eitaa logo
🇵🇸راهـ ــ ــ صالحین 🇮🇷🛣️
894 دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
4هزار ویدیو
104 فایل
باسلام به کانال "راه صالحین " خوش آمدید🌺 🤚در این مجال، راه صلحا را با هم مرور خواهیم کرد✋ ارتباط با ادمین: @habeb_1 این کانال مستقل بوده و به هیچ ارگانی متعلق نمی‌باشد
مشاهده در ایتا
دانلود
°|♥️|° حالم اصلا خوب نبود... بعد کلی گریه از سرجام بلند شدم و از در اتاق رفتم بیرون... فاطمه داشت میگفت بهتره چیدمان سفره عقد رو یکم عوض کنن و این خیلی قدیمی شده... بی توجه به حرفاشون از کنارشون رد شدم و رفتم روی حیاط... باد توی چادرم میپیچید و حس قشنگی بهم دست میداد... "فائزه... به سمت صدا برگشتم. بابام پشت سرم وایساده بود و داشت نگاهم میکرد... بابا: فکر میکنی خیلی پدر بدیم...نه؟ سکوت کردم. بابا: هر پدری آرزوشه عروسی دخترشو ببینه... هر پدری دوس داره توی این روز دخترش خوشحال باشه... هیچ پدری نمیخواد دخترشو بدبخت کنه... من خیلی دوس داشتم فردا مردی که کنار تو میشینه محمدجواد باشه... میدونم اون روز خیلی خوشبخت میشدی... میدونم... ولی الانم بدبخت نمیشی... مهدی تورو دوس داره بابا _بابایی.. دل من این وسط مهم نیست؟ بابا با تعجب و شک پرسید: نکنه دل تو پیش محمدجواده؟ _نه! ولی مهدیم تو دلم نیست... به هیچ وجه! بابا: مهدی پسر خوبیه! _بابا اون شیطان رجیمه! شما نمیشناسیدش بخدا همیشه جلو همه خوب خودشو نشون میده ولی جنسش خرابه بابا! بابا: ولی دوست داره و بخاطر همین دوس داشتن داره بچه بازیاتو تحمل میکنه‌! _بابا.. بابا: هیچی نگو... ولی بدون با مهدی خوشبخت میشی... هم از لحاظ مالی هم عاطفی کاملا ساپورتت میکنه... بیشتر از این میخوای؟ _بابا! یعنی زندگی اینه؟؟؟ یکی پول داشته باشه و دوسم داشته باشه؟؟؟ بابا: مگه غیر اینه؟ دیگه چی میخوای؟ _بابا پس من چی؟؟؟؟ من نباید دوسش داشته باشم؟؟؟ بابا: عشقی که بعد ازدواج به وجود میاد پایدار تره _کی گفته؟؟؟ بابا: به چشم دیدم. عشق خودتو به محمدجواد یادت رفته؟ زودگذر... _بابا ولی... بابا: ولی نداره... فردا مراسم عقدته... نکنه میخوای اینم بهم بزنی؟ بغض کردم و از کنار رد شدم و رفتم تو همینجور که وارد خونه شدم. خاله ناهید: عروس خانم بیا ببین کدوم رنگ تور قشنگ تره آویزون کنیم.. _ببخشید من خستم خوابم میاد. اینو گفتم و رفتم توی اتاقم. چادرمو در آوردم و با دوربین توی آینه اتاق از خودم آخرین عکس مجردی رو گرفتم. هه... حتی تو این بدبختیم دست از دوربین بر نمیدارم! °|♥️|° ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
- می شه محبت و احترام رو از نگاه خودتون برام بگيد. از سؤالش خوشم می آيد. - چيزی فراتر از حقيقت خلقت ما نيست. محبت تأمين خواسته های روانی و روحيه. شما خواهر داريد حتما بُروزها و جنبش ها و چرخش های عاطفی خانم ها رو ديديد. منظورم لوس بازی و زود رنجی و حسادت نيست. منظورم لطافت روحی و سادگی و حساسيت خلقت مونه. دستش را بالا می آورد به نشانه تسليم و می گويد: - بهم فرصت بديد. سکوت می کنم. - گنگ نيستم اما فکر کنم اين قدر دقيق نديده ام؛ يعنی رابطه خوبی با مادر و خواهر هام دارم، ولی طبق روال طبيعی بود. با اين وسعتِ نگاه نه.ا اعتراف صادقانه ای کرد. - نه، من هم نمی خواستم سختش کنم. منظورم اينه که جايگاه زن رو همون طوری که خدا قرار داده ببينيد. می خندد: - سخت تر شد. طرف حساب که خدا می شود بايد دنده سنگين حرکت کنی مخصوصا حق النساءش را. از شوخی اش خنده ام می گيرد. معلوم است که حرف را خوب گرفته منتهی برای اينکه ته نگاه من را دربياورد سؤال پيچم کرده. جريمه اش می کنم و حرفی از محبت نمی زنم. خم می شود دوباره شيرینی بر می دارد. ظرف را مقابل من می گيرد و می گويد: - نقداً اين محبت من را پس نزنيد. به خاطر حفظ جان حداقل يکی برداريد. شيرينی را بر می دارم. زيرک تر از اين حرف هاست. کاش نگفته بودم. می گويد: - شنيدم اهل کتاب و خطاب و خياطی هستيد. ای بابا! ديگه چی شنيدی آقا مصطفی؟ اين را در دلم می گويم. - من هم اهل اين برنامه ها هستم. نمی دونم علی و پدر چقدر زير و بم زندگی من رو براتون گفتند، ولی کلی بگم اينکه من نه برای شما مانع هستم، نه اهل دخالت و فشار. قرار نيست روال زندگی مون عوض بشه. فقط تدبيری که پشت زندگی می شينه ديگه دو نفره ست و اميدوارم پيش برنده باشد. من و تو نيست. يک ما که ماه نشان می کند زندگی را. ترجيح می دهم سکوت کنم. جمله های آخرش جواب دو سه تا سؤالم بود که شنيدم. شيرينی به دستانم چسبيده. بدم می آيد. می گويد: - فکر کنم بيش از اندازه اذيت تون کردم. اگر امری نيست فعلا من برم تا شما کمی راحت باشيد. بلند می شود. درگيری من و جاذبه زمين ادامه دارد. منتهی اين بار جفت پاهايم خواب رفته است. سينی چای و ميوه ها را بر می دارد و می رود. شيرينی را کاملاً می گذارم توی دهانم. بعد هم با لذت انگشتانم را می مکم. وقتی می روم پيش همه، می بينم با علی و پدر سخت مشغول يه قُل دو قُلند. نزديک نمی شوم. جايی می نشينم که علی روبروی من است و مصطفی پشت به من. چنان بازيشان گرم شده و صدای چانه زنيشان هم بلند که سکوت کوه فرار کرده است. علی می بازد و مصطفی بی رحمانه سبيل آتشين می کشد. ريحانه آرام می آيد کنارم. بازی ادامه پيدا می کند. اين بار مصطفی است که می بازد و فرار می کند. جرزن است مثل مسعود. به احترام تذکر پدر، علی کوتاه می آيد. 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin