eitaa logo
🇵🇸راهـ ــ ــ صالحین 🇮🇷🛣️
947 دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
3.6هزار ویدیو
93 فایل
باسلام به کانال "راه صالحین " خوش آمدید🌺 🤚در این مجال، راه صلحا را با هم مرور خواهیم کرد✋ ارتباط با ادمین: @habeb_1 این کانال مستقل بوده و به هیچ ارگانی متعلق نمی‌باشد
مشاهده در ایتا
دانلود
این کلیپ فوق العاده اس☝️☝️☝️
* 💞﷽💞 ‍ بدون توجه به سیاوش به راهش ادامه داد. قصد کرد از خیابان رد شود تا شاید سیاوش دست از سرش بردارد. به خیابان زد. سیاوش نگاهش برگشت روی آن ماشین سفید. ماشین به حرکت در امده بود و داشت سرعت میگرفت: -صبر کن راحله... نرو تو خیابون راحله گوش نکرد. به وسط خیابان رسیده بود: -راحلههه، ماشییین با چند قدم بلند خودش را به وسط خیابان رساند. راحله برگشت تا ماشینی که سیاوش اخطارش را داده بود ببیند اما یکدفعه جلوی چشمش سیاه شد ... همه چیز در کسری از ثانیه اتفاق افتاد. وقتی چشم هایش را باز کرد در دستش احساس سوزش میکرد. چادرش دورش پیج خورده بود و روسری اش جلوی چشمش را گرفته بود. حس کرد استین لباسش داغ شده. دست برد و روسری اش را عقب کشید تا بتواند ببیند. استینش پاره شده بود، پوست دستش کامل کنده شده بود و خون جاری بود. در سرش احساس درد داشت. چشم هایش را از شدت سوزش و درد بست. یکدفعه یاد سیاوش افتاد. چه خبر شده بود? فقط فریاد سیاوش در گوشش مانده بود: -راحله، ماشین دورش چند نفری ایستاده بودند: -خانم? حالتون خوبه? - یکی زنگ بزنه اورژانس نگاهش را به اطراف چرخاند. آن طرف هم شلوغ شده بود. لنگان لنگان جلو رفت: -سیاوش? سیاوشم? جمعیت راه را برایش باز کرد. از حرکت ایستاد. آن مردی که خونین و مالین وسط خیابان درار کشیده بود سیاوش او بود? پیراهنش پاره شده بود، یکی از کفش هایش از پایش در آمده بود، صورتش خاکی شده بود و موهای همیشه مرتبش پریشان و به هم ریخته : -بهش دست نزنین.. ممکنه نخاعش آسیب ببینه ... - زنگ زدیم به اورژانس...الان میرسه مات ایستاده بود و زمزمه های اطرافیان را می شنید: -من دیدم چی شد...خانم رو نجات داد...خانم? نسبتی با شما دارن? -اره، من قبلش دیدم با هم بگو مگو داشتن..فک کنم زن و شوهرن...ایشون میخواست از خیابون رد شه متوجه ماشین نبود. اگه بغلش نکرده بود الان خانم این بلا سرش اومده بود سیاوش تنها کاری که توانسته بود بکند این بود که راحله را از پشت در بغل بگیرد، بازوهایش را دورش بپیچد و در خودش جمع شود تا بدنش سپری شود برای راحله. برای همین یکدفعه همه چیز جلوی راحله سیاه شده بود. وقتی سرش را برگردانده بود، سیاوش دستش را پشت سر راحله گذاشته بود و به سینه فشار داده بود تا سرش ضربه نخورد و خودش از پشت روی کاپوت ماشین پرت شد بود. بعد از افتادن، قفل دستهایش باز شده بود، راحله روی زمین پرتاب شده بود و غلت خورده بود. -اره منم دیدم...خیلی مردونگی کرد راحله نگاهش برگشت روی مرد و زیر لب زمزمه کرد: -مردانگی! دوباره چرخید سمت سیاوش... انگار تازه فهمیده باشد چه شده.. نگاهی به دست سیاوش انداخت. پشت دستش روی زمین کشیده شده بود و پوستش رفته بود.... زیر سرش خون راه افتاده بود. صدای ضعیف ناله ای از بین دندان های قفل شده اش بیرون آمد و دیگر هیچ... احساس ضعف کرد، پاهایش سست شد. زانو زد. سعی کرد سرش را بالا بگیرد. تلاش کرد روی زانو بلند شود. دستش را به سمت سیاوش دراز کرد. یک آن فکر کرد نکند سیاوش .... و با این فکر، سرش گیج رفت و نقش زمین شد... ... ✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿ 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
* 💞﷽💞 ‍ چشم هایش را باز کرد. جلوی چشم هایش سفید بود. چند باری پلک زد تا دیدش واضح شود. سقف سفید اتاق بود. سر چرخاند. یک طرف پنجره بود و نور غروب آفتاب. یک طرف هم مادر که آرام نشسته بود و با لبخندی گرم نگاهش میکرد. این زن عجیب بود. انگار هیچ چیز نمی توانست از پا درش بیاورد. آرامشش ساختگی نبود. گویی باور به وجود خداوند در زندگی و اینکه او هست و میبیند، در تک تک سلول هایش رسوخ کرده بود. باور کرده بود که زندگی تحت نظارت و هدایت خداوند است، هر اتفاقی حکمتی دارد و هیچ دلیلی برای نگرانی وجود ندارد. -بهتری دختر مامان? راحله تنها به یک چیز فکر میکرد: -سیاوش! سیاوش کجاست مامان? نگاه مادر موقع حرف زدن چنان آرام بود که راحله حرفش را باور کرد: -خوبه... اتاق اون طرفی، دکتر بالا سرشه -مامان، تقصیر من بود.. سیاوش به خاطر من اینجوری شد اشک هایش سرازیر شد: -من حرفش رو گوش نکردم... اون گفت خطرناکه خواست دستش را تکان دهد که احساس درد حرفش را قطع کرد: -آخ خ خ - آروم باش مادر، دستت زخم شده، پانسمانش کردن... سعی کن زیاد تکونش ندی اشک هایش همچنان جاری بود: -گریه نکن مادر... اتفاقیه که افتاده... کاریش نمیشه کرد. خیره ان شالله چقدر خوب بود که مادر سرکوفت نمیزد. نمی گفت من که گفتم... چه خوبست که پدر و مادر ها یادشان نرود که روزی خودشان هم جوان بودند و پر از اشتباه و وقتی اشتباه میکردند سرزنش کردن هیچ سودی نداشت برایشان، حالشان را خوب نمیکرد و اصلا باعث نمیشد که برایشان عبرت شود. اشتباهی که والدین میکنند و فکر میکنند اگر بگویند من که گفته بودم برای فرزندشان تجربه میشود ک دفعه بعد حواسش را جمع کند... در همین موقع در باز شد و پدر وارد اتاق شد: -به به! زن و شوهر عاشق! ما همه جوره ش رو دیده بودیم الا اینکه زن و شوهر اونقد همو بخوان که موقع تصادف هم با هم باشن! و خندید. راحله لبخند کمرنگی زد. دیدن مهربانی و ارامش پدر و مادر مشکلاتش را نصف میکرد. هرچند هنوز هم نگران سیاوش بود: -بابا میشه منو ببرین پیش سیاوش میخوام ببینمش مادر نگاهی به پدر کرد و پدر که نگاهش همه چیز را لو میداد سعی کرد خودش را از تک و تا نینداز : -باشه! بذار حالت بهتر بشه، میبرمت... الان خودت هم نیاز به استراحت داری... من برم برای شما غذای درست و حسابی بگیرم ... غذای بیمارستان فایده نداره مادر تا دم در پدر را بدرقه کرد و جوری که راحله نشنود پرسید: -چی شد? پدر سری به نشانه تاسف تکان داد و نفس عمیقی کشید: -زنگ زدم پدرش بیاد. البته همه چیزو بهش نگفتم... ناهار شمارو بیارم، اونم رسیده. باید برم فرودگاه دنبالش ... سعی کن فعلا تا بهتر نشده جیزی بهش نگی ..یجوری طفره برو مادر سری به نشانه تایید تکان داد و وقتی پدر رفت برگشت توی اتاق. -چند ساعته اینجام مادر? معصومه کجاست? - سه چهار ساعتی میشه.. معصومه هم اینجا بود دیگه به زور ردش کردم بره ... احتمالا چند ساعت دیگه بیاد دیدنت -کاش میبردیم سیاوش رو ببینم.. من حالم خوبه ..میتونم راه برم - نه مادر... بلند شی سرت گیج میره ..اونم مسکن زدن بهش خوابیده، بری فایده نداره فقط بیدارش میکنی -حالش خوبه? و مادر فکر کرد چه بگوید که دروغ نباشد: -شکر! چند ساعتی به همین منوال گذشت. صدای تق تق در آمد. -بفرمایید پدر، معصومه و حامد و پدر سیاوش وارد شدند. راحله نیمه بیدار بود. تخت را کمی بالا اورده بودند. با شنیدن صدای پدر سیاوش فکر کرد سیاوش آمده. صدایشان شباهت عجیبی داشت. چشم هایش را باز کرد: -خوبی دخترم? با دیدن پدر سیاوش وا رفت. دلش فقط سیاوشش را میخواست. اشک از گوشه چشمش چکید. پدر سیاوش جلو آمد. خم شد تا پیشانی اش را ببوسد. چقدر بوی سیاوش را داشت. تا به حال اینقد متوجه شباهتشان نشده بود. حالت چهره، صدا، خنده ها، رنگ چشم و حتی شیک پوشی سیاوش عجیب شبیه این مرد بود. دلش لرزید. بدون توجه به آنژیو کت، دستش را بالا اورد و دور گردن پدر سیاوش حلقه کرد و های های زد زیر گریه. پدر نتوانست جلوی خودش را بگیرد. اشکی از چشمش پایین افتاد: -آروم باش دخترم - بابا! اینا منو نمیبرن سیاوش رو ببینم. هیچی به من نمیگن. میترسم. حال سیاوش اصلا خوب نبود. تمام صورتش خونی بود. پدر سیاوش، یا به قول سیاوش بابا ایرج، راحله را بغل کرده بود و سعی میکرد آرامش کند: -گریه نکن دخترم... خودم قول میدم ببرمت ببینیش ... بذار حال خودت خوب بشه من خودم میبرمت ... باشه دختر گلم? راحله سعی کرد آرام باشد. چشم و دماغش را پاک کرد. راحله با معصومه و حامد هم حال و احوال کرد. کمی ماندند و سعی کردند حال و هوای راحله را عوض کنند. هرچند، راحله اصلا حوصله نداشت و دلش میخواست تنها باشد. دوست داشت فقط فردا شود تا بتواند سیاوش را ببیند...
✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿ 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
هدایت شده از KHAMENEI.IR
18.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💗 نماهنگ | دعای امام زمان(عج) 🎥 قرائت دعای سلامتی امام زمان(عج) توسط حضرت آیت الله خامنه‌ای ✏️ رهبر انقلاب: وقتی «اَلّلهُمَّ کُن لِوَلِیّک» را میخوانید، در واقع دارید ارتباط میگیرید با امام زمانتان، که فرموده‌اند: ما را دعا کنید، ما هم شما را دعا میکنیم. 📽 مطلب مرتبط: اینگونه دعای فرج بخوانید 💻 Farsi.Khamenei.ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 با کدام معیار علمی این جمعیت تغذیه می شود؛ استراحت میکند؟ زیارت میکند؟و ... 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی غرق در خدمت به اباعبدالله علیه‌السلام میشی😂 ای جانم❤️ 😂 @Gizviz 👏
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔹امروز بارش شدید تگرگ در یکی از روستاهای مازندران. 💠 تحلیل کوتاه. امام سجاد علیه السلام فرمود : در آخرالزمان بدلیل گناهان مردم فصول در هم می شوند(جای تابستان و زمستان عوض می شود) مرضهای جدید که تا کنون نبوده دامنگیر مردم می شود و آن بخاطر این است که گناهان جدیدی که تا آنزمان نبوده در جامعه رایج شده است. هر چند از نظر علم آب و هوا شناسی ممکن است این اتفاقات توجیه داشته باشد. ولی هشدار اهل بیت علیهم السلام را هم در فهم بهتر اتفاقات آخر الزمان از نظر دور نداریم. ✍محمود قاسمی. . https://eitaa.com/harffe_hesab 🍃🌸🌿🌸🍃🌸🌿🌸
ای شهدا نظاره گر باشید که ماهم در خط شماییم ان شاء الله و ان شاء الله به شما ملحق خواهیم شد. مِّنَ الْمُؤْمِنِينَ رِجَالٌ صَدَقُوا مَا عَاهَدُوا اللَّهَ عَلَيْهِ ۖ فَمِنْهُم مَّن قَضَىٰ نَحْبَهُ وَمِنْهُم مَّن يَنتَظِرُ ۖ وَمَا بَدَّلُوا تَبْدِيلًا /احزاب_23 راهـ صالحین یعنی راهـ ــ ــ ــ شهدا🌹 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یاد آوری سربازی امام زمان کار آسانی نیست سربازیِ منجی بزرگی که می خواهد “با تمام مراکز قدرت و فساد بین المللی مبارزه کند” احتیاج به خودسازی و آگاهی و روشن بینی دارد.   ما امروز وظیفه داریم در آن جهت حرکت کنیم تا برای حضور آن بزرگوار آماده شویم یا زهرا سلام الله علیها 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کلیپی از حسین رضازاده که در فضای مجازی کشورهای عربی منتشر شده ⭕️ بَطَل العالَم لِرَفع الاثقال یُنادی یا ابالفضل قهرمان جهان برای بالابردن وزنه می‌گوید یاابالفضل. 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🟢 ماجرای پرچم حرم حضرت عباس(علیه السلام) و حرم حضرت زینب(سلام الله علیها) و حمله داعش! سال ۹۱ که حرم حضرت زینب به محاصره درآمده بود و زینبیه کم کم داشت سقوط می‌کرد بلافاصله با حضرت آقا و آقای سیستانی خبر دادند که هیچ جوری نمی‌تونیم جلوی تکفیری‌ها رو بگیریم آقای سیستانی گفتند کار از دست ما خارج است. از حضرت عباس کمک بگیرید. بروید پرچم از گنبد حضرت عباس بردارید و به حرم حضرت زینب سلام الله برسانید پنج نفر مامور شدند تا پرچم را نصب کنند. چهار نفر از آنها به شهادت رسیدند و فقط شهید ابوتراب و یک رزمنده دیگر مانده بود که توانستند پرچم را بالای گنبد حضرت زینب سلام الله علیها نصب کنند ‌ رزمنده‌ها می‌گفتند وقتی پرچم بالا رفت انگار نیروهای ما هدایت می‌شد به سمت دشمن انگار تیری هدر نمی‌رفت و دشمن تند تند عقب نشینی می‌کرد ... . https://eitaa.com/harffe_hesab 🍃🌸🌿🌸🍃🌸🌿🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱روز خود را با قرآن شروع کنید 🌤️ 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
5.18M
🔹فقط خواستم بدونی... 🔹فایل صوتی شماره ۲۸۷ 💠 دلیل اصلی نگرانی جمهوری اسلامی از بی حجابی چیست؟ 💠 خیلی خیلی مهم 💠 لطفا" آقایان و خانمها با دقت هم گوش کنند و هم منتشر کنند. 🔵🔴🟢🟣 🔹محمود قاسمی. . https://eitaa.com/harffe_hesab 🍃🌸🌿🌸🍃🌸🌿🌸
درود و سپاس بی انتها و آرزوی پاداشی الهی برای زحمات دوستان در مسیر آگاه‌سازی و روشنگری در راستای فایل صوتی حجاب ، عکسی زن پارتی(مربوط به فایل صوتی استاد قاسمی👆) را خدمتتون آوردم اگر صلاح دانستید در کانال بارگذاری فرمایید
ارسالی یکی از دوستان گروه در ارتباط با فایل صوتی استاد قاسمی در موضوع حجاب☝️☝️☝️
* 💞﷽💞 ‍ راحله وحشت زده نگاهش بین سید و مادر در حرکت بود: -عمل مغزی? چرا? در همین حین پدرش به همراه پدر سیاوس از راه رسیدند، راحله به سمت پدرش رفت: -بابا? آقا سید چی میگن? سیاوش مشکل مغزی داره? پدر راحله را در بغل گرفت و سرش را روی سینه گذاشت: -آروم باش دخترم، چیزی نیست... یه عمل ساده ست. خوب میشه راحله همانجا، در آغوش پدرش آنقدر گریه کرد تا آرام شد. با کمک پدر و مادرش به اتاقش برگشت و سعی کرد تا کمی بخوابد. حالا که از زنده بودن سیاوش مطمئن شده بود کمی آرام تر شده بود هرچند دلهره جدیدی پیدا کرده بود. پدر سیاوش پشت پنجره رفت، تنها پسرش، پسری که همیشه به داشتنش افتخار میکرد، حالا مثل یک تکه گوشت بی حرکت، روی تخت افتاده بود. چشم هایش پر از اشک شد. دستی روی شانه اش حس کرد.پدر راحله بود: -قوی باش مرد - من و سیا خیلی به هم وابسته ایم. سیاوش تو جوونی مادرشو از دست داد، خواهر هاشم ازدواج کرده بودن، برای همین خیلی به هم وابسته شدیم. دیدنش اینجوری خیلی برام سخته پدر راحله، همان طور خیره به تخت سیاوش گفت: -حالتو درک میکنم. برای همین میگم باید سرپا باشی، چون سیا بهت وابسته ست. اون خوب میشه ولی اگه ببینه اتفاقی برای تو افتاده از پا در میاد پدر، سری به نشانه تایید تکان داد. و حاج یوسف خیره به تخت داشت به این فکر میکرد که در آن روز، ظهر عاشورا، چه کشید پدری که پسرش را قطعه قطعه دید. آنچنان که برای بلند کردن و بردنش، عبا پهن کرد و دیگران را به کمک طلبید تا ... و دیگر نتوانست جلوی اشک هایش را بگیرد. برای اینکه، حلقه های اشکش را کسی نبیند، همان طور که میرفت گفت: - میرم کارای عملش رو انجام بدم... چهار ساعتی میشد که پشت در اتاق عمل بودند. از بس راه رفته بود کف پاهایش گز گز میکرد: -بشین مادر.. تو حالت هنوز خوب نشده مادر راست میگفت. دستش همچنان باند پیچی بود، ماهیچه هایش کوفته بود و به سختی راه میرفت. ضعف داشت. به اصرار مادر روی صندلی نشست. مدام صدای سیاوش در ذهنش تکرار میشد: -صبر کن راحله... جریان اونجوری ک تو فکر میکنی نیست... برات توضیح میدم کاش به حرفش گوش کرده بود. کاش توانسته بود خودش را کنترل کند. چرا عجولانه تصمیم گرفته بود? این کاش ها در ذهنش تکرار میشد اما چه فایده? دیگر زمان به عقب برنمیگشت... فقط باید دعا میکردند. مادر زیر لب ذکر میگفت، پدرش عصبی تسبیح می انداخت، و پدر سیاوش همچون مرغی سرکنده این طرف و آن طرف میرفت. معصومه حواسش به راحله بود و حامد با چهره ای غمگین اماده ایستاده بود تا اگر کاری باشد سریع انجام دهد. سید با کلی هماهنگی و ریش گرو گذاشتن استادش را برای جراحی آورده بود به این بیمارستان. جراحی که به مهارت شهره بود. قبول نمیکردند که دکتر دیگری در بیمارستانی که محل کارش نیست جراحی کند. خودش هم نتوانسته بود بیرون منتظر بماند. البته استادش مخالف حضورش در اتاق عمل بود برای همین قول داده بود فقط ناظر باشد. استاد میترسید علاقه اش به رفیقش باعث شود احساساتی رفتار کند. صادق گویی چوب خشکی باشد، بی حرکت بالای سر سیاوش ایستاده بود و نگاهش میخ شده بود روی دست های دکتر. از پیشانی اش عرق می چکید. استاد نگاهی به سید کرد، خوشش آمد از این رفاقت ...لبخندی زد که از زیر ماسک معلوم نبود و به پرستار اشاره ای کرد تا پیشانی صادق را هم خشک کند. دکتر آخرین بخیه را زد و رو به دستیارش گفت: -دکتر موسوی? محل رو ببندید و رو به بقیه گفت: -خسته نباشید و رفت تا دست هایش را بشورد... صادق نفس راحتی کشید، از دکتر تشکر کرد و به طرف در خروجی رفت. یک ساعت دیگر هم گذشت. دیگر همه داشتند نگران میشدند. یکدفعه در اتاق عمل باز شد و سید در حالیکه ماسک را از جلوی دهانش پایین میکشید و کلاهش را برمیداشت از اتاق بیرون آمد. حالت چهره اش نشان نمیداد خوشحال است یا ناراحت. راحله با دیدن سید فکر کرد در این مورد با سیاوش هم عقیده است : " سید با این قیافه خنثی ش، کفر آدمو در میاره، نمیشه فهمید خوشحاله یا ناراحت" همه به طرفش هجوم بردند: -چی شد آقا سید? عمل خوب بود? همه مات شده بودند روی دهان سید. بالاخره صادق دهان باز کرد، لبخند کمرنگی زد و گفت: -خطر رفع شد و با این حرف، صدای نفس های حبس شده بود که رها میشد و شکر گفتن هایی که فضا را پر کرد. اما حاج یوسف چیزی را در چهره سید دید که نگرانش میکرد اما ترجیح داد در جمع حرفی نزند. سید ادامه داد: -الان دکتر میان کامل براتون توضیح میدن بعد کلافه دستی به صورت و محاسنش کشید، با اجازه ای گفت و راهش را از میان جمعیت باز کرد و رفت. همه خوشحال بودند اما حاج یوسف همان طور که نگاهش خیره به رفتن سید مانده بود با خودش فکر کرد: - این پسر یک چیزیش بود
✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿ 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
* 💞﷽💞 ‍ دو هفته ای از عمل سیاوش گذشت. همه آمده بودند ملاقات. حتی سودابه! سودابه ای که با دیدن سیاوش و فهمیدن اینکه چه اتفاقی افتاده، غش کرده بود و هیچ کس نفهمید این بیهوشی بیشتر از اینکه از سر علاقه باشد از ترس بود. ترس از مردن سیاوش و اینکه او نیز شریک جرم باشد! هرچه باشد او شماره راحله را به نیما داده بود. هرچند اصلا فکرش را نمیکرد نیما چنین قصدی داشته باشد. پلیس از طریق دوربین های بانک همان خیابان توانسته بود پلاک ماشین ضارب را پیدا کند و حالا جستجو برای پیدادکردن مسبب این واقعه در جریان بود. از طریق شماره هایی که به راحله و گوشی سیاوش پیام داده بود، فهمیده بودند که شمارها تماما متعلق به کسانی ست که با قیمتی گزاف و وسوسه انگیز به شخصی به اسم جهان فروخته اند اما هنوز پی تغیر نام و واگذاری نرفته بودند. با صحبت های راحله و پیدا کردن جهان، معلوم شد جهان شماره ها را برای نیما خریده و حالا نیما بود که قطره آبی شده بود و در زمین فرو رفته بود. همه این اتفاقات وقتی افتاد که سیاوش بیهوش و بی حرکت، روی تخت ای سی یو خوابیده بود. سطح هشیاری سیاوش تغیری نکرده بود و پدر حالا می فهمید دلیل آن گرفتگی سید را. راحله هر روز وقت ملاقات بیمارستان بود طوری که دیگر همه کارمندان بیمارستان و پرستارها اورا میشناختند. آرام می آمد و آرام می رفت. مادر سفره انداخته بود، نذر کرده بود، پدر سیاوش چندتایی گوسفند برای یتیم خانه های شیراز قربانی کرده بود و پدر راحله همان طور که به کارهای آگاهی و پرونده و وکیل میرسید، دورا دور احوال سیاوش را می پرسید یا با تلفن از بیمارستان جویای احوالش میشد و وقت ملاقات را که محدود بود برای راحله میگذاشت و بابا ایرج. راحله در این مدت از خواب و خوراک افتاده بود. صورتش رنگ پریده بود، پای چشمش گود رفته بود و بدنش روز به روز لاغرتر میشد. سعی میکرد گریه نکند اما هروقت از ملاقات برمیگشت چشم هایش پف کرده بود. هر بار ک صدای زنگ تلفن بلند میشد همه به سمتش هجوم میبردند که شاید نکند از بیمارستان باشد. اما در تمام این دو هفته، خبری از سید نبود. سید صادق، رفیق گرمابه و گلستان سیاوش این روزها اصلا به سیاوش سر نمیزد. هیچ کس، حتی زینب خانم، نمیدانست کجا رفته است. هیچ ردی از خودش به جا نگذاشته بود. یک بار راحله تعجبش را از این غیبت بروز داده بود و پدرش با لحنی متفکرانه جواب داده بود: "لابد کار مهمی داره که رفته" حسی در لحن پدر بود که راحله فکر میکرد پدرش از چیزی خبر دارد اما نمیگوید. آنقدر مشکلات و غصه ها زیاد بود که فرصت نکرد پاپی پدر بشود برای این حسش و همه چیز را فراموش کرده بود. دکتر پدر سیاوش را خواسته بود تا با او، درباره وضعیت پسرش صحبت کند. یکشنبه عصر بود و اقای پارسا، مضطرب و مغموم پای میز دکتر نشسته بود. دکتر کمی پرونده را بالا پایین کرد: - سطح هشیاری پسرتون هیچ تغیری نکرده - یعنی معلوم نیست کی از کما بیرون میاد? - اصلا مشخص نیست، شاید یک روز، شاید یک سال!! پدر سعی کرد خودش را کنترل کند: -پس باید چکار کنیم? -فعلا فقط دعا ازمون برمیاد! هرچی که خدا بخواد پدر آهی کشید و دکتر ادامه داد: -با عملی که انجام شد، تونستیم خونریزی. داخلی مغز رو کنترل کنیم و خوشبختانه فعلا مشکلی از اون لحاظ وجود نداره ولی ... پدر چشم دوخت به چشمان دکتر که داشت روی پرونده بالا و پایین میشد: -ولی چی? - متاسفانه بخاطر ضربه، عصب چشمشون اسیب دیه و خب این مساله روی بیناییشون اثر میذاره - یعنی چشماش ضعیف میشه? - تا یک مدت که قطعا بیناییشون رو از دست میدن، اما اینکه این نابینایی دائمی باشه یا موقت فعلا معلوم نمیشه آه از نهاد پدر برآمد.... از پشت شیشه داشت پسرش را نگاه میکرد. خواسته بود پسرش را به اتاق خصوصی منتقل کنند تا هر وقت بخواهد بتواند پیشش باشد. پرستارها داشتند کارهای انتقال را انجام میدادند. نگاهش خیره مانده بود روی چشم های بسته سیاوش. یعنی قرار بود آن چشم های شفاف و آسمانی از دیدن باز بماند? یعنی سیاوشش کور میشد? چطور این خبر را به خانواده شکیبا و راحله میداد? راحله باید میدانست. پای آینده اش در میان بود. زندگی با یک آدم کور کار راحتی نخواهد بود... باید میگفت تا راحله بتواند با آگاهی تصمیم بگیرد... ... ✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿ 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یادش بخیر آنکه سراپا سرور بود. بی ادعا؛ مخلص و هم بی غرور بود. راهـ صالحین یعنی راهـ ــ ــ ــ شهدا🌹 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💯 توصیه مهم مرحوم استاد فاطمی نیا به جاماندگان اربعین و پاداش ضمانت شده زائران اربعین 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تشکر شهروند عراقی از پاکبان های ایرانی 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
12.93M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 پیام یکی از موکب داران عراقی به مقام معظم رهبری: سلام بر تو ای نابود کننده اسراییل! 🔹️از سرزمین جدتان امیرالمومنین به شما لبیک می‌گوییم و در هر ساعت و زمانی که امر کنید در خدمت شما هستیم 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢 . 🔆 امروز غروب تو جاده نجف به کربلا یه مادر دلش برای پسرش تنگ شده بود.آخه پسرش سرباز حرم خانم زینب بود و چند ساله پیش در راهش تو سوریه شهید شد و خیلی وقته ندیدتش. ▫️دم در موکب داشتم بنری رو می‌بردم که روش عکس شهید محمد زده بود. حاج خانم گفت : پسر یه لحظه بنر و بیار، اومدم جلو عکس پسرش و گرفت و شروع کرد به بوسیدنش ...امان از دلتنگی... . راهـ صالحین یعنی راهـ ــ ــ ــ شهدا🌹 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin