﷽
#خانمخبرنگار_و_آقایطلبه
#قسمت_هفتاد_و_هفتم
°|♥️|°
امروز شنبه بود یعنی شیش روز از تاریخ زنگ زدن علی به من میگذشت... فردا حامد اجرا داشت و علی و محمد میرفتن...
توی این شیش روز حالم شده بود عین روزای اول جدایی مون...
نه غذا میخوردم... نه میخوابیدم... نه حرف میزدم...
کل زندگی من شده بود یه اتاق در بسته که فقط ازش صدای آهنگای حامد میومد و صدای زیر گریه هام...
در اتاقم زده شد و قبل اینکه اجازه بدم فاطمه داخل شد.
داشتم با چشمای خیس قرآن میخوندم.
_فاطمه...
فاطی: جانم آبجی؟
_فردا میره اجرای حامد... فردا میره برا شکستن دومین قول و قرارش... قول داده بود هیچ وقت بهم دروغ نگه... اون روز تو پارک گفت... قول داده بود اولین بار باهم بریم اجرای حامد... ولی داره تنها میره...
فاطمه خودشو بهم نزدیک کرد و گفت: خواهری میای برای یه بارم شده منطقی فکر کنی...؟ تو وقتی میگی دروغ گفت فقط به قضیه پارک اشاره کردی... چرا به اون دروغایی که فاطمه گفت بهت گفته اشاره نکردی؟
راس میگه چرا من فقط...
ادامه دادن حرف فاطمه مانع از ادامه فکرم شد.
فاطی: فائزه قبول داری خودتم شک داری به حرفای دختر خالش...؟ قبول داری فقط چون غرورتو شکست سریع تصمیم گرفتی...؟ قبول داری اشتباه کردی...؟ قبول داری حداقل باید به محمدجواد دلیل رفتنتو میگفتی...؟ قبول داری زود قضاوت کردی و زودم حکم دادی...؟
از حرفاش نه تعجب کردم و نه بهم تلنگر زد... همه این حرفارو هم میدونستم و هم قبول داشتم... ولی همیشه سعی کردم بهشون فکر نکنم... همیشه خواستم پنهون کنم این فرضیه رو که ممکنه اشتباه کرده باشم...
اشکام دوباره جاری و شد فاطمه بغلم کرد...
_چیکار کنم...؟ دیگه هیچ راهی ندارم... دیگه پلی برای برگشت سالم نمونده...
فاطی: سادات...
_جانم؟
فاطی: زنگ بزن محمدجواد!
_چیکار کنم...؟!
فاطی: برای یه بارم که شده به حرفم گوش کن... زنگ بزن و باهاش صحبت کن... همه دلایل رفتنتو بگو... حرفای دختر خالشو بگو... خواهش میکنم بگو...
با ترس گفتم: وای نه! من نمیتونم... بعد شیش ماه زنگ بزنم چی بگم؟!
فاطی: هنوز دیر نشد فائزه... چشماتو باز کن... میخوان عید نوروز برای تو و مهدی عقدکنون بگیرن... فائزه فرصتت کمه زنگ بزن تورو خدا...
_ولی اگه واقعا اون حرفا دروغ باشه چی... من... من که میمیرم... من خودمو میکشم... من... من... الکی الکی محمدو از دست دادم!
فاطی: نگران هیچی نباش... اگه دروغ بود اون حرفا همه چیز با من... قول میدم من و علی مخالف ازدواجت با مهدی بشیم و جلو باباتو بگیریم... اونم عاشق محمدجواده مطمئن باش من درستش میکنم... قول شرف میدم... زنگ بزن.
°|♥️|°
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
﷽
#خانمخبرنگار_و_آقایطلبه
#قسمت_هفتاد_و_هشتم
°|♥️|°
فاطمه من و قانع کرده که با محمد تماس بگیرم... بهش قول دادم زنگ بزنم.
از اولم باید به محمد همه چیزو میگفتم... تا همینجاهم کلی اشتباه کرده بودم... ولی دیگه نمیخوام اشتباه کنم...
گوشیمو برداشتم شمارشو گرفتم.
هنوز بوق نخورده بود که سریع قطع کردم.. وای خدا من نمیتونم باهاش صحبت کنم!
سه بار زنگ زدم و قطع کردم...
نه این بار دیگه میگیرم من میتونم.
شماره رو دوباره گرفتم و خواستم دکمه اتصال رو لمس کنم که تلفن خونه زنگ خورد..
سریع دوییدم و گوشی رو برداشتم.
_الو.بفرمایید.
ناشناس: سلام بر عشقم!
_ببخشید شما؟؟؟
ناشناس: عشق شما.
_عوضی!
اینو گفتم و خواستم تلفن رو قطع کنم که گفت: بابا مهدیم دیگ
اه این زامبی رو کجای دلم بزارم..
_خب هرکی میخوای باش. حالا من چیکارت کنم؟
مهدی: خب معلومه دیگه دوسم داشته باش!
تصمیم گرفتم حالشو اساسی بگیرم.
_ببین آقامهدی من خودم یکی دیگه رو دوس دارم الانم میخواستم بهش زنگ بزنم که تویه مزاحم پیدات شد!
مهدی با تردید گفت: جواد؟؟؟!
_آقامحمدجواد.
مهدی بعد یکم سکوت گفت: ببین تو نامزد منی الان غلط اضافیم میکنی به اون جوجه طلبه زنگ بزنی. فهمیدی؟!
_د مشکل همینجاست که من تورو حتی آدمم حساب نمیکنم چه برسه نامزد خودم...
مهدی: فکر کردی با منم میتونی مثل اون پسره بدبخت رفتار کنی؟ نامزدی بهم بزنی؟ توی خواب ببینی!
_فعلا که تو داری تو بیداری میبینی.
مهدی بدون اینکه جواب بده تلفن رو قطع کرد.
گوشی رو محکم روی میز پرت کردم و با عصبانیت رفتم توی دستشویی و به سر و صورتم آب زدم...
این پسره عوضی همیشه اعصابمو بهم میریزه..
گوشی رو برداشتم تا با محمد تماس بگیرم
یهو نگاهم به ساعت گوشی افتاد
وای خاک تو سر من..
نیم ساعت بیشتر تا غروب نمونده!
بعد نماز زنگ میزنم محمد..
سریع دوییدم تا وضو بگیرم.
°|♥️|°
✍🏻#نویسنده_السیده زینب
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
﷽
#خانمخبرنگار_و_آقایطلبه
#قسمت_هفتاد_و_نهم
°|♥️|°
نمازمو برعکس همیشه که تند میخوندم با کلی آرامش آروم خوندم..
توی نماز از خدا خواستم که کمکم کنه تا هر اتفاقی که به صلاح من و محده پیش بیاد.
بعد نمازم یه سجده طولانی رفتم و دوباره دعاهامو تکرار کردم..
تسبیح محمدم مثل همیشه توی دستم بود و باهاش ذکر گفتم..
جانماز و چادر نمازمو جمع کردم و گذاشتم سرجاش و بعدم زیر غذای مامان رو خاموش کردم.
نزدیک اذان مغرب بود... قم هنوز نیم ساعت بعد ما اذان میگن پس تا وقت هست بهتره به محمدجواد زنگ بزنم..
یه یاعلی گفتم و شمارشو گرفتم و گذاشتم گوشی رو در گوشم.
آهنگ پیشوازش پخش شد..
آهنگ امام رضا حامد بود...
وای از همون روز اول اینو باهم گذاشتیم پیشواز و قرار شد همیشه باهم پیشوازامونو عوض کنیم..
یه بار...
دوبار...
سه بار...
گوشی رو جواب نداد!
هی... حالا شاید الان کارداره... یه نیم ساعت دیگه دوباره بهش میزنگم.
گوشی رو انداختم رو مبل و بلند شدم.
یهو صدای زنگ گوشیم بلند شد ..
با فکر اینکه محمد پریدم روی گوشی
"۰۹۱۵"
اینکه شماره محمد نیست... پیش شماره مشهده که... ایش احتمالا مهدیه!
گوشی رو جواب دادم: الو بفرمایید..
صدای نازک یه زن پیچید: سلام عزیزم
چقدر صداش آشنا بود برام..
_سلام. ببخشید شما؟
زن: فاطمه ام عزیزدلم. نامزد محمدجواد.
وای خدای من آره صدای خودشه... نمیدونم چرا یه چیزی ته دلم ریخت....
با صدایی که میلرزید گفتم: سلام فاطمه خانوم. با من کاری داشتید؟
فاطمه: اره عزیزم. جواد خواست خودش زنگ بزنه ولی گفت شاید اینجوری قبول نکنی برای همینم گفت من دعوتت کنم عزیزم.
_دعوتم کنید؟ کجا؟
فاطمه: آحر اسفند یه روز بعد اتمام فاطمیه عقدکنون من و جواده...
واقعا خوشحال میشم بیای عزیزم.
دیگه نمیشنیدم داره چی میگه... دستم شال شد گوشی از دستم افتاد...دنیا روی سرم آوار شد... زمین و زمان دور سرم میگشت... پیش چشمام سیاهی رفت.... دور سرمو با دست گرفتم و نشستم رو زمین... همه امیدم پرپر شد... خدایا!
°|♥️|°
✍🏻#نویسنده_السیده زینب
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
﷽
#خانمخبرنگار_و_آقایطلبه
#قسمت_هشتاد_ام
°|♥️|°
نمیدونم چقدر گذشت که همونجوری وسط اتاق نشسته بودم و دور سرمو گرفته بودیم.
با بلند شدن صدای آهنگ گوشیم از روی زمین برش داشتم و به صفحش نگاه کردم.
اشک باعث شد نتونم بخونم شماره رو و همینجوری جواب دادم..
با صدایی خشن که از اثرات گریه و هق هق بود گفتم: الو
ناشناس: سلام ببخشید شما با من تماس گرفتید؟
خدای من صدای محمده منه... دستام شروع به لرزیدن کرد
محمد: الو!
سریع گوشیو قطع کردم.
محمد دوبار دیگم زنگ زد و من رد دادم.
از کاری که میخواستم بکنم مطمئن نبودم... جملات رو بارها نوشتم و پاک کردم و آخرشم با یه یاعلی سند کردم برای محمد..
دوباره از اول پیامو خوندم
"سلام آقای حسینی. فائزه هستم میخواستم حاج اقا و حاج خانوم رو دعوت کنم برای عید نوروز مراسم عقدکنون دارم. به دور از ادب بود اگه خبر نمیدادم. امیدوارم تشریف بیارید. یاعلی!"
وای نه!
اگه فردا شب از علی بپرسه و اون بهش بگه نه چی؟؟؟!
باید امشب به بابا خبر بدم که من برای عید نوروز مشکلی ندارم برای عقد..
شاید اینم قسمت و تقدیر من بوده... دل به تقدیر میدم خدایا... میدونم تو حواست بهم هست...
یه نیرویی منو بی اختیار به سمت اتاق علی کشید... در اتاقشو که باز کردم به سمت اولین چیزی که به چشم میومد رفتم... گیتار علی رو برداشتم و روی تختش نشستم... از بچگی عاشق گیتار بودم... بعد اینکه علی رفت کلاس و یاد گرفت به منم یاد داد... ولی هیچ وقت در نبود علی یا در تنهایی بهش دس نزده بودم... دستمو روی تار هاش کشیدم.
بی ارده شروع کردم به زدن و خوندن آهنگ متلاشی حامد... نمیدونم چرا... مقصر کی بود... اون... من... زمونه... قسمت... فقط اینو میدونم که تنها کسی که زندگیش متلاشی شد من بودم....
با بغض شروع کردم به خوندن:
"داری از تو متلاشی میشی
مثل وقتی که نباشی میشی
مثل اونی که شکستی میشی
بدتر از اینی که هستی میشی
مثل دریا متلاتم میشی
یه پریشونی دائم میشی
وقتی از دست همه گریونی
پشت اشکای کی قایم میشی"
(خواننده محترم آهنگ متلاشی رو گوش بدید لطفا :))
°|♥️|°
✍🏻#نویسنده_السیده زینب
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
﷽
#خانمخبرنگار_و_آقایطلبه
#قسمت_هشتاد_و_یکم
°|♥️|°
گیتار و گذاشتم روی تخت علی و با چشمای متورم و قرمز از اتاق بیرون اومدم.
چندتا مشت آب سرد به صورتم زدم تا چشمام برگرده به حالت طبیعی خودش... وضو گرفتم و نماز مغرب و عشامو خوندم.... دیگه نمیخواستم گریه کنم... دیگه نه... هر چقدر گریه و زاری کردم کافیه... میخوام احساسمو بکشم... منی که میخوام سر سفره عقد مهدی بشینم باید همه عشق و احساسمو له کنم... باید سنگ شم!
بابا و مامان تقریبا ساعت یازده و نیم رسیدن خونه جلوی تلویزیون نشسته بودم و شهرزاد نگاه میکردم... چقدر شبیه شهرزاد قصه ام... اون برای جون فرهادش ازش گذشت و منم برای دل محمدم ازش گذشتم...
مامان و بابا کنارم نشستن و مشغول تماشای فیلم شدن..
بابا: چه خبر؟
یاعلی زیرلب گفتم و شروع کردم.
_بابا من برای عید نوروز آمادگی کامل دارم! هرچی شما بگید باباجون...
مامان پرید وسط حرفم: فائزه جان بابات خیلی شلوغش کرده... خیلی زوده عید نوروز... خواهش میکنم بخاطر لحبازی زود تصمیم نگیر...(به بابام رو کرد و ادامه داد)حاج آقا با شمام هستم ها... بخاطر لجبازی زندگیه دخترتو تباه نکن!
بابا: این دختر خودش زندگیشو تباه کرده!
_مامانه من شما نگران چی هستی؟ من خودم بیشتر از همه بفکر زندگیمم. همون عید نوروز عقد میکنیم.
از جام بلند شدم که برم تو اتاق دوباره برگشتم سمتشون و گفتم: من الان میرم به علی خبر بدم آمادگی داشته باشه..
گوشی رو برداشتم و یه اس براش فرستادم.
"سلام داداشی. همه برنامه ها درست شد... قرار شد عیدنوروز من و مهدی عقد کنیم..."
به دقیقه نکشیده بود که علی زنگ زد..
_الو؟
علی: فائزه چی داری میگی؟!
_خوشحال نشدی؟ عروسی خواهرته ها!
علی: این مسخره بازیا چیه؟ چرا این قدر عجله؟!
_بابا اینجوری میخواد... منم حرفی ندارم...
علی: بابارو بهونه نکن... شوخی نیست فائزه زندگیته ها...
_علی جان... من خودم اینجوری خواستم... تو نگران نباش... پای خودم...
علی با تندی گفت: لعنت به تو و کله شق بازیات!
بعدم تلفن رو قطع کرد... هه... میخوام فراموشت کنم آقا محمد... شاید این ازدواج مقدمه ای شد برای فراموشی تو!
ولی من چی بگم که حتی تو ذهنتم نیستم که بخوای فراموشم کنی!
°|♥️|°
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
﷽
#خانمخبرنگار_و_آقایطلبه
#قسمت_هشتاد_و_دوم
°|♥️|°
️فردا اون روز فاطمه اومد پیشم تا نتیجه حرفام با محمد رو بهش بگم..
_هه... دیدی خواهر من... دیدی چجوری همه حرفاش راست بود... اگه قبلا یک درصدم شک نداشتم الان هیچی!
فاطی با تردید گفت: شاید بزور مامان باباش میخواد با اون ازدواج کنه!
_فاطمههه! به هر دلیلی که میخواد ازدواج کنه... برام مهم نیست... دیگه دربارش با من حرف نزن... بذار فراموشش کنم!
فاطی: اگه میتونستی تو این شیش ماه فراموش میکردی..
_خر بودم میفهمی خر!
فاطی: خیله خب بابا... غلط کردم خواهر من... حالا لباس بپوش بریم بیرون یه چیزی بخوریم حال و هوات عوض شه.
_باشه.
ماشین رو روشن کردم و با یه بسم الله راه افتادم.
_خب کجا بریم؟
فاطی: نمیدونم برو یه جای نزدیک!
دنده رو عوض کردم و با حرص گفتم: بشین ببین کجا میبرمت!
با سرعت میون خیابونا میرفتم و صدای آهنگ مرگ بر آمریکا حامدم تا ته زیاد کرده بودم و همراهش میخوندم و میخندیدم بلند..
فاطمه داشت با بغض نگاهم میکرد.
_واسه چی ناراحتی خله؟
فاطی: بخاطرتو... بخاطر کارات... داری عروس میشی اونم همسر کسی که ازش متنفری... این همه بدبختی کشیدی این مدت... عشقت داره عقد میکنه... اون وقت اینجوری میخندی...
_واسه چی نخندم آخه؟ دنیا دو روزه آبجی جون...
فاطی: فائزه چرا داری سعی میکنی بی تفاوت باشی؟
_چون دوس دارم. اصلا به توچه!
فاطی: خیلی بچه ای بخدا...
هی توکه از دل من خبر نداری...
_قربون تو بشم مادر بزرگ! حالا اینارو بیخیال میخوام ببرمت کافه پیانو..
فاطی: عجبا دست و دلواز شدی!
_بیشعور..
نشستیم پشت یه میز دونفره و کافه گلاسه سفارش دادیم.
گوشی فاطمه زنگ خورد.
فاطی: وای آقامونه!
_ایییش چندش..
فاطمه مشغول صحبت شد و منم دست زدم زیر چونه مو نگاهش کردم... خوشبحال علی که یه فرشته مثل فاطمه داره... خوشبحال فاطمه که علی کنارشه...
°|♥️|°
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
﷽
#خانمخبرنگار_و_آقایطلبه
#قسمت_هشتاد_و_سوم
°|♥️|°
تلفن فاطمه تموم شد و با غم نگاهم کرد..
_ای خدااااا... باز چیشده؟
فاطی: میدونی علی زنگ زده چی میگه؟
_مگه چی میگه؟
فاطی: از من میخواد تا مامان اینا زنگ نزدن به خاله و تصمیمت رو نگفتن راضیت کنم که کوتاه بیای و...
نذاشتم ادامه بده و گفتم: دربارش صحبت نکن فاطمه هیچی نمیخوام بشنوم. اوکی؟
فاطمه نفس عمیقی کشید و گفت: باشه ولی بدجور با زندگیه خودت بازی کردی...
نفس عمیقی کشیدم و جواب ندادم... نمیدونستم سوالمو بپرسم یا نه... تردید داشتم...
فاطی: چرا نمیخوری فائزه؟
_فاطمه...
فاطی: جانم؟
_امشب میرن اجرای حامد... نه؟
فاطمه با هیجان گفت: وااای راستی یادم رفت بگم!
_چیووو؟ چیشده؟
فاطی: علی گفت امشب تنها میره اجرا آخه محمدجواد زنگ زده بهش گفته سرما خوردم نمیتونم بیام!
_غیرممکنه! محمد برای دیدن حامد اگه درحال موتم باشه(دور از جونش خدایا زبونم لال..) میاد... اون وقت بخاطر یه سرما خوردگی نره؟؟؟ این غیرممکنه بخدا!
فاطی: شایدم بخاطر قول و قرارتون...
نذاشتم ادامه بده و گفتم: هه نامزد کرده چند روز دیگه عقد میکنه اون وقت تو هنوز خیال پردازی میکنی...
فاطی: باشه بابا هرچی تو بگی... اصلا من لال میشم!
_راستی وقتی خوردی بیا بریم بازار لباس بگیرم برای عقد...
فاطی: فائزه!
_هیچی نگو... بزار خودم تصمیم بگیرم... اوکی؟
فاطی: تا الانم که این همه بلاسرت اومده فقط بخاطر تصمیم های بچگانه خودت بوده!
_زندگیه خودمه میخوام خرابش کنم اصلا!
فاطی: چی بگم بهت آخه... خیلی لجبازی فائزه... خیلی!
_اصلا نمیخواد بیای باهام... خودم میرم..
فاطی: من که میام ولی آخه لباس عقد و که تو تنهایی نباید بخری...
_خودم اینارو میدونم. ولی من میخوام با یه لباس متفاوت سر سفره عقد و توی مراسم باشم.
فاطی: تو که مهدی رو دوس نداری..
_خب نداشته باشم. تو که هنوز نمیدونی میخوام چیکار کنم. پس تورو خدا نظر نده. اوکی؟
فاطی:هی...خدا...باشه!
فاطمه بلند شد رفت دستاشو بشوره و من از پنجره کافه به بیرون نگاه میکردم و توی فکر بودم... به نرفتن محمد... به همه لجبازیام... به زندگیم... به عشقی که بدجور تو قلبم ریشه کرده...
°|♥️|°
#باراه_همراه_شوید
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
﷽
#خانمخبرنگار_و_آقایطلبه
#قسمت_هشتاد_و_چهارم
°|♥️|°
سوار ماشین شدیم و به طرف بازار حرکت کردم.
فاطی:نمیخواد بری بازار بابا ملت لباس مجلسی و این چیزا رو از خیابون شریعتی میگیریم
_حالا مگه من میخوام لباس مجلسی بگیرم؟
فاطی:فائزه منو مسخره کردی؟ مگه نگفتی واسه عقد میخوای لباس بگیری!
_نه خواهر من مسخره نکردم. واسه عقدم میخوام لباس بخرم ولی نه اون لباسی که مد نظر توعه!
فاطی: وا من که نمیفهمم تو چی میگی!
_حالا وقتی رفتیم میفهمی..
ماشین رو پارک کردم و از ماشین پیاده شدیم.
خب ببین وسط بازار بعد از چهارسو یه مغازه لباس فروشی به اسم پردیس... میریم اونجا. اوکی؟
فاطی: باشه بریم ولی اون قسمتا که همش مانتو فروشیه!
_حالا بیا بریم نشونت میدم.
بالاخره رسیدیم مغازه ای که میخواستم.
وارد مغازه شدیم و با فروشنده که یه دختر جوون بود سلام و علیک کردیم.
بین مغازه شروع به راه رفتن کردم تا یه مانتو آبی کاربونی نظرمو به خودش جلب کرد.
_فاطمه یه لحظه بیا.
فاطی: فائزه تو اومدی اینجا چرا؟؟؟ مگه لباس عقد نمیخوای؟؟؟
_چرا میخوام. الانم یکی نظرمو جلب کرد..
مانتو رو نشون فاطمه دادم.
فاطمه با حیرت نگاهم کرد و گفت: نکنه میخوای واسه شب عقدت مانتو بپوشی؟
_آره دقیقا میخوام چه تو محضر چه تو خونه مانتو و روسری و چادر سرم باشه.
فاطی: خب واسه چی؟ از کی رو میخوای بگیری؟ نامحرم اونجاست؟ خطبه رو که بخونن محرمت میشه مهدی...
آه کشیدم و گفتم: دلت که با کسی محرم نباشه اگه هزارتا خطبه هم خونده بشه فایده نداره!
فاطی: وقتی دلت محرم نیست پس چرا میخوای....
نذاشتم ادامه بده و با خشم گفتم: میخوام زنش شم چون تو فامیل و در و همسایه من یه دخترم که نامزدیشو بهم زده درحالی که صیغه بوده.... میخوام زنش شم چون مادرم قلبش ضعیفه و بخاطر کارای من یه بار سکته کرده... میخوام زنش شم چون بابام منو ننگ خانوادش میدونه و میخواد زودتر بپرونه منو... میخوام زنش شم چون داداشم بخاطر رفیقش هنوزم باهام سر سنگینه... میخوام زنش شم چون من هرچقدرم پاک باشم ظاهرم باعث شده لیاقم مهدی بشه... چون منه عادی لیاقت محمده خاص و خوشگل رو ندارم... میخوام زنش شم چون محمدم داره عقد میکنه... میخوام زنش شم شاید از تونستم محمد رو فراموش کنم تا کمتر گناه فکرکردن به یه مرد زن دارو یک بکشم... میخوام زنش شم شاید از دستش دق کردم و مردم راحت شدم از این زندگی!
همه این حرفارو با اشک و صدای بلند گفته بودم.
توی چشمای فاطمه اشک حلقه زده بود و نگاهم میکرد..
از مغازه بیرون اومدم و فاطمه دویید دنبالم. با دیدنش اشکام بیشتر جاری شد.منو توی بغلش گرفت و هر دو زدیم زیر گریه. مردم با تعجب نگاهمون میکردن..
°|♥️|°
#باراه_همراه_شوید
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
﷽
#خانمخبرنگار_و_آقایطلبه
#قسمت_هشتاد_و_پنجم
°|♥️|°
با فاطمه به مغازه برگشتیم و همون مانتو آبی کاربونی رو گرفتم.
یه ست روسری آبی ساتن هم رنگ خودش برداشتم.
توی راه خونه نه اون حرف میزد نه من فاطمه رو در خونه شون پیاده کردم و بعدم رفتم خونه
شب شده بود مامان بابا داشتن سریال نگاه میکردن..
یه سلام کوتاه دادم و بعد رفتم توی اتاق و لباس عوض کردم.
دوباره رفتم پیش مامان اینا نشستم.
بابا زقر چشمی نگاهم کرد و گفت: خب عروس خانوم الان دیگه از همه چیز مطمئنی؟ الان زنگ بزنم خالت اینا برای فردا شب بیان برنامه ریزی کنیم وقت کمه.
_بله باباجان بهشون خبر بدید..
بابا همون لحظه گوشی خونه رو برداشت و زنگ زد
بعد یه ربع حرف زدن گفت: خانوم فردا خواهرت اینا میان برای برنامه ریزی عقد این دوتا جوون. هرچی میخوای تدارک ببین..
با حرص با ناخونای دستم داشتم روی پوست دستم میکشیدم..
مامان داشت از همین الان درباره دعوت مهمونا با بابا حرف میزد.
با حرص بلند شدم و اومدم تو اتاق خودم و در رو محکم بستم.
احتیاج به هوای آزاد داشتم.
پنجره اتاق رو باز کردم.
از سرما به خودم لرزیدم پتومو دور خودم مثل شنل انداختم و نشستم پشت میز تحریرم
بغض داشتم به چه بزرگی... مثل یه سیب راه گلومو بسته بود!
گوشی رو برداشتم و به تنها عکس دونفره خودم و محمد خیره شدم... عکسی که با گوشی اون یه پسر بچه توی جنگل قائم ازمون گرفت کنار آبشار مصنوعی... همونجا که برای اولین بار محمد دستمو گرفت... اونم کجا توی آب...
احساس میکردم با یاد آوریشون راه نفسم گرفته شده.... به خودم که اومدم دیدم چشمام غرق اشکه...
صفحه گوشی رو روی همون عکس قفل کردم و آهنگ شهرباران حامد رو پلی کردم.
سرمو گذاشتم روی میز و چشمامو بستم... ای کاش میشد فکرمو از همه چیز خالی کنم و بخوابم... خیلی خسته بودم...
°|♥️|°
#باراه_همراه_شوید
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
﷽
#خانمخبرنگار_و_آقایطلبه
#قسمت_هشتاد_و_ششم
°|♥️|°
صبح زود با صدای اذان که از پنجره باز اتاق میومد بیدار شدم.
رفتم وضو گرفتم و دوباره اومدم توی اتاقم سجاده رو پهن کردم و نماز خوندم.
امروز چند تا کلاس نظری پشت سرهم داشتم.
تصمیم گرفتم یکم جزوه هامو بخونم.
تا ساعت هشت خوندم و بعد وسایلم رو گذاشتم تو کولم و از اتاق اومدم بیرون که برم دانشگاه..
مامان: حداقل یه لقمه صبحانه بخور که ضعف نکنی دختر.
_وای نه مامان ساعت نه کلاس دارم همینجوریم کلی دیرم شده بخدا!
دوییدم از خونه بیرون و دیدم ماشین نیست... پس بابا بردش... باید با تاکسی برم...
بالاخره بعد یه ربع معطلی تاکسی رسید و این ساعتم اوج ترافیک و شلوغی ولی بالاخره ساعت نه و رب رسیدم دانشگاه.
پله هارو دوتا یکی بالا رفتم و رسیدم بلاخره به کلاس..
بعد کلاس رفتم یه شیرکاکائو و کیک گرفتم و خوردم.
بعدم دوباره سه تا کلاس پشت سر هم..
از آخرین کلاس که بیرون اومدم مامان زنگ زد بهم
_سلام مامان.
مامان:سلام دختر کجایی؟
_کلاسم دیگه مامان!
مامان: امشب خالت اینا میان ها دختر من دست تنهام.
_یادم نبود اسلا... باشه الان میام...
مامان: بدو دختر دیر میشه!
دلم میخواست دیر برسم... میخواستم یه خراب کاری بکنم... ای کاش یه اتفاق میوفتاد تا مهدی یا خاله از من بدشون میومد و همه چیزو بهم میزدن...
تصمیم گرفتم تا خونه پیاده برم..
از در دانشگاه اومدم بیرون و از همون اول سعی کردم از دورترین راه برم.
به خودم که اومدم دیدم روی پل عابر پیاده وایسادم و دارم پایین رو نگاه میکنم..
به آسمون نگاه کردم دم غروب شده بود و صدای اذان بلند شد..
وای خدا واقعا مامان منو میکشه!
سریع از از پل اومدم پایین و پیچیدم توی کوچه و کلید انداختم و رفتم تو داشتم دعا میخوندم به جون خودم که مامان قیمه قیمه م نکنه..
_سلام مامان عزیزم!
مامان با جیغ: الان وقت اومدنه؟؟؟ زود باش برو آمده شو دختره دیوونه الان خالت اینا میان..
_حالا چرا جیغ میکشی بابا رفتمم...
خوشبختانه سریع دوییدم توی اتاقم و جارویی که پرت کرد تو سرم نخورد..
حوصله لباس آن چنانی نداشتم.
یه تنیک ساده پوشیدم و یه چادر سر کردم.
همون لحظه زنگ در به صدا اومد.... فکر کنم خودشونن..
°|♥️|°
#باراه_همراه_شوید
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
﷽
#خانمخبرنگار_و_آقایطلبه
#قسمت_هشتاد_و_هفتم
°|♥️|°
مامان از تو آشپزخونه جیغ کشید بدو درو بازکن
رفتم رو حیاط و بعدم رفتم درو باز کردم.
اول خاله و بعد شوهرش و بعدم مهدی اومدن داخل..
با خاله اینا سلام و احوال پرسی کردم.
مهدی با یه لبخند دندون نما نگاهم کرد و گفت: سلام عزیزم..
چشامو ریز کردم و با خشونت نگاهش کردم و آروم گفتم: سلام و....
بعدم سریع قبل اینکه خاله اینا وارد شن خودم رفتم تو خونه و مستقیم رفتم آشپزخونه..
یه نیم ساعتی خومو الکی حیرون سالاد کردم که دیدم صدای بابا بلند شد.
بابا: فائزه بیا دیگه!
_ایش..
از پشت میز بلند شدم و چادرمو رو سرم مرتب کردم و رفتم نشستم بین جمع... مامان یه چشم غره خوشگل بهم رفت..
_ای وای ببخشید من باید چایی میاوردم یادم رفت شرمنده!
سریع بلند شدم و دوییدم تو آشپزخونه و سینی چایی که نیم ساعت قبل ریخته بودم رو برداشتم و اومدم بیرون..
با نگاه کردن به چایی هایی که پررنگ و سرد شده بودن خندم میگرفت ولی سعی کردم خودمو کنترل کنم و نخندم..
اول گرفتم جلوی بابام بعدم جلوی مامانم..
مامان با چشم غره بهم فهموند پدرتو در میارم دختره ی نفهم باید اول جلوی اونا بگیری نه ما..
البته همه اینا توی همون چشم غره اش محسوس بود ها!
بعدم گرفتم جلوی خاله و شوهر خاله ام.
آخرین نفرم جلوی مهدی گرفتم..
بعدم سینی رو گذاشتم وسط نشستم.
بابا گفت: خب دختر تو نظری درباره تاریخ عقد نداری؟
_هرچی خودتون صلاح بدونید.
خاله ناهید: شب بیست و نهم اسفند چطوره ؟ هم ایام فاطمیه تموم شده هم صبحش عیده؟ باور کنید هرچی این دوتا جوون زودتر محرم شن بهتره.
بابا: من که مشکلی ندارم خانوم شما چی میگید؟
مامان: نه خوبه تاریخش فقط این چند روزو باید خیلی کار کنیم که اصلا وقت نداریم!
_بنظرتون آخراسفند خیلی زود نیست؟ حداقل بزارید چهارم پنجم عید..
مهدی: نه اتفاقا تاریخ خوبیه!
مهدی رو به بابام کرد و گفت: عمو جان مبارکه؟
بابام بهم نگاه کرد و درحالی که توی چشماش پر از افسوس بود گفت: مبارکه...
°|♥️|°
#باراه_همراه_شوید
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
﷽
#خانمخبرنگار_و_آقایطلبه
#قسمت_هشتاد_و_هشتم
°|♥️|°
اون شب به اصرار من قرار شد این مراسم عقد خیلی کوچیک و مختصر باشه و فقط خیلی درجه یکا رو دعوت کنیم.
و اینکه همون شب توی خونه عاقد بیاد و عقد ببنده نه اینکه از صبح بریم محضر... حتی یک ساعت دیرتر محرم شدن با مهدیم برام غنیمت بود..
امروز بیستم اسفنده و یعنی فقط نه روز مونده بود تا بدبختی!
از امروز به بعد دیگه کلاسای دانشگاه تق و لق برگزار میشن منم تصمیم گرفتم دیگه نرم.
با بچه ها خداحافظی کردم و از در دانشگاه اومدم بیرون.
سوار ماشین شدم و زنگ زدم به فاطی و گفتم آماده شو میام دنبالت بریم یکم بگردیم..
در خونه سوارش کردم و رفتیم.
فاطی: به سلام عروس خانوم..
_علیک سلام ننه بزرگ..
فاطی: کوووفت بی ادب اگه به علی نگفتم!
_اگه منم به گودی نگفتم!
فاطی: یاحسین! گودی کیه؟
_مهدی گودزیلا رو میگم ها!
فاطی با خنده گفت: خاک تو سرت ناسلامتی قراره زنش شی ها :|
_ببین من زن اینم بشم بازم واسه من همونه که هست!
فاطی: اینجوری که تو پیش میری ماه اول طلاقت داده ها!
_اتفاقا قصدمم همینه که بره طلاقم بده بگه مهرم حلال جونم آزاد..
فاطی: این مثل برای خانوماس ها
_حالا :|
فاطی: کجا داری میری حالا؟
_هیچی فعلا بپر پایین دوتا کاسه آش بگیر دلم هوس کرده بعد بهت میگم..
فاطی: تو دهات شما خجالتم خوب چیزی هست؟
_نه نیست!
فاطمه پیاده شد و از مغازه دوتا کاسه آش رشته خرید و سوار شد.
همونجور که میخوردم راه افتادم.
فاطی: تصادف میکنیم ها وایسا بخور اول..
_نترس ننه جون
فاطی: خب کجا میخوای بری حالا؟!
_اوه بابا تو چقدر عجله میکنی خب خودت میفهمی یکم صبرکن!
فاطی: باشه بابا حالا بیا منو بخور :|
°|♥️|°
#باراه_همراه_باشید
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
﷽
#خانمخبرنگار_و_آقایطلبه
#قسمت_هشتاد_و_نهم
°|♥️|°
توی پارکینگ جنگل قائم ماشین رو پارک کردم و یه آخیش طولانی گفتم..
به فاطمه نگاه کردم داشت با تعجب نگام میکرد.
فاطی: واسه چی اومدیم اینجا؟!
_اومدم بگردونمت خواهری!
فاطمه مشکوک نگاهم کرد: واسه چی اینجا؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم: هیچی همینجوری چون اینجا خوش هواست..
با فاطمه از ماشین پیاده شدیم و از محوطه سرسبزش رد شدیم تا رسیدیم به حوض بزرگی که پر از فواره بود.
_فاطی بیا همینجا بشینیم رو چمنا..
فاطی: ای بابا حداقل بزار بریم یه چیزی بگیریم بخوریم.
_حالا دو دقه بشین هوا بخوری بعد بفکر اون شیکمت باش حاج خانوم!
من و فاطمه روی چمنای کنار حوض نشستیم و خیره شدیم به آبشار مصنوعی که از پشت فواره ها معلوم بود... من با قصد و فاطمه بی قصد...
_فاطمه..
فاطی:جانم؟
_شب عقدمون من میام خونه شما فردا صبحم با یه بلیط دوتایی میریم جنوب... خوبه؟
فاطمه نود درجه گردنشو چرخوند و تقریبا با داد گفت: چی؟؟؟؟
_همینی که شنیدی فاطمه حرف اضافم نباشه!
فاطی: بریم جنوب؟؟؟؟ روز اول عقدت؟؟؟ روز عید نوروز؟؟؟ دوتا دختر؟؟؟؟
_رضایت همه یا من تو فقط بیا...
فاطی: بلیط گرفتی؟
_نه فردا میریم دوتایی دنبالش..
فاطی: فائزه... محمدجواد کی عقد میکنه؟
_هی.... احتمالا همین روزای آخر اسفند...
فاطی: نمیخوای زنگ بزنی حداقل به محمدجواد تبریک بگی؟
_چی میگی واسه خودت فاطمه! آقای حسینی از زندگیه من برای همیشه حذف شدن.
فاطمه همونجور که بلند میشد زیر لب گفت: باشه منو گول بزن... دل خودتم میتونی...
شب تا ساعتای هشت و نیم جنگل بودیم بعدم شام خوردیم و فاطمه با من اومد خونمون بخوابه که صبح باهم بریم بلیط بگیریم.
وقتی رسیدیم خونه خاله و مهدی هم اونجا بودن..
سر دردو بهونه کردم و رفتم تو اتاقم بست نشستم.
حوصله بیرون رفتن و قرار گرفتن تو محیطی که برام مثل جهنم بود رو نداشتم..
روی تخت دراز کشیدم و پتو رو تا سرم کشیدم.
امروز آهنگ بی بی بی حرم حامد اومده بود روی سایتا... دانلودش کردم و بعدم پلی ش کردم... یاد محمد افتادم... تصور کردم محمد و که داره اون آهنگ رو میخونه... هی.. خیلی سخته تا آخر عمر حتی با شنیدن صدای خواننده محبوبت یاد عشق اولت بیوفتی...
یا زهرا کمکم کن... بچگانس این آرزو... و خیلی محال... اما وقتی طرف حسابت بی بی بی حرم باشه هیچ چیز محال نیست... یازهرا یعنی ممکنه محمد مال من باشه!
°|♥️|°
#باره_همراه_باشید
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
﷽
#خانمخبرنگار_و_آقایطلبه
#قسمت_نود_ام
°|♥️|°
ساعتای یازده و نیم ظهر بود که با تکونای دست فاطمه از خواب بیدار شدم.
بالشتو محکم تو بغلم گرفتم و با لگد سعی کردم فاطمه از خودم دور کنم..
_اه فاطی برو گمشو میخوام بخوابم!
فاطی: بابا ظهر شد پاشو دیگه بانو پاشووووو
_برو ولم کن میخوام بخوابم!
فاطی: بدرک من و بگو بیدارت میخواستم بکنم بریم بلیط بگیریم.
اسم بلیط رو که آورد یهو بلند شدم و نشستم سرجام..
_باشه عزیزم من الان میرم دست و رومو بشورم بریم بلیط بگیریم توهم آماده شو!
فاطی: عجب آدمی هستی تو که تا حالا خوابت می اومد.
یه چشمک به فاطمه زدم و بلند شدم و از اتاق رفتم بیرون... دست و رومو شستم و دو سه تا بیسکوییت چپوندم تو دهنم و با فاطمه از همه خدافظی کردیم و سوار ماشین شدیم.
فاطی: کاشکی اول همه رو راضی میکردی بعد بریم دنبال بلیط... حداقل یه خبری بهشون میدادی...
_بابا به من اعتماد کن مطمئن باش راضیشون میکنم!
فاطی: مگه غیر اعتماد کردن راه دیگه ای هم دارم...
ماشین رو پارک کردم.
_پیاده شو دیگه.
فاطی: وا! چرا اومدی فرودگاه؟
_آخه تو خود فرودگاه یه آژانس هواپیمایی هست.
فاطی: مگه میخوایم با هواپیما بریم؟!
_بعله پس چی فکردی؟
فاطی: هزینه اش چی آخه؟!
_نترس اون قدر پسنداز دارم.
با فاطمه رفتیم توی آژانس هواپیمایی و دو تا بلیط برای صبح یک شنبه اول فروردین ساعت پنج صبح گرفتیم😊
ساعت هشت و خورده ای سال تحویل بود.
دلم میخواست کنار شهدا باشم تا ازشون کمک بگیرم.
با فاطمه بلیط هارو گرفتیم و از آژانس بیرون اومدیم.
از پنجره هواپیما هارو نشون فاطمه دادم...
°|♥️|°
#باراه_همراه_باشید
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
﷽
#خانمخبرنگار_و_آقایطلبه
#قسمت_نود_و_یکم
°|♥️|°
امروز بیست و دوم اسفنده و دقیقا یک هفته مونده تا نزول بلای آسمونی به سرم..
امروز با مامان اینا رفته بودیم خرید وسایل سفره عقد و این چیزا.
هر لحظه که توی بازار قدم بر میداشتیم فکر و ذهنم پیش محمد بود... چی میشد الان اون کنارم راه میرفت... اگه اون بود دوتایی مغازه هارو میگشتیم... اون برام لباس انتخاب میکرد... من برای اون... دست تو دست هم راه میرفتیم... هی... ولی الان چی... من و فاطمه عقب... مهدی و علی پشت سرمون... من توی فکر محمدم... مهدی تو فکر چزوندن من... از مهدی متنفرم... ولی من که به لطف این سرنوشت لعنتی قراره همسرش شم... نامردیه فکرم پیش محمد باشه... ولی چیکار کنم که این قلب و این فکر پیشش مونده و دیگه نمیشه پسش گرفت!
ساعت هشت و نیم بود و از بس طول و عرض بازار رو رفته بودیم و اومده بودیم پاهام از درد آتیش گرفته بود😖
فقط خرید آینه و شمعدونی مونده بود..
عین بقیه خریدا بدون هیچ دخالتی انتخاب رو به بقیه سپردم.
هیچ شور و اشتیاقی نداشتم!
فاطمه جلوی یه آینکه بزرگ قدی ایستاد و گفت: فائزه عکس بگیر از این زاویه ازم.
با دوربین عکسشو توی آینه انداختم و بهش لبخند زدم.
گوشیم توی جیب شلوارم شروع به لرزیدن کرد...
به بدبختی آوردمش بیرون و نگاهم مات شماره ای شد که پیام داده بود...
دستام میلرزید و به نفس نفس افتاده بودم چشمام پر از اشک شده بود و دهنم خشک...
صفحه پیام رو باز کردم و سریع چشمامو بستم... رد اشک گونه هامو گرم کرد... احساس مختلف توی قلبم سرازیر شد... ترس... عشق... هیجان... دیگه نمیتونستم تحمل کنم و چشمامو باز کردم و پیام رو خوندم😢
"سلام علیکم خانم جاهد
میخواستم تماس بگیرم ولی گفتم شاید... به هرحال اینجوری بهتره... خواستم هم بهتون تبریک بگم بابت ازدواجتون هرچند تاریخ دقیق رو نمیدونم و دعوتتون کنم برای شب بیست و نهم اسفند جشن عقدم... خوشحال میشم با خانواده و همسرگرامی تشریف بیارید... فاطمه جانم سلام میرسونه... خدانگهدار"
جریان خون توی رگام یخ بست... احساس سرمای شدیدی بهم دست داد... دستمو به دیوار گرفتم تا نیوفتم... بالاخره تموم شد... سرنوشت تلخ من سلام... عشق اول و آخر من خداحافظ!
°|♥️|°
#باراه_همراه_باشید
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
﷽
#خانمخبرنگار_و_آقایطلبه
#قسمت_نود_و_دوم
°|♥️|°
فاطمه به سمت من دویید و بغلم کرد که نیوفتم.
فاطی: وای خدا فائزه چیشدی؟!!
علیم دویید طرفم و با نگرانی گفت: چیشده آبجی عزیزم؟
مهدی داشت با تلفن حرف میزد که منو دید و قطع کرد و اونم اومد طرفم.
مهدی: چیشد؟؟؟
توان جواب دادن به هیچ کسو نداشتم... رمق بدنم رفته بود...
با کمک علی و فاطمه روی یه صندلی توی مغازه نشستم.
فروشنده یه لیوان آب داد بهم.
آب رو خوردم و خیره شدم به عکس خودم توی آینه...
علی و مهدی رفتن ماشین رو بیارین نزدیک تر و بعد ما بریم سوار شیم چون راه رفتن برام سخت بود..
فاطمه دستمو توی دستش گرفت و با بغض گفت: چیشدی عزیزدل خواهر؟!
به چشماش خیره شدم و گوشیمو توی دستش گذاشتم و آروم گفتم: بخون پیامو... کامل..
فاطمه پیامو خوند و با بهت نگاهم کرد و گفت: باورم نمیشه فائزه!
_باورت بشه خواهری... حتی جمله بندی و مدل پیام نوشتن خود محمده... به چی شک داری؟!
فاطی: آخه چرا این قدر تشابه... حتی تاریخ عقد...
_این از قسمت منه... از بخت سیاه منه... آخه خدایا به کدوم گناه داری مجازاتم میکنی..
فاطمه سرمو توی بغلش گرفت و گفت: فعلا به هیچی فکر نکن فائزه... خواهش میکنم... همه فکرارو بذار برای بعد... فعلا فقط آروم باش... برای اشک و اه فرصت زیاده... ولی الان خریده عقدته... نزار با خاطره بد تموم شه...باشه آباجی؟؟؟
_باشه!
علی زنگ زد و گفت سریع بیاید بیرون ماشینو بدجا پارک کردم.
رفتیم و سوار ماشین شدیم.
علی و مهدی جلو و من و فاطمه عقب نشستیم.
در جواب پرسشای اون دوتا بخاطر حال بدم فاطمه فقط گفت فشارم افتاده و خسته ام..
سرمو روی شونه فاطمه گذاشتم و هنذفری رو به گوشی وصل کردم و گذاشتم توی گوشم...
اولین آهنگی که پلی شد آهنگ شبیه تو حامد بود... همراه آهنگ شروع کردم به زمزمه و اشک ریختن...
طلبکار چی بودم... نمیدونم... عشقو نمیشد به زور قالب کسی کرد... این خبرم دیر یا زود باید از این و اون به گوشم میرسید... چه بهتر که از زبون خودش و با این بی رحمی شنیدم... شاید اینجوری واقعا بتونم فراموشش کنم...
محمدم...چه تفاهم تلخی... بیست و نه اسفند... من و تو هر دو عقد میکنیم... ولی من با پای سفره عقد کس دیگه ایم و تو هم کس دیگه ای!
چقدر تلخه سرنوشتم... چقدر تنهام...
چقدر احتیاج به یه آغوش امن دارم... آغوشی از جنس خدا... پاک و معصوم... مثل آغوشِ...
°|♥️|°
#باراه_همراه_شوید
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
﷽
#خانمخبرنگار_و_آقایطلبه
#قسمت_نود_و_سوم
°|♥️|°
وقتی رسیدیم خونه مستقیم رفتم توی اتاقم و گفتم میخوام بخوابم کسی مزاحمم نشه
روی تخت دراز کشیدم و اون پیام رو بار ها خوندم و گریه کردم... کمکم از خستگی خوابم برد.
.....
الان شیش روز از اون شب میگذره...
روزا پشت سرهم و با سرعت نور میگذشت و من هر لحظه بیشتر به این باور میرسیدم که کل زندگیم رو از دست دادم و هیچ راه بر گشتی ندارم... هر لحظه دلم میخواست سر همه داد بکشم و بگم این عقد مسخره رو نمیخوام... مهدی رو نمیخوام... در عوضی بودن مهدی شکی نیست ولی حتی اگه آدم خوبیم بود من بازم نمیخواستم...!
من فقط محمدو...
اه لعنت به من که هنوز بهش فکر میکنم... لعنت!
.....
امروز جمعه بیست و هشتم اسفنده... وسط حال خونه سفره عقد رو فاطمه و مامان چیدن و بقیه کارای باقی مونده رو هم همین امروز انجام میدن...
دلم آشوب بود... آرامش میخواستم.
محمد خوده آرامش بود...خدا آرامشم رو ازم گرفت...!
امروز میخوام قضیه مسافرتمون رو به بقیه بگم... از یه طرف فکر میکنم قبول کنن از یه طرفم میگم نه قبول نمیکنن...
آماده شدم و رفتم سمت گلزار شهدا...
پله های گلزار شهدا رو یکی یکی پایین رفتم و به سمت چشم که مزار شهید مغفوری بود متمایل شدم... کنار مزارش نشستم و کلی با شهید مغفوری درد و دل کردم... همیشه به محمد میگفتم دوس دارم مراسم عقدمون مزار شهید مغفوری باشه...
غروب شده بود و باید زودتر میرفتم خونه... باید درباره سفر حرف میزدم... باید با همه اتمام حجت میکردم... با مهدیم باید صحبت کنم... باید بهش بگم از من توقع عشق نداشته باشه...
امشب آخرین شب مجردیه... از فردا شب دیگه هیچ امیدی ندارم برای ادامه زندگیم... از ته دلم دعا میکنم زلزله بشه سیل بیاد جنگ بشه... فقط یه اتفاق بیفته که من بمیرم و این وسلط صورت نگیره... کاشکی تصادف کنم...
کاشکی خدا این قدر مجازات برای خودکشی نذاشته بود...
کفشامو در میارم و وارد مهدیه مسجد صاحب الزمان گلزار شهدا میشم... چادر سفید میپوشم و توی محراب مسجد نماز امام زمان میخونم... یا مولا خودت کمکم کن...
از محراب که بیرون اومدم تازه متوجه نقش و نگار قشنگ محراب شدم... دوربین رو بر میدارم و ازش عکس میگیرم... هی... گفتم دوربین... همین دور بین باعث آشناییم با محمد شد... چه روزای عجیبی زو گذروندم خدایا...
°|♥️|°
#باراه_همراه_شوید
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
﷽
#خانمخبرنگار_و_آقایطلبه
#قسمت_نود_و_چهارم
°|♥️|°
شب حدود ساعت هشت بود که رسیدم خونه.
ماشین رو پارک کردم و پیاده شدم.
کلید رو توی قفل چرخوندم و وارد خونه شدم.
خانواده خاله اینا و فاطمه خونه ما بودن همگی.
_سلام.
جمع جواب سلامم رو داد و منم رفتم توی اتاق تا لباس عوض کنم.
فاطمه اومد تو اتاقم و گفت: نمیخوای جریان مسافرت رو بگی؟
_چرا همین الان توی جمع میگم.
چادرم سفید مو پوشیدم و با فاطمه رفتیم بیرون و کنار بقیه نشستیم.
مامانم برای همه چای و کیک آوردن و مشغول خوردن بودن... حرفامو توی ذهنم سبک سنگین کردم و بعد با یه یاعلی شروع کردم سعی کردم با یه روحیه شاد حرفامو بزنم تا کسی مخالف نکنه و دلش نیاد شادیمو خراب کنه.
_خب راستش تا همه اینجان گفتم یه خبر مهم رو بهتون بدم.
علی: خب بفرمایید آبجی خانوم!
_من گفتم چون فرداشب عقد میکنم و پس فردا روز اول زندگی جدیدمه و سال نو هم هست بخاطر همین یکم پسنداز داشتم و با اون رفتم دوتا بلیط هواپیما گرفتم برای ساعت پنج صبح به اهواز که لحظه سال تحویل مناطق جنگی و پیش باشیم..
یه چند نفری با گیجی یه چند نفریم با لبخند داشتن نگام میکردن... مهدی یه لبخند عریض زد و گفت: ممنونم فائزه جان ولی ای کاش میذاشتی من حساب کنم. ولی خب بلیط برگشت با من اوکی؟
خاله ناهید پشت سر مهدی ادامه داد: عروس گلم فرشتس هنوز سر خونه زندگیشون نرفتن خودش اینجوری بفکر شوهرشه ولی خاله جان بهتر بود اولین سفرتون مهدی تورو مهمون میکرد!
_ببخشید ها شرمنده ولی من دوتا بلیط گرفتم برای خودم و فاطمه!
وای خدای من! قیافه خاله و مهدی اون لحظه دیدنی بود. بقیه هم تعجب کرده بودن ولی این دوتا... اصلا یه وضعی بود!
علی: حالا چیشده تصمیم این سفر دو نفره رو گرفتی؟ اونم کجا... جنوب!
یه بغض عجیبی اومد تو صدام:دلم گرفته از مردم شهر میخوام برم پیش شهدا حال دلم خوب شه...
اینو گفتم و با یه ببخشید سریع رفتم توی اتاقم... یه حال عجیبی داشتم انگاری میخواستم خفه شم... سریع پنجره رو باز کردم تا هوا جا به جا شه و چادرم رو در آوردم... پشت میز تحریرم نشستم و لب تاب رو باز کردم... عکسای دوربین رو ریخته بودم روش... داشتم بین عکسا دنبال یه عکس خاص میگشتم... عکسی که مال هفت ماهه پیشه... توی خلوت شب وسط کوچه... از یه لبخند قشنگ....
بالاخره پیداش کردم... عکسی که اون روز از لبخند محمد گرفتم... شاید گناه کار باشم... شاید پست باشم... شاید خیانتکار باشم... ولی چه من شوهر کنم چه اون زن بگیره... من تا ابد تو فکرشم... من تا ابد عاشق خودش و لبخندشم... نمیتونم از تنها چیزی که از محمد برام مونده دل بکنم... این عشق رو نگه میدارم تا آخر عمر!
°|♥️|°
#باراه_همراه_شوید
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
﷽
#خانمخبرنگار_و_آقایطلبه
#قسمت_نود_و_پنجم
°|♥️|°
از روی صندلی بلند شدم و تا دم در رفتم....
دوباره برگشتم....
دوباره رفتم..
حالم عجیب بود...
دلم میخواست فریاد بکشم...
یاد کسی که لبخندش بهشت خدا بود برام داشت دیوونم میکرد....
تسبیحش دستم بود و مرغ آمینش گردنم...
نه.... اینجوری نمیشه... باید امشب با مهدی صحبت کنم... دیگه سکوت کافیه!
لب تاب رو بستم و چادر سفیدم رو پوشیدم و از اتاق رفتم بیرون.
_ببخشید آقا مهدی میخواستم باهاتون صحبت کنم تنها. میشه بیاید یه لحظه توی اتاقم.
همه با تعجب هم دیگه رو نگاه میکردن... اولین بار بود تو این دو سه ماه نامزدی میخواستم مثل آدم باهاش حرف بزنم.
مهدی عین چیز سرشو انداخت پایین و اومد تو اتاقم... اگه محمد بود الان حتما از بابا اجازه میگرفت بعد میومد...
روی صندلی نشست و منم روی تختم.
مهدی: عجبا ضعیفه بالاخره یادت افتاد یه آقا هم داری باید باهاش صحبت کنی!
_اولا ضعیفه خودتی و اون...! دوما تو هنوز هیچ کاره من نیستی! سوما اگه میخوای حرص منو در بیاری و حرف الکی بزنب برو بیرون!
مهدی: هی خانوم خانوما! دیگه خیلی داری تند میری..
_من همینم کلی اخلاق بد دیگم دارم. میخوای بخوا نمیخوای نخوا..
مهدی: فعلا که میخوام. خب حرفتو بزن منتظرم!
_ببین... من محمدجواد رو دوس دارم!
مهدی: میدونم.
با حرص گفتم: خب وقتی میدونی چرا میخوای باهام ازدواج کنی؟؟؟
مهدی: خب معلومه چون دوست دارم.
_ د آخه آدم بی عقل من دلم پیش اونه فکرم پیش اونه عشقم اونه... از توهم... از توهم متنفرم... واسه چی میخوای هم زندگیه خودتو خراب کنی هم من؟!
مهدی: من با همین شرایطم میخوامت. حالا بازم حرفی داری؟!
با حرص از جام بلند شدم و رو به روش ایستادم و با یه حالت خط و نشون کشیدن گفتم: پس خوب حواستو جمع کن ! تو زندگی نه از من توقع عشق داشته باش نه توجه! قلب و ذهنمم همیشه پیش محمدجواده پس بدون بهت خیانت میکنم! حالام از اتاق من برو بیرون!
مهدی بلند شد و بهم نزدیک شد و گفت: فقط بذار عقد کنیم لجباز خانوم... کاری میکنم که از به دنیا اومدنت پشیمون شی!
_من همین که زن تو بشم از زندگیم پشیمون میشم!
مهدی از اتاق بیرون رفت و در رو با ضرب بست
به دیوار تکیه دادم و نشستم... حالم بد بود..
°|♥️|°
#باراه_همراه_شوید
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
﷽
#خانمخبرنگار_و_آقایطلبه
#قسمت_نود_و_ششم
°|♥️|°
حالم اصلا خوب نبود... بعد کلی گریه از سرجام بلند شدم و از در اتاق رفتم بیرون... فاطمه داشت میگفت بهتره چیدمان سفره عقد رو یکم عوض کنن و این خیلی قدیمی شده... بی توجه به حرفاشون از کنارشون رد شدم و رفتم روی حیاط... باد توی چادرم میپیچید و حس قشنگی بهم دست میداد...
"فائزه...
به سمت صدا برگشتم.
بابام پشت سرم وایساده بود و داشت نگاهم میکرد...
بابا: فکر میکنی خیلی پدر بدیم...نه؟
سکوت کردم.
بابا: هر پدری آرزوشه عروسی دخترشو ببینه... هر پدری دوس داره توی این روز دخترش خوشحال باشه... هیچ پدری نمیخواد دخترشو بدبخت کنه... من خیلی دوس داشتم فردا مردی که کنار تو میشینه محمدجواد باشه... میدونم اون روز خیلی خوشبخت میشدی... میدونم... ولی الانم بدبخت نمیشی... مهدی تورو دوس داره بابا
_بابایی.. دل من این وسط مهم نیست؟
بابا با تعجب و شک پرسید: نکنه دل تو پیش محمدجواده؟
_نه! ولی مهدیم تو دلم نیست... به هیچ وجه!
بابا: مهدی پسر خوبیه!
_بابا اون شیطان رجیمه! شما نمیشناسیدش بخدا همیشه جلو همه خوب خودشو نشون میده ولی جنسش خرابه بابا!
بابا: ولی دوست داره و بخاطر همین دوس داشتن داره بچه بازیاتو تحمل میکنه!
_بابا..
بابا: هیچی نگو... ولی بدون با مهدی خوشبخت میشی... هم از لحاظ مالی هم عاطفی کاملا ساپورتت میکنه... بیشتر از این میخوای؟
_بابا! یعنی زندگی اینه؟؟؟ یکی پول داشته باشه و دوسم داشته باشه؟؟؟
بابا: مگه غیر اینه؟ دیگه چی میخوای؟
_بابا پس من چی؟؟؟؟ من نباید دوسش داشته باشم؟؟؟
بابا: عشقی که بعد ازدواج به وجود میاد پایدار تره
_کی گفته؟؟؟
بابا: به چشم دیدم. عشق خودتو به محمدجواد یادت رفته؟ زودگذر...
_بابا ولی...
بابا: ولی نداره... فردا مراسم عقدته... نکنه میخوای اینم بهم بزنی؟
بغض کردم و از کنار رد شدم و رفتم تو همینجور که وارد خونه شدم.
خاله ناهید: عروس خانم بیا ببین کدوم رنگ تور قشنگ تره آویزون کنیم..
_ببخشید من خستم خوابم میاد.
اینو گفتم و رفتم توی اتاقم.
چادرمو در آوردم و با دوربین توی آینه اتاق از خودم آخرین عکس مجردی رو گرفتم.
هه... حتی تو این بدبختیم دست از دوربین بر نمیدارم!
°|♥️|°
#باراه_همراه_شوید
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
﷽
#خانمخبرنگار_و_آقایطلبه
#قسمت_نود_و_هفتم
°|♥️|°
صبح زود با تکونای دست فاطمه بیدار شدم.
فاطی: عروس خانم خواب آلو نمیخوای بلند شی؟
روی تخت نشستم و خمیازه کشیدم.
کش و قوصی به بدنم دادم و اومدم دوباره دراز بکشم که صدای جیغ مامانم بلند شد..
مامان: پاشو زود باش برو حموم هنوز هیچ کار نکردی زود بااااش!
حوصله دعوا و کل کل نداشتم.
با چشمای نیم باز بلند شدم و رفتم حموم...
موهامو با کمک فاطمه خشک کردم و بالای سرم بستم.
مامان: بالاخره نمیخوای این لباس عقد متفاوتت رو نشون بدی؟!
_میترسم خودمو لباسمو باهم از در خونه بندازی بیرون مامانی!
مامان: زود باش نشون بده وگرنه من میدونم و تو!
بالاخره بعد این همه مدت از لباس عقدم رونمایی کردم.
مانتو آبی کاربنی با که یقه و کمرش با پارچه گلگلی آمیخته شده بود و روسری آبی کاربنی... اول که مامانم لباس رو دید کلی حرص خورد و زد تو صورتش که این چیه پوشیدی و آبرومو میبری ولی بعدشم که دید حرص خورنش الکیه و من کاری نمیکنم بیخیال شد ولی کلی ناسزا داد...
هرچیم گفت بپوش ببینم توی تنت میاد یا نه گوش نکردم و گفتم حالا شب میبینی...
امروز روز عقد محمده... امروز محمده من میشه مال فاطمه... امروز زندگیمو ازم میگیرن!
چی میشد من امروز جای فاطمه کنار محمد بودم...
چی میشد اون جای مهدی کنار من بود...
حالم خراب بود... کاشکی این دم آخری میشد به محمد بفهمونم من بخاطر چی رفتم... ولی فاطمه چی... نکنه زندگیش خراب شه... اصلا غرور خودم چی... لحظه آخر چی بیام بگم... نمیخوام روز عقدش با عذاب وجدان بگذره... نمیخوام مثل یه موجود اضافی فقط باشم براش... اه...
ولی کاش میدونست... میدونست بخاطر اون چجوری از خودم و دلم گذشتم... کاشکی میدونست...
غیر ارادی گوشیمو برداشتم یه اس نوشتم:
"سلام.
آقاسید حالت چطوره... من که ازت گذشتم بخاطر خوشبختیت... تنها آرزوم خوشبختیته.."
متن پیام رو خوندم و دوباره پاک کردم این بار نوشتم: "سلام آقای حسینی تبریک میگم عقدتون رو ان شالله خوشبخت بشید"
دوباره متن پیام رو پاک کردم... این بار نوشتم:
"محمدم... دوست دارم.."
دستم رو روی سند زدم و چشامو بستم!
°|♥️|°
#باراه_همراه_شوید
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
﷽
#خانمخبرنگار_و_آقایطلبه
#قسمت_نود_و_هشتم
°|♥️|°
دستم که روی سند خورد گوشی رو گذاشتم روی میز جلوم و چشامو بستم و گوشامو عین بچه هایی که خراب کاری میکنن گرفتم..
لرزش گوشی روی میز باعث شد چشامو باز کنم و نگاهش کنم
"پیام ارسال نشد"
شارژ نداشتم و پیام نرفته بود... نفس راحتی کشیدم و این بار ایمان آوردم یه حکمتی تو کاره... خدایا ببین من خواستم حرف دلمو بگم خودت نذاشتی!
ساعت یازده ظهر بود و به اصرار فاطمه و مامانم روی صندلی جلوی آینه نشستم تا فاطمه آرایشم کنه..
این اولین بار بود که داشتم آرایش میکردم...
فاطمه یه آرایش ملایم روی صورتم پیاده کرد.
چون هیچ وقت آرایش نمیکردم خیلی فرق کردم و متفاوت شدم.
مانتو کابی و روسری ستش ر پوشیدم و به خودم توی آیینه نگاه کردم.
خوب بود... بهم میومد.
کاشکی محمد من و اینجوری میدید..
یه شاخه گل سرخ از روی گلدون روی میز برداشتم و از اتاق رفتم بیرون...
آقایون نبودن و خانوما سخت مشغول کار بودن... هیچ وقت فکرشو نمیکردم اینجوری تموم شه... همه آرزوهام بر باد رفت... زندگیم تموم شد... جوونیم سوخت... عشقم مرد!
رفتم روی حیاط و وایسادم.
داشتم آسمون رو نگاه میکردم و به دیوار تکیه داده بودم.
هی خدا... من تن دادم به تقدیر... ولی میدونم راه سختی در پیش دارم... شاید سخت تر از همه روزایی که گذروندم...
"فائزه...
به پشت سرم نگاه کردم.
فاطمه بود که گوشیم دستش بود..
فاطی: بیا این گوشیت خودشو کشت... یه دختره کارت داشت گفتم نیستی... گفت بگو حتما باهام تماس بگیره!
_باشه ممنون.
به آخرین شماره گوشیم نگاه کردم.
خدای من این که فاطمه بود...
°|♥️|°
#باراه_همراه_شوید
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
﷽
#خانمخبرنگار_و_آقایطلبه
#قسمت_نود_و_نهم
°|♥️|°
پاور گوشی رو زدم و گذاشتم روی لبه دیوار کوتاه کنارم
دوباره زنگ خورد... دوباره شماره فاطمه افتاد...
تماسش رو رد دادم.
مثلا میخواست چی بگه... چه حرف تازه ای داشت... غیر اینکه بکوبه تو سرم که امشب داره میشه زن محمد... مگه غیر نابود کردن من با حرفاش کار دیگه ای میتونست داشته باشه...
گوشی توی دستم لرزید و صفحش روشن شد
برام پیام فرستاده بود.
ترسیدم بخونمش... ترسیدم باز حرفاش قلبمو بسوزونه... باز نفسو تو سینم حبس کنه... ترسیدم باز غرورمو بشکنه...
دو دقیقه بعد دوباره زنگ زد و من جواب ندادم... یه حس عجیبی میگفت پیامشو بخون... آخرشم پیام رو باز کردم و خوندم. نوشته بود:
"فائزه خواهش میکنم تا دیر نشده جواب بده."
چی دیر نشده؟؟؟
شمارشو گرفتم ولی این گوشی لعنتی شارژ نداشت
دوباره زنگ زد.... این بار سریع جواب دادم.
_سلام.
فاطمه با یه صدای عصبی گفت: چرا جواب نمیدی؟ سه ساعته دارم زنگ میزنم!
_ببخشید من دستم بند بود.
فاطمه: دستت بند نبود... ترسیدی... مثل همیشه ترسیدی... از رو به رو شدن و جنگیدن ترسیدی... از حرف زدن ترسیدی... همیشه ترسیدی و عین آدمای احمق رفتار کردی...
_ببین فاطمه خانوم حرف دهنتو بفهم! دیگه داری زیادی تند میری!
فاطمه فریاد کشید: لعنتی چرا ترسیدی؟؟؟ چرا با کنار کشیدنت گذاشتی این بازی تا اینجا پیش بره؟؟؟ چرا؟؟؟ چرا واینستادی حقتو ازم بگیری؟؟؟ چرا به همه نگفتی چرا رفتی؟؟؟ با شک و صدایی که میلرزید گفتم: داری از چی حرف میزنی...؟
فاطمه: من بهت دروغ گفتم... همه چیز یه بازی بود... یه بازی کثیف... قربانی این بازیم همه مون شدیم... من... تو... جواد...(زد زیر گریه) احساس میکردم قلبم نمیزنه... بدجور یهویی گفت... شک بدی بهم وارد شده بود... گل سرخ از توی دستم افتاد روی لبه ی دیوار
فاطمه: فائزه... چرا حرف نمیزنی؟
ابین دندونام که بهم قفل شده بود به زور باز کردم. _چ...چی...گ...ف...ت...ی؟...در...و...غ...ی...عنی...چی...؟
فاطمه: یعنی همش دروغ بود... یه بازی بود... برای اینکه پسری رو به دست بیارم که از بچگی عاشقش بودم....
جریان خون توی رگای بدنم از حرکت افتاد... به خودم که اومدم دیدم تنها چیزی که از پشت تلفن داره رد و بدل میشه صدای گریه من و فاطمه اس... قدرت اینو نداشتم حتی فکر کنم... فقط داشتم دیوونه میشدم
°|♥️|°
#باراه_همراه_شوید
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
﷽
#خانمخبرنگار_و_آقایطلبه
#قسمت_صد
°|♥️|°
فاطمه دوباره شروع کرد به حرف زدن: فائزه... من اون همه بازی کردم... اون همه دروغ گفتم... اون همه توطعه کردم... همه اینا برای به دست آوردن جواد بود... جوادی که از بچگی دوسش داشتم ولی اون همیشه منو مثل خواهر خودش دید...
فائزه من تورو از جواد گرفتم و هرکاری که در توانم بود برای خراب کردن تو جلوش و عزیزکردن خودم کردم... ولی نشد... نشد فائزه... نشد... عاشق نشد
اون تورو میخواست... اون رو میخواد... اون از تو دست نمیکشه دختر... من فقط شیش ماه تموم زندگی رو به کام هممون تلخ کردم... تو هر چه قدر سختی کشیدی جواد ده برابر کشید...
منم این وسط شدم کسی که آب شد با آب شدن جواد... دیگه نتونستم ادامه بدم فائزه... تو رو نگاه کردم و خودمو... تو بخاطر عشقت به جواد همه چیت گذشتی... ولی من بخاطر عشقم به جواد از همچی گذشتم... تو همه چیت جواد بود که ازش گذشتی... ولی من از همه چی که انسانیت و شرف و معرفت و دین و ایمون بود گذشتم...
فائزه ما هر سه مون توی این بازی باختیم... هیچ کس به خواسته هاش نرسید... فقط...
با صدای پر از گریه گفتم: فقط چی؟!
فاطمه: فقط مهدی برد!
به معنای واقعی کلمه شک بهم وارد شد... یعنی چی... این داره چی میگه...
باتردید پرسیدم: کدوم مهدی؟!
فاطمه: همون آشغالی که امشب قراره کنار بشینه سر سفره عقد... همون پسرخاله عوضیت... من و اون تو دانشگاه نیشابور همکلاسیم... به طور اتفاقی فهمیدیم که چیکار همدیگه ایم... از عشقم به جواد گفتم و اون از عشقش به تو... مهدی گفت میخوای به دستش بیاری؟ گفتم اره... گفت پس بیا یه بازی رو شروع کنیم که هردومون به عشق بچگیمون برسیم... بهم گفت باید جواد رو جلوت خراب کنم... فکر نمیکردم موقعیتش به این زودی جور شه ولی یه شب بهم زنگ زد... گفت فائزه اومده قم... سریع بلیط بگیر با اولین پرواز برو قم... همه حرفایی که بهت زدم نقشه مهدی بود... اون حتی میدونست دقیقا تو تو چه ساعتی کجایی و منو میفرستاد همونجا... مهدی گفت چه ساعتی حرمی منم به خاله گفتم حرم میخوام اونم جواد و مجبور کرد شب منو بیاره حرم... توی حرمم مهدی گفت مطمئن باشم تو میای جلو و ازم میپرسی من کیم... منتظرت بودم... مهدی گفته بود تورو میشناسه... گفته بود تو هیچ حرفی به جواد نمیزنی و همه چیز رو تموم میکنی... گفته بود باید اعتماد به نفستو نابود کنم... موفقم شدم... همه چیز طبق نقشه ما پیش رفت... منم همش داشتم سعی میکردم جوادو عاشق خودم کنم...
_ببخشید یه لحظه..
صدای مرد اومد چادرمو پوشیدم...
_خب...
°|♥️|°
#باراه_همراه_شوید
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
﷽
#خانمخبرنگار_و_آقایطلبه
#قسمت_صد_و_یکم
°|♥️|°
تا اینکه یه شب مهدی زنگ زد و گفت سریع زنگ بزنم به تو و خبر نامزدیمونو بدم چون تو میخوای به جواد زنگ بزنی و همه چیزو بگی... منم زنگ زدم بهت... بازم جلوتورفته بودم... مهدی گفت برای ضربه آخرم شده با گوشی جواد بهت اس بدم و نامزدی دعوتت کنم... فائزه من همه این کارارو کردم... ولی فقط روز به روز خودم داغون شدم با دیدن داغون شدن جواد از عشق زیادش به تو... فائزه این وسط فقط مهدی به هدفش رسید...
فاطمه سکوت کرد...
_باورم نمیشه... تمام مدت همه چیز بازی بود... تمام بدبختیام... تموم زجر کشیدنام... چرا الان داری میگی لعنتی؟؟؟ چرا الان؟؟؟
فاطمه: طلبکار من نباش... تخصیر خودته که پا پس کشیدی... من همینم که الان دارم بهت میگم خودش خیلیه... میتونستم بعد عقدت بهت بگم که دیگه راه برگشتی نداری.... یا حتی بهت هیچ وقت نگم... ولی بهت گفتم قبل اینکه زندگیت کامل خراب شه... فائزه... این عقدو بهم بزن... آبرو اون مهدی عوضی رو جلوی همه ببر... تورو خدا دلت به حالش نسوزه... اون خیلی عوضیه... فائزه یه کاری کن... فائزه نباید امشب بشینی سر سفره عقد اون مرد...
_فعلا همه چیزو بزار کنار... فقط بگو محمدم الان کجاست؟
فاطمه: دیشب اومد کرمان... الانم اونجاست... نمیدونم کجا رفته... فائزه یه کاری کن... تورو خدا یه کاری کن!
به خودم اومدم... خیلی دیر شده... غروب شده بود...
_من باید برم... باید برم جلوی این اتفاقو بگیرم....
فاطمه: برو تورو خدا... اینم بدون هر شاهدی که خواستی من هستم... فقط نذار زندگی دوتاتون بسوزه...
گوشی رو قطع کردم و خم شدم و گوشه چادر سفیدم که سرم بود رو بوسیدم... اینو شب اول خواستگاری برام آورده بود...
از حیاط رد شدم و وارد خونه شدم.متعجب به چشمای سرخ و متورمم خیره شده بودن... به بابا نگاه کردم.
_بابا میشه بیاید اتاقم باید باهاتون حرف بزنم.
بابا: چرا صدات اینجوری شده؟ چرا گریه گردی؟
°|♥️|°
#باراه_همراه_شوید
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
﷽
#خانمخبرنگار_و_آقایطلبه
#قسمت_صد_و_دوم
°|♥️|°
_شما بیاید من بهتون توضیح میدم.
وارد اتاقم شدم و بابا پشت سرم اومد تو و در رو بست
_بابا... باید همین الان این مراسم عقد رو بهم بزنیم.
بابا با خشم فریاد کشید: چی داری میگی؟؟؟؟؟
_بابا...بابا...بابا بخدا این دفه دیگه الکی نیست... بابا به جون خودت... به جون مامان... به جون محمدجواد دارم راس میگم...
بابا: به جون محمدجواد؟؟؟ !
_آره بابا به جون محمدجواد... بابا مهدی یه آدم عوضیه.... بابا همه بدبختیامون این مدت زیر سر مهدی بود!
بابا: دختر گریه نکن مثل آدم حرف بزن بگو چیشده؟!
رو به روی بابا نشستم و با گریه همه چیزو براش تعریف کردم.... همه چیزو... از سفر قم تا همین الان... و همه حرفای فاطمه رو....
بابا با شک گفت: فائزه نکنه این حرفایی که این دختره زده دروغ باشه...
تا اومدم جواب بابارو بدم کل زنای فامیل ریختن توی اتاق
مامان: زود باش مادر این چادرو بپوش بیا بشین سر سفره عقد عاقد اومده..
خاله ناهید: زود باش عروس گلم مهدی منتظره!
عمه: دختر تو چرا چشمات این قدر قرمزه؟!
به بابا نگاه کردم... اونم داشت نگاهم میکرد... نمیخواستم بازم با آبروش بازی کنم... با بغض صداش کردم: بابا!
بابا: شماره اون دختره رو بده و خودتم برو بشین سر سفره عقد!
گوشیم رو دادم به بابا و چادری که مامان داد و سر کردم و با خانوما از اتاق رفتیم بیرون روی صندلی کنار مهدی نشستم و به سفره عقد خیره شدم.
منتظر بودم... منتظر بابا بودم... مطمئن بودم اون نمیذاره من بدبخت شم...
نم نم اشکام روی صورتم می بارید و سعی داشتم چادر رو تا آخرین حد ممکن پایین بکشم... برخلاف تصورم بابا بعد یه ربع اومد و کنار عاقد روی صندلی نشست و گفت شروع کنید حاج آقا.
همه امیدم زره زره با اشکام ریخت..
عاقد: دوشیزه مکرمه منوره عروس خانوم خانم فائزه جاهد بنده وکیلم شمارو به عقد دائمی آقا داماد مهدی ترابی در بیاروم؟ آیا بنده وکلیم؟
فاطمه با خنده گفت: عروس رفته گل بچینه..
همه شروع کردن به کف زدن و کِل کشیدن
عاقد بار دومم گفت و این بار با جواب خانم که گفت عروس رفته گلاب بیاره رو به رو شد... عاقد درحال خوندن خطبه برای بار سوم بود و من درحال جون دادن که نگاهم به قرآن توی دست مهدی افتاد... بدون اینکه نگاهش کنم قرآن رو از دستش گرفتم توی دستم و باز کردم..
عاقد گفت: برای بار سوم عروس خانم بنده وکلیم؟
از پشت چشمای تر و پر از اشک سعی کردم یه خط از قرآن رو بخونم.
نگاهم روی خط اول صفحه خیره موند.
"و توکل علی الله و کفی بالله وکیلا"
°|♥️|°
#باراه_همراه_شوید
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
﷽
#خانمخبرنگار_و_آقایطلبه
#قسمت_صد_و_سوم
°|♥️|°
تو دلم همه چی رو به خدا سپردم و گفتم الهی به حق علی... 🤲
یدفه گوشی مهدی زنگ خورد،
تا صفحه گوشی شو نگاه کرد یواشکی گذاشت در گوشش و گفت چیه؟
_صدای ضعیف و نامفهوم یه خانم بود،
رنگ مهدی مثل گچ سفید شد
یه مکثی کرد و یه نگاه به بابام کرد، بابام مثل میرغضبا نگاهش می کرد
یدفه شروع کرد به سرفه کردن و خودش رو انداخت روی زمین
خاله پرید جلو با مشت به پشت مهدی میزد و قربون صدقش میرفت...
یهو مهدی مثل زامبیا با سرفه های بلند داد زد آمبولانس آمبولانس... 🗣️
ولوله ای شد و همه فراموش کردن که جریان عقد چی شد و منو عاقد رو فراموش کردن...
فامیلا زیر بغل مهدی رو گرفتن بردن بیرون تا هواش عوض بشه
بابا دستمو گرفت برد تو اتاق، کلید ماشینو گذاشت تو دستمو گفت:بدو محمدت سر قبر شهید مغفوریه!!!
من حاج و واج موندم که چی شده!
مطمئن شدم بابا یه حرکتی زده،
چون هیچ بابایی حاضر نیست شاهد بدبختی بچش باشه
(بعدها فاطمه بهم گفت که بابام اونو تهديد کرده که به مهدی زنگ بزنه بگه که بابام پلیس خبر کرده و به محض جاری شدن عقد آبرو براشون نمیزاره
و بخاطر کارهایی که کردیم شکایت میکنه و طلاق دخترشو میگیره
و چون عقد جاری شده باید نصف مهریه دخترشو که حدودا ی میلیاردی میشد رو هم میگیره)
دست بابامو بوسیدم و چادر مشکیمو سرم کردمو مثل گلوله دویدم سمت ماشین
به هر بدبختی بود رسیدم گلزار شهدا
تو پاگرد اول پام نامردی نکردو پیچ خورد و نقش زمین شدم
یه دفعه یاد ماجرای زمین خوردن قبلی افتادم،
خلاصه دردمو فراموش کردمو با هر زوری بود پاشدم و بقیه پله هارو با دو اومدم پایین و به طرف قبر شهید مغفوری رفتم.
محمد پشت به من نشسته بود... همه جا تاریک بود و صدای دعای کمیلی که از مهدیه مصلی میومد سکوت شب رو میشکست... چند قدم به طرف جلو برداشتم و ایستادم.
مردد بودم برای صدا کردنش... میترسیدم... بعد شیش ماه میخواستم اسمشو صدا بزنم..
_محمد...
محمد مثل فنر از جاش پرید و به طرف من برگشت... نگاهش توی نگاهم گره خورد... دیگه مثل وقتی که نامحرم بودیم نگاهشو ازم نگرفت... خیره شده بود به چشمام و من مست چشماش بودم... شاید این تاریکی شب باعث شد بهتر ببینم... چماش قهوه ای روشن بود نه عسلی... خدای من... چه رنگ فوق العلاده ای... یه قدم به محمد نزدیک شدم و اون ثابت سرجاش وایساده بود... چشمام پر از اشک بود و گلوم پر از بغض... فقط یه تلنگر کافی بود تا مثل بارون ببارم... صدای محمد شد همون تلنگر...
محمد: فائزه...
با صدایی که میلرزید گفتم: جانِ فائزه!
محمد با صدایی پر از بغض: باهاش ازدواج...
_نه! نه محمد!
محمد: پس چی...؟
_محمد باید بهت توضیح بدم... خیلی چیزا هست که نمیدونی...
محمد پشت کرد بهم و نشست سرمزار شهید گمنامی که کنار شهید مغفوری بود... با فاصله کنارش نشستم و میون گریه هام شروع به حرف زدن کردم...
_یکی بود... یکی نبود....
و شروع کردم به گفتن همه چیز...
°|♥️|°
#باراه_همراه_شوید
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
﷽
#خانمخبرنگار_و_آقایطلبه
#قسمت_صد_و_چهارم
°|♥️|°
همه چیزو براش تعریف کرده بودم و یه نفس راحت کشیدم...سرم رو بالا آوردم و به چشمای غرق اشک محمد خیره شدم..
محمد: چرا... مگه این دنیا چقدر ارزش داره... لعنت به من که نفهمیدم چرا فاطمه این قدر دور و برم میچرخه این چند وقت... لعنت به من که اون مهدی عوضی میخواست زنمو ازم بگیره... آخه خدایا چرا... اونا همه به کنار... تو چرا فائزه...چرا بهم نگفتی فائزه... چرا.... فائزه چطور تونستی با یه حرف دروغ قضاوت کنی و حکم بدی... فائره چرا بهم اعتماد نداشتی؟!
با صدایی لرزون و کلماتی مقطع گفتم: محمد... من شرمنده ام... من... و... ببخش... محمد... من...بد...کردم ولی... ولی تو چرا... چرا بهم دروغ گفتی اون روز توی پارک... چرا توی حرم به اسم کوچیک صداش کردی... چرا...
محمد: فائزه بخدا اون روز من بهت دروغ نگفتم... اون من نبودم... فائزه بخدا اون شیطان بود که بهت دروغ گفت... فائزه فقط ترسیدم ناراحت شی... زودرنج بودی فائزه... ترسیدم فاطمه از بچگی برام خواهر بود... هیچ حسی بهش نداشت... اگه گفتم فاطمه هیچ قصد و غرضی نداشتم... باورم کن...
_باورت دارم محمدم!
محمد گوشه چادرمو گرفت و سرشو گذاشت روش و شروع به گریه کرد... با صدای بلند...
گریه هاش داشت قلبمو له میکرد..
_محمد... تورو خدا... گریه نکن!
هردو ایستادیم... این بار با کفش پلنه بلند تا وسط گردنش بودم... محمد سرشو بالا گرفت و خیره شد به چشمام... قرص ماه کامل بود و نورش افتاده بود روی صورت محمد... نور ماه خدا صورت ماه منو روشن کرده بود... محمد بهم نزدیک تر شد و زمزمه کرد: دوست دارم فائزم...
گرم شدم از گرمای حرفش و به خلصه شیرینی فرو رفتم.. اشک شوق از چشمام می بارید و سعی کردم تمام عشقمو توی صدام بریزم و آروم گفتم: منم..
°|♥️|°
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
﷽
#خانمخبرنگار_و_آقایطلبه
#قسمت_صد_و_پنجم
°|♥️|°
امروز بیست و پنجم فروردینه و قشنگ ترین روز زندگیه من و محمدم..
روی صحن حرم حضرت معصومه نشسته بودیم و باباجون (بابای محمد) داشت خطلبه عقد مارو میخوند... همه چشم ها گریون بود و لبا خندون... همه میدونستن که ما برای به هم رسیدن چقدر سختی کشیدیم... چقدر اتفاق برامون افتاده و چجوری طوفان حوادث رو سر کردیم... من و همه آدمای اون جمع به این باور رسیده بودیم که تا خدا نخواد حتی یه برگم از درخت کنده نمیشه... خلق خدا هرکاری کردن برای کنارهم قرار نگرفتن من و محمد... ولی عشق من و اون آسمونی بود... دست خدا مارو بهم رسوند... رسوند تا به همه بفهمونه نگاه خدا روی تک تک بنده هاش به یه اندازس و اگه اون مقدر کنه هیچ نیرویی نمیتونه باهاش مقابله کنه... من امروز بودمو کنار محمد مدیون دستا و نگاه اونیم که شاهد گریه های دوتامون بوده...
باباجون برای بار سوم خطبه رو خوند:
برای بار سوم دوشیزه مکرمه منوره عروس خانم فائره السادات جاهد یا بنده وکلیم شما را با مهریه چهارده سکه تمام بهار آزادی ، چهارده شاخه گل نرگس ، یک سفر کربلا به عقد آقا داماد سید محمدجواد حسینی در بیاروم بنده وکیلم؟
قلبم تکی سینه میکوبید و تموم بدنم از گرمای عشق میسوخت... دستم رو روی دست محمد گذاشتم و آروم زمزمه کردم:
"...الهی به امید تو..."
_با اجازه از محضر آقا امام زمان و بی بی حضرت معصومه... بله.
صدای صلوات همه بلند شد و من و محمد به چشمای هم خیره شدیم
محمد دست منو توی دستش گرفت و رینگ ساده نقره ای رو به انگشت حلقم کرد..
سرشو به سرم نزدیک کرد و از روی چادر سرمو بوسید.
بعد زیارت بی بی سوار ماشین شدیم و بی خبر از همه مهمونا زدیم به دل خیابونای شلوغ قم... و حرکت کردیم به سمت جمکران بی کران انتظار... تا زندگیمونو امام زمانی شروع کنیم ظبط ماشین روشن شد و صدای حامد کل فضا رو پر کرد...
"چه صاف و ساده شروع صد
چه عاشقونه و زیبا
حکایت دوتا عاشق
حکایت دوتا دریا
میباره نقل ستاره
از آسمون شبستون
ستاره ریسه میبنده
تو کوچه و تو خیابون
زلال آیینه نور نگین آیه نوره
همون که مهریه اش آبه
همون که سنگ صبوره
برکت این زندگی تا ابد موندگاره
آیه به آیه محبت تو سفره میباره
آسمون خونه امشب عجب نوری داره
بابارون بابارون ستاره
دامن خورشیدو ماه و گرفته فرشته
دست خدا این دویارو برا هم سرشته
ساقی و کوثر که باشن همونجا بهشته
این بهترین سرنوشته"
°|♥️|°
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
۰﷽
#خانمخبرنگار_و_آقایطلبه
#قسمت_صد_و_ششم
#پایان
°|♥️|
همونجور که با عجله داشتم بند کفشامو میبستم یه جیغ بنفش کشیدم و گفتم: محمدددددد! دیر شد بیا..
محمد کفشاشو پوشید و گفت: الهی فدات شم خانومم اومدم چرا این قدر عجله میکنی آخه؟!
_محمد مراسم تموم شد زود باااااش بیااااااا!
محمد با خنده دستمو گرفت و بوسید و گفت: بشین بریم فرمانده..
وقتی به محل اجرا رسیدیم فوق العلاده شلوغ بود
_وای محمد... بنظرت میتونیم حامدو ببینیم؟!
محمد: معلومه که میتونیم ببینیم عزیزدلِ محمد!
_آخه تو این شلوغی چجوری ببینیم...
محمد: من حتی بهت قول میدم باهاش عکسم بگیریم. خوبه زندگیم؟
_راس میگی ؟!
محمد: معلومه که راس میگم خانمم!
_ممنون آقایی..
از ماشین پیاده شدیم و به بدبختی از بین جمعیت عبور کردیم و رفتیم داخل تا مراسم شروع شه... جمعیت فوق العلاده زیاد بود... حامد روی سن اومد من و محمد همزمان لبخند زدیم...
یکی یکی آهنگ هایی که میخوند برای من و محمد و پر از خاطره بود و باهاش همخونی میکردیم... به خودم که اومدم چشمام خیس اشک بود..
محمد چشمامو بوسید و باهم از سالن بیرون رفتیم.
به پیشنهاد محمد توی ماشین نشستیم تا دور حامد خلوت شه و سوار ماشین شه که بره
تقریبا یک ساعت طول کشید و حامد سوار ماشین شد و حرکت کرد.
محمد پشت ماشینش راه افتاد.
یکم که دور شدیم حامد با صدای بوق ممتد محمد بغل پارک کرد و ماهم پشت سرش..
با هیجان هردو از ماشین پایین اومدیم و به طرف ماشینش رفتیم.
_سلام آقای زمانی!
محمد: سلام آقا حامد..
حامد: سلام وای سکته کردم گفتم معلوم نیس چیشده یه ماشین از موقع حرکت دنبالمه! داشتم اشهد میخوندم گفتم الانه که ترورم کنن!
من و محمد خندیدیم و از قرار عاشقمون به حامد گفتیم.
حامد: خب زوج عاشق افتخار یه عکس به ما میدید؟
محمد: بابا شما بخدا مردمی ترین خواننده دنیایی داداش..
من و محمد کنار حامد وایسادیم و یه رهگذر ازمون عکس گرفت
حامد با کلی شوخی و خنده روی یه برگه نوشت:
"تقدیم به زوج عاشق ایستاده
آقامحمدجواد و فائزه خانم"
~ حامد زمانی
°|♥️|°
✍🏻#نویسنده_السیدةالزينب🕊⚘
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin