eitaa logo
🇵🇸راهـ ــ ــ صالحین 🇮🇷🛣️
944 دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
3.6هزار ویدیو
93 فایل
باسلام به کانال "راه صالحین " خوش آمدید🌺 🤚در این مجال، راه صلحا را با هم مرور خواهیم کرد✋ ارتباط با ادمین: @habeb_1 این کانال مستقل بوده و به هیچ ارگانی متعلق نمی‌باشد
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☘صحبت های دختر شهید مدافع امنیت نادر بیرامی.. ☘پدرم عاشق حاج قاسم بود و دوست داشت پرچمش همیشه بالا باشه. راهـ صالحین یعنی راهـ ــ ــ ــ شهدا🌹 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سفر اربعین پارسال🥺🖤 ان شاءالله امسال قسمتمون بشه دوباره🤲 عاشق شدن تو بچگی لطفش همینه.......❤️ 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
22.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یحیی السنوار؛ مردی در سایه به مناسبت انتخاب به عنوان رئیس جدید دفتر سیاسی ، پس از شهید 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
از مجاهد بزرگ شهید اسماعیل هنیه پرسیدند: «در برخی محافل از ما سؤال می‌کـنند که آیا حماس ارزیابی نکـرده بـود کـه اگـر عـمـلیـات تـاریـخـی طوفان الاقصی را انجـام دهـد با انتقـام سخـت اسـرائـیـل‌ مـواجه شـده و خـون کـودک و نوجـوانـان فلـسطینی ریخـتـه مـی‌شـود؟» شهید هنیه در پاسخ می‌گوید: «هرکسی این سوال را می تواند بپرسد، اما شما به عنوان ایرانی و شیعه نباید بپرسید. شما که ۱۴۰۰ سال است، برای امام حسین علیه‌السلام عزا می‌گیرید و می‌دانید که امام با علم به اینکه اگر پایش را به صحرایی کربلا بگذارد، خون خود و تمام خاندان اهل بیت علیهم السلام ریخته خواهد شد، باز هم وارد صحنه کربلا شد.» فقط درس آموز کربلا که در مکتب حاج قاسم فارغ‌التحصیل شده، اینگونه حسینی پاسخ می‌گوید و بعد از شهادتش آنقدر اوج می‌گیرد، که بزرگترین رهبر تشییع جهان امام خامنه‌ای بر پیکر رهبر اهل تسنن حماس، این شیفته راه حسین بن علی علیه‌السلام اقامه نماز می‌کند. اینجا است که؛ مرز تشییع و تسنن با خون پاک مجاهد بزرگ، شهید اسماعیل هنیه در هم می‌آمیزد و قدرتی تازه به مقاومت اسلامی تزریق و سران فاسد کشورهای مرتجع عربیِ ضدِ محور مقاومت را رسوا می‌کند. راهـ صالحین یعنی راهـ ــ ــ ــ شهدا🌹 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
🇵🇸راهـ ــ ــ صالحین 🇮🇷🛣️
‼️حاوی تصاویر خشن ❌لحظه شهادت پاسدار نادر بیرامی رئیس اطلاعات سپاه شهرستان صحنه ✖️قاتل امروز قصاص
🔰علت شهادت مسئول اطلاعات سپاه شهرستان صحنه چه بود؟ 🔹آبان ماه ١4٠١ با اعلام دراویش اهل‌حق مراسمی برای بزرگداشت سید خلیلی عالی نژاد برگزار شد. سید خلیل عالی نژاد درویشی هستش که حدود ٢٢سال پیش در یکی از کشورهای اروپایی به طرز مرموزی کشته شد و هر ساله با حضور چند هزار نفر مراسمی بر مزارش برگزار می‌شود. 🔹سال ١4٠١ هم این مراسم برگزار شد. ولی شورای تامین شهرستان صحنه از سران دراویش درخواست کرد که بخاطر اغتشاشات و شرایط کشور، مراسم رو به زمان دیگه معوق کنند. ولی آنها تعهد دادن که در این مراسم هیچ شعار و ناآرامی اتفاق نمی افته! 🔹روز مراسم فرارسید و دراویش و اهل حق بر مزار سید خلیل عالینژاد گردهم اومدن. مراسم آرام پیش رفت تا اینکه فردی شروع به شعار دادن و توهین به رهبری کرد! فردی از میان جمعیت به شعار دهنده اعتراض کرد که ناگهان عده‌ای از اراذل اغتشاشگر به اون حمله کردند. 🔹شهید نادر بیرامی برای نجات فرد تذکر دهنده اقدام کرد و اراذل با چاقو و سنگ بجونش افتادن، نادر از اسلحه کمری‌اش استفاده نکرد ولی اغتشاشگران با نهایت بی رحمی قلب و پیکر اون رو دریدند. ‌‌‌ راهـ صالحین یعنی راهـ ــ ــ ــ شهدا🌹 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺صحبت های یحیی سنوار درباره سردار شهید حاج قاسم سلیمانی 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
هدایت شده از صالحین استان همدان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 اولین معلم 🔹بخش‌هایی از سخنان مادر رهبر معظم انقلاب دربارهٔ روش تربیت فرزندانشان به مناسبت سالگرد وفات مرحومه میردامادی، مادر رهبر معظم انقلاب 🇮🇷🇮🇷 .┄┅┅❅🌸🍂 🌹🍂🌸❅┅┅┄ با ما در کانال صالحین استان همدان همراه باشید 🆔 @salehin98ansar
🌺 مرحوم رحمه‌الله علیه از بزرگترین مفاخر شیعه در عصر غیبت: آقای حسن زاده را کسی نشناخت جز امام زمان عجل‌الله و راهی را که حسن زاده در پیش دارد، خاک آن طوطیای چشم طباطبایی است. 🌸 مرحوم رحمه‌الله علیه از اعلم‌ترین مراجع شیعه در عصر حاضر: بنده زمانی بود که به خاطر مسائلی که پیش آمد، از حوزه و طلاب ناامید شدم، لیکن چشمم که به آقای افتاد، به کلی از نظر خود برگشتم و امیدوار شدم. 🍀 مرحوم علامه حسن زاده آملی درباره رهبر انقلاب فرمودند: گوش‌تان به دهان باشد، چون ایشان گوش‌شان به دهان حجة بن الحسن عجل الله تعالی فرجه‌الشریف است. ‼️ رسانه‌های عبری: سرنوشت کل منطقه در دستان یک مرد در است. و او گوش به فرمان مردی‌ست در . 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
* 💞﷽💞 ‍ مراسم خوبی بود. نمایش کوتاهی که خود دانشجو ها راه انداخته بودند. قسمت کمدی نمایش مربوط میشد به در اوردن ادای هر یک از دانشجوها و استادهایشان. به این صورت که یک نفر حرکتی را انجام میداد و بقیه باید حدس میزدند که این حرکت، تکه کلام یا برخورد، عادت و خصیصه کدام یکی از دانشجو ها یا اساتید است. از انجایی که صادق به عنوان دوست صمیمی سیاوش در بسیاری از جمع های دوستانه حضور داشت و بقیه هم اورا میشناختند او نیز از این ادا بازی بی بهره نماند و قطعا برجسته ترین خصوصیتش همان خونسردی محضش بود. یکی از پسر ها روی سن آمد. پسری چهار شانه و متوسط القامه، با هیکلی ورزیده، متناسب و پر که آدم را یاد کشتی گیر ها می انداخت. شلوار پارچه ای راسته ای به پا و پیرهنی با آستین های تا زده در بر که با دقتی وافر پایینش را توی شلوار کرده بود. تسبیحی در دست،کیفی در دست دیگر و گوشی پزشکی بر گردن. در یک کلام: یک عدد حزب اللهی آراسته! با حرکتی بسیار آهسته که آدم را یاد حرکت تنبل* می انداخت به وسط صحنه رسید. یکی از دست هایش را به صورت اسلوموشن بالا آورد، روی قلبش گذاشت و شروع کرد به خواندن قسم نامه پزشکی بقراط. البته آنقدر آرام که حرف هایش کشدار میشدند و آدم را یاد اسباب بازی های سخنگویی می انداخت که باطری شان در حال اتمام است و صدایشان کش می آید. پسر ها یک صدا زدند زیر خنده و قبل از اینکه مجری بپرسد این شخصیت کیست با هم فریاد زدند " سید صااااادق"، " دوست سیا"، " پرفسور فتحی" سیاوش حواسش به رفیق جانش بود و خانم صبوری و نگاهی که بینشان رد و بدل شد. جناب صادق بدجوری گلویش گیر کرده بود و به روی مبارک هم نمی آورد. سوژه خوبی برای سیاوش که رفیق پاستوریزه اش را دست بیاندازد. نفر بعد خیلی شق و رق در صحنه ظاهر شد، با لباسی رسمی، هیبتی با وقار، نگاهی نافذ و مصمم و سری که با غرور بالا گرفته بود. کمی قدم زد، بعد عینک دودی خیالی اش را برداشت، روی موهایش گذاشت و تعظیمی به سمت تماشاگران کرد. دو طرف پاپیون گردنش را کمی کشید و شروع کرد به حرف زدن. البته به جای تمام "ر" ها "غ" میگذاشت که مثلا ادای فرانسوی حرف زدن را در بیاورد: - امشب شب فارغ التحصیلی ماست و اگه شما در این شب ... هنوز جمله اش تمام نشده بود که چند نفری داد زدند سیاوش و بعد کم کم صدای بقیه هم بلند شد : " سیاوش"، "دکتر پارسا"، "سیا" جمع کوچکشان از خنده روده بر شده بود. بعد از اینکه چند نفری با شجاعت تمام ادای یکی دو تا از استاد های خودمانی تر را در اوردند، جشن رسید به قسمت مسابقه... بعد از مسابقه سخنرانی بود. در بین مراسم و بعد از سخنرانی زنگ تنفسی زده شد تا هم مهمانها پذیرایی شوند و هم نماز جماعت برپا شود. صادق، خانم صبوری که راحله فهمیده بود اسمش زینب است، و راحله به سمت محل نماز خانه رفتند. پدر داشت در گوشه ای، با کسی که گویا یکی از دوستان قدیمی اش بود و اتفاقی پیدایش کرده بود، گپ میزند. دوستی که مال زمانی بود که در شیراز زندگی میکردند و پدر یکی از دانشجوها از آب در امده بود. سودابه با بادبزن دستی اش کمی خودش را باد زد و گفت: - حالا وقت نماز خوندن بود? میذاشتن بعد مراسم... این بچه مذهبی ها همیشه باید خودنمایی کنن... نمیفهمم، تو چطوری بر خوردی وسط اینا ... و رویش را به طرف سیاوش برگرداند تال سوالی بپرسد که با اخم های در هم سیاوش روبرو شد! تعجب کرد: -چی شد? سیاوش کمی نزدیک تر آمد جوری که سودابه از این نزدیک شدن خشمناک ترسید، انگشتش را به نشانه تهدید به سمت سودابه گرفت و با همان ابروهای مشکی در هم با لحنی جدی و خشک گفت: -گوش کن ببین چی میگم سودابه، دفعه آخرت باشه به همسر من بی احترامی میکنی و تیکه میندازی! اون هرچی هست زن منه و من خوشم نمیاد کسی راجع بهش حرفی بزنه. فک نکن من نفهمیدم تو مهمونی چکار کردی، اگ حرفی نزدم بخاطر حرمت فامیلی بود. اما دفعه بعد از این خبرا نیست.... این را گفت و بی توجه به پدر که داشت بهشان نزدیک میشد با اخم هایی در هم دور شد. دوست نداشت بماند چون نمیتوانست عصبانیتش را بروز ندهد و از طرفی دلش نمیخواست پدر بویی از ماجرا ببرد. پدر تعجب کرد و از سودابه پرسید چش شده? سودابه با لبخند شانه ای بالا انداخت، خودش را به بیخیالی زد و سعی کرد حفظ ظاهر کند اما بیشتر از پیش کینه راحله را به دل گرفت. دختری که باعث شده بود سیاوش اینطور به رویش تندی کند. ✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿ 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
* 💞﷽💞 ‍ خودش هم نمیدانست کجا برود. احساس کرد الان به راحله احتیاج دارد. نگاهش کشیده شد سمت نماز خانه. راحله آنجا بود. دوست صمیمی اش هم. بهترین جا همانجا بود. یعنی برود نماز بخواند? بعد از چندین سال? هر از گاهی، یکی در میان نماز میخواند اما حالا، با این تیپ و قیافه، وضو گرفتن سخت بود. موهای تافت خورده،لباس شق و رق و آن سر آستین های کذایی. کمی فکر کرد. شانه ای بالا انداخت. رفت سمت دستشویی ها. همیشه تصمیم هایی که سر بزنگاه گرفته میشوند تاثیر مهمی در سرنوشت ادمی دارند. کافی ست یک لحظه، قید دلت را بزنی و کار درست را انجام دهی، انوقت است که خدا به پاداش این یک لحظه و ان یک نیت، به پاداش این پا روی دل گذاشتن در لحظه حساس چنان خیری نصیبت می کند که بی پایان است. بعد از وضو، خودش را به نماز خانه رساند. نماز اول تمام شده بود. چشم چرخاند. پدرش را پیدا نکرد، اما صادق طبق معمول در اولین صف خودش را جا داده بود. سید معتقد بود صف اول ثواب بیشتری دارد پس چرا این ثواب مفت و مجانی را از دست بدهد? همانجا در اخرین صف ایستاد. نماز که تمام شد نماز دومش را هم خواند و از نماز خانه بیرون زد. به سمت جایی که قبل نماز بودند رفت. نگاه راحله با دیدن بیرون امدن سیاوش از نماز خانه چنان برقی به خود گرفت که از همان فاصله هم پیدا بود. از خوشحالی دیدن سیاوش با ان استین های بالا زده برای وضو و کتی که دست گرفته بود کله قندی کامل در دلش اب شد و بیچاره سیاوش که داشت شمار نیشگون هایش بالا میرفت!! به جمع که رسید با همه خوش و بشی کرد و کنار راحله ایستاد. راحله دم گوشش زمزمه کرد: - قبول باشه آقامون ... امشب خوب دلبری میکنیا سیاوش نگاهش کرد. لبخند پر معنایی زد: - شدم یه حاج اقای کامل یا نه? راحله با بدجنسی گفت: -چه جورم! فقط یه ریش میخوای و یه تسبیح و ریز خندید. سیاوش هم در حالیکه کیف راحله را میگرفت تا راحله چادرش را درست کند گفت: -از تو هرچی بگی برمیاد وروجک و همراه جمع راه افتادند به سمت میز پذیرایی. صادق آهسته گفت: - میبینم که تو زن ذلیلی از استادت هم پیش افتادی! مگه اینکه زنت تورو ادم کنه... من که نتونستم چیزی تو اون کله پوکت کنم! سیاوش نیشخندی زد و با همان حاضر جوابی همیشگی اش گفت: - لابد خودت ادم نبودی که بتونی کسی رو ادم کنی! -هه هه! بپا به وقت بجای خوراکیا نخورنت اقای با مزه! -تو نمیخواد نگران بلع و هضم من باشی، برو ببین منزل آیندت کم و کسری نداشته باشه! مارمولک آب زیر کاه! حالا دیگه برا من زیر آبی میری? یک حالی ازت بگیرم امشب! صادق خودش را از تک و تا نینداخت: - من نبودم چیز میز زدی? همیشه خدا کله پوکت چرت و پرت میبافه! راحله سیاوش را صدا زد و سیاوش نتوانست جواب صادق را بدهد. هرکس خوراکی را که دوست داشت از روی میز برداشت و به سمت درخت های نارنج رفتند تا پدر و خانم ها بنشینند. صادق که داشت محوطه و دانشجو ها را نگاه میکرد یکدفعه نگاهش گوشه ای مات ماند و اخمی بین پیشانی اش نشست. سقلمه ای به سیاوش زد و با چشم و ابرو آن طرف را نشانش داد. سیاوش هم با دیدن آنچه صادق دیده بود اخم هایش را در هم کشید. کمی جابجا شد و جوری جلوی راحله ایستاد تا آن نقطه خاص در تیر رس نگاهش نباشد. اما این اخم و تخم ها، از نگاه سودابه دور نماند. ... ✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿ 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
17.75M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔹وجدانا" خیلی جالبه. اندازه نیم ساعت سخنرانی سیاسی مطلب داره. عالی👌 . . https://eitaa.com/harffe_hesab 🍃🌸🌿🌸🍃🌸🌿🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 چگونه وقت (عمر) خود را مدیریت کنیم؟ 🔹مرحوم استاد فاطمی نیا. 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اونایی که تا مهمون میاد عزا می گیرن گوش بدن ❗️ حجت الاسلام فرحزاد 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♨️تفاوت نگاه و پیش‌بینی دو استاد دانشگاه درباره جنگ میان ایران و اسرائیل و آمریکا 📌شهریار زرشناس 📌صادق زیباکلام ✍سطح تحلیل‌ هرکدام را مقایسه کنید... 🏝☀️اشارت : اگر تحلیل آقای زرشناس را هم کسی نخواهد قبول کند، ولی بنده از تحلیل آقای زیبا کلام ، جز تحقیر ایران و ایرانی و القای نا امیدی و ترس، چیزی ندیدم...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💪🏻 دلم میخواد شخصیت بچه‌م قوی بار بیاد 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
‍ 🔻 اسرائیل، صادرکننده روش‌های شکنجه در دنیا! یعقوب توکلی: 🔹 صبح روز ششم، وقتی در باز شد، شروع به کتک زدنم کردند. بعد کیسه را از سرم برداشتند. یک بشقاب یک‌بارمصرف پلاستیکی آورده بودند، که تکه‌ای پنیر، یک قاشق مربا، سه دانه زیتون، و تکهٔ کوچکی نان در آن بود. در سلول باز و بشقاب دم در بود. وقتی خم شدم تا بشقاب را بردارم، زندانبان با پایش به صورتم زد و گفت: «برندار. کسی از تو مهم‌تر هست که باید آن را بخورد. صبر کن، نخور.» چند دقیقه بعد، سگ کوچکی را آوردند. سگ پنیر را لیسید و خورد، و بعد از آن سرباز بشقاب را با پایش جلویم انداخت. من با تنفر هرچه تمام‌تر، با وجود این همه تحقیر و ناپاک شدن غذا، مجبور بودم بعد از شش روز گرسنگی، همان تکه نان کوچک را با مربا و سه دانه زیتون بخورم. 🔹 بعد از مدتی، دوباره مرا به داخل اتاق بازجویی بردند و بر روی میز چوبی خواباندند. با ریسمان مرا بستند و دوباره با کابل مرا زدند، آن‌قدر که دیگر خونی در بدنم نمانده بود و بیهوش شدم. با سطل آبی مرا به هوش آوردند و به مطب بردند، تا پانسمان خونین زخم‌ها را عوض کنند. باز مجبور شدند به من خون تزریق کنند. بعد از تزریق خون، مرا به اتاق بازجویی برگرداندند. گوشی‌های آمپلی‌فایر را به گوشم وصل کردند و صداهای وحشتناک را، تا حدی که دستگاه توان داشت، بالا بردند. سرم در حال ترکیدن بود و گوش‌هایم سوت می‌کشید. بلندم کردند و مرا به دیواری که برق به آنجا وصل بود، مصلوب کردند. فهمیدم می‌خواهند چه بلایی به سرم بیاورند. تنم از شدت درد می‌لرزید. مغزم تیر می‌کشید. از همان دست‌بندها برق به تمام بدنم می‌رسید. همهٔ سلول‌های بدنم از درد به فغان آمده بود. این وضعیت در نقاط زخمی شدیدتر و زجرآورتر بود. نمی‌دانم چند بار بیهوش شدم و مرا با سطل آب سرد به هوش آوردند و چگونه مرا به سلول بردند. دیگر روز و شب را نمی‌فهمیدم. 🔹 بعد از چند روز که آن پزشک پیرمرد را ندیده بودم، یکباره جلویم سبز شد و با دست محکم به سرم کوبید. با بددهنی هرچه تمام‌تر به من فحش می‌داد. تحمل نکردم و جوابش را دادم. گفت: «راستی چیزی را فراموش کرده بودم. یادم رفت اندازهٔ گلوله‌ها را بنویسم. قطر و حجم تیرهایی را که به بدنت اصابت کرده ننوشتم. فراموشم شد.» گفتم: «شما این گلوله‌ها را درآوردی. گلوله‌ها پیش شما است.» می‌دانستم شکنجهٔ دیگری در انتظار است؛ اما کاری نمی‌توانستم بکنم. دست‌هایم بسته بود؛ حتی با پاهایم نیز نمی‌توانستم از خودم دفاع کنم. کاملاً بی دفاع بودم. دکمه‌های پیراهنم را باز کرد و انگشت خود را در زخم زیر بغلم فرو کرد و چرخاند. اشکم درآمده بود. از شدت درد دنیا پیش چشمانم سیاه شد. تصویر او به‌سان حیوان انسا‌ن‌نمای وحشتناکی جلویم سبز شد. با کمال بی‌رحمی در چشمانم نگاه کرد و گفت: «ناراحت نشو. من دارم تیرها را اندازه می‌گیرم.» خون زیادی از زیر بغلم جاری شد و درد تمام بدنم را فراگرفت. همهٔ وجودم از شکنجهٔ بی‌رحمانه‌ای که پیرمردی به‌ظاهر پزشک در حق نوجوانی ۱۶ ساله -آن هم با دست‌هایی بسته- انجام می‌داد، پر از تنفر شده بود. 🔹 با شکنجه‌هایشان به شیطان‌صفتی اسرائیلی‌ها بیشتر پی بردم. مهم‌تر از همه ارزان بودن روش‌های شکنجهٔ آن‌ها بود؛ طوری که پس از تشکیل دولت اسرائیل، این رژیم جزء اصلی‌ترین صادرکنندگان روش‌های شکنجه در دنیا شد. آموزش روش‌های شکنجه در بازجویی منبع درآمدی بسیار مهم برای اسرائیل به شمار می‌رفت. روز هشتم، در حالی که آویزان بودم، سربازان به مسخره کردن و فحش دادن من پرداختند. تا اینجا مسئله خیلی عجیب نبود؛ هرچند فحاشی بیش از سایر شکنجه‌ها، اعصاب انسان را به هم می‌ریزد. برای آزار بیشتر، گوشهٔ کیسه را بلند کردند و دود سیگارشان را به داخل کیسه فوت کردند. من از شدت کمبود اکسیژن به دست و پا زدن افتادم. کمی بعد، ناگهان یک سرباز اسرائیلی جلو آمد و گفت: «می‌خواهم سیگارم را خاموش کنم؛ اگر زمین بیندازم، کثیف خواهد شد. بهتر است این عرب زحمت خاموش کردن سیگار را بکشد.» بعد سیگار روشن را روی پشت دستم گذاشت و آن را فشار داد. فریادم به آسمان رفت؛ ولی با دست و پای مصلوب کاری نمی‌توانستم بکنم. به قدری محکم سیگار روشن را فشار داد، که هنوز بعد از سی سال جای سوختگی آن روی دستم باقی مانده است. بعد از آن، سربازان یکی‌یکی آمدند و سیگارشان را روی دستم با فشار خاموش کردند و من در میان آن همه درد چاره‌ای جز فریاد زدن نداشتم. 🔹 متن بالا برشی‌ست از کتاب «حقیقت سمیر» ؛ روایتی از خاطرات سمیر قنطار 🔹 سمیر قنطار، مبارز لبنانی‌الاصل فلسطینی است که سی سال در زندان‌های اسرائیل به سر برد و در تبادل اسرا در سال ۲۰۰۸ بین اسرائیل و حزب‌الله لبنان از زندان آزاد شد. 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
تمرین لغات عراقی پرکاربرد در سفر اربعین شحن =شارژ رصید=شارژپولی شاحنه=شارژر خط=سیمکارت کهرباء=برق بطانیه =پتو مخده=بالشت خاولی=حوله مَشُط=شانه چَرچَف.ملحفه=ملحفه تبرید .مبرده=کولر سیاره=ماشین مُکیف=کولر غرفه=اتاق اِنترنت نت=اینترنت مَصعد=آسانسور چُربایه=تخت حجز=رزرو بطاقه الائتمان=کارت اعتباری جنسیه=شناسنامه هویه=کارت ملی سیطره =ایست بازرسی حدود=مرز جوازالسفر =پاسپورت، گذرنامه تفتیش= بازرسی شرطه الحدود=پلیس مرز معبر.منفذ=گیت زایر =زائر شارع=خیابان رصیف=پیاده رو ختم=مهر زدن غَراض=لوازم ازدحام=شلوغی مغاسل =دستشویی حمامات=سرویسهای بهداشتی جامع=مسجد لطم=سینه زنی جُنطه السفر=کوله سفر گراج=گاراژ کَیّه=وَن منشاء=اتوبوس مبیت=سوئیت ، منزل فندق=هتل کَروه=کرایه امانات=امانات کشوانیه=کفشداری مطعم=رستوران عطش=تشنگی جوع=گرسنگی استراحه .گعده=استراحتگاه _وین :کجا _ینطون:می دهند _مای:آب _بارد:سرد _اکل:غذا(طَعام:غذا) _گبل/عدل:مستقیم _اهناک:آنجا (هُناکْ:آنجا) _عدی: دارم، نزد من است (همان «عندی»که«ن»آن تلفظ نمی شود) _مسئله ثانیه:سوال دوم _اسال/سل:بپرس _مرافق/مغاسل/حمامات/توالیت:دستشویی _خلف:پشت _عاشت:زند باشد/زنده باد _ایدک:دستت (همان« اَیْدیَکْ »است) عاشت ایدیک: اصطلاحی پر کار برد معادل دستت طلا /دمت گرم /زنده باشید و... عِنوان: آدرس شارع: خیابان سوگ ، سوق: بازار سیاره: ماشین باص: اتوبوس مشی: پیاده بنای: ساختمان دَربونَ: کوچه میدان/ ساحه: میدان جسر: پل تقاطع: چهاراره یمین: سمت راست یسار: سمت چپ نعم (بله) الله یساعدک = خداقوت {پر کاربرد} وین تروح (کجا میری؟) کم یوم تبقی فی العراق؟(چند روز در عراق میمونی؟) اشگده الکروه؟ ( کرایه چنده؟) یک = واحد دو = اثنین سه = ثلاث چهار = اربع پنج = خمس شش = ستّه هفت = سبعه هشت = ثمانیه نه = تسعه ده = عشره عدکم مکان؟ (جای خالی هست؟) عدکم مکان خاص النساء (جای خالی برای خانم ها هست؟) - ۱۵۰۰۰ = مُستَ عَشَر - بفرمایید = تَکرَم - غالی (خیلی گرونه...) - سَتّوته = سه چرخه - نان = خُبز - جُنطه = کیف ، چمدان - لِفّه = ساندویچ - عُربانَه = گاری - شاوِرما = کباب ترکی - ضَیَّعَت = گم کردم - مای = آب - تَعال = بیا - روح = برو - مرکز طبّی = درمانگاه صِیدَلیَّه = داروخانه عَلاج = دارو عاشَت ایدَک (دست شما درد نکنه) خوش آمدی = اهلا و سهلا کم نَفَر عِندَک؟ (چند نفر جا داری؟) عَفوا = ببخشید آسِف = متاسفم وَینَ (کجا؟) حَرِّک = حرکت کن جِسِر = پُل اَکِل = غذا فُلوس = پول صباح الخیر = صبح بخیر مساء الخیر = شب بخیر وَجَع = درد صُخونَه = تب فُرگاس = تاول دِجاج = مرغ سِمِچ = ماهی تِمِن = برنج لَحَم = گوشت شارِع = خیابان فَرَع = کوچه گِراج =ترمينال اِشلون اَگدر اوصل الی الکوفه چطور می توانم به کوفه برسم اکو طریق اقل ازدحام آیا مسیر خلوت تری هم وجود دارد اِشگد المسافه للنجف چقد تا نجف راه هست شسم هذا الشارع اسم این خیابان چیست وصلنی صف الگاراج من را کنار ترمینال برسان اَجیعت به طریق خطء مسیر را اشتباه آمدی لازم ترجع ماکو طریق باید برگردی راه بسته 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
💠 گاهی قدر نعمت ها را نمیدانیم. 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صباح شریعتی کشتی‌گیر ایرانی که برای کشور آذربایجان کشتی می‌گرفت، در رده بندی کشتی المپیک به امین میرزاده باخت و از دنیای ورزش قهرمانی خداحافظی‌کرد. در لحظات پایانی هم او تنها بود و کسی  از اعضای کادرفنی آذربایجان، کنارش نبود. تا اینکه میرزاده و حسن رنگرز به روی تشک آمدند تا در زمان خداحافظی شریعتی کنارش باشند. میرزاده او را روی دوش برد تا دور تشک بگرداند. او رفت برای آذربایجان کشتی بگیرد اما در آخرین ثانیه‌ها این هم‌وطنانش بودند که همراهی اش کردند. خبری از آذربایجانی‌ها نبود! 🔹پ.ن-- آقای شریعتی حقیقت همین است. آخرش هم وطنان واقعی تو ایرانیها هستند نه الهام یهودی و نوکر صهیونیسم. . https://eitaa.com/harffe_hesab 🍃🌸🌿🌸🍃🌸🌿🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚨 مهم و بصیرتی. امام خمینی (رحمه الله علیه): الان که من اینجا ایستادم. اشخاصی هستند که روابط با آمریکا دارند این‌ها سینه‌زنند، پای هر علمی سینه می‌زنند به نظرشان فرقی نیست مابین علم اسلام یا علم کفر اون کسبش رو میخواد بکنه! 🔹پ.ن-- معرفی خاتمی؛ ظریف؛ و داره و دسته اصلاحات؛ همین چند جمله کافی است. . https://eitaa.com/harffe_hesab 🍃🌸🌿🌸🍃🌸🌿🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
باسلام خدمت اعضای محترم کانال راه چون سه روز مسافرت هستم، چند قسمت از رمان را باهم بارگزاری میکنم، دوستانی که پیگیر هستند ناراحت نشوند. خادم صالحین التماس دعا
* 💞﷽💞 ‍ هرچه باشد، سودابه هم دختر عمه سیاوش بود و قطعا نمیتوانست آدم خنگی باشد. نگاهی به گوشه مذکور کرد، با دیدن پسری ظاهرا مذهبی که با پورخندی به آنها خیره شده بود تعحب کرد. چرا این دو نفر با دیدن آن پسر اینطور اخم الود شدند?آن پسر چرا اینطور به این طرف خیره مانده بود. حالت صورتش نشان میداد که تمسخری همراه با عصبانیت در چهره اش موج میزند. از همه مهم تر، چرا سیاوش می خواست مانع شود که راحله آن شخص را ببیند? یک جای کار می لنگید! باید سر از ماجرا در می آورد. حس ششم اش می گفت چیزی در این میان وجود دارد که دانستنش برای او جالب خواهد بود. همان طور که در فکر بود متوجه شد که پسر جوان با لبخندی بر لب نگاهش می کند. چه نگاه وقیحی داشت. ولی فعلا این چیزها مهم نبود. سودابه باید میفهمید این پسر این وسط چه کاره است. لبخندی تحویلش داد و وانمود کرد که دیگر حواسش به اون نیست. اما در تمام مدت جشن، حواسش به "نیما" بود. صادق و سیاوش و پدر با هم گرم گرفته بودند، راحله هم سرش گرم میهمان ناخوانده صادق بود. فرصت خوبی بود. سودابه به بهانه قدم زدن و خستگی حاصل از یکجا نشستن، از جمع فاصله گرفت. خودش را به میز پذیرایی رساند. نیما و چند تایی از دوست هایش هم همانجا بودند. سودابه با خودش فکر کرد این پسر با این تیپ و قیافه و این دوست هایش حزب اللهی اش هیچ شباهتی به ریشو هایی که نگاه کردن به خانم ها را گناه می دانستند نداشت. آن هم خانمی مثل او که به خودش هم رسیده بود! وقت آن بود که از ترفند های زنانه اش کمک بگیرد. کیکی از روی میز برداشت، اما شیر کاکائو از دستش افتاد. نیما هم که گویا دنبال فرصتی بود خم ش، پاکت را برداشت و به دست سودابه داد: -بفرمایید! -خیلی ممنون -خواهش میکنم - فکر نمیکردم بچه مذهبی ها هم از این کارا بلد باشن! و همین یک جمله کافی بود تا باب صحبت باز شود. البته صحبتی که نمیتوانست طولانی باشد چون سودابه باید به میان جمعشان برمیگشت تا کسی بویی نبرد. نیما هم دوست نداشت سیاوش متوجه نزدیک شدن او به این دختر که احتمالا از نزدیکانش بود بشود. یک محافظه کاری مشترک! و چون هر دو نفر نیات مشترکی داشتند، ولو بی خبر از یکدیگر، رفتارشان ناخواسته هماهنگ شد... اما بشنویم از جمع خانوادگی دکتر پارسا. سیاوش قصد داشت هرطور شده پته رفیق صمیمی اش را روی آب بریزد برای همین همینطور که دست روی شانه صادق که کمی از خودش کوتاهتر بود میگذاشت گفت: - خب آقا صادق! ما که رفتیم قاطی مرغا! دیگه وقتش شده شما هم دست به کار بشی و یه فکری برا خودت بکنی! و بعد در حالیکه وانمود میکرد اصلا متوجه صورت سرخ شده خانم صبوری نشده و دارد با پدرش صحبت میکند گفت: -این سید خیلی خوبه ها، ولی یه اخلاق بدی داره، اهل زن گرفتن نیست! منم نیت کردم امشب براش استین بالا بزنم و از بین این همه خانم دکتری که اینجاست یه خانم همه چیز تموم براش پیدا کنم صادق نمیدانست بخندد یا گریه کند. از یک طرف از دست خل و چل بازی های سیاوش کفری شده بود و جلوی "زینب خانم" خجالت میکشید از این حرف ها! از طرف دیگر حسی ته دلش را قلقک میداد و او را یاد علاقه اش به این خانم می انداخت که برایش خوشایند بود. پدر ساده دل سیا، بی خبر از همه جا، رو به اقا صادق گفت... ... ✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿ 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
* 💞﷽💞 ‍ - چرا زن نمیگیری اقا سید? داره موهات سفید میشه ها! قرار نیست که همش سرت تو کتاب و درس باشه سیاوش دست بردار نبود، رو به راحله گفت: -راحله جان یه کاغذ بیار خصوصیات مد نظر ایشون رو بنویسیم صادق که خنده اش گرفته بود گفت: -باشه سیا جان، ان شالله بعدا راجع به این موضوع صحبت میکنیم - چرا بعدا سید? این همه خانم اینجاست.. بالاخره یکی ش به درد تو میخوره. خانم صبوری هم هستند، شاید ایشون هم گزینه خوبی داشتند که معرفی کنند. بنویس خانم. اول اینکه دستپختش خوب باشه. این سید پدر معده مارو که در اورد، اقلا خانمش دستپختش خوب باشه، میریم خونه ش مهمونی زخم معده نگیریم! همه زدند زیر خنده. پدر گفت: -تو میخوای برای صادق زن بگیری یا به فکر شکم خودتی? سیاوش با صداقت تمام جواب داد: -بالاخره باید یجوری باشه بتونم باهاش رفت و آمد کنم! نکته دوم اینکه نباید حسود باشه! باید بتونه زن اول اقا سید رو تحمل کنه! با این حرف، همه ماتشان برد. حتی خود صادق هم شوکه شد! اما در این میان تنها کسی که به نظر می آمد خیالش راحت است و حدس میزد سیاوش قصد دارد شوخی کند همان خانم صبوری بود. زینب خانم به حرف در آمد و بی توجه به عواقب حرفش گفت: - امکان نداره! آقا سید اصلا اهل همچین چیزایی نیستن! از این بابت خیالم راحته راحته! این اعتراف همه چیز را روشن میکرد. صادق اما بی توجه به این لو رفتن رازش، کیف کرد از این اعتماد و طرفداری به موقع! و با لبخندی از خانم صبوری تشکر کرد و زیر گوش سیاوش غر زد: - کنف شدی کچل? سیاوش با بدجنسی گفت: -دقیقا همینو میخواستم! این یعنی حدس من درست بوده! تا تو باشی زیر آبی نری! و رو به خانم صبوری گفت: - آخه این سید ما اول با کتاب و دفتر مشقش ازدواج کرده! هرکی زنش بشه باید این هوو رو تحمل کنه! و خب این خیلی خوبه که شما حسود نیستین! و این بار نوبت زینب خانم بود که مثل لبو گوش تا گوش سرخ شود و سرش را پایین بیندازد و متوجه شود که چه خرابکاری کرده است. صادق که دید نمیتواند سیاوش را ساکت کند، شروع کرد به هل دادنش تا از جمع دور شود: -بیا برو به کارت برس جناب شهرداد روحانی* رفقای مزقون چی ت اومدن منتظر توان... برو پیانوت رو کوک کن سیاوش همانطور که با هل های صادق، که الحق دستان پر زوری هم داشت، به جلو رانده میشد سرش را به عقب برگرداند و گفت: -بذار یچیزی بگم میرم صادق برای لحظه ای ایستاد و سیاوش دوباره با همان شیطنتش گفت: - تبریک میگم بهتون خانم...این سید ما زن ذلیل ترین و زن دوست ترین مرد دنیاست.. مطمئن باشین کنارش خوشبخت میشین... و قبل از اینکه زینب بتواند جواب تبریک سیاوش را بدهد صادق گفت: -بیا برو تا بیشتر از این خرابکاری نکردی جناب دکتر! و سیاوش همانطور که از جمع فاصله میگرفت گفت: - اقا صادق به فکر شیرینی باش و با سرعت دور شد و به طرف سن رفت، چرا که میترسید رفیقش اردنگی حواله اش کند. پ.ن: *شهرداد روحانی( شهداد روحانی):  موسیقیدان، آهنگساز و رهبر ارکستر ایرانی ... ✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿ 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
* 💞﷽💞 ‍ اجرای این قسمت را، سیاوش به اصرار دوستانش پذیرفته بود. قرار بود یکی از آهنگ های معروف را تکنوازی کند. پشت پیانو ایستاد و مجری گفت: - ما براتون، یک تکنوازی پیانو در نظر گرفتیم که جناب آقای دکتر پارسا، اجرای اون رو به عهده گرفتن سیاوش تعظیم کوتاهی به طرف جمع کرد و مجری ادامه داد: - امیدوارم از این آهنگ لذت ببرید. آهنگ رقص بهار، ساخته استاد شهرداد روحانی تقدیم به شما مجری رفت و سیاوش نگاهی به راحله، که در میان جمعیت بود و با چشم هایی مشتاق نگاهش میکرد، انداخت، نشست و شروع کرد به نواختن. سرعت دستان سیاوش، نواخت خوش آهنگ و ریتم شادش همه را مجذوب کرده بود. راحله دستانش را به هم گرفته بود و با اشتیاق سیاوشش را می نگریست. قلبش مالامال بود از عشق به این جوان پر شور و سرزنده. ناگهان نگاهش افتاد به موهای سیاوش! ای وای! روی سرش به هم ریخته بود. معلوم بود جای مسح وضو بود. شاید از دید خیلی ها آن به هم ریختگی تناسبی با سرو وضع رسمی سیاوش نداشت اما راحله ذوق همان آشفتگی را کرد. آشفتگی که نشان میداد سیاوش اولین قدم را برداشته بود. وقتی آهنگ تمام شد کم کم نواهایی از میان جمعیت برخاست: -دوباره! دوباره! -یکی دیگه...یکی دیگه -سیا بازم بزن، یکی دیگه هم بزن سیاوش نگاهی به جمعیت مشتاق انداخت و بعد نگاهش را برد سمت خانواده اش. آن دو نفری که آن گوشه با شوری فراوان، برایش دست میزدند تمام زندگی اش بودند. وقتی دید پدرش چشم هایش را به نشانه تایید بست و راحله هم سری تکان داد، چیزی در گوش مجری گفت و دوباره پشت پیانو نشست. مجری آهنگ را معرفی کرد، رفت و سیاوش دوباره شروع کرد به نواختن. صادق این قطعه را خوب میشناخت. آن دو ماهی که سیاوش، به خاطر عشقی که هنوز خودش هم پی به وجودش نبرده بود، به آب و آتش میزد و ذهنش آشفته بود، هرشب، این قطعه را مینواخت. طوری که دیگر نزدیک بود صادق با دیدن هر پیانو و نت و نوازنده ای کهیر بزند! که خوشبختانه داستان ختم به خیر شده بود و سیاوش دست از سر آن پارتیتور* بیچاره برداشته بود. قطعه ای ملایم، که نشان از عشقی پرشور و دلی بی قرار و غمگین داشت.* صادق خیره به دوست محبوبش که به آرامی دکمه ها را فشار میداد لبخند پر رنگی زد. چقدر سیاوش را دوست داشت. اصلا این بشر، با وجود همه بد قلقی ها و کله پوک بازی هایش به دل مینشست. در کنار خل و چل بازی هایش، عقایدی که خیلی کامل نبودند و کج خلقی های گهگاهی اش، با اخلاق و متین بود و محجوب. و شاید به همین دلیل بود که صادق، با آنکه به روی خودش نمی آورد، اینقدر جانش در میرفت برای این "پسره" چشم آبی! حس کرد وقت خوبی ست به تلافی شیطنت سر شب سیاوش، رازی را لو بدهد. سرش را با رعایت نکات ایمنی حلال و حرام، نزدیک گوش زینب خانم برد و چیزی را گفت. زینب هم در حالی که لبخندی روی لبش مینشست سر در گوش راحله که بغل دستش نشسته بود کرد و حرف های صادق را عینا تکرار کرد: -اقا سید میگن اقا سیاوش هروقت از دوری شما دلتنگ و کلافه میشد این آهنگ رو میزد راحله متعجب کمی ابروهایش را بالا برد و بعد دوباره چشم دوخت به سیاوش. حالا که دلیل انتخاب این قطعه را فهمیده بود حس کرد هر نت این موسیقی روحش را نوازش میدهد. اشکی در چشمش حلقه زد. اشکی از سر شوق! چشم هایش را بست و خودش را به نوای آرام موسیقی سپرد و غرق در خیالات و خاطراتشان شد. با دست زدن های جمعیت فهمید که آهنگ تمام شده. تشویق ها و تشکر ها تمام شد و سیاوش از سکو پایین آمد و به جمع خودشان برگشت. خوش و بشی با بقیه کرد و کنار همسرش نشست تا مراسم بعدی که اعطای مدرک فارغ التحصیلی بود شروع شود. راحله اما، تنها دست سیاوش را محکم گرفت، لبخندی حاکی از حق شناسی زد و آرام گفت: - سید رازت رو لو داد! ممنونم سیاوش با اخمی ساختگی میخواست اعتراضی به صادق کند که سید گفت: - یک یک، مساوی و خندید. در میان این اتفاقات، سودابه و نیما هم بیکار ننشسته بودند. تا آخر جشن، هر دو نفر به بهانه های مختلف و دور از چشم بقیه، ملاقات های کوتاهی داشتند. ملاقات هایی که مثلا تصادفی بود اما در واقع برنامه ریزی شده بود. دیدارهایی که در نهایت منجر به رد و بدل شدن شماره شد. سودابه مصمم بود از راز آن نگاه ها با خبر شود اما قطعا امشب نمیتوانست پی به این راز ببردا پس لازم بود دیدار های بعدی وجود داشته باشد. نیما نیز آشنایی با کسی که از نزدیکان سیاوش بود، قطعا موقعیت خوبی را برای عملی کردن نقشه اش فراهم میکرد و به هیچ وجه مایل نبود این شانس را از دست بدهد. آن شب، نطفه توطئه ای شوم شکل گرفت. توطئه ای که برای همه بهایی سنگین داشت. پ.ن: *پارتیتور: partitura: کلمه ای ایتالیایی به معنای صفحه ای که نت های موسیقی را برای اجرا روی آن مینویسند *منظور صادق، آهنگ تنهایی، قطعه ای از آلبوم پاییز طلایی ۲، نواخته استاد فریبرز لاچینی بود. ...
✿💕کانال رمانعاشقانه ی مذهبی💕✿ 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
* 💞﷽💞 ‍ خرید جهاز و مخلفات عروسی وقتی برای راحله باقی نمیگذاشت و همین باعث میشد سیاوش حسادتش گل کند. البته دلش نمی آمد چیزی به راحله بگوید بنابراین تنها کسی که میماند سید بود که سیاوش سرش غر غر کند و به جانش نق بزند. از آن طرف، در همان روزهایی که راحله درگیر مراسم خواهرش بود رابطه نیما و سودابه هر روز نزدیکتر میشد. آن روز عصر، نیما و سودابه در کافی شاپ قرار داشتند و نیما داشت سودابه را متقاعد میکرد که او هنوزم به راحله علاقه دارد و سیاوش بیخودی او را در نظر راحله خراب کرده است. نیما فهمیده بود که سودابه به سیاوش علاقه دارد و داشت از همین ترفند استفاده میکرد برای قانع کردن سودابه و آن روز قصد داشت هر طور شده این برنامه را به اخر برساند: - ببین سودابه، سیاوش الان سر لج و لجبازی دختره رو گرفته. اگر من و تو به هم کمک کنیم هم من به اونی که دوستش دارم میرسم هم تو... -آخه سیاوش برای چی باید همچین کاری بکنه. اون از این اخلاقا نداشت نیما که از هیچ دروغی ابا نداشت به نشانه تاسف سری تکان داد و سعی کرد قیافه حق به جانبی بگیرد: - من دوست نداشتم اینو بگم، هرچی باشه تو سیا رو دوس داری و من دوست ندارم اون پیش تو خراب بشه اما واقعیت اینه که سیاوش خیلی کینه ای هست. اگه با کسی دشمن بشه تا زهرش رو نریزه ول کن نیست. سر یه جریانی با هم مشکل پیدا کردیم، اونم فهمید من چقد راحله رو دوست دارم اینجوری تلافی کرد. تو که دختر عمه ش هستی باید اخلاقش رو بشناسی سودابه سعی کرد در خاطراتش دنبال نشانی از این رفتار سیاوش بگردد اما چیزی پیدا نکرد ولی وسوسه به دست اوردن سیاوش باعث شد حرف نیما را تصدیق کند: - خب الان باید چکار کنیم? - ببین، الان راحله نسبت به من بدبین شده ولی من اصلا فرصت نکردم که براش توضیح بدم. اون عکس و فیلم هایی که سیا نشون راحله داده جزیی از ماموریت من بوده اما چون سیا نمیدونست فکر کرد من خودم اون تیپ ادمم. اگه من از اون تیپ ادما باشم خب برای چی بخوام یه زن محجبه بگیرم؟ سمت خونشون که نمیتونم برم، شماره ش رو هم عوض کرده. تنها چیزی که ازت میخوام اینه که یجوری شماره ش رو برام پیدا کنی تا بتونم حرف بزنم حرفهای نیما دروغی ساده بود و اگر سودابه کمی فکر میکرد میتوانست به تناقض حرفهایش پی ببرد اما برای سودابه تنها رسیدن به سیاوش مهم بود. برگرداندن سیاوش از نیمه راه، مسیری بود که ارزش امتحان کردن را داشت برای همین سودابه عقلش را تعطیل کرد و مانند برده ای خام حرفها و نقشه های نیما شد... آن روز صبح سیاوش پکر و بی حوصله پای تلویزیون ولو شده بود. یک چشمش به تلویزیون بود و یک چشمش به گوشی. راحله وقت نداشت، سیاوش هم حوصله اش سر رفته بود. سایت ها را میگشت، کانال های تلویزیون را عوض میکرد. صدای سید از اشپزخانه امد: - ول کن اون تلویزیون بدبخت رو. پاشو برو دو تا نون بخر. من بیچاره فردا امتحان دارم مثلا و دارم برای شما اشپزی میکنما سیاوش که این یک هفته کفر صادق را در آورده بود شانه ای بالا انداخت: -یعنی خودت نمیخوای ناهار بخوری? خب نپز... من که اصلا گشنم نیست سید سرش را از آشپزخانه بیرون آورد: -نگاش کن! خجالت بکش مرد گنده! میخوای بیام بغلت کنم گریه کنی? سیاوش فکر کرد حالا که حوصله اش سر رفته چرا سر به سر صادق نگذارد، برای همین صدای تلویزیون را کم کرد: -بله، منم اگ مث شما که هر روز به بهونه درس و اتاق عمل و مریضا، زینب خانم رو میبینی، خانممو میدیدم کبکم خروس میخوند سید که فهمید سیاوش مرضش گل کرده لبخندی زد و دوباره مشغول سرخ کردن کتلت هایش شد که مثل دست های خودش تپل بودند! سیاوش هم که دید نقشه اش با شکست روبرو شده و نمیتواند حرص این استیو مک کویین* را در بیاورد و سر گرم شود با لب و لوچه آویزان دوباره روی آورد به عوض کردن کانال های تلویزیون. و وقتی دید بی فایده است به این نتیجه رسید که بهتر است برود نون بگیرد تا هوایی به کله اش بخورد. میخواست بلند شود که صدای گوشی اش در آمد. خوشحال شیرجه زد روی گوشی. فکر کرد راحله است. اما پیامی از یک شماره ناشناس بود. با خواندن پیامک اخم هایش. در هم رفت: - فکر نکن قسر در رفتی. به وقتش حسابت رو میرسم. منتظر باش سیاوش کمی فکر کرد. تنها کسی که به ذهنش میرسید نیما بود. لابد خواسته از این طریق اذیتش کند. پوزخندی زد، گوشی را کناری انداخت، لباس پوشید و از خانه بیرون زد. هنوز به نانوایی نرسیده بود که تلفنش زنگ زد. با دیدن شماره سودابه ابروهایش از تعجب بالا رفت و وقتی با سودابه حرف زد تعجبش بیشتر شد. سودابه با آن همه دک و پز و غرور و ادا، زنگ زده بود شماره راحله را بگیرد تا بابت اتفاقات پیش آمده معذرت خواهی کند!! سیاوش هم که حتی در مخیله اش نمیگنجید سودابه چه فکری در سر دارد شماره راحله را برایش فرستاد
✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿ 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
* 💞﷽💞 💙💛💙💛💙💛💙💛💙💛💙💛💙💛 ‍ بالاخره انتظار سیاوش به سر رسید و راحله سرش خلوت شد. البته شاید باید گفت دعاهای سید گرفت که زمین و زمان را قسم میداد تا از شر غر غر های سیاوش خلاص شود. آن روز عصر قرار بود بروند برای راحله لباس بخرند. البته راحله لباس داشت ولی سیاوش اصرار داشت که دوست دارد لباسی به میل و سلیقه خودش برای راحله بخرد. هرچند لباس بهانه ای بود تا سیاوش از این طریق بخشی از وقت راحله را مال خود کند راحله لباس هایش را پوشیده بود و منتظر تماس سیا بود تا از خانه خارج شود. گوشی زنگ خورد: -سلام سیاوشم! باشه عزیزم، الان میام دم در کسی جز مادرش در خانه نبود، سریع از مادر خداحافظی کرد، چادرش را سرش کرد و از هال زد بیرون. قبل از اینکه از در کوچه بیرون بزند صدای گوشی را شنید. پیامک بود: -باید باهات حرف بزنم راحله شماره ناشناس بود. تعجب کرد. جواب داد: شما? صدای بوق ماشین سیاوش باعث شد گوشی را توی کیفش بیندازد و از در بیرون برود. در کل مسیر و موقع دیدن مغازه ها راحله داشت از اتفاقات این مدت و شاهکار های تازه عروس و داماد تعریف میکردّ که البته بیشتر شامل سوتی های حامد بیچاره بود. جریان غذا خوردن در رستوران و اصرار جناب داماد برای اینکه در یکی از رستوران های گرانقیمت غذا بخورند و هرکس هرچه دوست دارد سفارش بدهد و در آخر موقع پرداخت صورت حساب کاشف به عمل امده بود که جناب عاشق کارتی که همراهش بوده خالی شده و کارت دیگرش را نیاورده و راحله مجبور شده بود صورت حساب پانصد تومنی را حساب کند!! یا جریان انتخاب سرویس خواب که اقای داماد هول، با خرید یکی از تختخواب ها به بهانه اینکه بزرگ است و جایی برای گذاشتن تخت و کمد بچه نمیگذارد مخالفت کرده بود، آخر خانه اجاره ای اقای داماد یک خواب داشت، و با این حرف همه از هول بودنش زده بودند زیر خنده و معصومه بیچاره سر به زیر انداخته بود و سرخ شده بود. سیاوش که داشت از خرابکاری های با جناقش ریسه میرفت گفت: -لابد بعدش خواهرت هم قهر کرد و حامد بیچاره مجبور شد کلی منت بکشه! راحله همان طور که از پله های مغازه لباس فروشی پایین میرفت گفت: -وای اره! بیچاره حامد... جریان رو خواهر برادراش فهمیده بودن دیگه مگه ولش میکردن? از اونور کلی منت معصومه رو کشید تا معصومه ببخشتش سیاوش در حالیکه نگاهش روی لباس ها میچرخید تا لباس انتخاب کند گفت: - پس من حواسم رو جمع کنم یه وقت از این سوتی ها ندم ... البته من منت کشی هامو قبلا کردم وگرنه جنابعالی که تا مارو خونین و دست و پا شکسته ندیدی رضایت ندادی! بعد به سمتی اشاره کرد و گفت: -اون خوبه? راحله سر چرخاند و با دیدن کت و دامن گل بهی خنده اش گرفت: -غیر گل بهی رنگای دیگه ای هم هستا -آخه اولین بار با این رنگ دیدمت، خیلی بهم چسبیده! دوست دارم همین رنگی بپوشی -تکراری میشم که! سیاوش در حالیکه به مغازه دار اشاره میکرد تا لباس را برایشان بیاورد گفت: -قول میدم هیچ وقت برام تکراری نشی و همانطور که با چشم هایش که بخاطر یافتن لباس مورد نظرش ذوق زده بودند، فروشنده را که داشت لباس را از روی رگال برمیداشت میپایید، دستان راحله را فشار داد. راحله وقتی دید سیاوش اینقدر از دیدن آن کت و دامن ذوق زده است لبخندی زد و اصلا به روی خودش نیاورد که عین همین لباس را دارد و در مراسم عقد پوشیده است. با خودش فکر کرد چه اهمیتی دارد که بقیه چه فکری می کنند? چه دلیلی دارد من دل همسرم را بشکنم بخاطر حرف مردم? بگذار مردم فکر کنند من همان لباس تکراری را میپوشم. قرار است با همسرم زندگی کنم نه آنها. راحله لباس را پرو کرد و وقتی از اندازه اش اعلام رضایت کرد، سیاوش پول را پرداخت و چند دقیقه بعد با لباس کاور پوش شده، از مغازه بیرون زدند. سوار که شدند گوشی سیاوش زنگ زد. سیاوش گفت: -مادرته! و گوشی را جواب داد. بعد اینکه تماس قطع شد گفت: -خانم حواس پرت گوشیت رو چرا جواب نمیدی? - تو کیف بود، کیف رو هم ک با خودم برنداشتم...چی گفت مامان? -هیچی! گفتن خواهرت اینا شام اونجان، من هم برای شام بیام اونجا... منم که میدونی عادت ندارم دعوت کسی رو رد کنم سیاوش این را گفت و خندید. با تعریف هایی که شنیده بود بدش نمی آمد کمی سر به سر این داماد کوچولوی عجول یا به قول خودش "مستر اشتباهات" بگذارد برای همین با کمال میل دعوت را قبول کرده بود... راحله هم که در این مدت سیاوش را خوب شناخته بود و معنای آن لبخند کج را میدانست روسری اش را مرتب کرد و گفت: -البته به شرطی که سر به سر حامد نذاری سیاوش که از این رو شدن دستش خنده اش گرفته بود گفت: -سعیم رو میکنم اما قول نمیدم ... ✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿ 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
* 💞﷽💞 💙💛💙💛💙💛💙💛💙💛💙💛💙💛 ‍ سر میز شام، سیاوش که شیطنتش گل کرده بود، مرتب با ایما و اشاره حامد را نشان میداد و میخندید. شاید هم بیشتر از اینکه حرص راحله را در می آورد خنده اش گرفته بود. هر بار کاری میکرد یا جوری ژست میگرفت که راحله فکر کند سیاوش قصد دارد چیزی به حامد بگوید و راحله هم مرتب با چشم و ابرو سیاوش را تهدید میکرد... حامد ور دل معصومه نشسته بود و مدام حواسش به معصومه بود. برایش سوپ میریخت، سالاد میکشید و کافی بود معصومه سرفه ای کند، ان وقت بود که حامد یک پارچ اب را دم دهانش میگذاشت. هرچه باشد حامد یک پسر بیست و یک ساله بود، پر شور و احساساتی و همین باعث میشد تا حتی یک لحظه هم چشم از معصومه برندارد و همین سوژه سیاوش شده بود. سیاوش گلویی صاف کرد: -اقا حامد? و راحله که میدانست سیاوش چقد شیطنت میکند گر گرفت که مبادا سیاوش حرفی بزند. وقتی حامد جواب داد، سیاوش با لبخندی که سعی در پنهان کردنش داشت با تأنی کلماتش را ادا کرد: -میگم ... راحله صورتش قرمز شده بود. سیاوش در مرز انفجار بود، خودش را نگه داشت و گفت: - میشه اون فلفل رو بدین اینور -بله، بفرمایید راحله که انگار کوره درونش را خاموش کرده باشند ناخواسته نفس راحتی کشید و سیاوش با همان لبخند فرو خورده مشغول پاشیدن فلفل روی غذایش شد. وقتی توانست خنده اش را بخورد نگاهی به باجناق جوانش انداخت: پسری با موهای فرفری و چشمانی تیره. صورتی که هنوز کامل شکل مردانه نگرفته بود و نشان از سن کمش میداد. محاسنی که روی چانه اش پر پشت تر بود و کمی بور میزد چهره ای بشاش داشت و لبخندش به دل مینشست. مرتب سر در گوش معصومه میکرد و حرفی میزد که باعث میشد لبخند روی لبان معصومه بیاید. سیاوش که از این شیدایی خنده اش گرفته بود رو به راحله اشاره ای به حامد کرد و بعد چشم هایش را بالا برد و ادای آدم های واله و عاشق را در آورد. راحله که هم خنده اش گرفته بود و هم میترسید مبادا کسی ببیند و زشت شود اخم کوچکی کرد و با پایش به پای سیاوش زد. البته از آنجایی که هول شده بود، کمی در محاسباتش اشتباه کرد و به جای سیاوش به پای پدر زد. پدر هم که از همه جا بی خبر داشت چیزی در گوش خانمش میگفت با این حرکت سرش را به سمت راحله چرخاند و با نگاهی متعجب پرسید: -چیزی شده بابا جان? توصیف حال راحله در آن وضعیت ممکن نیست. گوش تا گوش سرخ شد: -نه، ببخشید، اشتباه شد سیاوش که بیشتر از این نمیتوانست خودش را کنترل کند قاه قاه زد زیر خنده جوری که همه خنده شان گرفت. و راحله هم ک عاشق خنده های بلند سیاوش بود ناراحتی اش را فراموش کرد و با نگاهی پر از محبت به سیاوش خیره ماند و لبخندی زد. اما سیاوش دست بردار نبود. غذایش که تمام شد دوباره اشاره ای به حامد کرد و راحله که فکر میکرد سیاوش قصد دارد طعنه ای به حامد بزند وحشت زده به سیاوش خیره ماند و سیا بی توجه به راحله، با شیطنت رو به مادر گفت: -ممنون مادر... خیلی خوشمزه بود راحله نفس راحتی کشید اما با جمله بعدی دلش گرفت: -تقریبا ده سالی میشد که غذای درست و حسابی مادر پز نخورده بودم... راحله همه عصبانیتش را فراموش کرد و علاقه چشم دوخت به این مرد گندمگون چشم آبی که با آن لبخند دندان نمایش خواستنی تر شده بود... ... ✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿ 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin