🔰بسته اینترنت هدیه ۲۰ گیگابایتی وزارتارتباطات و فناوریاطلاعات
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin
* 💞﷽💞
💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢
#بادبرمیخیزد
#قسمت69
✍ #میم_مشکات
دوست داشت با صادق مشورت کند و ببیند فکرش درست بوده یا نه اما ترسید صادق دستش بیاندازد و یا اینکه عاقلانه به موضوع نگاه کند و خط قرمزی روی راه حلش بکشد این شد که تصمیم گرفت تا انتهای نقشه را تنهایی پیش برود.
روز بعد، وقتی نیما را در دانشکده دید، سعی کرد نفرت و ناراحتی اش را قورت بدهد و با لبخند پاسخ سلام علیکش را بدهد. نیما کمی از این تغیر رفتار ناگهانی تعجب کرد اما چون حتی فکرش را هم نمیکرد که چه چیزی در کله سیاوش میگذرد، ذهنش را درگیر نکرد.
بله، حدس شما درست است دوست خواننده من. سیاوش قصد داشت با نزدیک شدن به نیما به عمق وجود این فرد پی ببرد تا بتواند از طریقی چهره واقعی نیما را نشان دهد. فقط باید سریعتر پیش میرفت. قبل از اینکه کار از کار بگذرد و قضیه جدی شود.
سید که از پشت پرده ماجرا خبر نداشت از تغییر رفتار دوست کله شق ش تعجب کرده بود. البته با شناختی که از سیاوش داشت، حدس میزد که حتما کاسه ای زیر نیم کاسه است. ولی پی بردن به اصل ماجرا چیزی بود که حتی پزشک حاذق ما هم نمیتوانست حدس بزند. یعنی برایش قابل قبول نبود که سیاوش بخاطر کسی، آن هم یک دختر، اینجور خودش را به آب و اتش بزند.
سیاوش مجبور بود برای به دست آوردن اطلاعات دلخواهش، دست به خیلی از کارهایی بزند که قبلا خط قرمز هایش بود. خودش را در حد دانشجوهای چند ترمه پایین اورده بود، حرکات مضحکی که اصلا در شان یک استاد متشخص نبود، خرج های آنچنانی و حتی گرم گرفتن های صوری با دخترهایی که در حالت عادی حاضر نمیشد جواب سلامشان را بدهد...
صادق اصلا موافق این رفتار نبود. حتی یک بار سعی کرد سیاوش را نصیحت کند که هدف، وسیله را توجیه نمیکند:
-ببین، من برخلاف بقیه میدونم ک تو از این کارات یه هدفی داری، اینکه اون هدف چیه، شخصی هست یا از سر انسان دوستی، واقعا نمیتونم تشخیص بدم اما هرچی که هست راهی که داری میری درست نیست. دلیل نمیشه تو برای نجات یه نفر دیگه به هر کار اشتباهی تن بدی.
سیاوش میدانست همه دانشجوها از رفاقت او و صادق خبر دارند و خب صادق چهره متدین و معقولی بود و همین رفاقت مانع میشد تا آنجور که دلش میخواست بقیه تغییر شخصیتش را باور کنند چون این تناقض توجیه نداشت.
برای جلب اعتماد نیما و در واقع برای رسیدن به هدفش نیازمند قطع این رابطه بود و آن روز، صادق خودش بهانه را دستش داد. روی صندلی های جلوی پردیس دانشگاه نشسته بودند و اتفاقا چند تایی از دانشجوها همان اطراف بودند. موقعیت خوبی بود، برای همین با بی تفاوتی گفت:
#ادامه_دارد...
✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin
* 💞﷽💞
💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢
#بادبرمیخیزد
#قسمت70
✍ #میم_مشکات
-حالا میفهمم چرا همه پشت سرت میگن حاج اقا!حق دارن!چرا فکر میکنی هر گوشی گیر میاری باید براش روضه بخونی?
سیاوش صادق را میشناخت. میدانست راضی نمیشود فیلم بازی کند و دعوای ساختگی راه بیندازد. مجبور بود کاملا طبیعی رفتار کند.
سید که از شنیدن این حرف تعجب کرده بود نگاهی به سیاوش انداخت. این دو نفر علی رغم همه تفاوت ها ب اصول اخلاقی مشترکی پایبند بودند(هرچند دلایلشان فرق داشت) و به همین دلیل احترام زیادی برای هم قائل بودند برای همین شنیدن این حرف برای سید غیر منتظره بود.
-چیه?نگاه نگاه میکنی?
-تو حالت خوبه?
سیاوش در حالیکه به شوخی ادای ادم های مست را در می آورد گفت:
-عالی ام... اب شنگولی های دیشب خیلی ناب بودن...خالص خالص
صادق با دلخوری گفت:
-مسخره
سیاوش دید نمیتواند صادق را به این راحتی ها عصبانی کند. حتی اگر عصبانی هم میشد اهل سرو صدا نبود که کسی بفهمد، نهایت بلند میشد و میرفت. سیاوش احتیاج داشت دعوا علنی شود. پیاز داغش را زیاد کرد، بلند شد و داد زد:
-مسخره تویی!چرا فکر میکنی من باید هر چرندی رو که تو میگی گوش کنم?خسته شدم از این بکن نکن هات. بابام ک نیستی که هی نصیحتم میکنی، رفیقیم ک اونم از امروز دیگه نیستیم...
سید صورتش گر گرفته بود. باورش نمیشد سیاوش چنین الم شنگه ای را بپا کند. اصلا گیج شده بود. بلند شد تا برود که سیاوش خنده کنان گفت:
-آره برو، بهترین کاره... من از امروز میخوام بدون راهنمایی های سودمند جنابعالی زندگی کنم.. می خوام اونجوری که دوست دارم زندگی کنم..
و میخواست با گفتن "هری" داستان را به اوج برساند اما نتوانست... سید را دوست داشت. بهترین دوستش بود. همین قدر که سرو صدا کرده بود و شانش را پایین آورده بود کافی بود چه برسد به گفتن آن کلمه بی ادبانه...از طرفی، سید بود... و سیاوش، با همه بی اعتقادی اش حرمت مادر سادات را داشت. شاید درست بزرگ نشده بود، شاید دیدن برخی ادم های مذهبی نما اعتقاداتش را متلاطم کرده بود اما هرچه بود مسلمان بود...شیعه بود... برای همین حفظ حرمت کرد... همانند حر... شاید اصلا همین حفظ حرمت بود که مسیر زندگی اش را تغییر داد... باز هم همانند حر ...
برای همین، به کلمه ساده تری بسنده کرد:
-خوش اومدی...
#ادامه_دارد...
✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin
* 💞﷽💞
#بادبرمیخیزد
#قسمت71
✍ #میم_مشکات
سید نگاهی از سر درد انداخت و حرفی نزد، راهش را کشید و رفت..
سیاوش روی صندلی ولو شد. درونش ملغمه ای بود از شادی و غم. شادی رسیدن به هدف و غم رنجاندن بهترین دوستش. این تناقض آنقدر روی اعصابش فشار آورد که حالتی هیستیریک پیدا کرده بود و خنده های عصبی مسخره میکرد. طوری که اگر یکنفر اورا از دور میدید حتم میکرد که چیزی مصرف کرده است و چند نفری هم همین حدس را زدند. سیاوش نگاهی به آنها انداخت و با پوزخندی گفت:
- والا! اعصاب نمیذارن واسه آدم این بچه حزب اللهی ها...اه!
بعد ته مانده قهوه اش را پاشید روی چمن ها، لیوانش را هم مچاله کرد، دو لبه پالتویش را به هم کشید و راه افتاد. سوار ماشین شد و استارت زد. انتهای خیابان ارم بود. کشید کنار، کمی به جلو خیره ماند و زیر لب زمزمه کرد:
-من دارم چکار میکنم?
شیشه ها را بالا کشید، سرش را روی دستش روی فرمان گذاشت و های های زد زیر گریه.
برایش تلخ بود آنچه کرده بود ولی به آنچه میخواست رسیده بود. کم کم در بین تمام کسانی که این دو نفر را میشناختند قضیه دعوای پارسا و تدین پیچید، سر زبانها افتاد و اظهار نظر ها شروع شد:
-پارسا چیزی مصرف کرده بوده، میگن حالتش عادی نبوده
-هه!گذاشت جا پاش سفت بشه تو دانشگاه بعد خودشو رو کرد
-خواهر زاده پور صمیمی دیگه، معلومه کسی کارش نداره
و قس علی هذا...
هیچ کس نمیتوانست رنجی را که سیاوش میکشید درک کند. رفتار هایی پست، به خطر انداختن خوش نامی اش و دعوا با بهترین دوستش. آیا ارزشش را داشت? اصلا چرا اینقدر خودش را درگیر کرده بود?
شاید اگر از بیرون نگاه میکردیم قضیه چندان هم مهم نبود. حتی با وجود پچ پچه ها، فضای بیرونی کاملا ارام بود. زندگی مثل همیشه جریان داشت، کلاس ها، دانشجو ها، همان درس های همیشگی و همان اتفاقات روز مره ..
اما این فضای درونی ماجرا بود که برای سیاوش سخت بود. دور شدن از ذات، روحیه و اصل خودش..
اما نمیتوانست رها کند. هر بار این فکر به ذهنش میرسید یاد آن نگاه مغموم خانم شکیبا می افتاد. هرچند خودش هم نمیدانست چرا اینقدر این نگاه در ذهنش حک شده بود ولی مانعی بود که نمیگذاشت راهش را نیمه ول کند. باید تا انتها میرفت. حداقل شاید اینطوری میفهمید چه مرگش شده است
#ادامه_دارد...
✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin
* 💞﷽💞
#بادبرمیخیزد
#قسمت72
✍ #میم_مشکات
#فصل_پانزدهم:
جواب نهایی راحله
خوشبختانه این تغیرات خلق و خو به گوش راحله نرسید وگرنه مشکلش بغرنج تر از قبل میشد. شاید چون راحله زیاد با هر کسی دمخور نمیشد و از طرفی دوستانش اخلاقش را میشناختند و میدانستند نمگیذارد جلویش راحت غیبت کنند، برای همین ترجیح میدادند خبرهای داغ را جلویش نقل نکنند تا با تذکر هایش کوفتشان نشود.
اما چیزی که معلوم بود تغییر رابطه ناگهانی نیما و استاد پارسا بود. راحله هنوز آن نگاه طوفانی استاد و بیرون انداختن شیرینی را فراموش نکرده بود اما نمیفهمید چرا یک دفعه اینقدر پارسا به نیما علاقه مند شده بود. اما چون ذهن خودش به اندازه کافی درگیر بود ترجیح داد کاری به این چرخش ۱۸۰درجه ای استاد نداشته باشد.
و اما برای حل مشکل خودش سراغ مادرش رفت.
مادرش داشت غذا میپخت. راحله در اتاقش داشت مثلا درس میخواند. نمیدانست چطوری سر صحبت را باز کند. از طرفی دوست نداشت مستقیم حرف بزند. شاید! اشتباه میکرد و دوست نداشت اگر اشتباه کرده است ابروی همسر اینده اش را الکی برده باشد. به بهانه بردن بشقاب پوست میوه اش به آشپزخانه رفت. مشغول شستن بشقاب شد. مادر زیر چشمی نگاهی به دخترش انداخت:
-ذخیره اب سد درود زن* رو تموم کردی واسه یه بشقاب ها!
راحله با شرمندگی آب را بست. مادر مرغ ها را توی تابه گذاشت. صدای جلز و ولزشان که بلند شد گفت:
-پخته شدن خیلی دردسر داره نه?
راحله گیج نگاهی به مادرش کرد. مادر ادامه داد:
-مرغ های بیچاره! جه جلز و ولزی میکنن تا بپزن... زندگی همینجوریه.. سختی داره، بالا و پایین داره تا اینکه ادمو پخته کنه
راحله گونه هایش سرخ شد. مادر دوباره ذهنش را خوانده بود. کارش چقدر راحت شده بود:
-اوهوم! واقعا سخته..فکر کنم اگر میشد خام بخوریشون بهتر بود
مادر کمی روغن به ماهیتابه اضافه کرد:
-شاید ولی خب به خوشمزگی پخته شون نیست، هست?
مادر این را گفت و نگاهش را در چشمان راحله دوخت و ادامه داد:
-تو زندگی مشترک، خصوصا اوایل کار سختی زیاده... آدم تا بیاد خم و چم کار دستش بیاد طول میکشه. اینم باید یادت باشه قرار نیست دو نفر عین هم باشن، باید بتونن با تفاوت هم کنار بیان... عشق اینه نه شبیه هم شدن... اما الان تو توی دوران شناخت هستی، باید حواست باشه طرفت اصول اعتقادی ش محکم باشه،اگر اصول رو رعایت میکنه حل کردن بقیه مشکلات صبر میخواد و حوصله... ببین اگر کسی که انتخاب میکنی ارزش این صبر و حوصله رو داره بله بگو ...
*سد درود زن: سدی که آب شرب مصرفی بخش بزرگی از شیراز را تامین میکند
#ادامه_دارد...
✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin
39.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🥺
شب جمعه بیاد آخرت خودمون هم باشیم....
یک روز بازیگر نقش اول این فیلم بنده خواهم بود....
خدایا به بخششت قسم، ببخش این نالایق کمترین را....
#حرف_حساب
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آفرین
به این میگن تولید محتوا
#حرف_حساب
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥آیهای که امام باقر (ع) آن را امیدوارکنندهترین آیه قرآن نامیدند
حجت الاسلام عالی
◾️شهادت امام محمد باقر علیهالسلام تسلیت باد.
┄┅═✧●📌زاغ_سیاه👇●✧═┅┄
🎙@zaghsiah
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚠️دیدن این کلیپ واجب است⚠️
۸ تیر قبل از رای دادن حتما یکبار این ویدئو رو ببینید چون انتخابات امسال ، انتخاب بین سازش و ولایت پذیری است.
تاریخ قضاوت میکند...
مواظب خدعه دشمنان دوست نما باشیم.
#حرف_حساب
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin
🔹۸ توصیه امام باقر علیهالسلام برای زندگی موفق
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin
هدایت شده از خبرگزاری فارس
◾️امام محمد باقر(ع): بهترین چیزی که دوست دارید دربارهٔ شما بگویند را دربارهٔ مردم بگویید.
@Farsna
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چقدر خوبه 💐
آدم سرباز همچین مولائی بشه💐
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴⚡️#فلسفه_انتخابات از فیلسوف شهید مرتضی #مطهری؛
🔺️اگر ولو شخص اصلح را یقین دارید فلانی است ولی اگر به مردم #تحمیل کردید این مردم تا قیامت رشد نمیکنند!
🔺️افراد جامعه باید تلاش کنند مدتی مردد بمانند بررسی کنند تا رشد کنند!
#حرف_حساب
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 رهبر انقلاب: تلاش کنید مشارکت افزایش یابد
🔻انتخابات بسیار مهم است. برای انتخاب خوب ببینید چه کسی توانایی کار در جهت ملاکهای انقلاب را دارد.
#حرف_حساب
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin
22.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بـرکـات #اطعـام روز #عیـد_غدیـر
•عــــــــلــــــــی ولــــــــــــی الله•
| شیخ اسماعیل رمضانی |
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin
14.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دوستان این قدر باید این فیلم دست به دست بشه
که ان شااااااااااالله امسال همه برای عیدغدیر اقاجانمون امیرالمومنین سنگ تموم بزارن
🌾🌾🌾
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#فوری
پیام مهم عبری به صهیونیستها؛
🔥 تا دیر نشده فرار کنید..
منتظر عملیات بزرگتر یمنی - عراقی باشید
"הָעִזוּ בְּנֵי בִניָמִן מִקֶּרֶב יְרוּשָׁלִַם"
ירמיהו, ו', א
#حرف_حساب
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin
* 💞﷽💞
#بادبرمیخیزد
#قسمت73
✍ #میم_مشکات
راحله همانطور که با پایش با قطره ابی که روی سنگ سرویس آشپزخانه ریخته بود بازی میکرد به حرفهای مادرش گوش میداد.
چقدر مادرش خوب بود. هیچ وقت با نگرانی های بیخود دخترانش را به استرس نمی انداخت. حریم شخصی شان را حفظ میکرد و اهل زیادی پرس و جو. و کنجکاوی نبود. در موقع مشورت هم کوتاه و مفید حرف میزد نه صحبت های تکراری و شعار گونه. غیر مستقیم اوضاع را مدیریت میکرد.
راحله داشت در ذهنش دنبال علامت هایی که مادرش داده بود میگشت. مادرش دستی روی شانه اش گذاشت که از هپروت بیرونش آورد:
-اینجوری نه! برو تو اتاقت، همه جیز رو بنویس تا بتونی بهتر تصمیم بگیری
راحله لبخندی زد، تشکر کرد و گونه مادرش را بوسید و سریع رفت تا گزارشش را بنویسد.
روز بعد احساس بهتری داشت. بدون آن استرس و اضطراب قبلی رفتار های نیما را زیر نظر گرفت. احساس کرد از وقتی دغدغه هایش را نوشته، اولویت بندی کرده و مرتبشان کرده قضاوت بهتری نسبت به نیما دارد. رفتار نیما به نظرش عادی می آمد. شاید بعضی حرکات دل ازرده اش میکرد اما حرکت خلاف اصولی ازش ندید. نیما نمازش را میخواند، شاید اول وقت نه اما قضا نمیشد، در هیات ها و جلسات هفتگی شان شرکت میکرد، رفتار هایش عموما سنگین و موقر بود و در نهایت جوری بود که راحله بتواند از خیر ان یکی دو موردی که دیده بود بگذرد و آنها را به حساب جوانی نیما و سخت گیری خودش بگذارد. او وقتی محبت های نیما را میدید، دست و دلبازی ها، شوخ طبعی و بزرگواری اش را نمیتوانست تصویری جز یک مرد محبوب در ذهنش بسازد. از طرفی نیما هم خوب توانسته بود نقش را بازی کند. پس راحله همه این اتفاقات را به فال نیک گرفت و با دادن جواب نهایی تاریخ عقد تعیین شد...
#ادامه_دارد...
✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin
* 💞﷽💞
#بادبرمیخیزد
#قسمت74
✍ #میم_مشکات
#فصل_پانزدهم:
مهمانی آخر
همه این اتفاقات وقتی افتاد که سیاوش توانسته بود آنچه را که میخواست به دست بیاورد. او بالاخره توانست به صورتی که شک برانگیز نباشد طرح دوستی را تا جایی پیش ببرد که بتواند از پارتی های خصوصی و قرار ملاقات های پنهانی نیما خبردار شود.
قیافه سیاوش در آخرین مهمانی واقعا دیدنی بود. مهمانی که برخلاف تصور سیاوش کاملا رسمی بود. حتی آدم های به قول نیما کله گنده هم دعوت بودند و شاید نیما اصلا برای همین سیاوش را با خودش برده بود تا به عنوان استاد دانشگاه و تنها پسر تاجر معروف صنایع منبت کاری بتواند برای خودش دک و پزی جور کند. سیاوس مهمانی های آنچنانی زیاد دیده بود. حتی تجربه مهمانی های مختلط را داشت. اما این مهمانی فرق داشت. او شاید با نفس مختلط بودن مشکلی نداشت اما بعضی حرکات و سکنات زننده، جدای از اعتقادات شخصی نوعی بی فرهنگی تلقی میشد و سیاوش-ورای التزام یا عدم التزام به دین- به اصولی که نشان دهنده شخصیت و ادب بود اعتقاد راسخی داشت. مهمانی آن روز صرفا یک تقلید احمقانه و کور از مهمانی های -ب زعم خودشان- سطح بالا و فرنگی ماب بود. بیشتر شبیه شو هایی بود که مشتی ادم تازه به دوران رسیده، که به واسطه پول های باد آورده شان توانسته بودند موقعیتی برای خود دست و پا کنند، ترتیب داده بودند تا اوج کلاس(بخوانید اوج حماقت و درون پوچ) شان را به تصویر بکشند و به اسم فرهنگ و تجدد به یکدیگر تفاخر کنند.
سیاوش در آن مهمانی پنهانی، لحظه ای به پدر و مادر بیچاره نیما فکر کرد. پدر و مادر از همه جا بی خبری که فکر میکردند پسرشان نیز همرنگ آنهاست. چند تایی از دختر ها برای چاپلوسی خودشان را به سیاوش نزدیک کردند و همانطور که سیگار کشیدنشان را نشانه روشنفکری خود میدانستند آنقدر پا پی سیاوش شدند که اگر از دستشان به دستشویی پناه نبرده بود معلوم نبود چه بلایی سرش می آوردند.
جلوی آینه ایستاد، گره کراوات سبز رنگش را کشید و نفسش را با پوفی بیرون داد. کلافه بود. نگاهی به موبایلش انداخت. آنچه را که میخواست به دست آورده بود. دیگر لزومی نداشت بماند و این فضای مسموم را تحمل کند. آرام از گوشه ای بیرون خزید. داشت به در خروجی نزدیک میشد که یکدفعه نیما که معلوم بود مراعات اندازه پیمانه را نکرده است، مست و لایعقل، بازویش را گرفت و او را به طرف جمع کشید و گفت:
#ادامه_دارد...
✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin
عجب طرح قشنگی 😅🧐
فقط نکتشو گرفتی!
.
.
.
.
.
به عقب بر نمیگردیم!
⭕️ #حرف_حساب
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin
بار پروردگارا؛
به حق این عید خجسته، مقدر فرما آنچه ذبح میشود؛ نفسانیتم باشد در برابر ربوبیت تو 🤲
عید بندگی و رهایی از تعلقات دنیا، برشما مبارک💐
و چه زیبا فرمود جناب حافظ شیرازی:
غلام همت آنم که زیر چرخ کبود
ز هرچه رنگ تعلق پذیرد آزادست🌷
* 💞﷽💞
#بادبرمیخیزد
#قسمت75
✍ #میم_مشکات
-کجا استاد?شما که خودت اهل دلی...ببین چقد حوری اینجاست..حیفه ها
از آنجایی که مستی راستی می آورد و آدم های مست درونشان را راحت تر بیرون میریزند نیما هم شروع کرد به وصف حالش:
-میبینی سیاوش جون? آدم اینقد حوری دورو برش باشه بعد مجبور باشه با اون دختره کلاغ سیاه سر کنه... حیف که باید حفظ ظاهر کرد تا بتونی سری تو سرا در بیاری... کافیه یه مدت تحمل کنم. جای پام که سفت بشه تو کار، میفرستمش خونه باباش... فعلا نیازش دارم
و بعد خنده مستانه ای سر داد و آروغی زد. سیاوش از خشم ب مرز انفجار رسیده بود. این پسره هرزه و لاابالی داشت در مورد همسرش اینگونه زشت و خفیف حرف میزد? میخواست یقه نیما را بگیرد و پرتش کند که نیما دستانش را گرفت و همانطور که خودش مستانه تلو تلو میخورد و میرقصید خواست که سیاوش هم همراهی اش کند. سیاوش احساس کرد الان است که روی نیما بالا بیاورد. نمیدانست چرا! از اینکه در این مراسم آمده بود و خودش را حقیر کرده بود? شاید هم از دست موجوداتی مانند نیما که انسانیت را به گند میکشند. نیما آزاد بود هرطور میخواهد زندگی کند اما چطور به خودش اجازه میداد با زندگی شخص دیگری بازی کند? دین ندارد، مردی و جوانمردی چه?!
چشمانش در غضب غوطه ور بود، میخواست حرکتی کند که دختری نزدیکش شد، او نیز به نظر نمی آمد عقلی برایش مانده باشد. با آن لباس نیمه برهنه و آن چهره پر از آرایش(که حتی در غرب هم خصیصه زنان روسپی ست) خنده ای کرد، بازوی سیاوش را گرفت و به طرف خودش کشید و گفت:
- آقای دکتر حیف اون چشم های آسمونیت نیست اینقد عصبانی باشه? این چشم هارو باید بوسید!!
و گردن کشید تا خودش را به صورت سیاوش برساند ...
#ادامه_دارد...
✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin
* 💞﷽💞
#بادبرمیخیزد
#قسمت76
✍ #میم_مشکات
سیاوش بازویش را بیرون کشید، بازوی دختر را گرفت و پرتش کرد روی زمین! بعد چرخید به طرف نیما، یقه اش را گرفت و کشیدش بالا ... از عصبانیت نمی توانست حرفی بزند. چه چیزی باید میگفت به این آدم فرومایه و بی ارزش! دندان هایش را به هم فشار داد و تنها یک جمله آمد:
-لعنت به تو! بی شرف پست فطرت
بعد یقه اش را با شتاب ول کرد و به سمت در خروجی رفت. نیما که تعادل نداشت چرخی خورد و ب زحمت خودش را نگه داشت. برای لحظه ای ماتش برد و بعد زد زیر خنده ...
تمام طول آن روز و حتی روزهای بعد هم سیاوش عصبانی بود. آنقدر اعصابش متشنج بود که کلاس های دو روز آخر هفته را تعطیل کرد، در خانه ماند و تنها کاری که کرد حل کردن پازل هزار تکه ای اش بود.
تعطیل کردن کلاس ها همان و نفهمیدن تاریخ عقد که جمعه بود همان... یعنی قرار بود همه زحماتش به باد برود?
صبح جمعه، ساعت ده بود که از خواب بیدار شد. توی تختش نشست و به پازل به هم ریخته کف اتاقش خیره ماند.
سابقه نداشت چیدن یک پازل دو روز طول بکشد.
غرق در افکارش بود که سید از در وارد شد. بعد از دو روز انگار برای اولین بار بود که صادق را میدید. یکدفعه یادش آمد این مدت اصلا حواسش به سید نبوده... این دو روز هم که اینقدر غرق در افکار خودش بود که اصلا یادش رفته بود صادق را!
سید همانطور که بارانی اش را در می آورد، سلامی کرد و یکی از نان هایی را که گرفته بود روی بخاری گذاشت و یکی را در سفره پیچید. سیاوس نان سنگک را برشته دوست داشت.
آه که چقدر این مدت صادق را در کنارش کم داشته بود. این سلام آرام، این مهربانی که هنوز دریغش نمیکرد از دوست بی وفایش... چقدر آرامش به دلش میریخت... چرا در این دو روز به این فکر نکرده بود تا صادق را پیدا کند، حرف بزند و آرام شود.
حالا که دیگر دلیلی نداشت که بخواهد نقش بازی کند. باید با صادق حرف میزد اما چطوری?باید چه میگفت?اصلا با چه رویی?
او رفیق پانزده ساله اش را جلوی همه سکه یک پول کرده بود! چطور میتوانست بگوید همه اینها یک فیلم بوده? اصلا توجیه مناسبی نبود! اما سید میفهمید،میبخشید، نه?!!
کلافه دستی در موهای اشفته اش کشید. باید اول دوش میگرفت. شاید کمی مغز خشک شده اش نم میگرفت و نرم میشد. حوله اش را برداشت و از اتاق زد بیرون. وقتی برگشت سفره صبحانه را دید که هنوز گوشه اتاق نیمه پهن بود و یک لای سفره روی نان ها را پوشانده بود. سید هم غرق در کتابهایش عافیت باشید ارامی گفت و به خواندن ادامه داد.
#ادامه_دارد...
✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin
40.13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 دوستان سلام.
این ۸ دقیقه تحلیل رو حتما" گوش کنید. خیلی در بصیرت افزائی شما اثر داره.
https://eitaa.com/harffe_hesab
💎💎💎
23.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🇮🇷
﷽
🏴 #موشن_گرافیک | رای اولی ها
▪️◾️▪️
✅ رای اولیها در واقع با رای دادن خود جشن تکلیف سیاسی میگیرند. مقام معظم رهبری
#رای_میدهم
#انتخاب_درست
#رئیس_جمهور_اصلح
#حماسه_جمهور
#حرف_حساب
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin
* 💞﷽💞
#بادبرمیخیزد
#قسمت77
✍ #میم_مشکات
سخت بود اما باید از جایی شروع می کرد. پشت به اتاق و رو به پنجره ایستاد. نمی توانست خیره به صادق حرف بزند. در حالیکه نگاهش به شهر زیر پایش بود که از باران خیس شده بود آب دهانش را قورت داد و شروع کرد:
-گفتنش سخته...بهت حق میدم که نخوای به حرفهام گوش کنی اما ...
سکوت کرد. اما چه? چه دلیلی می آورد?اصلا برای چه بخاطر یک دختر اینقدر به آب و اتش زده بود?آن هم تا این حد، تا به هم زدن رفاقتش با بهترین دوستش.. دلیلی نداشت...باید جور دیگری شروع میکرد:
-من قصدم کوچیک کردن تو نبود. اما برای کاری که توی ذهنم بود مجبورم بودم تو رو از خودم برونم. مطمئن بودم اگ بهت بگم همکاری نمی کنی چون اهل دروغ و فیلم نیستی اما تنها راه من این بود که خودم رو جور دیگه ای نشون بدم که مورد پذیرش اون آدم باشه
سیاوش این را گفت و ساکت شد. سید حرفی نزد. همانطور مثل همیشه، خونسرد و آرام داشت کتابش را میخواند. گاهی سیاوش از این همه خونسردی روانی میشد و دوست داشت کله اش را بکوبد توی دیوار ! در این لحظه هم دقیقا همین حس را داشت اما ترجیح داد اول واکنش صادق را ببیند، بعد ب سمت دیوار برود!
صادق کتابش را بست، نشست و خیره در چشمان سیاوش پرسید:
-خب?
این نقشه هوشمندانه فایده هم داشت?
سیاوش این واکنش را خوش یمن دید. برای همین از کوبیدن کله اش منصرف شد و با خجالت گفت:
-فکر کنم!
-اما من مطمئن نیستم!
سیاوش با اخم پرسید:
-چطور?
سید همان طور که سرش را از سیاوش به سمت کتابش برمیگرداند گفت:
-قراره کی این مدارک و مستندات رو نشونش بدی?
-شنبه با شکیبا کلاس دارم، فک کنم موقع خوبی باشه دست نیما رو، رو کنم
صادق کتابش را باز کرد و گفت:
-هممم..اره، ابروی پسره رو میبری اما دیگه کار از کار گذشته!این همه تکاپو برای هیچ!
بعد در حالیکه به چشمان مستاصل سیاوش خیره میشد گفت:
-شنبه این خانم به عنوان زن عقدی اقای محسنی سر کلاس میشینن!
#ادامه_دارد...
✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin
* 💞﷽💞
#بادبرمیخیزد
#قسمت78
✍ #میم_مشکات
سیاوش حس کرد گوش هایش کیپ شده است. عقد? یعنی همه چیز تمام شده?چه مضحک! یک آن حس کرد شبیه آن دلقک مسخره ای شده که با چرخاندن دسته از درون جعبه بیرون میپرد و همه را میخنداند. مات و گیج به صادق خیره شد:
-یعنی ازدواج کردن?
سید دلش سوخت. ترجیح داد کمی آرامش کند:
-هنوز نه! حداقل تا اونجایی که من خبر دارم نه!
آب روی آتش بود این جمله. سیاوش احساس ضعف کرد. نشست روی صندلی. صادق همانطور که سعی میکرد خوشحالی اش را بخاطر از بین رفتن این وقفه یکی دوماهه بین رفاقتشان بروز ندهد ترجیح داد برای گوشمالی سیاوش هم که شده کمی سنگین تر باشد. برگه یاد داشتی را برداشت و همانطور که داشت چیزی را رویش مینوشت گفت:
-از اونجایی که من پونزده ساله تو رو میشناسم و میتونم بفهمم چی تو کله پوکت میگذره همون هفته اول فهمیدم چه مرگته و از اونجایی که همیشه مغزت فقط یه طرف ماجرارو میبینه، یکی رو فرستادم که ته و توی ماجرا رو در بیاره که زحماتت ب باد نره جناب دو صفر هفت* بی کله!
سیاوش از جایش پرید تا صادق را بغل کند، اما سید همانطور جدی دستش را دراز کرد و گفت:
-اوع اوع! هنوز دلخوری من بابت اون رفتارت سر جاشه اما این مورد چون به سرنوشت یکی دیگه مربوطه کوتاه میام. اینطور ک من فهمیدم امروز حوالی ساعت سه نوبت محضر دارن
سیاوش نگاهی به ساعت انداخت. سه ساعت وقت داشت اما کجا باید میرفت?برای همین همانطور که سرجایش وا میرفت غر زد:
- خدا خیرت بده صادق اقلا ادرس محضر رو هم میگرفتی..همیشه خدا کارات نصفه نیمه ست!
سید ابرویی بالا برد:
- حقا که خیلی پر رویی...
بعد در حالیکه با خونسردی محض لای کتابش را باز میکرد گفت:
-خونه نیما رو که بلدی! برو اونجا شاید جیزی گیرت بیاد...
سیاوش گویی جان دوباره ای گرفته باشد بلند شد، ب طرفه العینی لباس پوشید، سیوچ را برداشت و با همان موهای خیس بدون خداحافظی از خانه بیرون زد.
صادق سری تکان داد:
- ب سلامتی یه هفته مریض داری رو افتادیم....
پ.ن:
*مامور دو صفر هفت یا همان جیمز باند، نام شخصیت داستانی جاسوسی میباشد که دارای ویژگی هایی از جمله متشخص بودن، خوشلباسی، خوش صحبتی و .... است
#ادامه_دارد...
✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin