eitaa logo
🇵🇸راهـ ــ ــ صالحین 🇮🇷🛣️
939 دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
3.6هزار ویدیو
94 فایل
باسلام به کانال "راه صالحین " خوش آمدید🌺 🤚در این مجال، راه صلحا را با هم مرور خواهیم کرد✋ ارتباط با ادمین: @habeb_1 این کانال مستقل بوده و به هیچ ارگانی متعلق نمی‌باشد
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻کاربر عراقی با انتشار تصاویری از پاکبان های ایرانی در نجف و کربلا نوشت: هزاران پاکبان ایرانی مشغول نظافت معابر نجف و کربلا هستند، کو شهرداری انبار و تکریت و موصل؟ همین اربعینی که چند ساله برگذار میشه و برای بعضیا مهم نیست شده عامل وحدت شیعیان و حتی اهل سنت 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
14.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دیدی کم‌کم مقدمات ظهور آقا با اربعین داره آماده میشه؟! 🔹ظهور همین‌قدر طبیعی خواهد بود! 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
6.14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
داستان دسته طویریج و سیدبحرالعلوم 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
واقعا این پولا از کجا میاد! 800میلیون تومن واقعا این شماره ها هزینه تماس نمیندازه! یا خودش میره نون میگیره! خوب نیست بجای این ولخرجی ها به فقرا کمک بشه🤔 نکتشو گرفتی! 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🟢 چه کنیم تا در راهپیمائی اربعین گرما زده نشویم. 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
11.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🚨هشدار پلیس فتا به راهپیمایان اربعین حسینی. 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
28.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 این ۲۴۰ ثانیه ناب‌ترین صحنه‌های نبردی ۳۰۰ روزه است... شجاعت و دلاوری‌ شیرمردان فلسطینی را ببینید 🔹آنها بیش از ۳۰۰ روز است در محاصره، نه فقط مقابل اسرائیل، که مقابل تمام حمایت‌ها و تسلیحات دولت‌های غربی و بی‌عملی دولت‌های عربی جنگیده‌اند و کم نیاورده‌اند. 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
5.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔻زائران پاکستانی تو خود پاکستان اینطوری از مناطق صعب العبور میگذرن تا به مرز ایران برسن و برن سمت کربلا بعد ما هوایی میریم زیر باد کولر هزار جور نق میزنیم 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
* 💞﷽💞 ‍ اول مهر شده بود. کلاس ها شروع شده بود و راحله با وجودی که اصلا دوست نداشت مجبور بود به دانشگاه برود. دانشگاه برای او یاد اور تمام خاطرات تلخ و شیرین بود. گوشه گوشه اش یاد سیاوش را زنده میکرد. کلاس ها، نیمکت های لابی، بخش ریاضی و ... همه و همه پر از خاطرات او و سیاوش بود. چقدر سخت بود نفس کشیدن در هوایی که سیاوش حضور نداشت. وقتی دانشجوها جریان را فهمیدند دسته دسته برای عیادت استاد روانه شدند و راحله هرگز فکر نمیکرد سیاوش بین دانشجوها اینقدر طرفدار داشته باشد. اما در بین عیادت کننده ها، پسر نوجوانی نیز حضور داشت. پسری که هیچ شباهتی به دانشجوها نداشت و بیشتر شبیه بچه محصل ها بود. پسری پانزده شانزده ساله، کشیده و لاغر و تا حدودی رنگ پریده، موهایی خرمایی و فر و چشمان درشت و مشکی. بارها و بارها راحله اورا در میان عیادت کننده ها دیده بود و کنجکاو شده بود که بداند این پسر چه نسبتی با سیاوش دارد و چرا اینقد جویای احوال و نگران، و وقتی پرسیده بود حیران مانده بود از جواب پسرک: -من پسر خونده اقای پارسا هستم. ایشون خرج تحصیل من و یه سری دیگه از بچه های یتیم خونه رو میدن. هر هفته به ما و یتیم خونه سر میزدن. وقتی نیومدن، ما از مسئولامون پیگیر شدیم و فهمیدیم که این اتفاق افتاده. حالا هم چون بچه ها همشون نمیتونن بیان، من از طرف اونا میام عیادت. آخه من از همشون بزرگترم. اگه ایشون نبودن پرورشگاه برامون قابل تحمل نبود، خیلی هامونم نمیتونستیم درس بخونیم بابا سیاوش خیلی به گردن ما حق داره ولی حالا ما هیچ کاری ازمون براش بر نمیاد پسر موقع ادای این کلمات، اشکش را با استینش پاک کرد. راحله لبخندی زد از شنیدن کلمه "بابا سیاوش" نگاهی به سیا انداخت... چقد بابا شدن به سیاوش می آمد. او دیده بود که موقع رستوران رفتن سیاوش تراولی زیر بشقاب غذایش میگذارد، هر روز که از کوچه شان میگذشتند خودش را روی ترازو وزن میکرد، و راحله میخندید که تو ۲۴ ساعت که تغییر وزن نمیدی، یا وقتهایی که تمام گل های پیرمرد گل فروش سر چهار راه را میخرید اما تصورش را هم نمیکرد که چنین رازهای مگویی هم در پشت پرده وجود داشته باشد. رازهایی که حتی برای همسرش برملا نکرده بود. حس کرد هنوز خیلی مانده تا سیاوش را بشناسد. باید میرفت. کلاس داشت، لبخندی زد و از پسرک بابت مهربانی اش تشکر کرد: -شما براش دعا کنین.. چه کاری از این بزرگتر? دعای شما بچه ها ان شالله مستجابه -میخواین برین خانم? منم باید برم? - اره عزیزم، اجازه نمیدن اینجا بمونی راحله می ترسید. به پسرک نمی آمد اهل دروغ و دغل باشد اما آنقدر چشمش ترسیده بود که ترجیح میداد هیچ ریسکی نکند. حتی پلیس هم گفته بود تا میتواند مواظب سیاوش باشد چراکه نیما نشان داده بود از هیچ کاری ابا ندارد. برای همین راحله به پرستار و نگهبان سپرده بود مبادا جز اعضای خانواده غریبه ای را راه بدهند. همینطور که پسر نوجوان را که گویا اسمش محسن بود، همراهی میکرد تا بیرون برود پسر گفت: -فقط خانم لطفا این قضیه رو به کسی نگین چون بابا از دست ما ناراحت میشن. دوست ندارن کسی خبر بشه. فقط آقا سید میدونستن که گاهی می اومدن اونجا و بچه هارو معاینه میکردن راحله سری به علامت تایید تکان داد: -باشه، حتما... حواسم هست و بعد دوباره ذهنش رفت سمت سید صادق. رفیقی چنین شفیق و صمیمی چرا این روزها اصلا پیدایش نبود? آن جواب پدر چه رازی داشت? یعنی پدرش چیزی را پنهان میکرد? از بیمارستان که بیرون زد. میخواست تا دانشکده را پیاده روی کند. توی خیابان زند، مغازه های لباس مردانه را نگاه میکرد. لباس های زمستانه را برای فروش اورده بودند و راحله داشت تصور میکرد کدام یکی از این لباس ها به سیاوش بیشتر می آید. در یکی از مغازه ها، چشمش خیره ماند روی لباسی که تن یکی از مانکن ها بود. کت پالتویی کوتاه و خاکستری رنگ که دور یقه اش خزی نرم و مشکی داشت. با آن کلاه بافت مشکی مد روزش، خیلی خوش ترکیب شده بود. با خودش فکر کرد وقتی سیاوش به هوش بیاید، لابد باید همه سرش را بتراشند تا یک دست شود و این کلاه بافت کاملا مناسب کله کچل و زمستان است! سیاوشی که همیشه آنقدر با وسواس و دقت موهایش را تافت و ژل میزد حالا چطور با کله ای که باید با ماشین میزد کنار می آمد?!! خنده اش گرفت. رفت توی مغازه تا لباس را بخرد. اصلا دلش نمیخواست به این فکر کند که سیاوش بیهوش است و شاید هرگز ... ترجیح داد امیدوارانه نگاه کند. لباس را که خرید و بیرون آمد، چند قدم آن طرف تر مغازه، زنی را دید که کنار دیوار بساط لیف و اسکاچ های بافت و جوراب های مردانه را پهن کرده بود و دو دخترش کنارش چمباتمه زده بودند. با خودش فکر کرد، سیصد تومن لباس سیاوش را برای دل خودش خریده بود، حالا سهمی هم باید برای خداوند و بندگانش کنار میگذاشت.