فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 چگونه وقت (عمر) خود را مدیریت کنیم؟
🔹مرحوم استاد فاطمی نیا.
#پای_درس_استاد
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اونایی که تا مهمون میاد عزا می گیرن گوش بدن ❗️
حجت الاسلام فرحزاد
#پای_درس_استاد
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin
7.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♨️تفاوت نگاه و پیشبینی دو استاد دانشگاه درباره جنگ میان ایران و اسرائیل و آمریکا
📌شهریار زرشناس
📌صادق زیباکلام
✍سطح تحلیل هرکدام را مقایسه کنید...
🏝☀️اشارت :
اگر تحلیل آقای زرشناس را هم کسی نخواهد قبول کند، ولی بنده از تحلیل آقای زیبا کلام ، جز تحقیر ایران و ایرانی و القای نا امیدی و ترس، چیزی ندیدم...
11.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💪🏻 دلم میخواد شخصیت بچهم قوی بار بیاد
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin
🔻 اسرائیل، صادرکننده روشهای شکنجه در دنیا!
یعقوب توکلی:
🔹 صبح روز ششم، وقتی در باز شد، شروع به کتک زدنم کردند. بعد کیسه را از سرم برداشتند. یک بشقاب یکبارمصرف پلاستیکی آورده بودند، که تکهای پنیر، یک قاشق مربا، سه دانه زیتون، و تکهٔ کوچکی نان در آن بود. در سلول باز و بشقاب دم در بود. وقتی خم شدم تا بشقاب را بردارم، زندانبان با پایش به صورتم زد و گفت: «برندار. کسی از تو مهمتر هست که باید آن را بخورد. صبر کن، نخور.» چند دقیقه بعد، سگ کوچکی را آوردند. سگ پنیر را لیسید و خورد، و بعد از آن سرباز بشقاب را با پایش جلویم انداخت. من با تنفر هرچه تمامتر، با وجود این همه تحقیر و ناپاک شدن غذا، مجبور بودم بعد از شش روز گرسنگی، همان تکه نان کوچک را با مربا و سه دانه زیتون بخورم.
🔹 بعد از مدتی، دوباره مرا به داخل اتاق بازجویی بردند و بر روی میز چوبی خواباندند. با ریسمان مرا بستند و دوباره با کابل مرا زدند، آنقدر که دیگر خونی در بدنم نمانده بود و بیهوش شدم. با سطل آبی مرا به هوش آوردند و به مطب بردند، تا پانسمان خونین زخمها را عوض کنند. باز مجبور شدند به من خون تزریق کنند. بعد از تزریق خون، مرا به اتاق بازجویی برگرداندند. گوشیهای آمپلیفایر را به گوشم وصل کردند و صداهای وحشتناک را، تا حدی که دستگاه توان داشت، بالا بردند. سرم در حال ترکیدن بود و گوشهایم سوت میکشید. بلندم کردند و مرا به دیواری که برق به آنجا وصل بود، مصلوب کردند. فهمیدم میخواهند چه بلایی به سرم بیاورند. تنم از شدت درد میلرزید. مغزم تیر میکشید. از همان دستبندها برق به تمام بدنم میرسید. همهٔ سلولهای بدنم از درد به فغان آمده بود. این وضعیت در نقاط زخمی شدیدتر و زجرآورتر بود. نمیدانم چند بار بیهوش شدم و مرا با سطل آب سرد به هوش آوردند و چگونه مرا به سلول بردند. دیگر روز و شب را نمیفهمیدم.
🔹 بعد از چند روز که آن پزشک پیرمرد را ندیده بودم، یکباره جلویم سبز شد و با دست محکم به سرم کوبید. با بددهنی هرچه تمامتر به من فحش میداد. تحمل نکردم و جوابش را دادم. گفت: «راستی چیزی را فراموش کرده بودم. یادم رفت اندازهٔ گلولهها را بنویسم. قطر و حجم تیرهایی را که به بدنت اصابت کرده ننوشتم. فراموشم شد.» گفتم: «شما این گلولهها را درآوردی. گلولهها پیش شما است.» میدانستم شکنجهٔ دیگری در انتظار است؛ اما کاری نمیتوانستم بکنم. دستهایم بسته بود؛ حتی با پاهایم نیز نمیتوانستم از خودم دفاع کنم. کاملاً بی دفاع بودم. دکمههای پیراهنم را باز کرد و انگشت خود را در زخم زیر بغلم فرو کرد و چرخاند. اشکم درآمده بود. از شدت درد دنیا پیش چشمانم سیاه شد. تصویر او بهسان حیوان انساننمای وحشتناکی جلویم سبز شد. با کمال بیرحمی در چشمانم نگاه کرد و گفت: «ناراحت نشو. من دارم تیرها را اندازه میگیرم.» خون زیادی از زیر بغلم جاری شد و درد تمام بدنم را فراگرفت. همهٔ وجودم از شکنجهٔ بیرحمانهای که پیرمردی بهظاهر پزشک در حق نوجوانی ۱۶ ساله -آن هم با دستهایی بسته- انجام میداد، پر از تنفر شده بود.
🔹 با شکنجههایشان به شیطانصفتی اسرائیلیها بیشتر پی بردم. مهمتر از همه ارزان بودن روشهای شکنجهٔ آنها بود؛ طوری که پس از تشکیل دولت اسرائیل، این رژیم جزء اصلیترین صادرکنندگان روشهای شکنجه در دنیا شد. آموزش روشهای شکنجه در بازجویی منبع درآمدی بسیار مهم برای اسرائیل به شمار میرفت. روز هشتم، در حالی که آویزان بودم، سربازان به مسخره کردن و فحش دادن من پرداختند. تا اینجا مسئله خیلی عجیب نبود؛ هرچند فحاشی بیش از سایر شکنجهها، اعصاب انسان را به هم میریزد. برای آزار بیشتر، گوشهٔ کیسه را بلند کردند و دود سیگارشان را به داخل کیسه فوت کردند. من از شدت کمبود اکسیژن به دست و پا زدن افتادم. کمی بعد، ناگهان یک سرباز اسرائیلی جلو آمد و گفت: «میخواهم سیگارم را خاموش کنم؛ اگر زمین بیندازم، کثیف خواهد شد. بهتر است این عرب زحمت خاموش کردن سیگار را بکشد.» بعد سیگار روشن را روی پشت دستم گذاشت و آن را فشار داد. فریادم به آسمان رفت؛ ولی با دست و پای مصلوب کاری نمیتوانستم بکنم. به قدری محکم سیگار روشن را فشار داد، که هنوز بعد از سی سال جای سوختگی آن روی دستم باقی مانده است. بعد از آن، سربازان یکییکی آمدند و سیگارشان را روی دستم با فشار خاموش کردند و من در میان آن همه درد چارهای جز فریاد زدن نداشتم.
🔹 متن بالا برشیست از کتاب «حقیقت سمیر» ؛ روایتی از خاطرات سمیر قنطار
🔹 سمیر قنطار، مبارز لبنانیالاصل فلسطینی است که سی سال در زندانهای اسرائیل به سر برد و در تبادل اسرا در سال ۲۰۰۸ بین اسرائیل و حزبالله لبنان از زندان آزاد شد.
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin
تمرین لغات عراقی پرکاربرد در سفر اربعین
شحن =شارژ
رصید=شارژپولی
شاحنه=شارژر
خط=سیمکارت
کهرباء=برق
بطانیه =پتو
مخده=بالشت
خاولی=حوله
مَشُط=شانه
چَرچَف.ملحفه=ملحفه
تبرید .مبرده=کولر
سیاره=ماشین
مُکیف=کولر
غرفه=اتاق
اِنترنت نت=اینترنت
مَصعد=آسانسور
چُربایه=تخت
حجز=رزرو
بطاقه الائتمان=کارت اعتباری
جنسیه=شناسنامه
هویه=کارت ملی
سیطره =ایست بازرسی
حدود=مرز
جوازالسفر =پاسپورت، گذرنامه
تفتیش= بازرسی
شرطه الحدود=پلیس مرز
معبر.منفذ=گیت
زایر =زائر
شارع=خیابان
رصیف=پیاده رو
ختم=مهر زدن
غَراض=لوازم
ازدحام=شلوغی
مغاسل =دستشویی
حمامات=سرویسهای بهداشتی
جامع=مسجد
لطم=سینه زنی
جُنطه السفر=کوله سفر
گراج=گاراژ
کَیّه=وَن
منشاء=اتوبوس
مبیت=سوئیت ، منزل
فندق=هتل
کَروه=کرایه
امانات=امانات
کشوانیه=کفشداری
مطعم=رستوران
عطش=تشنگی
جوع=گرسنگی
استراحه .گعده=استراحتگاه
_وین :کجا
_ینطون:می دهند
_مای:آب
_بارد:سرد
_اکل:غذا(طَعام:غذا)
_گبل/عدل:مستقیم
_اهناک:آنجا (هُناکْ:آنجا)
_عدی: دارم، نزد من است (همان «عندی»که«ن»آن تلفظ نمی شود)
_مسئله ثانیه:سوال دوم
_اسال/سل:بپرس
_مرافق/مغاسل/حمامات/توالیت:دستشویی
_خلف:پشت
_عاشت:زند باشد/زنده باد
_ایدک:دستت (همان« اَیْدیَکْ »است)
عاشت ایدیک: اصطلاحی پر کار برد معادل دستت طلا /دمت گرم /زنده باشید و...
عِنوان: آدرس
شارع: خیابان
سوگ ، سوق: بازار
سیاره: ماشین
باص: اتوبوس
مشی: پیاده
بنای: ساختمان
دَربونَ: کوچه
میدان/ ساحه: میدان
جسر: پل
تقاطع: چهاراره
یمین: سمت راست
یسار: سمت چپ
نعم (بله)
الله یساعدک = خداقوت {پر کاربرد}
وین تروح (کجا میری؟)
کم یوم تبقی فی العراق؟(چند روز در عراق میمونی؟)
اشگده الکروه؟ ( کرایه چنده؟)
یک = واحد
دو = اثنین
سه = ثلاث
چهار = اربع
پنج = خمس
شش = ستّه
هفت = سبعه
هشت = ثمانیه
نه = تسعه
ده = عشره
عدکم مکان؟ (جای خالی هست؟)
عدکم مکان خاص النساء (جای خالی برای خانم ها هست؟)
- ۱۵۰۰۰ = مُستَ عَشَر
- بفرمایید = تَکرَم
- غالی (خیلی گرونه...)
- سَتّوته = سه چرخه
- نان = خُبز
- جُنطه = کیف ، چمدان
- لِفّه = ساندویچ
- عُربانَه = گاری
- شاوِرما = کباب ترکی
- ضَیَّعَت = گم کردم
- مای = آب
- تَعال = بیا
- روح = برو
- مرکز طبّی = درمانگاه
صِیدَلیَّه = داروخانه
عَلاج = دارو
عاشَت ایدَک (دست شما درد نکنه)
خوش آمدی = اهلا و سهلا
کم نَفَر عِندَک؟ (چند نفر جا داری؟)
عَفوا = ببخشید
آسِف = متاسفم
وَینَ (کجا؟)
حَرِّک = حرکت کن
جِسِر = پُل
اَکِل = غذا
فُلوس = پول
صباح الخیر = صبح بخیر
مساء الخیر = شب بخیر
وَجَع = درد
صُخونَه = تب
فُرگاس = تاول
دِجاج = مرغ
سِمِچ = ماهی
تِمِن = برنج
لَحَم = گوشت
شارِع = خیابان
فَرَع = کوچه
گِراج =ترمينال
اِشلون اَگدر اوصل الی الکوفه
چطور می توانم به کوفه برسم
اکو طریق اقل ازدحام
آیا مسیر خلوت تری هم وجود دارد
اِشگد المسافه للنجف
چقد تا نجف راه هست
شسم هذا الشارع
اسم این خیابان چیست
وصلنی صف الگاراج
من را کنار ترمینال برسان
اَجیعت به طریق خطء
مسیر را اشتباه آمدی
لازم ترجع ماکو طریق
باید برگردی راه بسته
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin
💠 گاهی قدر نعمت ها را نمیدانیم.
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin
هدایت شده از 🌸 دو کلمه حرف حساب 🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صباح شریعتی کشتیگیر ایرانی که برای کشور آذربایجان کشتی میگرفت، در رده بندی کشتی المپیک به امین میرزاده باخت و از دنیای ورزش قهرمانی خداحافظیکرد.
در لحظات پایانی هم او تنها بود و کسی از اعضای کادرفنی آذربایجان، کنارش نبود. تا اینکه میرزاده و حسن رنگرز به روی تشک آمدند تا در زمان خداحافظی شریعتی کنارش باشند. میرزاده او را روی دوش برد تا دور تشک بگرداند.
او رفت برای آذربایجان کشتی بگیرد اما در آخرین ثانیهها این هموطنانش بودند که همراهی اش کردند. خبری از آذربایجانیها نبود!
🔹پ.ن-- آقای شریعتی حقیقت همین است. آخرش هم وطنان واقعی تو ایرانیها هستند نه الهام یهودی و نوکر صهیونیسم.
#بصیرباشیم_تاگمراه_نشویم.
https://eitaa.com/harffe_hesab
🍃🌸🌿🌸🍃🌸🌿🌸
هدایت شده از 🌸 دو کلمه حرف حساب 🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚨 مهم و بصیرتی.
امام خمینی (رحمه الله علیه):
الان که من اینجا ایستادم.
اشخاصی هستند که روابط با آمریکا دارند
اینها سینهزنند، پای هر علمی سینه میزنند
به نظرشان فرقی نیست مابین علم اسلام یا علم کفر
اون کسبش رو میخواد بکنه!
🔹پ.ن-- #برای معرفی خاتمی؛ ظریف؛ و داره و دسته اصلاحات؛ همین چند جمله کافی است.
#بصیرباشیم_تاگمراه_نشویم.
https://eitaa.com/harffe_hesab
🍃🌸🌿🌸🍃🌸🌿🌸
باسلام خدمت اعضای محترم کانال راه
چون سه روز مسافرت هستم، چند قسمت از رمان را باهم بارگزاری میکنم، دوستانی که پیگیر هستند ناراحت نشوند.
خادم صالحین
التماس دعا
* 💞﷽💞
#بادبرمیخیزد
#قسمت140
✍ #میم_مشکات
هرچه باشد، سودابه هم دختر عمه سیاوش بود و قطعا نمیتوانست آدم خنگی باشد. نگاهی به گوشه مذکور کرد، با دیدن پسری ظاهرا مذهبی که با پورخندی به آنها خیره شده بود تعحب کرد. چرا این دو نفر با دیدن آن پسر اینطور اخم الود شدند?آن پسر چرا اینطور به این طرف خیره مانده بود. حالت صورتش نشان میداد که تمسخری همراه با عصبانیت در چهره اش موج میزند. از همه مهم تر، چرا سیاوش می خواست مانع شود که راحله آن شخص را ببیند? یک جای کار می لنگید! باید سر از ماجرا در می آورد. حس ششم اش می گفت چیزی در این میان وجود دارد که دانستنش برای او جالب خواهد بود. همان طور که در فکر بود متوجه شد که پسر جوان با لبخندی بر لب نگاهش می کند. چه نگاه وقیحی داشت. ولی فعلا این چیزها مهم نبود. سودابه باید میفهمید این پسر این وسط چه کاره است. لبخندی تحویلش داد و وانمود کرد که دیگر حواسش به اون نیست. اما در تمام مدت جشن، حواسش به "نیما" بود. صادق و سیاوش و پدر با هم گرم گرفته بودند، راحله هم سرش گرم میهمان ناخوانده صادق بود. فرصت خوبی بود. سودابه به بهانه قدم زدن و خستگی حاصل از یکجا نشستن، از جمع فاصله گرفت. خودش را به میز پذیرایی رساند. نیما و چند تایی از دوست هایش هم همانجا بودند. سودابه با خودش فکر کرد این پسر با این تیپ و قیافه و این دوست هایش حزب اللهی اش هیچ شباهتی به ریشو هایی که نگاه کردن به خانم ها را گناه می دانستند نداشت. آن هم خانمی مثل او که به خودش هم رسیده بود! وقت آن بود که از ترفند های زنانه اش کمک بگیرد. کیکی از روی میز برداشت، اما شیر کاکائو از دستش افتاد. نیما هم که گویا دنبال فرصتی بود خم ش، پاکت را برداشت و به دست سودابه داد:
-بفرمایید!
-خیلی ممنون
-خواهش میکنم
- فکر نمیکردم بچه مذهبی ها هم از این کارا بلد باشن!
و همین یک جمله کافی بود تا باب صحبت باز شود. البته صحبتی که نمیتوانست طولانی باشد چون سودابه باید به میان جمعشان برمیگشت تا کسی بویی نبرد. نیما هم دوست نداشت سیاوش متوجه نزدیک شدن او به این دختر که احتمالا از نزدیکانش بود بشود. یک محافظه کاری مشترک! و چون هر دو نفر نیات مشترکی داشتند، ولو بی خبر از یکدیگر، رفتارشان ناخواسته هماهنگ شد...
اما بشنویم از جمع خانوادگی دکتر پارسا. سیاوش قصد داشت هرطور شده پته رفیق صمیمی اش را روی آب بریزد برای همین همینطور که دست روی شانه صادق که کمی از خودش کوتاهتر بود میگذاشت گفت:
- خب آقا صادق! ما که رفتیم قاطی مرغا! دیگه وقتش شده شما هم دست به کار بشی و یه فکری برا خودت بکنی!
و بعد در حالیکه وانمود میکرد اصلا متوجه صورت سرخ شده خانم صبوری نشده و دارد با پدرش صحبت میکند گفت:
-این سید خیلی خوبه ها، ولی یه اخلاق بدی داره، اهل زن گرفتن نیست! منم نیت کردم امشب براش استین بالا بزنم و از بین این همه خانم دکتری که اینجاست یه خانم همه چیز تموم براش پیدا کنم
صادق نمیدانست بخندد یا گریه کند. از یک طرف از دست خل و چل بازی های سیاوش کفری شده بود و جلوی "زینب خانم" خجالت میکشید از این حرف ها! از طرف دیگر حسی ته دلش را قلقک میداد و او را یاد علاقه اش به این خانم می انداخت که برایش خوشایند بود. پدر ساده دل سیا، بی خبر از همه جا، رو به اقا صادق گفت...
#ادامه_دارد...
✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin