eitaa logo
🇵🇸راهـ ــ ــ صالحین 🇮🇷🛣️
953 دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
3.5هزار ویدیو
92 فایل
باسلام به کانال "راه صالحین " خوش آمدید🌺 🤚در این مجال، راه صلحا را با هم مرور خواهیم کرد✋ ارتباط با ادمین: @habeb_1 این کانال مستقل بوده و به هیچ ارگانی متعلق نمی‌باشد
مشاهده در ایتا
دانلود
°|♥️|° اون شب به اصرار من قرار شد این مراسم عقد خیلی کوچیک و مختصر باشه و فقط خیلی درجه یکا رو دعوت کنیم. و اینکه همون شب توی خونه عاقد بیاد و عقد ببنده نه اینکه از صبح بریم محضر... حتی یک ساعت دیرتر محرم شدن با مهدیم برام غنیمت بود.. امروز بیستم اسفنده و یعنی فقط نه روز مونده بود تا بدبختی! از امروز به بعد دیگه کلاسای دانشگاه تق و لق برگزار میشن منم تصمیم گرفتم دیگه نرم. با بچه ها خداحافظی کردم و از در دانشگاه اومدم بیرون. سوار ماشین شدم و زنگ زدم به فاطی و گفتم آماده شو میام دنبالت بریم یکم بگردیم.. در خونه سوارش کردم و رفتیم. فاطی: به سلام عروس خانوم.. _علیک سلام ننه بزرگ.. فاطی: کوووفت بی ادب اگه به علی نگفتم! _اگه منم به گودی نگفتم! فاطی: یاحسین! گودی کیه؟ _مهدی گودزیلا رو میگم ها! فاطی با خنده گفت: خاک تو سرت ناسلامتی قراره زنش شی ها :| _ببین من زن اینم بشم بازم واسه من همونه که هست! فاطی: اینجوری که تو پیش میری ماه اول طلاقت داده ها! _اتفاقا قصدمم همینه که بره طلاقم بده بگه مهرم حلال جونم آزاد.. فاطی: این مثل برای خانوماس ها _حالا :| فاطی: کجا داری میری حالا؟ _هیچی فعلا بپر پایین دوتا کاسه آش بگیر دلم هوس کرده بعد بهت میگم.. فاطی: تو دهات شما خجالتم خوب چیزی هست؟ _نه نیست! فاطمه پیاده شد و از مغازه دوتا کاسه آش رشته خرید و سوار شد. همونجور که میخوردم راه افتادم. فاطی: تصادف میکنیم ها وایسا بخور اول.. _نترس ننه جون فاطی: خب کجا میخوای بری حالا؟! _اوه بابا تو چقدر عجله میکنی خب خودت میفهمی یکم صبرکن! فاطی: باشه بابا حالا بیا منو بخور :| °|♥️|° ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
°|♥️|° ساعتای یازده و نیم ظهر بود که با تکونای دست فاطمه از خواب بیدار شدم. بالشتو محکم تو بغلم گرفتم و با لگد سعی کردم فاطمه از خودم دور کنم.. _اه فاطی برو گمشو میخوام بخوابم! فاطی: بابا ظهر شد پاشو دیگه بانو پاشووووو _برو ولم کن میخوام بخوابم! فاطی: بدرک من و بگو بیدارت میخواستم بکنم بریم بلیط بگیریم. اسم بلیط رو که آورد یهو بلند شدم و نشستم سرجام.. _باشه عزیزم من الان میرم دست و رومو بشورم بریم بلیط بگیریم توهم آماده شو! فاطی: عجب آدمی هستی تو که تا حالا خوابت می اومد. یه چشمک به فاطمه زدم و بلند شدم و از اتاق رفتم بیرون... دست و رومو شستم و دو سه تا بیسکوییت چپوندم تو دهنم و با فاطمه از همه خدافظی کردیم و سوار ماشین شدیم. فاطی: کاشکی اول همه رو راضی میکردی بعد بریم دنبال بلیط... حداقل یه خبری بهشون میدادی... _بابا به من اعتماد کن مطمئن باش راضیشون میکنم! فاطی: مگه غیر اعتماد کردن راه دیگه ای هم دارم... ماشین رو پارک کردم. _پیاده شو دیگه. فاطی: وا! چرا اومدی فرودگاه؟ _آخه تو خود فرودگاه یه آژانس هواپیمایی هست‌. فاطی: مگه میخوایم با هواپیما بریم؟! _بعله پس چی فکردی؟ فاطی: هزینه اش چی آخه؟! _نترس اون قدر پسنداز دارم. با فاطمه رفتیم توی آژانس هواپیمایی و دو تا بلیط برای صبح یک شنبه اول فروردین ساعت پنج صبح گرفتیم😊 ساعت هشت و خورده ای سال تحویل بود. دلم میخواست کنار شهدا باشم تا ازشون کمک بگیرم. با فاطمه بلیط هارو گرفتیم و از آژانس بیرون اومدیم. از پنجره هواپیما هارو نشون فاطمه دادم... °|♥️|° ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
°|♥️|° امروز بیست و دوم اسفنده و دقیقا یک هفته مونده تا نزول بلای آسمونی به سرم.. امروز با مامان اینا رفته بودیم خرید وسایل سفره عقد و این چیزا. هر لحظه که توی بازار قدم بر میداشتیم فکر و ذهنم پیش محمد بود... چی میشد الان اون کنارم راه میرفت... اگه اون بود دوتایی مغازه هارو میگشتیم... اون برام لباس انتخاب میکرد... من برای اون... دست تو دست هم راه میرفتیم... هی... ولی الان چی... من و فاطمه عقب... مهدی و علی پشت سرمون... من توی فکر محمدم... مهدی تو فکر چزوندن من... از مهدی متنفرم... ولی من که به لطف این سرنوشت لعنتی قراره همسرش شم... نامردیه فکرم پیش محمد باشه... ولی چیکار کنم که این قلب و این فکر پیشش مونده و دیگه نمیشه پسش گرفت! ساعت هشت و نیم بود و از بس طول و عرض بازار رو رفته بودیم و اومده بودیم پاهام از درد آتیش گرفته بود😖 فقط خرید آینه و شمعدونی مونده بود.. عین بقیه خریدا بدون هیچ دخالتی انتخاب رو به بقیه سپردم. هیچ شور و اشتیاقی نداشتم! فاطمه جلوی یه آینکه بزرگ قدی ایستاد و گفت: فائزه عکس بگیر از این زاویه ازم. با دوربین عکسشو توی آینه انداختم و بهش لبخند زدم. گوشیم توی جیب شلوارم شروع به لرزیدن کرد... به بدبختی آوردمش بیرون و نگاهم مات شماره ای شد که پیام داده بود... دستام میلرزید و به نفس نفس افتاده بودم چشمام پر از اشک شده بود و دهنم خشک... صفحه پیام رو باز کردم و سریع چشمامو بستم... رد اشک گونه هامو گرم کرد... احساس مختلف توی قلبم سرازیر شد... ترس... عشق... هیجان... دیگه نمیتونستم تحمل کنم و چشمامو باز کردم و پیام رو خوندم😢 "سلام علیکم خانم جاهد میخواستم تماس بگیرم ولی گفتم شاید... به هرحال اینجوری بهتره... خواستم هم بهتون تبریک بگم بابت ازدواجتون هرچند تاریخ دقیق رو نمیدونم و دعوتتون کنم برای شب بیست و نهم اسفند جشن عقدم... خوشحال میشم با خانواده و همسرگرامی تشریف بیارید... فاطمه جانم سلام میرسونه... خدانگهدار" جریان خون توی رگام یخ بست... احساس سرمای شدیدی بهم دست داد... دستمو به دیوار گرفتم تا نیوفتم... بالاخره تموم شد... سرنوشت تلخ من سلام... عشق اول و آخر من خداحافظ! °|♥️|° ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin