eitaa logo
🇵🇸راهـ ــ ــ صالحین 🇮🇷🛣️
954 دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
3.6هزار ویدیو
94 فایل
باسلام به کانال "راه صالحین " خوش آمدید🌺 🤚در این مجال، راه صلحا را با هم مرور خواهیم کرد✋ ارتباط با ادمین: @habeb_1 این کانال مستقل بوده و به هیچ ارگانی متعلق نمی‌باشد
مشاهده در ایتا
دانلود
یکی از خانمهایی که همسرشون با حضرت آقا دیدار داشتن می‌گفت در محضرشان از نگرانیهای اغتشاشات گفتیم حضرت آقا تبسم کردند و فرمودند اینها حوادث طبیعی انقلاب هست و زودگذر ...آنچه شبها خواب را از من گرفته و جمعیت کشور است.😱😭 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
🌺 امام صادق علیه السلام: مهدی (عج) بین مردم رفت و آمد می کند، در بازارهای ایشان راه می رود، و روی فرش‌های آنان قدم میگذارد.. ولی او را نمی شناسند… 📚 بحار؛52:154 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
🔴 دیداری متفاوت که معلوم بود آخرین بار است.... 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
⭕️ حاج قاسم با چنین وحوشی جنگید تا پاشون به ایران نرسه 🔻یک کاربر فضای مجازی در توئیتر نوشت: داعشی ها دختر سه ساله رو با زنجیر بستن و جلوی چشماش پدرومادرش رو سر بُریدن! حاج قاسم با چنین وحوشی جنگید تا پاشون به ایران نرسه... همه ما قدردان این ژنرال وطن پرست هستیم. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ راهـ صالحین یعنی راهـ ــ ــ ــ شهدا🌹 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥پیش بینی شش سال پیش رهبر معظم انقلاب اسلامی از ناکامی رژیم آل سعود در یمن امروز؛ بن سلمان ولیعهد سعودی:به طور کامل از یمن خارج می شویم به شرط تضمین امنیتی از سوی انصار الله، ایران و عمان البته ظاهراً انصارالله هم شرط رفع کامل محاصره و پرداخت غرامت رو گذاشته. عربستان باید چند سال پیش میگفت غلط کردم ولی خیلی زور زد که کار به اینجا نکشه که بی فایده بود 😊 ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
🍎🍎🍎 🍏 یک داستان واقعی/ کوتاه و زیبا. ✅ راننده جوان برزیلی گوشه روسری ام را بوسید و گفت : خوش به حال شوهرانتان* ➖➖➖➖➖➖➖➖ طاهره اسماعیل‌نیا بانوی ایرانی است که به واسطه شغل همسرش ، چندین سال به همراه همسر و فرزندان خود در کشور برزیل ، زندگی کرده است می‌گوید : در یکی از تابستان‌هایی که در برزیل بودیم ، فاطمه دختر کوچکم بیمار شد . با توجه به‌ مشغله هایی که همسرم داشت ، با معصومه دختر سیزده ساله‌ام ، راهی مطب پزشک شدیم . در مسیر بازگشت ، تاکسی گرفتیم ، من و دخترم در حالی که مانتو و روسری بلند پوشیده بودیم ، سوار تاکسی شدیم . در مسیر حدس زدم که نوع پوشش ما ، توجه راننده را به خود جلب کرده است . راننده پس از دقایقی سکوت ، با لحنی دلسوزانه در حالی که متوجه شده بود ما برزیلی نیستیم و خارجی هستیم ، به ما گفت‌: الآن تابستان است و هوا بسیار گرم . شما با این لباس و پوشش خیلی اذیت می‌شوید . به نظر من اینجا که کشور خودتان نیست ، راحت باشید . در کشور ما آزادی هست و می‌توانید حجاب خود را بردارید . من در جواب گفتم : بله ما هم گرمیِ هوا اذیتمان می‌ کند ؛ ولی ما به این پوشش اعتقاد داریم . من به‌ خاطر کشورم حجاب ندارم ، حجاب من به خاطر دین و اعتقادم به خداوند جهانیان است . راننده‌ مسیحی که باورِ حرف‌هایم برایش سنگین بود ، تأملی کرد و گفت : بله متوجه شدم ؛ اما من شنیده بودم که همسرانتان شما را با کتک مجبور به داشتن حجاب می‌کنند ! من لبخندی زدم و به آرامی گفتم : خُب اگر این طور بود ، الآن که شوهر من اینجا و همراه ما نیست ، دیگر ترسی از همسرم نداشتم و می‌توانستم حجابم را بردارم ! راننده‌ تاکسی در حالی که با سَر حرف‌هایم را تأیید می‌کرد ، در فکر فرو رفت و گفت : خُب چرا دخترِ نوجوانت را مجبور کردی حجاب داشته‌ باشد ؟ گفتم : می‌توانی از خودش بپرسی تا جواب سؤالت را بگوید . سپس از دخترم پرسید : عزیزم ! مادرت مجبورت کرده تا این‌گونه لباس بپوشی؟ اینجا دخترم معصومه با لحنی قاطع و محکم به راننده گفت : نه ! نه ! من حجاب را دوست دارم و به حجاب معتقدم و به این نتیجه رسیدم که حجاب به من امنیت می‌دهد و از من محافظت می‌کند . من هم مثل مادرم حاضر نیستم بدون حجاب باشم و به دستورات دینم عمل می‌کنم . من مثل راننده که از نگاهش معلوم بود از جواب معصومه خوشحال و فطرتش تا اندازه‌ای بیدار شده است ، در درونم از پاسخ دقیقِ دخترم به وجد آمده بودم و سکوت کردم . دقایقی بعد راننده بالحنی پُر از حسرت ، آهی کشید و چند بار گفت : خوش به حال شوهرانتان ، سپس ماشین را کنار خیابان نگه‌ داشت . من و دخترم کمی ترسیدیم ، بعد دیدیم که راننده‌ جوان ، سَر بر روی فرمانِ ماشین گذاشت و با لحنی محزون گفت : من این‌ طور زندگی را بیشتر دوست دارم . زمانی که خانمِ من از خانه خارج می‌شود ، نمی‌دانم با دوستانش کجا می‌رود ، با چه کسانی سخن می‌گوید و حتی من اجازه ندارم از او این سؤالات را بپرسم . من در زندگی‌ام آرامش ندارم و خیلی ناراحتم . اوقاتی که دلم می‌گیرد و غصه‌دار هستم ، به خانه مادر بزرگم که مثل شما انسان معتقدی است می‌روم . مادر بزرگم اعتقاد دارد که نباید لباس کوتاه پوشید و پوشش نسل جدید و بسیاری از کارهای آنان را قبول ندارد . به نظر من افرادی مثل مادر بزرگ من ، زنان بسیار خوب ، پاک و خلاصه پایبند به همسر و زندگی خودشان هستند ؛ به همین خاطر من او را خیلی دوست دارم ، سر روی شانه‌اش می‌گذارم و ضمن آرامش یافتن ، از او می‌خواهم تا برایم دعا کند . راننده‌ تاکسی با تمام احساس ادامه داد : واقعا خوش به‌ حال همسرتان . شما برای من هم خیلی محترم هستید که حتی در نبودِ او هم ، پوشش‌تان را حفظ کردید و با این‌ که اینجا تنها بودید و هیچ‌ کس هم نبود ، با اصرار من ، حاضر نشدید حجابتان را بردارید . سپس راننده تاکسی از ماشین پیاده شد ، درب ماشین را باز کرد و گوشه‌ روسری من را گرفت و بوسید و ضمن معذرت‌خواهی گفت : دوست داشتم از زبان خودتان بشنوم که زن مسلمان به‌ زور حجاب نمی‌گذارد ، خدا شما را حفظ کند . لطفا برای من هم دعا کنید . 📚 منبع : سایت روزنامه همشهری ۲۴تیر ۱۴۰۱ 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
🍎این ماجرا باور کردنی نیست. ولی حقیقت دارد. مقایسه کنید با اعمال نسل امروز. که هزار و یک گناه انجام میدهد و همچنان از زمین و زمان طلبکار است. 🍏🍏🍏 گناهان یک هفته شهید ۱۶ ساله،در دفترچه اش هنگام تفحص پیدا کردند به شرح زیر است: شنبه:بدون وضو خوابیدم. یکشنبه :خنده بلند در جمع. دوشنبه :وقتی در بازی گل زدم احساس غرور کردم. سه شنبه:نماز شب را سریع خواندم. چهارشنبه:فرمانده در سلام کردن از من پیشی گرفت. پنج شنبه:ذکر روز را فراموش کردم. جمعه:تکمیل نکردن ۱۰۰۰صلوات. (دارم به این فکر میکنم چقدر از یک جوان ۱۶ ساله(جواد سیاوشی) کوچکترم). •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• راهـ صالحین یعنی راهـ ــ ــ ــ شهدا🌹 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
‍ 🍃🌺 یاسر توی این دوروز کل کارامو راست و ریس کردم‌ قراربودامشب برم خواستگاری دختری که قراربود زندگی همه رو نجات بده...ای خدا قربونِ کَرمت با لبخند رفتم توی سالن توی اینه قدی نگاهی به خودم انداختم.. کت شلوار سورمه ای به رنگ‌چشمام و پیرهن مردونه‌ی دیپلماتی که زیرش پوشیدم .. موهامم خیلی خوشگل دومادی شونه کرده بودم.. باباو مامان از پشت سر باذوق نگام میکردن... ومامان توی چشمای سورمه ایش هاله ی اشکی بود... رفتم جلو دست انداختم دورکمرش و گونشوبوسیدم و گفتم:الهی قربونت برم اخه چراگریه؟ _اشک شوقه مادر و پشت بندحرفش سرموبوسید یهودیدم یه چیزی خورد تو کمرم برگشتم عقب که یاسمن و بااخمای درهم دیدم... +قربون اجی اخموم برممممم باعشق بغلش کردم که گف _زن که بگیری دیگه منو ندوووس +لوس نشو خره خعلیم ترو دوس راه افتادیم و من به این فک میکردم که من عشق میخاستم...ولی الان.. مهسو باصدای ایفون نگام کشیده شد سمت در.. دیشب تاحالا خوابم نبرده بود... حرفای بابا تو گوشم زنگ میخورد... اینکه گف اروم باشم مثل همیشه منطقی برخورد کنم تا یاسربیاد و همه چیوخودش بگه برام... اخه این پسره کیه؟یهو ازکجاپیداش شد؟؟اه چندش قراره با زندگیم چیکارکنن اینا... باصدای احوالپرسی ازافکارم جداشدم.. امشب مهیارم اومده بود...اعتراف میکنم بعداین همه مدت دلم براش تنگ شدن بود..ولی وقتی خواسته بود بام حرف بزنه ازخودم روندمش... باصدای مادرم که می گفت چای ببرم به خودم اومدم هفتاچای خوشرنگ ریختم و یه صلیب روسینه ام کشیدم و به عیسی مسیح دلموسپردم و وارد پذیرایی شدم... با لبخندی مصنوعی به افرادی که به احترامم ایستاده بودن سلام دادم..چای رو اول ازهمه به پدر یاسرتعارف کردم که خیلی خوشتیپ بود و فهمیدم یاسر جذابیتشو ازون به ارث برده جانممم؟جذابیتتتت؟خفه شومهسو نفر بعدی مادرش بود که چادر مدلی زیبایی سرش بود و چشمای آبیش خودنمایی میکرد...مثل پسرش نفر بعدی دخترشون بود که اونم مثل مادرش چادری بود و روسریشو مدل جذابی بسته بود.. و نفربعدی یاسر...همونجور که سرش پایین بود چایی روهم برداشت.. ایش مزخرفِ امل... ! ... ... 😔😞 ادامه دارد... 🍃🌺 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
‍ 🍃🌺 چای رو به بقیه تعارف کردم و نشستم...بابام گفته بود امشب به احترام عقاید اوناهم ک شده لباس پوشیدنم آراسته باشه.. فک کنم ازین به بعد تیپم همینجوره... تواین افکاربودم که باصدای پدرم به خودم اومدم.. _دخترم مهسو؟سیدیاسرو راهنمایی کن تواتاقت به سمت اتاقم رفتیم تعارف زدم رفت توی اتاق درو نبستم..شنیده بودم مسلمونا حساسن رواین موضوع...مسخره ها😒 نگاه جدی بهم انداخت و گفت:میشه لطفا در رو ببندین؟قراره ی سری حرفای مهم بهتون بگم... واقعا جاخوردم،فکرشم نمیکردم..ینی واقعا اراده داره بامن تواتاق تنهاباشه؟ چه جالب دروبستم و روی کاناپه روبه روش نشستم.و باغرورزیادگفتم: +خب،میشنوم...قراره با زندگیم چکارکنین؟ یاسر نفس عمیقی کشیدم و نگاهمودوختم به گلدون روی میز تاتمرکز کنم... _من سیدیاسر موسوی بیست و هفت ساله سرگرد ارتش هستم...نمیتونم بگم دقیقا کدوم بخش ولی تاهمین حدش هم براتون کافیه.چندوقت پیش مشخص شد که یه سری افراد با علائم خاصی از یه بیماری ناشناخته میمیرن..اونهارو توی قرنطینه نگه داشتیم وویروس رو شناسایی کردیم مشخص شد که اون افراد تحت درمان با یه سری داروهای خاص بودن.. رد داروهارو گرفتیم تابه دوتا لابراتوار معروف داروتوی ایران رسیدیم.. که متاسفانه یکی ازونا کمپانی پدرشماس به اینجای صحبتم که رسیدم به وضوح جاخوردنشودیدم...مکثی کردم ولیوان آبی براش ریختم وقتی از اروم شدنش مطمعن شدم ادامه دادم: تحقیقاتمون شروع شد و بعد از اثبات بی گناهی هردو مدیرعامل های دوشرکت متوجه شدیم که تعدادی جاسوس وخرابکار توی هردوشرکت هست... پدرتون رو تهدید کردن چند وقت پیش که یا باهاشون همکاری میکنه یا .... شمارو به قتل میرسونن.. اینو که گفتم با وحشت بهم نگاه کرد... _آروم باشید..من براهمین اینجا هستم..راستش این تهدیدرو برای مدیرعامل شرکت پرند هم داشتن..که خب ماتصمیم گرفتیم به روش خودمون ازتون محافظت کنیم. من و همکارم با شما و دختر مدیرعامل شرکت پرند ازدواج میکنیم. ویجورایی مسئولیت حفاظت از شما باماس.. لبخند اطمینان بخشی زدم و حرفموتموم کردم.. ! ادامه دارد... 🍃🌺 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به وقت رمان☝️