگاهم که به انگشتر طلا با نگین عقیق میافتد. مکث میکنم. چیزی از اعماق قلبم تیر میکشد و تا انگشتان دستم میرسد. تمام تلاشم را میکنم تا دستم را نگیرم و فشار ندهم. پدر دست راستم را بالا میآورد و انگشتر را دستم میکند و میگوید:
– مبارکت باشه.
نیمچهلبخندی میزنم و دستم را روی پایم میگذارم و سکوت میکنم.
وقتی مادر کادویش را مقابلم میگیرد به خودم میآیم. عقلم به یادم میآورد که تشکر نکردهای. رو میکنم سمت پدر، نگاهم را شکار میکند. به لبخندی اکتفا میکنم و میگویم:
– خیلی دوست داشتم که یکی بخرم.
– میدونم بابا. من هم خیلی وقت بود دلم میخواست برات بخرم که خُب الآن جور شد عزیزم.
تا سحر که پدر نماز بخواند و عازم بشود، بیدار میمانیم. وقتی که میرود، ناخواسته ابروهای همه درهم میرود، جز مادر که همیشه همه رفتنها را ظاهراً به هیچ میگیرد. اخمهای سه برادر، صورت من را هم پر از خم و اخم میکند.
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
#رنج_مقدس
#قسمت_هفدهم
علی اخم کرده و ابروهایش را درهم کشیده. مادر، ساکت است و پدر هم که مثل همیشه، غایب. چهقدر نیازمند بودنش هستم و حرف و نظرش! آن هم حالا که در عین ناباوری، دایی برای خواستگاری آمد؛ یعنی حالا باید با سهیل چه برخوردی میکردم؟ برخورد که نه، چه صحبتی؟ بنا بود فقط بیایند مهمانی که ناگهان همهچیز عوض شد و مهمانی، شد خواستگاری. چایی را ریختم و علی آمد که ببرد:
– لیلا از آشپزخانه بیرون نمیآیی!
نگاه متحیّر و متعجبم را که دید، هیچ نگفت و رفت. معلّق مانده بودم که چرا و چه کنم. دایی که صدایم زد، مجبور شدم بروم. کنار خودش جا باز کرد و نشستم.
– میدونی دایی جون! من سه تا پسر دارم و دختر ندارم. امشب، البته غیررسمی اومدیم تا بابا از مأموریت بیان. اومدیم برای سهیل و شما یه گفتوگویی کنیم. سهیلجان که خواهانه، مثل فرهاد کوهکن. تا ببینیم شما چه نظری داری؟
فکرم به آنی منقبض و منبسط شد. بدنم نفهمید یخ کند یا حرارت را آنقدر بالا ببرد که عرق بر پیشانی بنشیند. تنها واکنشم این بود که خودم را جمع کنم و لبه چادرم را تا مقابل دهانم بالا بیاورم. نگاهم را بیندازم به استکانهایی که خالی شده بودند.
بقیه حرفها را نشنیدم. اینجا، از آن لحظههایی بود که نبودن پدر، عقده محکمی میشود و به دل دختر سنگینی میکند. دلم میخواست فریاد بزنم، طلبش کنم و در آغوشش پناه بگیرم و بگویم:
– امید نگاههای ترسان هزاران زن و دختر در آن سر دنیا شدهای، در حالیکه من متحیر و ترسان از آینده، به تو نیاز دارم.
دایی نظرم را میخواهد. مادر مثل همیشه جای پدر را پر میکند؛ هر چند که بنده خدا میخواهد که حکم برادرش را هم باطل نکند:
– سهیل جان برای عمه عزیزه. حالا تا پدر لیلا بیاد فرصت هست.
– بله، ما هم منتظریم. انشاءالله به سلامت بیاد و بقیه کارها درست بشه. همه میخواهند منتظر بمانند، اما من مستأصلِ منتظر شدهام یا شاید هم منتظرِ مضطر. این بار نمیخواهم که پدر بیاید،
تا همه چیز به دست فراموشی سپرده شود. میخواهم با نیامدن پدر، امید سهیل را ناامید کنم. سهیل را نگاه نمیکنم. این دیگر چه مراسم خواستگاری است! من اصلاً مثل یک عروس حس نگرفتهام، نپوشیدهام؛ اما سهیل مثل دامادها آمده است! تازه متوجه میشوم که چهقدر شیک پوشیده است. گلدان گل بزرگی هم آورده. این جعبه شیرینی و آن جعبه شکلات هم هدفمند بوده است. من فکر میکردم که همهاش برای عمهاش است.
تا دایی و خانوادهاش بروند، تا علی از بدرقه آنها برگردد و تا مادر صدای استکانها را موقع برداشتنشان در بیاورد، تکان نمیخورم و چشمم بین همه آنچه که آوردهاند میچرخد. علی میخواهد حرفی بزند که با اشاره مادر سکوت میکند. به اتاقم پناه میبرم. سهیل را باید چگونه بسنجم و تحلیل کنم؟ به قد بلند و زیبایی فوقالعادهاش؟ به همبازی مهربانِ کودکیهایم؟ به مدرک و داراییاش؟ به دایی و محبتهایش؟
ذهنم قفل کرده است. اگر هر کدام را بخواهم باز کنم میشود زاویههای پررنگی از زندگی گذشته و حال که مرا در خود غرق میکند، شاید هم بشود نجات غریقم.
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
#رنج_مقدس
#قسمت_هجدهم
سهیل را قلبم میتواند دوست داشته باشد؟ دلم با او همراه میشود یا مجبور به همخوانی با او خواهم شد؟ آیندهام با سهیل تضمین است یا باید تطبیقش بدهم؟ دیوانه میشوم با این افکار. خودخواهیام گل میکند و بیخیال خستگی مادر و خواب بودنش میروم سراغش. پتو را دورش گرفته و کنار رختخوابش نشسته است. پنجره اتاقش باز است و باد سردی پردهها را تکان میدهد. چراغ مطالعهاش روشن است. کتابش باز و نگاهش به دیوار روبهرو است. مرا که میبیند، تعجب نمیکند. انگار منتظرم بوده:
– شبگرد شدی گلم! بیا این پنجره را ببند، باز گذاشتم کمی هوای اتاق عوض بشه.
پردهها را از دست باد و اتاق را از سرمای استخوان سوز نجات میدهم. کنارش مینشینم و با حاشیه پتویش مشغول میشوم:
– نظرتون چیه؟
لبخند میزند:
– قصه بزی و علف و شیرینیش. خودت باید نظر بدی حبه انگورم.
خم میشود و صورتم را میبوسد. منظورش از حبه انگور را درک نمیکنم. تا حالا حبه انگور نبودهام. حتماً منظورش این است که گرگ را دریابم.
– خودت باید تصمیم بگیری عزیزم. علاقه و آرمانهات رو بنویس. دوست نداشتنیها و موانع خوشبختی رو هم فکر کن. بعد تصمیم بگیر. من هم هرچی کمک بخوای دربست در اختیارتم. البته بعد از اینکه سهیل رو هم در ترازو گذاشتی و سنجیدی.
دوباره خم میشود و میبوسدم، من از همه آنچه که اسم ازدواج میگیرد میترسم. دایی مرا در یکلحظه غافلگیر کرد. عجیب است که حس خاصی پیدا نکردهام. مادر سهباره میبوسدم. امشب محبتش لبریز شده است. از این محبتی که هیچ طمعی در آن نیست، سیراب میشوم. وقتی بلند میشوم، میخواهم حرف آخرِ دلم را بلند بگویم، اما نمیدانم آخر حرفم چیست. سکوت میکنم و میروم.
پدر اینجا باید باشد که نیست. تا صبح راه میروم. مینشینم. دراز میکشم، با پتو به حیاط میروم، چشمانم را میبندم و تلاش میکنم تا ذهنم را از سهیل خالی کنم؛ اما فایده ندارد. تا این مدت تمام شود و پدر بیاید. بداخلاقیام داد علی را بلند میکند. مادر آرامش کند، به من چه؟ من حوصله هیچ بشری را ندارم. باید مرا درک کند، سعید و مسعود که میآیند، مادر نمیگذارد قضیه را متوجه شوند؛ ولی بودنشان برای روحیه من خوب است.
پدر که میآید، سنگین از کنارش میگذرم. چقدر این سبزه شدنها و لاغر شدنهای بعد از هر مأموریتش زجرم میدهد. دایی و خانوادهاش همان شب میآیند. اینبار رسمیتر از قبل. از عصر در اتاقم میمانم و تمام کودکی تا حال ذهنم را دوباره مرور میکنم؛ با سهیل و تمام خاطرههایش. چای را دوباره علی میبرد. در اعتصابم…
حرف سر من است؛ منِ ساکتِ آبیپوشِ پناه گرفته کنار مادر. لبه چادرم را آرام مثل گلی باز میکنم و میبندم. ده بار این کار را میکنم. دایی را دوست دارم. مخصوصاً که از کودکی هر بار برایم هدیه میآورد… یعنی تمام هدیههایش هدفمند بوده است؟ زن داییام را دوست داشتم؛ چون زیاد به من محبت داشت و حالا درونم به آه میافتد که این هم بیغرض نبوده!
باید با سهیل حرف بزنم. این را دایی درخواست میکند. مادر سکوت میکند و پدر رو میکند به من:
– لیلاجان! هر طور که شما مایلی بابا!
میلم به هیچ نمیکشد. بین سهیل و من چند مایل فاصله است؟ به پدر نگاه میکنم. اصلاً فرصت نشد که چند کلمهای با من گفتوگو کند. دایی اینبار میگوید:
– لیلاجان! دایی! چند کلمهای صحبت کنید تا من و پدرت بریم شام بگیریم و بیاییم. روابط بین خانواده را دارم بههم میزنم با این حال مزخرفم. بلند میشوم و سهیل هم بلند میشود. میروم سمت اتاق کتابخانه.
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
#رنج_مقدس
#قسمت_نوزدهم
البته همه اینها را علی برنامهریزی میکند. با سهیل مثل همیشه شوخی نمیکند. در کتابخانه را که میبندد حس بیپناهی پیدا میکنم. به کمد کتابها تکیه میدهم تا شاید سر پا بمانم. سهیل لبخندی میزند و میگوید:
– دختر عمه! من همون سهیلِ سالی یکیدوبار همبازی کوچههای طالقانم. عوض نشدم که اینطور رنگت پریده.
کودکیام به سرعت از مقابل چشمانم میگذرد؛ همبازی شیرینی بود و دوستش داشتم، اما فکر اینجایش را نکرده بودم. میگویم:
– من دوست دارم خاطرات کودکیم باقی بمونه.
– مگه ازدواج خرابش میکنه؟
– نه، ازدواج برای من هنوز مسئله مهم نشده و شما هم صورتمسئله نشدید.
لبخند بلندی میزند و میگوید:
– همین امشب دو نفری طرح مسئله میکنیم. بعد هم من الآن مقابل صورتت نشستم. خودکار بردار و ورق، مسئله رو بنویس.
نگاهم را بالا نمیآورم تا صورت سهیل را نبینم و نخواهم که بنویسم؛ اما بیاختیار چشمان میشی و موهای روشنش در ذهنم شکل گرفت. صورت سفید و خواستنیای دارد. چشمانم گهگداری در مهمانیها دیده و رو گرفته بود.
– دختر عمه! اگه تا حالا قدم جلو نذاشتم، چون میخواستم وقتی میآم، همه چیز رو اندازه شأن تو فراهم کرده باشم. میخواستم هیچ سختی و غصهای کنارم نکشی. متوجهی که؟
یعنی من یک گزینه اساسی برای سهیل بودهام و خودم هیچ گزینهای را به ذهن و دلم راه ندادهام؟ شأن من چقدر است که سهیل توانسته برایم فراهم کند؟ پس پدربزرگ چه میگفت که شأن انسان بهشت است، ارزانتر حساب نکنید. سهیل مرا ارزان دیده یا من همین قدر میارزم؟ از صدای نفس کشیدنش سرم را بالا میآورم.
– لیلا! تو خیلی سختی کشیدی. چه سالهایی که توی طالقان تنها بودی. چه اینکه الآن هم دائم پدرت نیست. من همیشه نگاه حسرت زدهات رو به بچههای دیگه میدیدم. نمیخواستم وقتی میبرمت سر زندگی، یک ذره ناراحتی بکشی. میتونم این قول رو بهت بدم.
سهیل چه راحت زندگی مرا تحلیل میکند و راهحل میدهد. تلخ میشوم و میگویم:
– اینطور هم نبوده، من توی طالقان چیزی کم نداشتم. شاید از خواهر و برادرا دور بودم، اما واقعاً برام روزهای تلخی نبود. نبودن پدر هم که توجیه داره.
– پدرت قابل احترامه، اما به هر حال اولویت خانواده است که من نمیخوام سرش بحث کنم.
من هم بحث نمیکنم. این حرف خیلی از لحظات من هم بوده است. مخصوصاً لحظههایی که پدر نبود و چند هفته و گاه چند ماه میکشید تا بیاید و بتوانند بیایند طالقان و من از لذت بودنشان، چند روزی آرامش بگیرم. سهیل دست روی نقطهضعف من گذاشته است.
کمی دلخور میشوم، حرف دیگری نمیزنم و بلند میشوم. سهیل مثل کودکیهایش به دلم راه میآید و بیهیچ اعتراضی تمام شدن گفتوگوهایمان را قبول میکند.
تا بروند و من بروم اتاق علی، ذهنم درگیر سؤالهایم است. علی اتو را از برق میکشد. لباسش را آویزان میکند، اما حرف نمیزند. پشیمان میشوم از آمدنم. تا میخواهم برگردم، میگوید:
– زندگی خودته خواهری! تصمیم هم با خودته! من تا موقعی که خودت نتیجه بررسی ذهنیات رو نگی، نظرم رو درباره زندگی با سهیل نمیگم.
برمیگردم و حرفم در گلویم میجوشد:
– بله زندگی خودمه! حتماً پدر هم زندگی خودشه، تصمیم خودشه. نبودنهاش، هر بار زخمی شدنهاش، سختیهای همه ما تقدیر خودمونه، این که حتی تا چند سال پیش کارهای بانک و اداره رو مادر میکرده، اینکه مدرسههای همه رو خودش میرفته، اینکه کار و بار خونه و بچهها رو خودش به دوش میکشید، اینکه امشب سهیل به من طعنه مهم بودن خانواده و بدی نبود پدر رو میزنه، اینا با خودمه و همه چیز و همه کس هم بیخود…
علی با سرعت میآید سمت من. میکشدم داخل اتاق و در را میبندد. چشمانش به لحظهای پر از خشم میشود. نگاهش را از من میگیرد و پلکهایش را میبندد و رو برمیگرداند تا کمی به خودش مسلط شود.
– سهیل اشتباه کرده… غلط کرده. تو هم اگر محکم جوابشو ندادی…
نفسش را محکم در فضای اتاق رها میکند. برمیگردد سمت من و به آنی تغییر لحن میدهد:
– لیلاجان! از سهیل پرسیدی که آسایشی که این چند سال داشتی و تونستی بری دنبال درس و تجارت، چطوری برات فراهم شده؟
نمیخواهم بیجواب بروم:
– چرا پدر من؟ چرا خود دایی آسایش و امنیت بچههاشو تأمین نکنه؟
– از خودشون میپرسیدی خانوم خانوما. حتماً جلوی سهیل سکوت کردی که اینجا داری حرف میزنی. هه! هر چند بد هم نیستها؛ سهیل الآن خونه داره، ماشین و کار و مدرک… هوووووم. خیلی هوسانگیزه برای یه دختر.
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin