دو تا کلیپ بالا 👆رو ببینید، اشکتون جاری شد، بنده عاصی رو به امیرالمومنین علی علیه السلام دعا کنید
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸 یک خانواده فقیر در عراق به شدت گریه میکنند و از امام حسین علیه السلام میخوان این خدمت ناچیز رو ازشون قبول کنه چون چیزی جز پخت یه تعداد نان ندارن که بتونن باهاش از زوار اربعین پذیرایی بکنند.😢😭
کاش اونجا بودم و از این نعمت بهشتی، لقمه ای میخوردم😔
#رزمایش_ظهور
#اربعین
#حب_الحسین_یجمعنا
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin
هدایت شده از 🌸 دو کلمه حرف حساب 🌸
در هیچ جنگی :
🔹این میزان بمب روی سر مردم یک منطقه ریخته نشد.
🔹در هیچ جنگی ۸۰٪ مساحت یک منطقه را ویران نکردند.
🔹در هیچ جنگی ۱۰۰٪ مردم یک کشور مجبور به جابجایی نشدند.
🔹در هیچ جنگی نصف کشتهها کودک نبودند.
💠 تحلیل کوتاه.
یک رژیم نامشروع جلوی چشم دولتمردان ۲۰۰ کشور دنیا و ۸ میلیارد جمعیت جهان ۱۱ ماه است که جنایت میکند. و تمام قوانین بین المللی را زیر پا گذاشته است؛ جالب اینکه جامعه جهانی به این جنایت کم نظیر عملا" بی تفاوت و بسیاری از دولتها و رسانه های انها بجای دفاع از مظلوم؛ از ظالم حمایت میکنند.
#بصیرباشیم_تاگمراه_نشویم.
https://eitaa.com/harffe_hesab
🍃🌸🌿🌸🍃🌸🌿🌸
هدایت شده از 🌸 دو کلمه حرف حساب 🌸
🔹عراقی زیر عکس امام نوشته بود: مرده بودیم،
خمینی ما رو زنده کرد.
#بصیرباشیم_تاگمراه_نشویم.
https://eitaa.com/harffe_hesab
🍃🌸🌿🌸🍃🌸🌿🌸
هدایت شده از 🌸 دو کلمه حرف حساب 🌸
پروفسوری که افتخار میکرد رفتگر امام حسین علیه السلام باشد.
این شخص که لباس رفتگری تنش کرده
داوطلب ایرانی در مسیر اربعین، یک پروفسور نخبه بود.
🔹پروفسور امینی، رئیس دانشکده مهندسی کامپیوتر و نرمافزار دانشگاه تربیت معلم، که در مسیر زائرین در نجف خدمت میکرد، هنگام ملاقات با دخترش به گریه افتاد.
🔸تصویر او را میبینید که اشکهای دخترش را با دستهایش پاک میکند.
#بصیرباشیم_تاگمراه_نشویم.
https://eitaa.com/harffe_hesab
🍃🌸🌿🌸🍃🌸🌿🌸
* 💞﷽💞
#بادبرمیخیزد
#قسمت_168
✍ #میم_مشکات
راحله میدانست سیاوش دوست ندارد راحله بفهمد اما حس کرد لازم است به رویش بیاورد.
بارها دیده بود این اشک های نیمه شبانه را اما به رویش نیاورده بود ولی این بار لازم بود.
میخواست بشکند این غربت و تنهایی همسرش را!
سیاوش داشت همه چیز را در خودش می ریخت. ملاحظه راحله را میکرد وگرنه راحله میدانست نمیشود یکنفر اینقدر راحت با نابینایی اش کنار بیاید.
سیاوش خودش را روزها سرحال میگرفت اما شبها ... باید تمام میکرد این غصه خوردن های شبانه را که هم سیاوش را از پا می انداخت هم خودش را پیر میکرد. پیر غصه سیاوش!
وقتی سیاوش جواب نداد راحله گفت:
-میدونم که برای یه مرد سخته همسرش گریه ش رو ببینه اما برای یه زن هم سخته که بدونه همسرش غصه ای داره و ازش پنهان میکنه. ما قراره شریک زندگی هم باشیم. چرا با من حرف نمیزنی سیاوشم? فکر میکنی نمیتونم درکت کنم?
به نظر می آمد سیاوش هم دوست دارد حرف بزند اما هنوز مردد است:
-آخه تو خودت به انداره کافی مشکلات داری ... گفتن این حرفها جز اینکه ناراحتت کنه چه سودی داره?
-چه سودی از این بیشتر که تورو آروم کنه.. مشکلات زیاده، نمیخوام الکی بگم نه، مشکلی نیست اما اگه دلمون به هم گرم باشه و بتونیم به هم تکیه کنیم میشه بهتر با مشکلات کنار اومد، نه؟
سیاوش حس کرد دیگر نمیتواند از ناراحتی هایش با کسی حرف نزند. باید چیزی میگفت:
-الان کجایی? یعنی صورتت کجاست? درسته که نمیبینمت ولی دوس دارن موقع حرف زدن روبروت باشن
چقدر راحله دلش میگرفت وقتی یادش می آمد که سیاوش دیگر نمیتواند ببیند. کمی جا بجا شد و گفت:
-درست رو بروتم!
-این کوری برای من واقعا سنگین بود! اون هفته اول واقعا داشتم دیوونه میشدم. اصلا باورم نمیشد که دیگه نمیتونم ببینم. وقتی به این فکر میکردم که آینده م با این کوری چه شکلیه از زندگی سیر میشدم. گاهی آرزو میکردم کاش مرده بودم! از روز دوم تقریبا دیگه همه چی یادم اومده یود اما از عمد خودم رو میزدم به فراموشی... نمیدونم چرا... شاید چون زمان میخواستم که بتونم فکر کنم. شایدم چون میخواستم همه چیز، حتی خودم رو هم فراموش کنم.
سید گفت من عاقلانه رفتار کردم اما اصلا اینطور نیست. من تمام اون پرخاش گری ها و افسردگی هارو داشتم اما در درونم. چون آدم تو داری ام بروز بیرونی نداشت ولی درونم آشفته بود. مطمئنم سید هم میفهمید حالم رو.
اون یک هفته به همه چیز فکر کردم، از به هم زدن رابطه مون گرفته تا خود کشی!
من تبدیل شدم به یه آدم به درد نخور، دیگه حتی نمیتونم یه نونوایی ساده برم! چقدر باید طول بکشه که بتونم عادت کنم کارهای شخصیم رو بکنم... وقتی به این چیزا فکر میکردم دوست داشتم بزنم زمین و زمان رو به هم بریزم. اون روزی که اومدی پیشم قصد داشتم سرو صدا راه بندازم و کاری کنم که بری. میخواستم بزنم به سیم آخر. دیگه طاقتم طاق شده بود اما میدونی چی جلوم رو گرفت?
راحله لبخند دردناکی زد و پرسید:
-چی
-تو! تو راحی! اون یک هفته تو مرتب می اومدی و با وحود سردی من بازم با شور و علاقه باهام رفتار میکردی. انگار نه انگار که من یه ادم کور و بی مصرفم. وقتی برای اولین بار دستات رو گرفتم اونقدر گرم بود که قلبم رو گرم کرد. انگار همه غصه هام رو از بین برد. وقتی اشکت روی دستم افتاد همه خشمم خاموش شد. و وقتی بغلت کردم نیرویی گرفتم که حس کردم برای مقابله با سخت ترین مشکلات آماده ام. چطور میتونستم تورو از خودم برونم؟
وقتی لمست کردم، عشقی که به تو داشتم، و تا اون لحظه زیر خاکستر بود، تمام فکر هام رو پاک کرد. اما حالا، بازم فکر و خیال ولم نمیکنه! نمیدونم چکار باید بکنم.... شبها اونقدر فکر میکنم که خواب از سرم میپره یا تا صبح کابوس میبینم! سر دو راهی گیر کردم
#ادامه_دارد...
✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin
* 💞﷽💞
#بادبرمیخیزد
#قسمت169
✍ #میم_مشکات
- چه دو راهی سیاوش من?
سیاوش که دنبال دست های راحله میگشت و بعد از کمی جستجو پیدایشان کرد گفت:
-تو راحی، تو! اگه بخوام نگهت دارم آیندت با یکی مث من تباه میشه و اگه بخوام از خودم برونمت دلم رو چکار کنم? من بدون تو یک روزم دووم نمیارم و تو با من همه زندگیت از بین میره... نمیدونم چکار کنم راحله، نمیدونم
سیاوش این را گفت، دست های راحله را بوسید و به تلخی گریست.
و این بند دل راحله بود که پاره میشد با این اشک های جاری از چشمان سیاوش! چشم هایی که وقتی گریان میشد رنگشان تیره تر میشد.
این مرد گریان، درمانده و مستاصل همان سیاوش مغرور و شاداب او بود?
باورش سخت بود. چطور باید آرامش میکرد؟خودش هم بغض کرده بود با دیدن این اشک ها... با دیدن این حال
با خودش فکر کرد آدم ها، حتی اگر مرد باشند، یک وقت هایی نیاز دارند دست نوازشی روی سرشان بنشیند و آغوشی باشد که پناهشان شود و حالا سیاوش به این پناه نیاز داشت.
در این تاریکی شب و تیرگی دیدگان، خجالت ها پنهان میشد و غرور ها مخفی شده بود که سیاوش سفره دل را باز کرده بود.
باید پا میگذاشت روی همه ی باورهایی که میگویند مردها محکمند و نیاز به پناهگاه ندارند.
آغوشش را باز کرد و این مرد را که از غصه و نگرانی، چون عقابی زخم خورده میلرزید، در آغوش کشید.
سر روی شانه اش گذاشت و با دست کمرش را نوازش کرد تا آرامش کند.
چند دقیقه بعد، سیاوش کمی آرامتر شد. راحله پرسید:
-گفتی از روز دوم همه چیز یادت اومد؟
-تقریبا!
- پس صحنه تصادف هم رو هم یادت بود؟
- این تنها چیزی بود که از لحظه اول یادم بود.
راحله خودش را عقب کشید و همان طور که نگاهش را در صورت سیاوش می چرخاند گفت:
-اون لحظه ای که تصمیم گرفتی من رو از تصادف نجات بدی یادته؟ اون لحظه به چی فکر میکردی؟ به اینکه چه بلایی ممکنه سرت بیاد یا اینکه جونت به خطر می افته؟
- نه، اصلا!
- اگه فرصت کافی برای فکر کردن داشتی و این تنها راه نجات من بود باز هم همین انتخاب رو میکردی؟
-حتما!
-چرا؟
-چون دوستت داشتم و میخواستم بهت کمک کنم...
- و بابت این کاری که کردی پشیمونی؟
-اصلا راحله...چرا اینو میپرسی؟
راحله لبخندی زد، صورت سیاوش را میان دست هایش گرفت و گفت:
- پس حالا حال منو می فهمی... بهم حق بده که الان برای کمک به تو کنارت بمونم.... برای من این مهمه که چطوری به تو کمک کنم، اینکه در آینده چی پیش بیاد مهم نیست. هرگز هم پشیمون نمیشم چون منم دوست دارم!
سیاوش چند لحظه ای ساکت ماند، بعد کم کم لبخندی روی لبش آمد. چقدر آرام شده بود. کاش زودتر حرف زده بود. کاش زودتر از فکر هایی که آزارش میداد پرده برمیداشت!
چرا فراموش کرده بود که این دختر خوب بلد است آرامش کند?
راحله ادامه داد:
-دیگه هیچ وقت این فکر هارو به ذهنت راه نده چون اون وقت به من و علاقه م توهین کردی!
کمکش کرد تا دراز بکشد، پتو را رویش کشید. خم شد و چشم های سیاوش را بوسید:
-یادت باشه میتونی همیشه حرفهات رو به من بزنی!
راحله برگشت توی تخت خودش و سیاوش همان طور که دست هایش را زیر سرش میگذاشت و با چشمان بی فروغش به سقف خیره میشد گفت:
- تو بهترین اتفاق زندگی منی راحی!
راحله لبخندی زد و به کله قند بزرگی بزرگی فکر کرد که در دلش آب میشد از شنیدن این جمله....
چند دقیقه ای گذشته بود که صدای خر خر کوتاه سیاوش بلند شد. صدایی که نشان میداد سیاوش، بعد از مدتها، به خواب آرامی رفته است...
#ادامه_دارد...
✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin
30.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مداحی بسیار زیبای ترکی بر وزن من ایرانم و تو عراقی ، چه فراقی.
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅ نکنه توی خانهای قرآن خوانده نشه!
🎤 حجت_الاسلام_رفیعی
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به احترامش تمام قد می ایستیم .
جانم به فدایت
اللهم احفظ امام الخامنه ای
#پشتیبان_ولایت_فقیه_باشید
#حرف_حساب
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️آسیبی که «لیبرالیسم فوکول کرواتی» به نظام زد!
🔹️ شهید «لاجوردی» در نماز جمعه از ضرابتی که طی دو سال و نیم، لیبرالیزم فوکل کرواتی به انقلاب زده بود هشدار داد و از خطرات روی کار آمدن لیبرالیزم مذهبی گفت، اما تندرو خطابش کردند!
🔹شهید لاجوردی چون از سوابق خیلی از لیبرالهای اصلاحطلب امثال بهزاد نبوی و محسن سازگارا و ... با خبر بود. و سوابق بسیاری از لیبرالهای لانه کرده در مدیریت دولتهای اصلاحات و کارگزاران را میدانست؛ کم کم از کارهای مدیریتی کنار گذاشته شد. و به کار خیاطی در بازار تهران مشغول شد. و در نهایت توسط منافقین که کینه زیادی از او داشتند در داخل مغازه اش ترور شد.
روحش شاد و یادش گرامی باد.
#بصیرباشیم_تاگمراه_نشویم
#شهدا_شرمنده_ایم
راهـ صالحین یعنی راهـ ــ ــ ــ شهدا🌹
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔵 ماجرای شنیدنی از مردی که برای زائران اربعین کم نمیگذاشت.💦
#امام_حسین_علیه_السلام.
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🟢 کلیپی زیبا از سخنان آیت الله بهجت درباره عبور از این دنیا و....
#پای_درس_استاد
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥یکی از بهترین صحنههای #اربعین امسال توسط خادم حرم مطهر حضرت سیدالشهدا خلق شد
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥همتی: دولت چهاردهم را با ۳۵ درصد تورم تحویل میگیریم که خیلی بالاست.
👈تورمی که روحانی تحویل داد: ۵۷ درصد
تورمی که #شهید_رییسی تحویل داد: ۳۵ درصد
➕فقط همتی جان بشین سرجات به یه نقطه خیره شو این ۴ ساله هیچ کاری هم انجام نده بگذار همین ۳۵ درصد بمونه بخدا ما راضیم به همین
دیگه ۶۰ ۷۰ درصدش نکن.
دلار ۳هزار تومنی و شما دوستات کردید ۳۰ هزار تومن یادتون ک نرفته یوقت!
دلم برای رییسی سوخت که تا بود جز زخم زبان چیزی نگفتید.😔
این متن بالا را سند میزارم در کانال که بعدها استناد کنم که:دلار را به بالای صد هزار تومن خواهند رساند
این هم نرخ امروز
آقای همتی، آزموده را آزمودن خطاست
#حرف_حساب
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دَمت گرم آقا سجاد
حلالت باشه
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin
هدایت شده از ﷽✍... اشارت*
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎙 شهید سیدمرتضی آوینی:
هیچ راهی برای آنکه از آینده باخبر شویم و بدانیم که چه در انتظار ماست وجود ندارد. پس ای نفس، بر خدا توکل کن و صبر داشته باش!
همه چیز از جانب اوست که میرسد و اینچنین، هر چه باشد، نعمت است.
🖋«اگر سلاح مؤمن در جهاد اصغر تیغ دو دم است و تیر و تفنگ، سلاح او در جهاد اکبر اشک و آه و ناله به درگاه خداست. و اگر راستش را بخواهی، آن قدرتی که پشت شیطان را میشکند و آمریکا را از ذِروۀ دروغین قدرت به زیر میکشد این گریه هاست.»
🌏🇮🇷🇱🇧🇾🇪🇮🇶🇵🇸🇸🇾
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج.
🏝"☀️" کانال اِشارَت"
📚https://eitaa.com/esharat14
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🤲🏻إنشاءالله روح پر فتوح امام و شهدا ویژه شهدای دولت شاد و راه پر افتخارشان پر رهرو به برکت صلوات برمحمد وآل محمد
#شهدا_شرمنده_ایم
راهـ صالحین یعنی راهـ ــ ــ ــ شهدا🌹
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📣 این بود سرنوشت ارتش قدرتمند رضاخان!
🔸روایتی کمتر شنیده شده از چگونگی ایستادگی ارتش رضاخان در مقابل ارتش متفقین!
🔸به مناسبت ۳ شهریورماه، سالروز حمله متفقین به ایران در جنگ جهانی دوم در سال ۱۳۲۰
#حرف_حساب
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin
هدایت شده از 🌸 دو کلمه حرف حساب 🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مدتها خالصانه و بدون منت به زوار اباعبدالله خدمت میکنند و موقع برگشت اینطور با گریه عذرخواهی میکنند که ببخشید اگر کوتاهی کردیم…
مهماننوازی عراقیها از زوار اباعبدالله بینظیره
#بصیرباشیم_تابهتربفهمیم.
https://eitaa.com/harffe_hesab
🍃🌸🌿🌸🍃🌸🌿🌸
هدایت شده از 🌸 دو کلمه حرف حساب 🌸
2.44M
🔹فقط خواستم بدونی که...
🔹فایل صوتی شماره ۲۹۱
💠 تحلیل رازی که در سخنرانی روز اربعین سید حسن نصرالله در مورد آمریکا و اسرائیل افشاء کرد.
💠 سنخیت آمریکا و اسرائیل.
💠 دلیل حمایت همیشگی آمریکا از اسرائیل.
🔵🔵🔵
🔹محمود قاسمی.
#بصیرباشیم_تابهتربفهمیم.
https://eitaa.com/harffe_hesab
🍃🌸🌿🌸🍃🌸🌿🌸
هدایت شده از 🌸 دو کلمه حرف حساب 🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 حقیقتا" عشق حسین علیه السلام عجیبه. یک ماه هر چی داشته آورده و در راه خدا تقدیم زائران اربعین کرده و حالا اینگونه با اشک چشم داره سفره موکب رو جمع میکنه....
#بصیرباشیم_تابهتربفهمیم.
https://eitaa.com/harffe_hesab
🍃🌸🌿🌸🍃🌸🌿🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 شهریور برای ما ایرانیان پر از خاطرات عبرت آموز است.
#بصیرباشیم_تابهتربفهمیم.
https://eitaa.com/harffe_hesab
#حرف_حساب
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin
✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin
* 💞﷽💞
#بادبرمیخیزد
#قسمت170
✍ #میم_مشکات
راحله درب سمت سیاوش را بست و سوار ماشین شد. وقتی از کوچه بیرون رفتند راحله گفت:
-هنوز یکم وقت داریم تا ساعت چهار، میخوای قبل فیزیو تراپی بریم برای مراسم آقا سید یه کادو بخریم?
سیاوش که در فکر بود گفت:
-آره، فکر خوبیه... چی بخریم?
- نمیدونم، چی بهتره به نظرت?
وقتی سیاوش جوابی نداد راحله نگاهی سمتش انداخت و گفت :
-تو فکری! چیزی میخوای بگی?
-نه! چیز خاصی نیست!
راحله فرمان را چرخاند و به ماشینی که جلویش پیچیده بود بوقی زد و گفت:
-خب، نمیخوای بگی قصه این آقا حیدر کوچک چیه? نکنه راستی راستی آقا صادق قبلا زن داشته?
سیاوش خندید:
-این سید ما، گویا خیلی وقت بوده که این خانم صبوری رو پسندیده بوده اما چون خانم صبوری از همسرش جدا شده بوده و بچه داشته خیلی روی خوش به سید نشون نمیداده! بنده خدا میترسیده سید الان جو گیر شده باشه یا اگه خانواده ش بفهمن مخالفت کنن! اما در نهایت این سید سمج و یک دنده ما پیروز میشه و برای اینکه به این خانم ثابت کنه که با بچه مشکلی نداره همه جا با خودش میبرتش، بهش هم یاد داده که بهش بگه بابا! اینجور که میگفت میخواد اسمش رو بیاره تو شناسنامه و حتی یه بخشی از اموالش رو، که فعلا یه خونه است، به نامش بزنه
راحله که حالا، با شناختی که از سید صادق به دست آورده بود میدانست این سید کارهایش روی حساب و کتاب است گفت:
- چه خوب... خوشبخت باشن ان شالله
سیاوش زیر لب گفت:
- مگه میشه کنار سید باشه و خوشبخت نباشه!!
راحله فهمید که سیاوش هم می شناسد رفیقش را! وقتی دید سیاوش دوباره در سکوت فرو رفته گفت:
- قرار شد دیگه حرف هارو نریزی تو دلت
سیاوش که به نظر می آمد کمی دو دل است گفت:
-میگم به نظرت من اینطوری بیام مراسم صادق زشت نیست?
-چطوری?
-با این موها! عین کلاس اولیا شدم
راحله که میدانست سیاوش چقدر به تیپ و موهایش حساس بود در حالیکه سعی میکر خنده اش را پشت لب هایش نگه دارد گفت:
-شما همه جوره خوش تیپی! اگرم بخاطر موهات ناراحتی چاره ش یه کلاهه... تو هم که به کلاه گذاشتن عادت داری! اون کلاه مخملی ت رو بذاری سرت میشی خوش تیپ ترین مرد مراسم! مطمئنم از خود داماد هم خوش تیپ تر میشی
سیاوش که گویی با این حرف کمی آرام شده بود گفت:
- سید رو که اگ ولش کنی دوست داره تو مراسم هم به جای کت و شلوار پیرهن سه دکمه بپوشه و استیناشو بالا بزنه!!
و خندید. بعد همان طور که نگاهش خیره مانده بود به جلو، گویی فهمیده باشد راحله از حرفش خنده اش گرفته با لحنی بی تفاوت گفت:
-اگه دوس داری بخندی لازم نیست اینقد به خودت فشار بیاری
و با این حرف دیگر راحله نتوانست جلوی خودش را بگیرد...
بعد از اخرین جلسه فیزیو تراپی، با پیشنهاد سیاوش رفتند توی پارکی که همان نزدیکی بود.
این روزها دیگر سیاوش نیازی به چوب های زیر بغلش نداشت. عصای سفیدش را بیرون آورده بود و در طول راه باریک کنار نیمکت های پارک تمرین میکرد تا خودش بتواند راه برود. راحله همان طور که روی نیمکت نشسته بود از دور نگاهش میکرد. سیاوش با قدم های آهسته راه میرفت و قبل از قدم برداشتن بیش از حد عصایش را به اینور و انور میزد. هنوز نمیتوانست راحت راه برود. راحله از این مبتدی بازی هم خنده اش گرفته بود و هم قلبش به درد می آمد.
یادش آمد به دو سال پیش، وقتی اولین بار، سیاوش را با همین تیپ و هیبت در دانشگاه دیده بودند. هیچ کس نمیدانست که این مرد کیف به دست، با آن پالتوی پشمی و کلاه تریلبی قهوه ای رنگش، قرار است استاد شان شود.
همه نگاه ها به سمتش چرخیده بود. بعضی ها از این خوش پوشی خوششان آمده بود، برخی آن را دستمایه تمسخر قرار داده بودند و برخی هم این را حرکتی برای جلب توجه میدانستند. هرچند بعدها معلوم شد که حدس همه اشتباه بوده و سیاوش در عین خوش پوشی و عزت نفس، همیشه متواضع بود و هرگز برای خودنمایی کاری را نکرده بود.
حالا، با وجود چشمان نابینا و آن عصای سفید، باز هم این مرد جوان راست قامت جذاب و دوست داشتنی بود.
راحله لبخندی زد و برای چندمین بار با خودش فکر کرد چه کسی فکرش را میکرد یک روزی با این استاد جوان و مد روز چنین نسبت نزدیکی پیدا کند?
زمان چیز عجیبی ست. ممکن ها را غیر ممکن میکند و غیر ممکن هارا ممکن...
سیاوش به نزدیک صندلی رسیده بود. وقتی پایین عصایش به نیمکت خورد، عصا را جمع کرد، پالتویش را به خودش پیچید، نشست و گفت:
-همیشه تو فیلما این عصا هارو نشون میداد خوشم می اومد یه بار جمع کردنش رو امتحان کنم. حالا دیگه مجبورم روزی چند بار این کارو بکنم... خدا بدجوری گذاشت تو کاسه م
و بعد خندید. راحله لبخند محزونی زد. میدانست سیاوش قصد دارد خودش را سرحال نشان دهد وگرنه چه کسی با نابینایی خو دش شوخی میکند?
کمی به سکوت گذشت. راحله برگی را که بخاطر باد از شاخه جدا شده بود و روی چادرش افتاده بود را برداشت و گفت:
#ادامه_دارد
* 💞﷽💞
#بادبرمیخیزد
#قسمت_171
✍ #میم_مشکات
- وقتی بیهوش بودی، به این فکر میکردم که اگه به هوش بیای اما یه اتفاق دیگه برات بیفته چی? مثلا حافظه ت رو از دست بدی، مشکل نخاع پیدا کنی یا مث الان ....
اون شب توی امامزاده، وقتی به تابلوی بالای امامزاده خیره شده بودم عکس مردی جلوی چشم هام بود که سوار یه اسب سفید بود اما چشم هاش....
اونجا بود که نذر کردم. نذر بودنت و سالم بودنت!
نمیدونم نذرم درست بود یا نه، نمیدونم بتونم از پسش بربیام یا نه اما مطمئنم قبول شده و یه روزی این مشکل هم حل میشه. وقتی کسی پدر فضل و بخشش باشه، اگه نذر یکی رو قبول کنه، امکان نداره حاجتش رو نصفه نیمه بده...
شاید یجا نده، اما در نهایت کامل میده
سیاوش که این حرفها امید خاصی را در دلش روشن میکرد پرسید:
-و اون نذر سخت چی بود?
- سختیش برای من نیست. برای تو هست که باید دل بکنی!
-دل بکنم? از چی?
- از پگاز!
سیاوش که احساس گیجی میکرد گفت:
-پگاز؟ چرا اون?
- من اسب تو رو نذر تعزیه حضرت کردم. میدونستم چقدر دوستش داری. با خودم فکر کردم بخشیدن چیزی که برات مهم نیست سخت نیست. اگه از دوست داشتنی هامون دل بکنیم لایق چیزای بهتری میشیم ...میدونم که نباید به جای تو تصمیم میگرفتم اما مطمئنم که شرایط من رو درک میکنی...
سیاوش ساکت شد. دل کندن از اسبی که آن همه دوستش داشت؟
اسبی که از کره گی بزرگش کرده بود را چطور میتوانست به دست دیگران بسپارد؟!
اما راحله راست میگفت. بخشیدن چیزهایی که دوست نداریم ارزشی نخواهد داشت... برای همین به احترام راحله و نذرش حرفی نزد...
- خب، وقتی من بیهوش بودم دیگه چه خوابایی برام دیدی?
راحله که میدانست این سکوت سیاوش به معنای رضایت است تصمیم گرفت کمی سر به سرش بگذارد:
-به این فکر میکردم که اگه قبل تموم شدن محرمیتمون بهوش نیای چی میشه
- چند روز دیگه ست?
-دو روز!
سیاوش هنوز می ترسید برای از دست دادن راحله. این مدت راحله خیلی اذیت شده بود و سیاوش میترسید مبادا از تصمیمش پشیمان شده باشد.
کلاهش را از سر برداشت و کنارش روی نیمکت گذاشت، دستی به موهای کوتاهش کشید و در حالیکه سعی میکرد کلافه گی اش را پنهان کند پرسید:
-خب، حالا که میخواد تموم شه میخوای چکار کنی?
- میدونی سیاوش، این مدت خیلی سخت گذشت. وقتی به این فکر میکنم که قرار باشه بقیه زندگیمون به همین روال باشه خیلی سخت میشه
سیاوش سعی کرد صدایش نلرزد:
-یعنی میخوای ....
نتوانست جمله اش را کامل کند. راحله خوشحال بود که سیاوش نمیتوانست چهره اش را ببیند وگرنه رازش لو میرفت:
- اینجوری خیلی سخته سیاوش...
سیاوش سکوت کرد. انگار دنیا روی سرش خراب شده باشد:
- درک میکنم... همینکه این مدت پیشم موندی هم ممنون
راحله لبهایش به خنده کش آمده بود، دلش سوخت... نتوانست بیشتر از این اذیتش کند:
-یعنی تو نمیخوای دیگه پیشت بمونم؟
و سیاوش که نمیخواست با خودخواهی اش مانع خوشبختی راحله شود در حالیکه تقلا میکرد صدایش از گلویش بیرون بیاید گفت:
- وقتی قراره اذیت بشی نه! لزومی نداره زندگیت رو خراب کنی!
راحله چرخید به سمت روبرویش و با بی تفاوتی گفت:
-حیف شد! آخه من حلقه خریده بودم برات برای سر عقد، میخواستم ببینم اندازه ت هست یا نه! خب اگه نمیخوای من بمونم باید صبر کنم به دست یکی دیگه اندازه کنم!
سیاوش که گیج شده بود گفت:
-حلقه؟ مگه نمیگی که نمیخوای بمونی؟
- من همچین چیزی گفتم? من گفتم زندگی اینجوری سخته، اما اگه تو هنوز مث روزای اول منو دوست داشته باشی من حاضرم تا جهنم هم باهات بیام!
سیاوش که هنوز نمیتوانست این حرفها را باور کند گفت:
- پس اون حرفها ....
راحله با بدجنسی گفت:
-وقتی شما یک هفته تمام خودت رو میزنی به فراموشی و مارو دق میدی خب ما هم باید یجوری تلافی کنیم دیگه... یادت باشه دیگه هیچ وقت سر به سر من نذاری
سیاوش کمی مکث کرد و بعد انگار کم کم به جریان پی برده باشد، زد زیر خنده:
-باشه، باشه خانوم... یکی طلب من...
بعد انگار بار بزرگی از روی دوشش برداشته باشند، عرق پیشانی اش را پاک کرد، نفسش را با صدا بیرون داد و گفت:
-هوووففف! خب حالا اون حلقه رو بده ببینم!
راحله گردنبند چوبی را که خریده بود از کیفش بیرون آورد و گفت:
-حلقه رو که باید با هم بریم بخریم، اما به جاش یه گردنبند برات گرفتم که جایگزین اون گردنبند قبلیت بشه
بعد بلند شد و در حالیکه گردنبند را به گردن سیاوش می انداخت گفت:
-ولی حسابی ترسیدیا!
-عمرا! منو رو هوا میبرن! از خداشونه تا یه پسر خوش تیپ مث من بهشون پیشنهادازدواج بده!
راحله خندید و سیاوش که از برملا شدن رازش با یک کلک ساده، حرصش گرفته بود ادامه داد:
-بالاخره نوبت ما هم میشه... تا الان که طلب من شده دوتا!
راحله بلند شد، دست سیاوش را گرفت تا بلند شود و همانطور که بازویش را بغل میکرد تا کمی پیاده بروند گفت:
-فعلا اقای طلبکار،مارو ببریه شام بده تا بعد هم خدا کریمه
✿کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin