مهمترین #هشتک های استفاده شده کانال راه صالحین
#پایی_که_جاماند (کتاب صوتی)
#آن_سوی_مرگ (سلسله نشست سخنرانی)
#غدیری_ام
#خطبه_غدیر
#انتخابات_1400
#حرف_حساب (سیاسی)
#پیشنهاد_دانلود
#هرهفته_یک_کتاب (سیرمطالعاتی شهیدمطهری)
#خنده_حلال (طنز)
#یک_آیه_یک_قصه (داستان کودکانه)
#ده_قصه_ازامام_رضا (کتاب داستان صوتی)
#انسان_دویست_و_پنجاه_ساله کتاب صوتی بیانات حضرت آقا درباره سیره سیاسی معصومین
#داستانک داستان های کوتاه و نکته دار
#شنود مکاشفه در ماوراء.استادامینی خواه
📌رمان های پرطرفدار 👇
#بنده_نفس_تا_بنده_شهدا (واقعی)
#نگاه_خدا (واقعی)
#بی_تو_هرگز (واقعی)
#خانمخبرنگار_و_آقایطلبه
#عاشقــانه_دو_مدافــع
#ناحله
#دمشق_شهر_عشق
#رنج_مقدس
#تنها_میان_داعش
#تـمـــام_زنــدگــــے_مــن
#حـــــــــرمٺ_عشــق
#رمان_جانم_میرود
#امیــن_هانیــه
#پلاک_پنهــان
#داستان_نسـل_سـوخـته
#مشکین
#رمان_بانوی_پاک_من
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یک دنیا حرف قابل تامل
در این دو جمله کوتاه هست.
از امروز رمان #مشکین تقدیم نگاهتون میشه 👇
💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin
* 💞﷽💞
🖤♥️ #مشکین 1
هوالعزیز.
به سختی توی بستر نیمخیز شدم و به ساعت روی طاقچه نگاه کردم. نزدیک اذان صبح بود، پتو رو روی مریم کوچکم مرتب کردم و برای گرفتن وضو راه حیاط رو در پیش گرفتم. عماد دیشب به خونه برنگشته بود و از فرخنده سادات شنیدم که پیغام داده که ماشینش به مشکل برخورده و چون توی تعمیرگاه کارش طول کشیده، موندگار شهر شده تا صبح کارش انجام بشه. نمیدونم چرا دلم شور میزد و عرق سردی کنار شقیقههام نشسته بود، افکارم مغشوش بود و اضطراب زایمان هم برای خودش غوغا میکرد توی ذهن و دلم. امروز و فردا بود که بچه به دنیا بیاد.
در اتاق رو باز کردم و روی سکوی مشرف به حیاط ایستادم و به آسمون نگاه کردم کنگره های دور تا دور پشت بوم انگار تکهای از سیاه آسمون رو قاب گرفته بودند. از مهتاب خبری نبود و خوشهی پروین کمرنگ و بیجون نور میداد. آروم از دو پلهی سکو پایین رفتم و لبهی حوض نشستم و وضو گرفتم. یکی از سحرهای شهریورماه بود و خنکای هوا مطبوع و دلپذیر مینمود. به اتاقهای سمت دیگهی حیاط نگاه کردم. لامپ قرمز رنگ وسط اتاق روشن شد و صدای انا انزلناه حاج بابا برخاست. تا قبل از اونکه از اتاقشون خارج بشه به اتاق برگشتم. سجادهی مخملی رو پهن کردم و منتظر موندم تا اذان بگند. قرآن رو برداشتم و شروع به تلاوت کردم.
موذن حیعلیالصلاه رو که گفت، قامت بستم. نشسته نماز خوندن رو نمیخواستم حتی اواخر بارداری که هر دو پام ورم کرده بود و به سختی به رکوع و سجده میرفتم.
نمازم رو هم حتی بدون توجه همیشگی خوندم و فکرهای درهموبرهم، مگه اجازهی نفس کشیدن به من عاجز میدادن؟
سجاده رو روی تاقچه گذاشتم و در اون تاریک و روشن صبح به آینهی میخ شده روی دیوار نگاهی انداختم. ابروهای کمونی سیاهرنگ، چشمان درشت و قهوهای روشن روی زمینهی پوست سفید با بینی و لبهای معمولیم تناسب خوبی داشت. دنبالهی موهای بلند و سیاهم رو دوست داشتم، چون عماد دوستش داشت و اکثر اوقات خودش برام میبافت و همونطور میموند تا شب که برمیگشت و برام شونه میزد.
یادش به خیر، روزی که مریمِ شش ماههم رو به فرخنده سادات سپردم و به حمام رفته بودم.
موهام بلند و پر بود و تا این حجم رو شسته و آبکشی کنم طول کشیده بود و مریم، حسابی فرخنده سادات رو کلافه کرده بود، اونقدر که همراه بچه مسیر خونه رو تا حمام عمومی روستا طی کرده بود.
✍🏻 #مژگان_گ
✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin
* 💞﷽💞
🖤♥️ #مشکین 2
به خونه که برگشتیم، حسابی برام گرد و خاک کرد و گفت:
- فردا صبح آماده باش، میسپرم به عفت بریم موهات رو کوتاه کنه، زنی که بچهدار شد دیگه باید تا یه مدت قید خوشکلیش رو بزنه، بچهم داشت از دست میرفت، چون خانوم معطل چهلگیسش بوده.
چشمی زیر لب گفتم و صبر کردم تا عماد بیاد و از اون حکم صادر شده تجدید نظر بگیره.
همون شب عماد که برگشت و ماجرا رو براش گفتم، بیتامل به سمت اتاق مادرش رفته و گفته بود، معصوم اجازه نداره موهاش رو کوتاه کنه. دیگه هم نمیخوام در این مورد چیزی بشنوم.
از تکون محکم بچهی درون شکمم، پهلوم درد گرفت و به زمان حال برگشتم.
هنوز همونطور سرپا روبروی آینه ایستاده بودم، به بسترم برگشتم و دراز کشیدم.
خوابم نمیبرد و فکرم مشغول بود. به یاد حرفهای گلی، دختر خالهم، افتادم. دیروز بود که برای بردن نهار حاج بابا به زمینهای کشاورزیش، قسمتی از مسیر رو همراهم شده و با احتیاط گفته بود:
_ تو مثل خواهرمی معصوم، خودت میدونی که هم تو و هم زندگیت برام مهمه نمیخوام از من به دل بگیری.
پرسشی نگاهش کردم و گفتم:
- چرا گلیجون؟ چیزی شده؟
- نه، فقط میخوام یه مطلبی رو بهت بگم فقط قول بده از من به دل نگیری.
_ خوب بابا بگو، چرا اینقدر مقدمه میچینی؟
_ میگم... میگم، حرفهایی در مورد عماد تو روستا پخش شده، میدونم که تو هم شنیدی و به روی خودت نمیاری. معصوم جان! یه کمی بیشتر حواست رو جمع شوهرت کن، جوونه، خوش بر و رو هم هست، پول و پله هم که داره شکر خدا مبادا کار بده دست خودش.
خندیدم و در جوابش در نهایت ایمان به عشق عماد گفتم:
_ باور کن عماد مرد پاک و خوبیه، من بهش اعتماد دارم، نمیخوام با حرف مردم زندگی رو به کام خودم و اون تلخ کنم.
گلی نگاهش رو به گالشهای پلاستیکیش دوخت و زمزمهوار گفت:
- باور کن دعای این چند روزم همینه، که ماجرا فقط حرف دهن چهار تا آدم وامونده باشه.
اونقدر پیام جملههای آخرش تلخ بود که احساس کردم ذائقهم هلاهل شد.
دقیق و موشکاف که فکر میکردم، به این نتیجه میرسیدم که گلی هم بیراه نمیگفت. چند وقتی بود که رفتار و اخلاق عماد مثل همیشه نبود. هزار و یک فکر توی سرم بیداد میکرد و درون دلم غوغا بود.
سعی کردم دلم رو خوش کنم و افکار بد رو پس بزنم که، دیوونه یی معصوم، اون تو رو خیلی میخواد، خودش بارها گفته که چشمم جز تو کسی رو نمیبینه.
اینچند سال جز صداقت مگه چیزی دیده بودم از عماد؟
شاید نیاز داشتم به بازیابی لحظههای تلخ و شیرین زندگیم.
مرور خاطراتی که لحظهلحظههاش برام شیرین بود.
دلم میلرزه از این تصور که شاید عمر شادیهام کوتاه بوده و چه زود داره به آخر میرسه.
کاش که این افکار، شکی زودگذر و ترسی بیمورد باشه.
✍🏻 #مژگان_گ
✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin
* 💞﷽💞
🖤♥️ #مشکین 3
نمیدونم محبت بود یا غیرت یا خودخواهی، ولی کارهاش به دلم مینشست و عجیب، دل میبرد. شاید که اون خودخواهانه من رو دوست داشت و من حتی به اون شکل عشق ورزیدنش هم ایمان داشتم. وقتی که عماد به محمد گفته بود خیلی وقته چشمهاش دنبال منه انگار که حس میکردم روی ابرها سیر میکنم و در واقع تا زمانیکه بله رو گفتم هیچی رو جز شیرینی ته دلم به یاد نمیارم.
دو روز بعد عقد، عماد از پدر و مادرم خواست که، مهیای جشن عروسی بشیم و وقتی که دلیل خواستم مستقیم و نوازشگون نگاهم کرد و گفت:
- دوست دارم فقط مال من باشی، تو خونهی خودم، تو اتاق خودم، فقط مال من. اونقدر نزدیک که من باشم و تو و دیگه هیچکس.
بوسهیی آروم گوشهی شقیقهم زد و ادامه داد:
- من از هیچی ترس ندارم به جز اتفاقی که بخواد تو رو از من بگیره.
با همین چند کلمه قانع شده بودم و خروار خروار قند توی دلم آب شده بود و روی سرخ کرده بودم.
در جواب پدرم هم که میگفت، چند وقتی عقد بمونید تا جهیزیهش رو فراهم کنم گفته بود، هر چی که در توان دارید، براش تهیه کنید بقیهش با خودم. معصوم روی چشمهای من جا داره.
چقدر اونروز ذوق کرده بودم و مادرم حرص خورده و چشم گرد کرده بود.
بالاخره عماد پیروز شد و حرف خودش رو به کرسی نشوند و مهیای جشن شدیم.
توی روستای ما رسم براین بود که دو بار مراسم عروس کشون با پای پیاده و به اتفاق عروس و داماد و اهالی انجام بشه. یکبار از حمام عمومی روستا تا خونهی آرایشگر و یک بار هم از آرایشگاه تا محل جشن که اصولا خونهی پدری داماد بود.
فضای داخل رختکن حمام رو کاملا به یاد دارم. دیسهای پر از شیرینی و لیوانهای شربت بین خانمها پخش میشد. دو سه تایی از اونها دف میزدند و بقیه هلهله میکردند و ترانههای محلی رو به صورت دسته جمعی میخوندند. مادر و فرخنده سادات من رو محکم پوشوندند، هم از سرما و هم از دید جمعیت نامحرم بیرون از حمام. آماده شده بودیم برای عروس کشون اول. در حالیکه مادر و مادر شوهرم در طرفینم بودند از حمام بیرون رفتیم. فرخنده سادات گفته بود که عماد راضی نشده و گفته معصومه رو با ماشین تا آرایشگاه میبرم. قرار بر این شده بود تا عروس کشون برگزار بشه ولی بدون عروس و داماد!
به محض بیرون رفتن، بازوم رو آروم گرفت و فشاری خفیف داد و چه حرارتی داشت دستهاش.
به سمتش چشم چرخوندم و غلیظ و سنگین نگاهم کرد.
به لب گزیدن مادرم و فرخنده سادات توجهی نکرد و کنار گوشم گفت:
_ چادرت رو بکش روی اون لپهای گلی دختر! نمیخوام نامحرم تو رو ببینه.
از خجالت گر گرفتم و سریع چادرم رو طوری روی صورتم کشیدم که فقط چشمهام پیدا بود.
درون ماشین که نشستم در رو بست و به سمت مخالف رفت و خودش هم سوار شد و مقابل چشمان بهت زدهی اهالی روستا حرکت کرد و از اونجا دور شد. فاصلهی حمام تا تنها آرایشگاه روستا سه کوچهی باریک و پیچ در پیچ بود.
سرم رو اونقدر پایین گرفته بودم که چونهم با لبهی زریدار لباسم برخورد میکرد. واقعا خجالت میکشیدم و ضربان قلبم رو میشنیدم. آروم و شمرده گفت:
_ به عزیز سپردم که به عفت بسپاره مبادا دست به قیچی بشه موهات رو کوتاه کنه. کارِتون هم که تموم شد چادر و چارقدت رو محکم بکش توی صورتت.
با خجالت و صدایی که میلرزید گفتم:
_ چشم، خیالتون راحت باشه آقا عماد.
خندید و با سرخوشی گفت:
_ میخواستم خیالم راحت باشه که پام رو توی یه کفش کردم و گفتم فقط باید معصوم رو برام بگیرید. تو آهوی زیبایی هستی که به وقتش یه گرگ درنده میشی و از حقت نمیگذری. همین اخلاقت من رو شیفته کرد.
✍🏻 #مژگان_گ
✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin
* 💞﷽💞
🖤♥️ #مشکین 4
نفسهام بلاتکلیف بودند از پایین رفتن یا بالا اومدن. قلبم از اعتراف زیباش رقصکنان میتپید و لبخند روی لبم رو توان جمع کردن نبود. این حقیقتی غیر قابل کتمان بود که من هم میخواستمش. توی یک روستا بزرگ شدیم و قد کشیدیم. گاهی به خونهی ما رفت و آمد داشت. با محمد، برادرم، دوست بود و به اصطلاح جان در دو قالب بودند. عماد از خاندان مصباح بزرگ بود. پدرش کسی بود که سر پیش ارباب و کدخدا خم نمیکرد و خیلیها از اون حساب میبردند. عروس این خانواده بودن آرزوی خیلی از دخترهای روستا بود و البته که من هم مستثنی نبودم. دغدغهی سالهای نوجوونیم این بود که مخفیانه به اتاق محمد سرک بکشم برای دیدن دوستش.
بهار که از راه میرسید، مادرم توی بهارخواب زیلو پهن میکرد و محمد و عماد با هم درس میخوندند و کار من شده بود رفتن به پشت بوم و مخفیانه دید زدن.
عماد خاص بود و من شاید که خاصپسند بودم!
عماد که پیداش میشد دلم بیقرار دیدنش میشد و اون روزها حتی سلام کردن دخترها هم به پسرهای عزب و مجرد گناه محسوب میشد.
گرم صحبت با محمد که میشدند آروم و بیصدا از نردبوم چوبی کنار راهرو بالا میرفتم تا از روی بوم بتونم ببینمش و روح سرکش من حرفهای مادر رو بر نمیتابید وقتی دائم گوشزدم میکرد:
- آخر از اون بالا میفتی دختر، تو میری روی بوم چیکار؟
و من سر خوشانه اما بیصدا میخندیدم و میگفتم:
- برم ببینم دونههای نارنجی که کاشتم توی گودی بوم سبز شده یا نه.
و نگاه پر از عتاب و توبیخگرای مامان رو میل تفسیر و ترجمه نبود و شاید که اصلا توان و منطقش نبود. عقل از سر پریده و عشق در دل لونه کرده بود.
قد نسبتا بلند و موهای خرمایی روشن و چشمهای سبزآبی عماد، از سایر پسرهای روستا متمایزش کرده و حتی با برادر بزرگش، علی، هم متفاوت بود. تیپش همیشه به روز بود. به شهرهای بزرگ زیادی رفت و آمد داشت و همین امر باعث شده بود تا خوشپوشتر از بقیه باشه و البته که رفتارش هم پر از جذبه و غرور بود.
از کنار دختران روستا با چنان هیبتی رد میشد که اگر تن میلرزوند، دل هم میبرد و اگرچه در اون مواجههها ابروهام گرهدار بود و در ظاهر توجهی بهش نداشتم و مثل باقی دخترها عرقش نمیشدم اما هزار بار در دل تحسینش میکردم و از خدا میخواستم که سهم من باشه از زندگی.
اونروز، عماد مراسم عروس کشون دوم رو هم برنتابید و جمعیت بدون عروس و داماد مسیر رو طی کردند.
آخر شب، وقتی که میهمانها رفتند و به اتاق حجله رفتیم، روبروم نشست و پر محبت و عمیق به چشمهام چشم دوخت و گفت:
- خوشحالم که بالاخره مال من شدی. دیرزمانی بود که تو شدی بودی کل خواستهم از این دنیا.
سرم رو پایین انداختم و غرق خوشحالی بودم و البته کمی شرم.
روی دو زانو کمی جلوتر اومد و دست برد زیر چونهم و با اشارهیی به چشمهام ادامه داد:
_ آخه این چشمها سرمه میخواستن؟
انگار مطلبی رو به یاد آورد که صدادار خندید و گفت:
_ روزی که عزیز رو فرستادم از حاج ابراهیم اجازه بگیره بیاییم خواستگاری، وقتی برگشت تعریف کرد که، گوشهی چارقدش رو خیس کرده و روی ابروهات کشیده چون گمان میکرده با سرمه اینقدر سیاهشون کردی. آره معصوم؟
آروم خندیدم و تایید کردم. نگاهش رو از چشمهایم سُر داد روی گونههام و با پشت انگشتانش نوازشش کرد و گفت:
_اصلا این لپهای گلی سرخاب زدهی خدایی هست، سرخاب نمیخواست که.
دستی روی موهای سیاهرنگم کشید و سنجاق طلایی رنگی که از سفر تبریز برایم خریده بود رو باز کرد و موهام مثل رشته های ابریشم دورم پخش شد. داغی و تب نگاهش ذوب کننده بود. داشتم از خجالت و شرم آب میشدم. شاید پی به احوالم برد که نفس عمیقی کشید و نگاه سنگینش رو از روم برداشت و باز به خودش مسلط شد.
- موندم خجالت و رنگ عوض کردنت رو باور کنم یا جسارت و سرکشیهات رو.
دستم رو تا حوالی لبهاش بالا برد و سرش رو کمی خم کرد و بوسهیی روش کاشت و چنان امواج مغناطیسش توی تموم بدنم پخش شد که دمای بدنم رو چند درجهیی افزایش داد.
نفسی گرفت و گفت:
_معصوم! میدونم و میشناسمت که گلیم خودت رو از آب میکشی و خیالم از بابت تو راحته ولی خوب، میدونی که حاج بابا دشمن زیاد داره و منت دار ارباب و کدخدا نبوده و همین باعث شده تا پی کینه و انتقام باشن. تو دیگه عضوی از این خونواده یی. همین امشب چند کلمه حرف دارم باهات خوش دارم که همیشه ملکهی ذهنت بشه و نیاز به یادآوری نباشه.
محجوب نگاهش کردم و گفتم:
_ بله میدونم، فرخنده سادات همه رو بهم گفته.
با نگاهش که حالا تموم مهربونیش رو پس میزد و رنگ جدیت گرفته و جذبهدار مینمود جواب داد:
_ یکبار دیگه هم از خودم بشنو.
✍🏻 #مژگان_گ
✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin
* 💞﷽💞
🖤♥️ #مشکین 5
سکوت کردم تا حرفهاش رو بشنوم حرفهایی که لابد اونقدر مهم بود که توی چنین موقعیتی مطرح میشد.
- توی خونه برای من زن باش و فرشته اما بیرون که رفتی مردِ کارِخودت باش. کما اینکه تا الان هم تو رو اینطور دیدم و اخبارت بهم میرسید که نه زن و نه مرد جرات نداشت بهت حرف ناحسابی بزنه. نبینم بری بیرون و خبر به گوشم برسه که زنت نتونست گلیمش رو از آب بکشه! که در اون صورت وای به حالت. میری رختشور خونه بالادست بشین و درگیر حرفهای خالهزنکی نشو.
حموم خواستی بری سعی کن اول صبح بری که هم خلوته و هم تمیز. اون هم تنها نرو، یا با فاطمه یا با عزیز؛ بیرون اومدی هم چادرت رو محکم بکش توی صورتت مبادا چشم نامحرم بهت بیفته.
- چشم.
دوباره نگاهش پر از شیطنت شد و مستقیم و پرحرارت به چشمهام چشم دوخت و ادامه داد:
- از حموم که میزنی بیرون، میشی عینهو سیب لبنان و عجیب دل میبری.
چه اعترافات زیبایی رو شاهد بودم و لبهایی که تموم سعیم بر این بود تا کش نیاد و البته که ناموفق بودم.
مکثی کرد و با چشمانی که نگاهش دوباره مهربون شده بود تمام اجزای صورتم رو نوازش داد و آرومتر ادامه داد:
_ دیگه هم هیچ وقت نرو پیش این عفت بند اندازِ غرغرویِ پرافاده.
از شرط آخر هیچ خوشم نیومد و دلخور و ناراحت لب برچیدم و گفتم:
_ یعنی چی آقا عماد؟ یعنی صورتم همونجور بمونه؟
خندهش رو مهار کرد و نگاهش عجیب میخندید.
- حیف این ابروهای کمونی نیست میبری زیر دست اون پیرزن حراف؟ اونروز هم که رفتی فاطمه گفت که چقدر درد کشیدی و اشکت رو دراورده.
با ناز جواب دادم:
- اوهوم، خیلی اذیت شدم آخه.
- پس دیگه نرو، در ضمن، خیلیها اونجا رفت و اومد دارن، دلم نمیخواد چشم ناپاک بهت بیفته معصوم.
- یعنی شما میترسی منچشم بخورم؟ من اونقدرها هم تحفه نیستما.
خندید و دستش رو دور شونههام حلقه کرد و جواب داد:
- آره، هم میترسم هم دلم نمیخواد تو درد بکشی.
اصلا... اصلا خودم برات عفت میشم، خوبه؟
چقدر اون شب از این طرز حرف زدنش خندیده بودم.
قانونگذاریش رو توی ذهنم با خاطرهیی خوش موندگار کرده بود.
شرطهاش هنوز هم بعد چهار سال همونطور محکم مونده و البته که من هم سر از قوانینش نپیچیدم و دائم سعی کردم که قدمهام رو توی همون مسیری بگذارم که اون تعیین کرده بود.
روزهامون اگر چه تمامش شیریننبود و گاهی تلخیهاش هم مذاق رو میزد اما، در کل زندگی آرومی داشتیم و با تولد مریم انگار منسجمتر از قبل شدیم و حالا اولین لرزشهای خفیف پایههای زندگیم رو حس میکنم.
سر در گمم و میترسم از اینکه فردا روزی به این یقین برسم که تمام حرفهای دور و برم حقیقت داشته و کاخ آرزوهام رو آوار شده ببینم.
نمیدونم چرا امشب حرفهای مجید، برادر بزرگم، توی گوشم زنگ میخوره. اون که از روز اول با این وصلت مخالف بود و بعد از شنیدن خبر خواستگاری گفت:
- حکایت ما و این خونواده، حکایت قالیچه ابریشمی و گلیم پاره ست. این بچه رو بدبخت نکنید. من از الان روزی رو میبینم که با دو تا بچه برمیگرده همینجا. ما وصلهی تن هم نیستیم، مبادا پشیمونی گریبانتون رو بگیره.
چقدر از حرفهاش حرص میخوردم و خدا خدا میکردم که پدر و مادرم به حرفهاش گوش نگیرند.
_ معصوم! بیداری بابا؟
با صدای حاج بابا رشته افکارم از هم گسست و آروم با دست روی کمر برخاستم و در رو باز کردم. صبح شده بود و گنجشکها روی درختهای انار وسط باغچه آواز دسته جمعی سر داده بودند.
_ سلام، صبح بخیر حاج بابا، بیدارم کاری داشتین؟
_ فرخنده سادات ناخوش احواله بابا، من با علی میرم سرکشی گندمزار، بعد یه سری بزن کاری داشت براش انجام بده.
_ چشم، خاطرتون جمع باشه. راستی داداش علی امروز نرفته شهر؟
_ نه باباجان! مونده کمک دست من. کارگرها دارن درو میکنن، عماد هم اومد بفرستش بیاد سر زمین.
_ به روی چشم حاج بابا! اومد میگم بیاد اونطرف.
ساعتی از رفتن حاج بابا گذشته بود که لیوان جوشونده رو درون سینی گذاشتم تا برای فرخنده سادات ببرم. مریم هنوز خواب بود. بی صدا وارد اتاق شده و کنار بسترش نشستم. آروم پیشونیش رو لمس کردم، کمی تب داشت. حضورم رو حس کرده بود. چشمان عسلیش رو باز کرد و لبخندی کم جون زد و گفت:
_فکر کنم چاییده باشم.
مهربون و مشفق نگاهش کردم و جواب دادم:
_ جوشونده رو بخورید و استراحت کنید من میرم کمی سوپ بذارم براتون.
_ دستت درد نکنه مادر، راستی عماد نیومده هنوز؟
_ نه، ولی حتما پیداش میشه کم کم.
حالت نگاهش بیقرار بود اما گذاشتم پای دلواپسی مادرونهش.
به آشپزخونه رفتم و دست به کار شدم. با صدای مریم که از خواب بیدار شده بود به سمتش رفتم. صبحانهش رو دادم و به حیاط فرستادم تا با سه چرخهی کوچکش سرگرم باشه. حوالی ظهر بود که حاج بابا و علی از گندمزار برگشتند.
✍🏻 #مژگان_گ
* 💞﷽💞
🖤♥️ #مشکین 6
لیوانهای حاوی شربت سکنجبین رو درون سینی گذاشته و راهی اتاقهای آنسوی حیاط شدم.
زهرا، همسر علی، هم همراهشون اومده بود تا فرخنده سادات رو عیادت کنه. سلام و احوالپرسی کردم و سینی رو به زهرا سپرده و خودم کنار حاج بابا نشستم. مریم روی پاهای علی نشسته بود و به حرفهای عموش گوش میداد و ریز میخندید. محبت علی به مریم ورای عمو و برادرزاده بود و البته مریم هم با تموم کودکیش این رو درک میکرد.
رو به علی پرسیدم:
_ داداش علی! شما خبری از عماد نداری؟ نمیدونم ماشینش درست شد؟
نگاهش رو از مریم گرفت و لبخندی که پخش صورتش بود، به یکباره جمع و کمی هم در هم شد.
_ کارش حل شده، حالا دیگه باید پیداش بشه زنداداش.
نمیدونم چرا از صدا و صورت گرفتهی علی ترسیدم و دلم مثل دیوار کاهگلی ترک خورده، آوار شد و هری پایین ریخت. حس میکردم خبری هست و من بیخبرم. نکنه براش اتفاقی افتاده؟ وای! اگر حرفهای گلاندام درست میبود چه میکردم؟ مطمئنم که چیزی هست و من بیخبرم.
صدای باز و بسته شدن در نشون از اومدن شخصی میداد که همه کسم بود و البته مامن و پناهگاهی که تموم احساس ناامنیم با بودنش تموم میشد و هر چه بود آسودگی خیال بود و امنیت و باز هم امنیت.
برخاستم و به سمت ورودی اتاق رفتم.
از چارچوب در به بیرون سر کشیدم. عماد با شونههایی افتاده که نشون از خستگی و حال دمغش میداد، وارد شده و به سمت اتاق خودمون میرفت.
چرا اینقدر شکسته بود این مرد؟ پس کو اون قدمهای پر از جذبه و غرورش که دل میلرزوند و منِ شیفته رو هر روز و هر ساعت شیفتهتر میکرد؟
صداش زدم و گفتم:
_ عمادجان، بیا اینجا.
تکونی خورد، معلوم بود که اصلا حواسش به اطرافش نیست.
برگشت و نگاهم کرد و پرسشگرا به سمتم اومد و چه موجی از نگرانی توی اون نگاه روان بود.
_چیزی شده معصوم؟
مریم رو بغل میگرفت که گفتم:
_ سلام! خسته نباشی، فرخنده سادات سرما خورده. راستی ماشینت درست شد؟
_ آره درست شد.
وارد شد و سلام داد و دور از چشمم نموند سنگینی نگاه حاجبابا و البته کلام علی در برابرش و لحظهیی دلم سوخت براش.
کنار بستر مادرش نشست، پیشونیش رو بوسید و گفت:
_پاشو بریم درمونگاه عزیز!
فرخندهسادات اشک گوشهی چشمش رو که میرفت تا از کنار گونهش شیار بزنه، با گوشهی چارقدش گرفت و چرا این زن تا این حد به هم ریخته بود؟
_ نه مادر خوبم، الان یه کم بهترم. بیچاره معصوم با این اوضاع بهم رسیدگی کرده.
عماد نگاه مهربونی مهمونم کرد بین اونهمه حرفی که توی نگاهش بود و من یکیش رو هم نمیفهمیدم و جواب داد:
- دستش درد نکنه.
لیوان شربت خودم رو که لب نزده بودم براش گذاشتم و برای سرکشی به آشپزخونه رفتم.
با صدای علی و زهرا که قصد رفتن داشتند بیرون رفتم و گفتم:
_بمونید نهار رو با هم بخوریم.
_ نه معصوم جان بچه ها خونه تنهان علی هم جایی کار داره، خداحافظ.
_ در پناه خدا.
علی در جواب عماد، خداحافظی زیر لب گفت و از کنارش گذشت و بیرون رفت.
به آشپزخونه برگشتم و چادر از سر گرفته مشغول مهیا کردن وسایل سفره شدم. فکرم مشغول تموم چراهای توی سرم بود و برای هیچکدوم هم جواب قانعکنندهیی نبود. حضور کسی رو پشت سرم احساس کردم، سریع برگشتم. عماد بود که به ستون کنار در تکیه زده و دستهاش رو پشت کمرش قفل کرده بود.
میون اونهمه چون و چرای در همپیچیدهی ذهن و دلنگرانیهام لبخند کمجونی زدم و گفتم:
_ ترسوندیم عماد! از کِی اینجایی؟
حتما خیلی گرسنته، نه؟
تا دست و روت رو بشوری، سفره رو انداختم.
✍🏻 #مژگان_گ
✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin
* 💞﷽💞
🖤♥️ #مشکین 7
انگار حرفم رو نشنید. همونطور که به رشتهی بافته و کمی بههم ریختهی موهام زل زده بود گفت:
_موهات هنوز بافتهس. بازشون نکردی؟
خندیدم و گفتم:
_ کی جرات سرپیچی از اوامر تو رو داره؟ مگه نگفتی که بازشون نکنم خودت میای شونه میزنی برام.
نفس عمیقی کشید و آروم جواب داد:
_جراتش رو داری ولی احترامم رو داری، خودت خانمی، برای همین همیشه مراعاتم رو میکنی.
لبخندی از سر رضایت زدم و خشنود بودم از اینکه متوجه نشد که چند ساعت پیش بافت زده بودم به موهام.
با شیطنت گفتم:
- چند شب پیش بود که گفتی از زنجماعت نباید زیاد تعریف تمجید کرد حالا چی شده زبون به مدح من گرفتی؟
نزدیک شد و از پشت در آغوشم گرفت و چه تبدار بود اون تن و بازوها.
چونهش رو روی شونهی راستم قرار داد و عمیق نفس کشید و حتی هُرم بازدمش هم پر از گدازهی غم بود.
- وحی مُنزَل که نبود، بود؟
نچی کردم و به طرفش برگشتم.
نگاهش رو از من گرفت و پخش زمین زیر پاهاش کرد. اِبا داشت از نگاه مستقیم به چشمهام، زنگ خطر بود آیا؟
آروم گفتم:
- بریم که حاج بابا خسته و گرسنهست.
شاید که میخواستم فرار کنم از اون جو دلگرفته و ناخوش.
عماد اجازه نداد فرخندهسادات از بسترش بیرون بیاد و ظرف سوپش رو داخل سینی گذاشت و خواست که همونجا ناهارش رو بخوره.
حاج بابا هم انگار تمایلی نداشت و فقط با غذاش بازی میکرد و هرازچندگاهی لاالهالااللّهی زیر لب میگفت، یعنی از بیحالی و ناخوشی فرخندهسادات تا این حد به هم ریخته بود؟
مریم تنها شخصی بود که با میل ناهارش رو میخورد.
بعد از جمع شدن سفره، به اتفاق عماد و مریم، به اتاق خودمون برگشتیم.
مریم با عروسکش سرگرم بود و عماد همونطور که وضو میگرفت پرسید:
- این دو روز بیرون نرفتی؟ از حاجابراهیم و مادرت خبر داری؟
سجاده رو از سر طاقچه برداشتم و روی زمین نشستم تا براش پهن کنم.
- نه عماد جان دیروز که دوسهباری تا کشتزار رفتم و برگشتم و وقت نشد، حالا عصری اگه وقت شد میرم حتما.
- محمد چی؟ اون رو هم ندیدی؟
- وا، عماد چی شده؟ از چی نگرانی تو؟
دستپاچه جواب داد:
- هیچی بابا همینجوری دو سه روزه ندیدمش گفتم شاید اومده اینجا و تو خبری داری ازش.
- قرار بود بره مبارکه یه سری به حمید و مجید بزنه.
روبروی آینه ایستاده بود و با حوله نم دست و صورتش رو میگرفت.
هنوز هم گرفته به نظر میرسید، حوله رو آویز کرد و به سمتم اومد.
_ خودم پهنش میکنم معصوم، برو استراحت کن، خسته ای.
خواستم که کمی خودم رو لوس کرده باشم و شاید که دلم برای نوازش و بوسههاش تنگ شده بود.
_نه، پهن میکنم آخه میخوام ثواب ببرم.
و خندیدم.
کنارم، روی دو زانو نشست و روی موهام رو بوسید.
- اصلا تموم ثوابش مال تو، عزیز.
نمیدونم چرا ولی حس کردم بوسهش به جای شیرینی، تلخی عجیبی رو توی وجودم ریخت و بیشتر نگرانم کرد.
از کنار عماد و سجادهش دور شدم.
سعی کردم خوددار باشم اما از درون در حال ریزش بودم.
احساس تشنگی میکردم، از پارچ سفالی روی طاقچه لیوانی آب ریختم و یکنفس سر کشیدم.
خواستم به سمت مریم برگردم که درد وحشتناکی درون کمر و پهلوهام پیچید، از شدت درد لبم رو محکم گزیدم. یک دستم رو تکیهی دیوار دادم و دست دیگر رو به پهلو گرفتم. توان حرکت نداشتم فقط تونستم آروم روی زانوهام فرود بیام.
اعصابم که حیرون و به هم ریخته بود حالا موقع زایمان هم رسیده و این خودش قوز بالای قوز بود. سعی در کنترل حجم بالای گریهم داشتم اما اشک ناشی از درد و سردرگمی، از گوشهی چشمهام به پایین سُر میخوردند. لب پایینم رو محکم به دندون گرفته و منتظر اتمام نماز عماد موندم.
مریم که تازه متوجهم شده بود، ترسیده به طرفم اومد و با دستهای کوچکش اشکهای روی صورتم رو پاک کرد.
_چی شدی مامان؟ چرا گریه میکنی؟
و کودکانه بغض کرد و لب برچید.
توان توجیهش رو نداشتم. صدای سلام نماز عماد رو لابلای دلداریهای کودکانهی مریم شنیدم. سریع رو برگردوند و به سمتم اومد، نگران و مضطرب پرسید:
_ دردت شده معصوم؟
با تکون سر جوابش رو دادم. دستپاچه شده بود.
دستش رو روی پیشونیش گذاشته بود و انگار میخواست فکرش به کار بیفته. به مریم نگاه کرد و سریع بغلش گرفت و همونطور که براش حرف میزد تا آرومش کنه به سمت اتاق حاج بابا رفت. لحظاتی بعد برگشت و با عجله چادرم رو آورد و روی سرم انداخت. یک دستش رو زیر کتفم گرفت و دست دیگهش رو دور کمرم انداخت و کمکم کرد تا آروم از زمین بلند شم.
- آروم پاشو عزیزم، خیلی درد داری؟
با تکون سر جوابش رو دادم و ناخودآگاه با هر درد فشار دستم روی بازوی مردونهش بیشتر میشد.
از پله ها پایین میرفتم که فرخنده سادات هم سر رسید و گفت:
_ دردت شده معصوم؟ من هم باهاتون میام.
_ نه عزیز! شما بمون، مریم پیش حاج بابا نمیمونه.
_ آخه تنهایی ببریش؟
_ نه، سر راه میرم مادرش رو همراه میکنیم.
* 💞﷽💞
🖤♥️ #مشکین 8
دستش رو سر شونهی راستم گذاشت و وردی خوند و فوت کرد توی صورتم و گفت:
- برو مادر، سپردمت به جَدَّم.
دردم هر لحظه بیشتر میشد و اشکهام رو سرِ ایستادن نبود.
من رو توی ماشین مستقر کرد و سریع پشت رل نشست.
کلافگی و اضطراب عماد، اگر بیشتر از من نبود کمتر هم نبود. دائم نفسهاش رو صدادار فوت میکرد و دستش رو لابلای موهاش میکشید. روبروی خونهی پدرم ترمز کرد و با عجله پیاده شد و به سمت در رفت و بعد از دقایقی مادر هم همراهمون شد.
فاصلهی ده دقیقهای تا شهر رو کمتر از پنج دقیقه طی کردیم.
زایمان سختی داشتم، شونزده ساعت تموم درد کشیدم تا بالاخره پسر کوچکم به دنیا اومد.
بعد از چند روز، خوشحالیِ عماد رو میدیدم، اما وقتی که گردنآویز زیبا و گردِ شمایلِ علی(ع) رو به گردنم میآویخت، عمق چشمهاش غم عجیبی داشت.
گوشهی گونهم رو بوسه زد و گفت:
- این هم هدیهی من به بهترین و معصومترین، معصومِ دنیا، دلم میخواد توی هر شرایطی این گردنبند رو از خودت دور نکنی.
سرم رو بین دستهاش گرفت و توی چشمهام زل زد و گفت:
- انشالله که آقا خودش نگهدارت باشه.
قدردان نگاهش کردم و از زبان نگاهش بود یا حسِ غمدارِ مستولی بر کلامش که به یکباره دلم فرو ریخت.
- انشالله خدا تو رو برام نگه داره، تو که باشی دیگه هیچی نمیخوام.
چند روز بعد اونقدر سرگرم بچهی جدید و البته حساسیتهای مریم به برادرش شده بودم که رفتار مشکوک اطرافیانم رو یا نمیدیدم یا اصلا ندید میگرفتم، شاید شده بودم همون کبکی که سرش رو زیر برف گرفته بود!
گاهی از نجواهای فریبا و مادرش دلم آشوب میشد. فاطمه در این مدت خیلی کم به دیدنم میاومد، وقتی هم که بود ساکت بود و زیاد حرف نمیزد. محمد وقتهایی میاومد که عماد خونه نباشه و من حس میکردم جنگ خاموشی رو که بین این دو نفر راه افتاده بود.
روزها میگذشتند و البته که عماد هنوز هم گاهی شبها دیرتر به خونه برمیگشت و سکوت عجیب خونوادهش، حس آرامش قبل طوفان رو در ذهنم تداعی میکرد.
با وجود مادر و بقیه هم نمیتونستم درست و واضح با عماد صحبت کنم و دلیل آشفتگی و غمش رو بپرسم.
صبح روز یازدهم بود و مادر پس از کلی سفارش به خونهش برگشت و تنها موندم. محمدرضای کوچکم شیر خورده و خوابیده بود، مریم رو هم برای بازی به حیاط فرستادم و مشغول آشپزی شدم.
از آشپزخونه که خارج شدم، ساعت یک بعد از ظهر رو نشون میداد. ناهار مریم رو دادم و منتظر عماد موندم.
دقایقی بعد عماد وارد شد. دستپاچه بود و توی جزء جزءِ صورتش، اضطراب عجیبی موج میزد و خیلی برام عجیب بود، که از نگاه کردن به چشمهام سر باز میزد.
به سمتش رفتم و روبروش ایستادم و خوشرو گفتم:
_ سلام خسته نباشی! دست و روت رو بشوری سفره رو انداختم.
همونطور که به دیوار تکیه داده بود و به زمین نگاه میکرد جواب داد:
_ ناهار نمیخورم معصی جان! عجله دارم.
تکیهش رو از دیوار برداشت و از کنارم عبور کرد و به سمت اتاقِ پَستو( انتهاییترین اتاق از اتاقهای تودرتو) رفت. دنبالش رفتم، ساک کوچک چرمیش رو برداشته بود و لباسهاش رو داخلش قرار میداد.
متعجب پرسیدم:
_ کجا میری عماد، اتفاقی افتاده؟
سرش رو بلند نکرد و توی همون حالت که به کارش مشغول بود جواب داد:
_ نه! چه اتفاقی؟ دایی سید کاظم تماس گرفته و چند تخته فرش میخواد که فوری باید بهش برسونم از اون طرف هم باید یه سَری برم کاشون، سرکشی بافندهها.
بغض کردم و با دلخوری گفتم:
_الان؟ توی این وضعیت؟ بده علی ببره. من بهت نیاز دارم.
کلافه و سردرگم بود. ساکش رو به همون شکل رها کرد و به سمتم اومد. دستش رو دور شونهم حلقه کرد و پیشونیم رو عمیق بوسید و گفت:
_زود برمیگردم معصوم! فقط سه روز طول میکشه.
بیتاب به چشمهاش چشم دوختم. سبزآبیِ نگاهش عجیب ناآروم و طوفانی بود، رگههای قرمزی که تموم سفیدی چشمهاش رو احاطه کرده بود، خبر از عصبی بودنش میداد. تموم التماسم رو درون آهنگ صدام ریختم و گفتم:
_ چی شده عماد جان؟ چیزی هست که من نباید بدونم؟
آشفته و دستپاچه جواب داد:
_ نه! چرا اینطور فکر میکنی؟
_ آخه تو همش نگرانی، علی باهات حرف نمیزنه و سرسنگینه، بقیه هم دائم در حال درگوشی حرف زدن هستن تا بهشون نزدیک میشم ساکت میشن، میترسم عماد، خیلی میترسم.
_ عزیز من فکر بیخود نکن، من میرم و زود برمیگردم. مراقب بچه ها و خودت باش.
گونهم رو بوسید و من دیدم آوار اشک رو توی چشمهاش و تموم تقلایی که داشت برای فرونچکیدنش.
زیپ ساکش رو کشید.
و به سمت اتاق رفت، خم شد و محمدرضا رو توی گهواره بوسید.
- مراقب خودت و بچهها باش معصوم، پول گذاشتم سر تاقچه.
و با عجله بیرون رفت. توان حرکت نبود و یکه خورده توی چارچوب ایستاده بودم و صداش رو شنیدم که با مریم حرف میزد و لحظاتی بعد صدای بسته شدن در برام ناقوس جهنم بود انگار.
✍🏻 #مژگان_گ
* 💞﷽💞
🖤♥️ #مشکین 11
با چشمهای اشکبار نگاهش کردم و تکرار کرد:
_ بخور معصوم جان، تو تازه زایی، حرص و جوش برات خوب نیست.
بغض کرده لب برچید و ادامه داد:
- ای خاک سیاه تو روی منِ مادر که شرمندهی تو و خونوادهت شدم.
به پدر و مادرم فکر کردم و برادرهام و به عکس العمل مردم روستا، وای خدای من! چقدر نفسم تنگ بود، بعد از این، چه جوری بین این مردم زندگی کنم؟
دوباره لرزش بدنم شروع شد، انگار رعشه گرفته بودم. فرخندهسادات، لیوان رو تا نزدیک لبهام بالا آورد و مظلوم نگاهم کرد، از شدت بغض و غم نمیتونست حرفی بزنه.
لحظهیی دلم به حالش سوخت، اون پیرزن تقصیری نداشت. دستش رو رد نکردم اما دندونهام، متوالی و به شدت روی لبهی لیوان میخورد. هر چه تلاش کردم تا کمی از مایع درون لیوان رو بخورم بیفایده بود و روی چونه و لباسم میریخت. آروم لیوان رو پس زدم.
_ ن...نمی...تونم...بخ...ورم.
مریم نق میزد و حاج بابا سعی در آروم کردنش داشت. محمدرضا هم شدید گریه میکرد و فاطمه از پسش بر نمیاومد. خودم هم که به هم ریخته بودم و با این وضع بچه ها، به هم ریختهتر شدم.
کاش تنهام میگذاشتن. کاش کویر برهوتی بود که برم اونجا و بشینم یک دل سیر گریه کنم و جیغ بزنم و مویه کنم.
پیرزن بینوا سرش رو تکون داد و با گوشهی روسریش، اشکش رو گرفت و گفت:
- کاش مرده بودم و همچین روزی رو نمیدیدم. این چند روز حاج مصباح داره دق میکنه بس که غصه خورده، فکر نکنی پدر و مادر عمادیم بیخیال غم و غصهی تو میشیم. ما رو ببخش به خاطر این پسر بیمعرفت.
چیزی نگفتم و به قاب عکس عماد که روی دیوار روبروم میخ شده بود، زل زدم و مکرر، زیر لب زمزمه کردم، چرا؟ تمام فضای ذهنم پر از چرا بود.
چراهایی که هیچ کدوم رو جواب قانعکنندهیی نبود. کاش کسی بیدارم میکرد از این کابوس سنگین و وحشتناک.
فرخندهسادات با گوشهی چارقد سفیدش اشکش رو گرفت و انگار فهمید که دوست دارم تنها باشم، چرا که دست سر زانو برد و از جا بلند شد.
قوطی شیرخشک محمدرضا رو برداشت و دست مریم بغضکردهم رو گرفت تا به اتاق خودشون ببره.
حاج بابا که تا اون موقع ساکت نشسته بود و چیزی نمیگفت با شونههایی افتاده و گردنی کج جلو اومد و کنارم نشست. از پس پردهی اشک، نگاهش کردم، حس کردم توی همین چند ساعت و چند روز شکستهتر شده.
_معصوم جان، اگه پسرم خبط کرده، اگه در حقت بد کرده، مطمئن باش من پشت تو و بچههات هستم، از همین الان تا صبح ثریا، اون دلت رو شکسته، حتما خدا یه گوشهیی و یه جایی، تقاصش رو ازش میگیره. به خاطر بچههات آروم بگیر. عماد اگر بد کرده قبل اینکه عواقب اون کار به تو برسه به خودش برمیگرده.
دستش رو روی شونهم گذاشت و پر از تاسف ادامه داد:
- از چشم کسی مثل تو افتادن، آخر بدبیاری عماده.
نفسش رو صدادار بیرون داد، شاید که این پیرمرد مغرور نمیخواست که پیش من بشکنه.
- ولی یه فکری، مثل خوره افتاده به جونم، عماد رو من بزرگ کردم نمیدونم چرا دلم رضا نمیشه و زبونم نمیچرخه که بگم این بچه اونقدر نامرد بوده که زندگی رو به کام تویی که از نفسش براش عزیزتر بودی، تلخ کنه.
تموم تلاشم رو کردم تا صدام نلرزه و حقبهجانب گفتم:
_حق داری حاج بابا، بالاخره شما پدرش هستی.
با انگشتهاش روی شونهم رو فشاری داد و گفت:
_ والله که اینطور نیست.
ذرهای از محبت پدر و فرزندی دخیل این حرفی که زدم نیست. عماد آدم این حرفها نبود بابا. عماد راضی نمیشد مویی از سر تو کم بشه. نمیدونم چه اتفاقی افتاد که به اینجا رسید. هزار بار با خودم گفتم این چند وقت که کدوم خدا لعنتکردهیی از راه به درش کرد؟
- حاجبابا... میگم... میگم...
بغص امون نداد و قطرههای اشک دوباره روی گونههام چکیدند.
- شما مطمئنی که عماد زن گرفته؟ شاید... شاید یه دروغ بزرگه برای ریختن آبروی عماد و شما... ها؟
به مرحلهی انکار رسیده بودم و تموم واقعیت رو پس میزدم.
مستقیم توی چشمهاش نگاه کردم و تمومِ من شده بود گوش تا بلکه بشنوه اون جوابی رو که دلم میخواست.
نگاه پرجذبهش پر شد از دلسوزی و ترحم و سکوت کرد و دوباره ریخت اون برج خوش باوری که در صدم ثانیه توی ذهنم ساخته بودمش.
- زندگی شما رو چشمزخم زدن بابا.
و من تموم اون واقعیت تلخ رو از همین جملهی کوتاه و چندکلمهیی دریافتم.
لحنش دلجو شد و ادامه داد:
- حالا هم پاشو، دست و روت رو بشور بگم فاطمه برات یه چیزی بیاره بخوری ضعف کردی از صبح تا الان.
گلوم میسوخت و حرف زدن برام مشکل بود، اندک بزاق توی دهنم رو قورت دادم تا شاید از خشکی و سوزندگیش، کم کنه.
_ هیچی نمیخوام. اگر بعدا دلم خواست، خبر میکنم.
علیرغمِ کلامِ نگاهش، که ناراضی مینمود گفت:
_ باشه باباجان، پس بچهها اونجا باشن تو هم یه کمی استراحت کن تا قرار بگیری.
* 💞﷽💞
🖤♥️ #مشکین 12
فکرم مختل بود و اشک بی محابا روی صورتم میریخت. چونهم رو سر زانو چسبوندم و چقدر دلم برای خودم هم میسوخت.
چرا من؟ چرا زندگی ما دو تا؟ من و عماد که بی مرز همدیگه رو دوست داشتیم. شاید هم اشتباه میکردم و این من بودم که دیوانهوار دوستش داشتم. همیشه مراعاتش رو میکردم و پاهام رو از چارچوبِ عقایدش بیرون نمیگذاشتم،
من که شده بودم همون زنی که اون توقع داشت و از منِ درونم، فاصلهها گرفته بودم اونقدر که دیگه حتی برای خودم هم غریبه مینمود، معصومهی سالهای نوجوونی. پس چه اتفاقی افتاد که به یکباره به اینجا رسیدیم چه کمبود و خلائی باعث این اتفاق شده بود.
به زمین و زمان شک داشتم. اسم فریبا در این بین بیشتر خودنمایی میکرد. از همون اول که عضو این خونواده شدم باهاش مشکل داشتم و نمیتونستم ارتباط بگیرم. اصلا هم عقیده نبودیم و گاهی اوقات شدیدا بحثمون میشد.
نورچشمی حاجبابا و پسرهاش بود و من هیچ وقت با این مسئله مشکلی نداشتم اما فریبا مثل دشمن قسمخورده به مصاف میومد و من که دلم محکمتر از این حرفها بود که وقعی به رفتار کینهتوزانهش بگذارم.
فقط گاهی ذهنم درگیر این موضوع میشد که دلیل رفتارش چی میتونه باشه و هیچ وقت هم به جوابی نرسیدم.
نمیدونم اقتضای موقعیت خانوادگیشه یا اینکه زیادی عزیزکردهست، ولی به هر حال خودخواهه و حرف حرف خودش. چقدر اوایل اذیت شدم، چقدر بین من و عماد رو به هم زد و گاهی هم زیادهخواه میشد.
خوب به یاد دارم روزی که عماد به شیراز رفته بود و سرویس قهوهخوری نفیسی رو به عنوان سوغات آورده بود. اونقدر زیبا بود و دوستش داشتم که همون نیمهشب چیدمش توی ویترین اتاق و صدای عماد توی گوشم میپیچه.
- فهمیدم که سوغاتیهام رو بیشتر از خودم دوست داری، ناسلامتی چند روزه نبودما، بیا به شوهرت برس دختر.
و خندههای سرخوشانهی من که توی اتاق میپیچید و میدونم که دیگه هیچوقت تکرار نمیشه.
صبح روز بعد که فریبا به اتاق اومد و اون رو دید بیحرف بیرون رفت و عصر هنگام که عماد به خونه برگشت شرمنده گفت:
- معصوم، فریبا این سرویس رو دیده خوشش اومده میشه بدی بهش بذاره رو جهیزیهش قول میدم دفعهی دیگه مثل همین رو برات بخرم شاید هم بهترش رو.
خندیدم و گفتم:
- داری بچه گول میزنی؟
دستش رو انداخت دور شونهم و کنار گوشم رو بوسید و خندید.
- باشه، جعبهش رو گذاشتم کنار گنجهی توی پستو. بیارش تا جمعشون کنم.
- تو فرشتهیی معصوم، فرشته!
همون شب، جعبه رو به عماد سپردم و به اتاق پدر و مادرش برد. اما فردا صبحش فریبا باز به اتاقم اومد و گفت:
- وای از دست این عماد، همین که من یه کلمه گفتم چه سرویس قشنگی خریدی اومده بدون رضایت تو آورده اونطرف.
لبخندی زدم و گفتم:
- اشکالی نداره، من قهوهخوری داشتم خودم گفتم بهش برات بیارش.
چنان نگاهم کرد که تموم مضمونش این بود که، آره جون خودت!
پوزخندی زد و من سکوت کردم، نه به خاطر اینکه نمیتونستم از پس جواب دادن بهش بر بیام، نه! چرا که روزگاری خودم هم از حاضر جوابی خودم درامان نبودم. سکوت کردم چرا که عماد برام خیلی ارزش داشت و نمیخواستم درگیرش کنم و فکرش رو مغشوش.
اون روز گذشت و دخالتهای ریز و درشتش همچنان ادامه داشت و گاهی باعث میشد تا علیرغم میل من، حکمیت بین ما دست عماد بیفته و گاهی به نفع من و گاهی به نفع اون حکم بده و همین باعث میشد تا پارهیی اوقات رابطهی من و عماد به هم بریزه.
مریم که به دنیا اومد، عماد گردنآویز زیبایی به عنوان هدیه خریده بود که در نوع خودش بینظیر مینمود.
میگفت که از یکی از مشتریهای روس، به ازای پول فرش اون رو گرفته، پلاک مدوری که در یک سمتش تصویر روحانی مریم مقدس حک شده بود و روی دیگهش منقّش بود به تصویر عیسی(ع).
از همون اول برق چشمهای فریبا رو ایستاده و خیره دیدم روش.
نزدیک جشن عروسی فریبا بود و عماد و علی در تکاپوی بردن و تحویل جهیزیه بودند و البته تهیهی کادویی دندونگیر که در خور موقعیت خونوادهشون باشه.
ناخودآگاه حرفهای عماد و علی رو توی راهرو ورودی شنیدم اونروز.
- تو چیکار کردی؟ چیزی خریدی؟
- نه، هر کاری هم کردم دلم نیومد به معصوم بگم.
- خوب حالا چی شده که دست گذاشته روی اون آخه.
- چه میدونم، حالا فردا باید برم اصفهان میرم طلافروشی آرتوش توی جلفا، شاید چیزی گیر بیاد.
فهمیدم که فریبا باز دست گذاشته روی چیزی که مال منه.
علی رفت و عماد به سمت اتاق اومد. سریع به آشپزخونه رفتم و خودم رو سرگرم نشون دادم.
چای ریختم و به سمت عماد رفتم که با مریم مشغول بود.
- دستت درد نکنه.
- نوش جان، جهیزیه رو تحویل دادین؟
- آره تموم شد بالاخره.
- میگم... میگم عماد، برای چشمروشنی چی میبریم؟
عماد نگاه سنگینش رو از آویز گردنم برداشت و گفت:
- فردا میرم اصفهان از طلافروشی گریگوریان یه چی میخرم.
- اوه، حالا چرا اونجا؟ از همینجا یه چیزی بخر.
* 💞﷽💞
#مشکین 13
- آخه به عزیز گفته بود دلش شمایل حضرت مریم میخواد.
کنترل شده و باغلظت گفتم:
- عماد، چرا؟
یکهخورده نگاهم کرد و جواب داد:
- خوب دلش خواسته من چه میدونم آخه.
شاید که کمی خودخواهانه عمل کردم که کوتاه نیومدم برای دادن اون گردنآویز.
روز بعد عماد به اصفهان رفت و وقتی که برگشت جعبهی مخملیپوش قرمزی رو از توی جیب کنار کتش درآورد و گفت:
- هر چی که گشتم مثل شمایل تو رو پیدا نکردم.
شمش چهارگوشی بود که نقش مادر و فرزندی حضرت مریم و عیسی(ع) روش حک شده بود.
دروغ چرا، خیلی دوستش داشتم حتی بیشتر از هدیهی خودم. درسته که به اندازهی اون نفیس نبود ولی چون مادرو فرزندی بود خوشم اومده بود ولی چیزی نگفتم.
- خوب ببر به فرخندهسادات و خودش نشون بده ببین خوشش میاد؟
مریم رو از گهواره بیرون آورد و در حالیکه موهای عرقکردهش رو از توی پیشونی کوچیکش کنار میزد بوسیدش و گفت:
- بده با دخترم ببرم.
عماد برگشت و اعلامکرد:
- فریبا هدیهش رو دوست داشت.
اما من توی عمق نگاهش چیز دیگه یی رو دیدم.
- اگه میدونی اون یکی رو بیشتر دوست داره من حرفی ندارم عوضش کنیم.
برق نگاهش حاکی از رضایتش بود ولی به روی خودش نیاورد و گفت:
- نه، همون خوبه. اون مال توئه فقط مال تو.
لبم رو به دندون گرفتم تا کش نیاد و به آشپزخونه رفتم تا بساط سفره رو علم کنم.
پشت سرم وارد شد و گفت:
- خوب حالا اگه تو از اون یکی خوشت اومده میخوای پیغوم بدم به آرتوش، بگم یکیش رو هم برای تو نگه داره.
- نه، من گفتم اگه فریبا اون رو دوست داره. وگرنه برای من فرقی نمیکنه.
سفره رو پهن زمین کرد و گفت:
- یعنی ناراحت نمیشی اگه جابجاشون کنی.
- چی بگم دیگه، خواهرته و تو لابد دوست نداری دلگیر باشه.
- این الان یعنی آره یا نه؟
مستقیم به چشمهاش نگاه کردم و سبد کوچیک سبزی رو به سمتش گرفتم.
- این یعنی هر چی که باعث بشه چشمهای تو برق بزنه.
خندید و گفت:
- اون هر چی نیست و هرکیه و فقط هم یکیه.
- کی؟
- چشمهای من فقط تو رو که میبینه برق میزنه.
سر سفرهی عقد وقتی که عماد پیشونی فریبا رو بوسید و گردنآویز مدور رو از جعبه خارح کرد فریبا اول از همه به من نگاه کرد و اون نگاه به جای تقدیر فقط غرور داشت و پوزخندی پر از تمسخر!
فریبا راهی خونهی بخت شد و کمتر با هم مواجه میشدیم. عجیب درگیر بود و به خاطر مشکل تازهی زندگیش همه رو مقصر میدید و به زمین و زمان بد میگفت.
شوهرش عقیم بود و بچه دار نمیشدند.
اختلافات شدیدی با شوهرش داشت و نسبت به قبل عصبیترش کرده بود.
این اواخر با حاملگی دوبارهی من و رسیدگیهای فرخندهسادات، موجِ حسادتِ نگاهش، پررنگتر شده بود، ولی باور نمیکردم که تا این حد خصمم رو در دل داشته باشه که راضی به خراب کردن زندگی برادرش و البته ریختن آبروی چندین و چند سالهی پدرش باشه.
اون هم به خاطر این که من رو تحقیر کنه و بشکنه.
درمونده بودم از جواب این سوال که، این بلا از کجا و کدوم ناحیه نازل شد؟ اونقدر عماد رو در دل عزیز داشتم و در نظر موجه که حتی توی دورهی علت و معلولی بدبختیم هم راضی نمیشدم تا انگشت اتهامم رو به طرفش بگیرم.
فکرم به هیچ جا قد نمیداد. داشتم دیوونه میشدم.
سه شبانهروز پر از عذاب و استرس گذشت و چقدر اصرار و پافشاری کردم تا تسلیم خانواده و خصوصا مادرم نشم و تا برگشت عماد، توی خونهش بمونم. راز از پرده بیرون افتاده بود و مادر در رفتوآمدهاش میگفت که تمام اهالی روستا در این مورد صحبت میکنند. از خواب و خوراک و فعالیت افتاده بودم و حتی توانایی شیر دادن به نوزادم رو هم نداشتم. علی و زهرا با شرمندگی و اندوه هر روز ساعتی رو کنارم میگذروندند.
از علی شنیدم که عماد به قم نرفته و وقتی که پرسیدم پس کجاست؟ سری تکون داد و اظهار بیاطلاعی کرد.
مریم دائم کنار حاج بابا و فرخنده سادات بود. شرمندهی فرخنده سادات و فاطمه بودم چرا که من از انجام کوچکترین وظایف مادریم توی اون چند روز بازمونده بودم. اونقدر اشک ریختم که چشمهی اشکم خشکیده و بغض مثل غدهیی بدخیم، توی گلوم جاخوش کرده بود. حاج بابا که اوضاعم رو میدید، از تاسف، سر تکون میداد و گاهی کنارم مینشست و مدام دعوت به صبرم میکرد. در این چند روز حتی یک بار هم فریبا به خونهی پدریش نیومد. شاید هم مراعات من رو میکرد که پیداش نشد. فاطمه جای خواهر نداشتهم رو پر کرده بود و در نبود شوهرش می اومد و کنارم بود. هنوز هم گاهی اوقات به این فکر میکنم که اگر برادرم محمد چند روزی زودتر پا جلو گذاشته و پرده از عشق سوزانشون برداشته بود حتما روزگار شکل دیگهیی میگرفت و اون هم مجبور نبود که توی خونهی شوهر بدبین و کمی خودرایش عذاب بکشه.
حوالی ظهر روز چهارم بود و منتظر و بیقرار، دو زانوم رو بغل گرفته و گوشهی اتاق نشسته بودم.
✍🏻 #مژگان_گ