فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️🔺تا قیام قیامت باید امتحان پس بدیم...
#حرف_حساب
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌴 خواب عجیب رهبر معظم انقلاب اسلامی در مورد ظهور امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف
حتما ببینید ⬆️👆
🎙 استاد عالی
#لبیک_یا_خامنه_ای
#حرف_حساب
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin
* 💞﷽💞
🖤♥️ #مشکین 3
نمیدونم محبت بود یا غیرت یا خودخواهی، ولی کارهاش به دلم مینشست و عجیب، دل میبرد. شاید که اون خودخواهانه من رو دوست داشت و من حتی به اون شکل عشق ورزیدنش هم ایمان داشتم. وقتی که عماد به محمد گفته بود خیلی وقته چشمهاش دنبال منه انگار که حس میکردم روی ابرها سیر میکنم و در واقع تا زمانیکه بله رو گفتم هیچی رو جز شیرینی ته دلم به یاد نمیارم.
دو روز بعد عقد، عماد از پدر و مادرم خواست که، مهیای جشن عروسی بشیم و وقتی که دلیل خواستم مستقیم و نوازشگون نگاهم کرد و گفت:
- دوست دارم فقط مال من باشی، تو خونهی خودم، تو اتاق خودم، فقط مال من. اونقدر نزدیک که من باشم و تو و دیگه هیچکس.
بوسهیی آروم گوشهی شقیقهم زد و ادامه داد:
- من از هیچی ترس ندارم به جز اتفاقی که بخواد تو رو از من بگیره.
با همین چند کلمه قانع شده بودم و خروار خروار قند توی دلم آب شده بود و روی سرخ کرده بودم.
در جواب پدرم هم که میگفت، چند وقتی عقد بمونید تا جهیزیهش رو فراهم کنم گفته بود، هر چی که در توان دارید، براش تهیه کنید بقیهش با خودم. معصوم روی چشمهای من جا داره.
چقدر اونروز ذوق کرده بودم و مادرم حرص خورده و چشم گرد کرده بود.
بالاخره عماد پیروز شد و حرف خودش رو به کرسی نشوند و مهیای جشن شدیم.
توی روستای ما رسم براین بود که دو بار مراسم عروس کشون با پای پیاده و به اتفاق عروس و داماد و اهالی انجام بشه. یکبار از حمام عمومی روستا تا خونهی آرایشگر و یک بار هم از آرایشگاه تا محل جشن که اصولا خونهی پدری داماد بود.
فضای داخل رختکن حمام رو کاملا به یاد دارم. دیسهای پر از شیرینی و لیوانهای شربت بین خانمها پخش میشد. دو سه تایی از اونها دف میزدند و بقیه هلهله میکردند و ترانههای محلی رو به صورت دسته جمعی میخوندند. مادر و فرخنده سادات من رو محکم پوشوندند، هم از سرما و هم از دید جمعیت نامحرم بیرون از حمام. آماده شده بودیم برای عروس کشون اول. در حالیکه مادر و مادر شوهرم در طرفینم بودند از حمام بیرون رفتیم. فرخنده سادات گفته بود که عماد راضی نشده و گفته معصومه رو با ماشین تا آرایشگاه میبرم. قرار بر این شده بود تا عروس کشون برگزار بشه ولی بدون عروس و داماد!
به محض بیرون رفتن، بازوم رو آروم گرفت و فشاری خفیف داد و چه حرارتی داشت دستهاش.
به سمتش چشم چرخوندم و غلیظ و سنگین نگاهم کرد.
به لب گزیدن مادرم و فرخنده سادات توجهی نکرد و کنار گوشم گفت:
_ چادرت رو بکش روی اون لپهای گلی دختر! نمیخوام نامحرم تو رو ببینه.
از خجالت گر گرفتم و سریع چادرم رو طوری روی صورتم کشیدم که فقط چشمهام پیدا بود.
درون ماشین که نشستم در رو بست و به سمت مخالف رفت و خودش هم سوار شد و مقابل چشمان بهت زدهی اهالی روستا حرکت کرد و از اونجا دور شد. فاصلهی حمام تا تنها آرایشگاه روستا سه کوچهی باریک و پیچ در پیچ بود.
سرم رو اونقدر پایین گرفته بودم که چونهم با لبهی زریدار لباسم برخورد میکرد. واقعا خجالت میکشیدم و ضربان قلبم رو میشنیدم. آروم و شمرده گفت:
_ به عزیز سپردم که به عفت بسپاره مبادا دست به قیچی بشه موهات رو کوتاه کنه. کارِتون هم که تموم شد چادر و چارقدت رو محکم بکش توی صورتت.
با خجالت و صدایی که میلرزید گفتم:
_ چشم، خیالتون راحت باشه آقا عماد.
خندید و با سرخوشی گفت:
_ میخواستم خیالم راحت باشه که پام رو توی یه کفش کردم و گفتم فقط باید معصوم رو برام بگیرید. تو آهوی زیبایی هستی که به وقتش یه گرگ درنده میشی و از حقت نمیگذری. همین اخلاقت من رو شیفته کرد.
✍🏻 #مژگان_گ
✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin
* 💞﷽💞
🖤♥️ #مشکین 4
نفسهام بلاتکلیف بودند از پایین رفتن یا بالا اومدن. قلبم از اعتراف زیباش رقصکنان میتپید و لبخند روی لبم رو توان جمع کردن نبود. این حقیقتی غیر قابل کتمان بود که من هم میخواستمش. توی یک روستا بزرگ شدیم و قد کشیدیم. گاهی به خونهی ما رفت و آمد داشت. با محمد، برادرم، دوست بود و به اصطلاح جان در دو قالب بودند. عماد از خاندان مصباح بزرگ بود. پدرش کسی بود که سر پیش ارباب و کدخدا خم نمیکرد و خیلیها از اون حساب میبردند. عروس این خانواده بودن آرزوی خیلی از دخترهای روستا بود و البته که من هم مستثنی نبودم. دغدغهی سالهای نوجوونیم این بود که مخفیانه به اتاق محمد سرک بکشم برای دیدن دوستش.
بهار که از راه میرسید، مادرم توی بهارخواب زیلو پهن میکرد و محمد و عماد با هم درس میخوندند و کار من شده بود رفتن به پشت بوم و مخفیانه دید زدن.
عماد خاص بود و من شاید که خاصپسند بودم!
عماد که پیداش میشد دلم بیقرار دیدنش میشد و اون روزها حتی سلام کردن دخترها هم به پسرهای عزب و مجرد گناه محسوب میشد.
گرم صحبت با محمد که میشدند آروم و بیصدا از نردبوم چوبی کنار راهرو بالا میرفتم تا از روی بوم بتونم ببینمش و روح سرکش من حرفهای مادر رو بر نمیتابید وقتی دائم گوشزدم میکرد:
- آخر از اون بالا میفتی دختر، تو میری روی بوم چیکار؟
و من سر خوشانه اما بیصدا میخندیدم و میگفتم:
- برم ببینم دونههای نارنجی که کاشتم توی گودی بوم سبز شده یا نه.
و نگاه پر از عتاب و توبیخگرای مامان رو میل تفسیر و ترجمه نبود و شاید که اصلا توان و منطقش نبود. عقل از سر پریده و عشق در دل لونه کرده بود.
قد نسبتا بلند و موهای خرمایی روشن و چشمهای سبزآبی عماد، از سایر پسرهای روستا متمایزش کرده و حتی با برادر بزرگش، علی، هم متفاوت بود. تیپش همیشه به روز بود. به شهرهای بزرگ زیادی رفت و آمد داشت و همین امر باعث شده بود تا خوشپوشتر از بقیه باشه و البته که رفتارش هم پر از جذبه و غرور بود.
از کنار دختران روستا با چنان هیبتی رد میشد که اگر تن میلرزوند، دل هم میبرد و اگرچه در اون مواجههها ابروهام گرهدار بود و در ظاهر توجهی بهش نداشتم و مثل باقی دخترها عرقش نمیشدم اما هزار بار در دل تحسینش میکردم و از خدا میخواستم که سهم من باشه از زندگی.
اونروز، عماد مراسم عروس کشون دوم رو هم برنتابید و جمعیت بدون عروس و داماد مسیر رو طی کردند.
آخر شب، وقتی که میهمانها رفتند و به اتاق حجله رفتیم، روبروم نشست و پر محبت و عمیق به چشمهام چشم دوخت و گفت:
- خوشحالم که بالاخره مال من شدی. دیرزمانی بود که تو شدی بودی کل خواستهم از این دنیا.
سرم رو پایین انداختم و غرق خوشحالی بودم و البته کمی شرم.
روی دو زانو کمی جلوتر اومد و دست برد زیر چونهم و با اشارهیی به چشمهام ادامه داد:
_ آخه این چشمها سرمه میخواستن؟
انگار مطلبی رو به یاد آورد که صدادار خندید و گفت:
_ روزی که عزیز رو فرستادم از حاج ابراهیم اجازه بگیره بیاییم خواستگاری، وقتی برگشت تعریف کرد که، گوشهی چارقدش رو خیس کرده و روی ابروهات کشیده چون گمان میکرده با سرمه اینقدر سیاهشون کردی. آره معصوم؟
آروم خندیدم و تایید کردم. نگاهش رو از چشمهایم سُر داد روی گونههام و با پشت انگشتانش نوازشش کرد و گفت:
_اصلا این لپهای گلی سرخاب زدهی خدایی هست، سرخاب نمیخواست که.
دستی روی موهای سیاهرنگم کشید و سنجاق طلایی رنگی که از سفر تبریز برایم خریده بود رو باز کرد و موهام مثل رشته های ابریشم دورم پخش شد. داغی و تب نگاهش ذوب کننده بود. داشتم از خجالت و شرم آب میشدم. شاید پی به احوالم برد که نفس عمیقی کشید و نگاه سنگینش رو از روم برداشت و باز به خودش مسلط شد.
- موندم خجالت و رنگ عوض کردنت رو باور کنم یا جسارت و سرکشیهات رو.
دستم رو تا حوالی لبهاش بالا برد و سرش رو کمی خم کرد و بوسهیی روش کاشت و چنان امواج مغناطیسش توی تموم بدنم پخش شد که دمای بدنم رو چند درجهیی افزایش داد.
نفسی گرفت و گفت:
_معصوم! میدونم و میشناسمت که گلیم خودت رو از آب میکشی و خیالم از بابت تو راحته ولی خوب، میدونی که حاج بابا دشمن زیاد داره و منت دار ارباب و کدخدا نبوده و همین باعث شده تا پی کینه و انتقام باشن. تو دیگه عضوی از این خونواده یی. همین امشب چند کلمه حرف دارم باهات خوش دارم که همیشه ملکهی ذهنت بشه و نیاز به یادآوری نباشه.
محجوب نگاهش کردم و گفتم:
_ بله میدونم، فرخنده سادات همه رو بهم گفته.
با نگاهش که حالا تموم مهربونیش رو پس میزد و رنگ جدیت گرفته و جذبهدار مینمود جواب داد:
_ یکبار دیگه هم از خودم بشنو.
✍🏻 #مژگان_گ
✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin
9.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴دوربین مخفی: زائرها رو به مشهد راه ندیم؟!
بین مردم مشهد رفتیم و گفتیم داریم امضا جمع می کنیم که ورود زائر به این شهر کمتر بشه!
واکنش مردم رو ببینید...
#حرف_حساب
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin
شب شهادت سلطان طوس ضامن آهو غریب الغربا حضرت امام رضا علیه السلام تسلیت🏴
همین الان
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin
* 💞﷽💞
🖤♥️ #مشکین 5
سکوت کردم تا حرفهاش رو بشنوم حرفهایی که لابد اونقدر مهم بود که توی چنین موقعیتی مطرح میشد.
- توی خونه برای من زن باش و فرشته اما بیرون که رفتی مردِ کارِخودت باش. کما اینکه تا الان هم تو رو اینطور دیدم و اخبارت بهم میرسید که نه زن و نه مرد جرات نداشت بهت حرف ناحسابی بزنه. نبینم بری بیرون و خبر به گوشم برسه که زنت نتونست گلیمش رو از آب بکشه! که در اون صورت وای به حالت. میری رختشور خونه بالادست بشین و درگیر حرفهای خالهزنکی نشو.
حموم خواستی بری سعی کن اول صبح بری که هم خلوته و هم تمیز. اون هم تنها نرو، یا با فاطمه یا با عزیز؛ بیرون اومدی هم چادرت رو محکم بکش توی صورتت مبادا چشم نامحرم بهت بیفته.
- چشم.
دوباره نگاهش پر از شیطنت شد و مستقیم و پرحرارت به چشمهام چشم دوخت و ادامه داد:
- از حموم که میزنی بیرون، میشی عینهو سیب لبنان و عجیب دل میبری.
چه اعترافات زیبایی رو شاهد بودم و لبهایی که تموم سعیم بر این بود تا کش نیاد و البته که ناموفق بودم.
مکثی کرد و با چشمانی که نگاهش دوباره مهربون شده بود تمام اجزای صورتم رو نوازش داد و آرومتر ادامه داد:
_ دیگه هم هیچ وقت نرو پیش این عفت بند اندازِ غرغرویِ پرافاده.
از شرط آخر هیچ خوشم نیومد و دلخور و ناراحت لب برچیدم و گفتم:
_ یعنی چی آقا عماد؟ یعنی صورتم همونجور بمونه؟
خندهش رو مهار کرد و نگاهش عجیب میخندید.
- حیف این ابروهای کمونی نیست میبری زیر دست اون پیرزن حراف؟ اونروز هم که رفتی فاطمه گفت که چقدر درد کشیدی و اشکت رو دراورده.
با ناز جواب دادم:
- اوهوم، خیلی اذیت شدم آخه.
- پس دیگه نرو، در ضمن، خیلیها اونجا رفت و اومد دارن، دلم نمیخواد چشم ناپاک بهت بیفته معصوم.
- یعنی شما میترسی منچشم بخورم؟ من اونقدرها هم تحفه نیستما.
خندید و دستش رو دور شونههام حلقه کرد و جواب داد:
- آره، هم میترسم هم دلم نمیخواد تو درد بکشی.
اصلا... اصلا خودم برات عفت میشم، خوبه؟
چقدر اون شب از این طرز حرف زدنش خندیده بودم.
قانونگذاریش رو توی ذهنم با خاطرهیی خوش موندگار کرده بود.
شرطهاش هنوز هم بعد چهار سال همونطور محکم مونده و البته که من هم سر از قوانینش نپیچیدم و دائم سعی کردم که قدمهام رو توی همون مسیری بگذارم که اون تعیین کرده بود.
روزهامون اگر چه تمامش شیریننبود و گاهی تلخیهاش هم مذاق رو میزد اما، در کل زندگی آرومی داشتیم و با تولد مریم انگار منسجمتر از قبل شدیم و حالا اولین لرزشهای خفیف پایههای زندگیم رو حس میکنم.
سر در گمم و میترسم از اینکه فردا روزی به این یقین برسم که تمام حرفهای دور و برم حقیقت داشته و کاخ آرزوهام رو آوار شده ببینم.
نمیدونم چرا امشب حرفهای مجید، برادر بزرگم، توی گوشم زنگ میخوره. اون که از روز اول با این وصلت مخالف بود و بعد از شنیدن خبر خواستگاری گفت:
- حکایت ما و این خونواده، حکایت قالیچه ابریشمی و گلیم پاره ست. این بچه رو بدبخت نکنید. من از الان روزی رو میبینم که با دو تا بچه برمیگرده همینجا. ما وصلهی تن هم نیستیم، مبادا پشیمونی گریبانتون رو بگیره.
چقدر از حرفهاش حرص میخوردم و خدا خدا میکردم که پدر و مادرم به حرفهاش گوش نگیرند.
_ معصوم! بیداری بابا؟
با صدای حاج بابا رشته افکارم از هم گسست و آروم با دست روی کمر برخاستم و در رو باز کردم. صبح شده بود و گنجشکها روی درختهای انار وسط باغچه آواز دسته جمعی سر داده بودند.
_ سلام، صبح بخیر حاج بابا، بیدارم کاری داشتین؟
_ فرخنده سادات ناخوش احواله بابا، من با علی میرم سرکشی گندمزار، بعد یه سری بزن کاری داشت براش انجام بده.
_ چشم، خاطرتون جمع باشه. راستی داداش علی امروز نرفته شهر؟
_ نه باباجان! مونده کمک دست من. کارگرها دارن درو میکنن، عماد هم اومد بفرستش بیاد سر زمین.
_ به روی چشم حاج بابا! اومد میگم بیاد اونطرف.
ساعتی از رفتن حاج بابا گذشته بود که لیوان جوشونده رو درون سینی گذاشتم تا برای فرخنده سادات ببرم. مریم هنوز خواب بود. بی صدا وارد اتاق شده و کنار بسترش نشستم. آروم پیشونیش رو لمس کردم، کمی تب داشت. حضورم رو حس کرده بود. چشمان عسلیش رو باز کرد و لبخندی کم جون زد و گفت:
_فکر کنم چاییده باشم.
مهربون و مشفق نگاهش کردم و جواب دادم:
_ جوشونده رو بخورید و استراحت کنید من میرم کمی سوپ بذارم براتون.
_ دستت درد نکنه مادر، راستی عماد نیومده هنوز؟
_ نه، ولی حتما پیداش میشه کم کم.
حالت نگاهش بیقرار بود اما گذاشتم پای دلواپسی مادرونهش.
به آشپزخونه رفتم و دست به کار شدم. با صدای مریم که از خواب بیدار شده بود به سمتش رفتم. صبحانهش رو دادم و به حیاط فرستادم تا با سه چرخهی کوچکش سرگرم باشه. حوالی ظهر بود که حاج بابا و علی از گندمزار برگشتند.
✍🏻 #مژگان_گ
✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin
* 💞﷽💞
🖤♥️ #مشکین 6
لیوانهای حاوی شربت سکنجبین رو درون سینی گذاشته و راهی اتاقهای آنسوی حیاط شدم.
زهرا، همسر علی، هم همراهشون اومده بود تا فرخنده سادات رو عیادت کنه. سلام و احوالپرسی کردم و سینی رو به زهرا سپرده و خودم کنار حاج بابا نشستم. مریم روی پاهای علی نشسته بود و به حرفهای عموش گوش میداد و ریز میخندید. محبت علی به مریم ورای عمو و برادرزاده بود و البته مریم هم با تموم کودکیش این رو درک میکرد.
رو به علی پرسیدم:
_ داداش علی! شما خبری از عماد نداری؟ نمیدونم ماشینش درست شد؟
نگاهش رو از مریم گرفت و لبخندی که پخش صورتش بود، به یکباره جمع و کمی هم در هم شد.
_ کارش حل شده، حالا دیگه باید پیداش بشه زنداداش.
نمیدونم چرا از صدا و صورت گرفتهی علی ترسیدم و دلم مثل دیوار کاهگلی ترک خورده، آوار شد و هری پایین ریخت. حس میکردم خبری هست و من بیخبرم. نکنه براش اتفاقی افتاده؟ وای! اگر حرفهای گلاندام درست میبود چه میکردم؟ مطمئنم که چیزی هست و من بیخبرم.
صدای باز و بسته شدن در نشون از اومدن شخصی میداد که همه کسم بود و البته مامن و پناهگاهی که تموم احساس ناامنیم با بودنش تموم میشد و هر چه بود آسودگی خیال بود و امنیت و باز هم امنیت.
برخاستم و به سمت ورودی اتاق رفتم.
از چارچوب در به بیرون سر کشیدم. عماد با شونههایی افتاده که نشون از خستگی و حال دمغش میداد، وارد شده و به سمت اتاق خودمون میرفت.
چرا اینقدر شکسته بود این مرد؟ پس کو اون قدمهای پر از جذبه و غرورش که دل میلرزوند و منِ شیفته رو هر روز و هر ساعت شیفتهتر میکرد؟
صداش زدم و گفتم:
_ عمادجان، بیا اینجا.
تکونی خورد، معلوم بود که اصلا حواسش به اطرافش نیست.
برگشت و نگاهم کرد و پرسشگرا به سمتم اومد و چه موجی از نگرانی توی اون نگاه روان بود.
_چیزی شده معصوم؟
مریم رو بغل میگرفت که گفتم:
_ سلام! خسته نباشی، فرخنده سادات سرما خورده. راستی ماشینت درست شد؟
_ آره درست شد.
وارد شد و سلام داد و دور از چشمم نموند سنگینی نگاه حاجبابا و البته کلام علی در برابرش و لحظهیی دلم سوخت براش.
کنار بستر مادرش نشست، پیشونیش رو بوسید و گفت:
_پاشو بریم درمونگاه عزیز!
فرخندهسادات اشک گوشهی چشمش رو که میرفت تا از کنار گونهش شیار بزنه، با گوشهی چارقدش گرفت و چرا این زن تا این حد به هم ریخته بود؟
_ نه مادر خوبم، الان یه کم بهترم. بیچاره معصوم با این اوضاع بهم رسیدگی کرده.
عماد نگاه مهربونی مهمونم کرد بین اونهمه حرفی که توی نگاهش بود و من یکیش رو هم نمیفهمیدم و جواب داد:
- دستش درد نکنه.
لیوان شربت خودم رو که لب نزده بودم براش گذاشتم و برای سرکشی به آشپزخونه رفتم.
با صدای علی و زهرا که قصد رفتن داشتند بیرون رفتم و گفتم:
_بمونید نهار رو با هم بخوریم.
_ نه معصوم جان بچه ها خونه تنهان علی هم جایی کار داره، خداحافظ.
_ در پناه خدا.
علی در جواب عماد، خداحافظی زیر لب گفت و از کنارش گذشت و بیرون رفت.
به آشپزخونه برگشتم و چادر از سر گرفته مشغول مهیا کردن وسایل سفره شدم. فکرم مشغول تموم چراهای توی سرم بود و برای هیچکدوم هم جواب قانعکنندهیی نبود. حضور کسی رو پشت سرم احساس کردم، سریع برگشتم. عماد بود که به ستون کنار در تکیه زده و دستهاش رو پشت کمرش قفل کرده بود.
میون اونهمه چون و چرای در همپیچیدهی ذهن و دلنگرانیهام لبخند کمجونی زدم و گفتم:
_ ترسوندیم عماد! از کِی اینجایی؟
حتما خیلی گرسنته، نه؟
تا دست و روت رو بشوری، سفره رو انداختم.
✍🏻 #مژگان_گ
✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin