﷽
#خانمخبرنگار_و_آقایطلبه
#قسمت_هشتم
°|♥️|°
علی: سیدجان واقعا دمت گرم خیلی مردونگی کردی امروزم خیلی اذیت شدی ببخشید دیگه حلال کن..
سید: این چه حرفیه داداش من راستی بابا زنگ زد براش گفتم چیشده مامانم گوشیو گرفت گفت بگم ظهر مهمون مایید ها..
علی: عه نه داداش همین قدرم زیادی زحمت دادیم!
فاطی: بله آقاجواد دیگه مزاحم نمیشیم! میریم رستوران..
خب چی میشه مگه بریم!
سید: نفرمایید تورو خدا. به جان داداش اصلا راه نداره بفرمایید سوار شید..
علی: فاطمه جان راست میگه میریم رستوران!
سید: عه من اینجا باشم و شما برید رستوران! غیرممکنه تورو خدا تعارف نکنید..
خلاصه بعد کلی تعارف و چونه زدن قرار شد بریم ناهار خونه آقاسید.. خیلی عجیب بود برام شخصیت این پسر! ظاهرش که اصلا به بچه آخوندا و طلبه ها نمیخوره خوشتیپ و باکلاس... مثل بقیه پسر مذهبیام آروم و بی زبون نیست تازه کلیم مغرور و لجبازه! وقتیم با من حرف میزنه با یه قاشق عسلم نمیشه خوردش ولی باعلی و فاطی این قدر خوبه. هی خدا! چقدر دوس دارم شخصیتشو کشف کنم!
سوار ماشین شدیم... یه مقدار پشت ماشو خلوت کرد و وسایلو گذاشت صندوق حالا من و فاطی عقبیم و علی و سید جلو.
تمام طول راه رو علی و سید باهم منو فاطیم باهم حرف زدیم و خندیدیم.
گوشی فاطیمه زنگ خورد مامانش بود شروع کرد به حرف زدن باهاش منم سرمو برگردوندم سمت شیشه ماشین و بیرونو نگاه کردم.
اولین چیزی که دیدم تابلویی بود که "شهرک پردیسان" رو نشون میداد.
آقاسید وارد شهرک شد و جلوی یه آپارتمان پنج طبقه وایساد...
سید : خب رسیدیم اینم کلبه درویشی ما بفرمایید بریم داخل!
تشکر کردیم و از ماشین پیاده شدیم. پشت سر سید از در ورودی ساختمان وارد شدیم خونشون طبقه اول بود.
کلید انداخت و بلند گفت : یاالله حاج خانوم.. حاج آقا... مهمونا اومدن.
عه چقدر از صبحی دلم واسه حاجی جون تنگ شده! حاجی جون خودمون که چهره نورانی و مهربونی داشت با یه خانم که چادر سفید سرش بود که قطعا مامانه سیده به استقبالمون اومدن...
همگی سلام کردیم و با استقبال عالی خانواده حسینی رو به رو شدیم. بعد از تعارفات معمول رفتیم داخل..
روی مبلای توی پذیرایی نشستیم و حاجی جون خودمونم باسید کنارمون نشستن..
خلاصه کلی حرف زدیم و باهم آشنا شدیم مامان سید خیلی خانوم مهربون و خون گرمی بود دوسش داشتم اصلا این خانواده برای من دوس داشتنین!
ناهارو که خوردیم من و فاطمه ظرفارو جمع کردیم ولی هرچه اصرار کردیم حاج خانوم نذاشت بشوریم..
بعد ناهار جمع زنونه مردونه شد آقایون جدا نشستن ماهم جدا...
°|♥️|°
#ادامه_دارد
✍🏻#نویسنده_السیده زینب
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
﷽
#خانمخبرنگار_و_آقایطلبه
#قسمت_نهم
°|♥️|°
حاج خانوم : خب دخترای گلم از خودتون بگید
فاطی:چی بگم حاج خانوم.. من و فائزه السادات باهم دوستیم من و آقا علی که داداش فائزس الان تقریبا یک سالی هست که عقد کردیم و نامزدیم. برای ارتحال امام اومده بودیم قم که اینجوری شد و از کاروان جدا شدیم و آقا جواد کمکمون کردن و بعدشم علی جان رو جمکران دیدیم.
حاج خانوم : فائزه جان مادر تو چرا این قدر کم حرفی! حاج آقا که میگفت امروز حسابی با جواد دعوا کردی و حسابی زبون ریختی.. 😅
خاک تو سرم! این حاجیم که زن ذلیله همه چیزو به حاج خانوم گفته! شرفم افتاد کف پام رفت.. سرمو از حجالت پایین انداختم..
فاطی: نه حاج خانوم این کم حرف نیست الانم نمیدونم چیشده بچه عاقلی شده! من و فائزه متولد ۷۶ دوتایی من رشته علوم انسانی فائزه هم عکاسی البته فائزه چند سالیه توی یه نشریه نوجوان مشغوله و خبرنگاره..
حاج خانوم : فائزه جان شما نامزد داری ؟
بالاخره دهن باز کردم.
_نه حاج خانوم!
حاج خانوم : جواد منم تنهاست..ان شالله همه جوونا عاقبت به خیربشن
تا شب خونه سید اینا بودیم و وقتی که عزم رفتن کردیم مگه گذاشتن ما بلند شیم... الا و بلا که باید شب اینجا بمونید! منم که تو دلم قند آب میکردن کیلو کیلو... بالاخره قرار شد شب اونجا بمونیم!
به پیشنهاد حاج خانوم آقاسید قرار شد مارو ببره یکم بگردونه تو شهر..
از حاجی جون و حاج خانوم خدافظی کردیم و سوار ماشین سید شدیم.
سید: خب بنظرتون کجا بریم؟
علی: بابا ما که جایی رو نمیشناسیم خودت برو یه جا!
سید: اخه گیج شدم نمیدونم کجا بریم.. خانوما شما نظری ندارید؟
فاطی: نه هرجا بهتر میدونید بریم!
_من تعریف بوستان علوی رو خیلی شنیدم.. میشه بریم اونجا؟
سید: عه آره اصلا حواسم به اونجا نبود بریم..
یه بسم الله و گفت راه افتاد و من به این فکر میکردم که چقدر صداش قشنگه....
و چقدر شبیه صدای خواننده محبوبم حامد زمانی...
چند دقیقه ای هنوز نگذشته بود که ظبط ماشین رو روشن کرد... بابا طلبه ام که هست پس احتمالا الان باید یا سخنرانی حاج اقا پناهیان گوش بدیم یا مداحی آهنگران!
این آخرین قدم برای دیدنت....
این آخرین پله واسه رسیدنت....
_آخ جون فاطی حامد زمانیه!
علی با تاسف و خنده سرشو تکون داد..
فاطیم شروع کرد به خندیدن...
سید آینه ماشینو روی چشمام تنظیم کرد و گفت : شماهم حامد زمانی گوش میدید؟
_گوش میدم؟؟؟ طرفدارشم شدید!
سید: منم همینجور پس همسنگر در اومدیم!
وقتی دوباره خواست آینه رو به حالت اول برگردونه آستین پیراهنش رفت کنار و تسبیح آبیش معلوم شد... خدای منم اونم نحن صامدونیه!😍
°|♥️|°
#ادامه_دارد
✍🏻#نویسنده_السیده الزینب
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
﷽
#خانمخبرنگار_و_آقایطلبه
#قسمت_دهم
°|♥️|°
بعد از کلی دور دور کردن و چرخوندن ما دور "شهرک پردیسان" که آقاجواد گفتن تقریبا ساکناش اکثر روحانی هستن حرکت کردیم به طرف پارک علوی..
نزدیکای غروب بود و هوا بدجور دونفره! فاطمه و علی هم که نامردا دست تو دست هم قدم میزدن و از ما جلو افتادن..
من و آقا سیدم که که سینگل ! :|
توی همین فکرا بودم که یهو گوشیم زنگ خورد مامان جونم بود.. باهاش یکم صحبت کردم و بعد قطع کردم.
علی و فاطمه خیلی از ما جلوتر بودن..
سید: دوربین وسیله کارتونه یا به عکاسی علاقه دارید؟
_هردو..
سید: اووووم یعنی شما کارم میکنید؟!
_کار به اون صورت که نه ولی من خبرنگارم..
سید: حرفه جالبیه!
بچه پرو یه جوری با غرور حرف میزنه که دهن آدم بسته میشه.. ولی کور خوندی آقاجواد به حرفت میارم!
_شما تا حالا آقا حامد رو از نزدیک دیدی؟؟؟
سید: عه خب راستش نه! ولی جز بهترین روزای زندگیم میشه روزی که برا اولین خواننده محبوبم رو ببینم..
_منم خیلی دوس دادم از نزدیک ببینمشون. راستی میشه امشب بریم مغازه ای که تسبیحتون رو ازش گرفتید؟ توی کرمان جفتشو پیدا نکردم!
سید: اگه وقت شد چشم..
خدا بگم چیکارت کنه آقاجواد مغرور!
دیگه حرفی نزدم و اونم چیزی نگفت... نمیدونم چرا این قدر راه میریم... خب یه جا بشینیم دیگه... همش تقصیر اون لیلی مجنونه دیگه!
وای خدای من حالا که دقت میکنم چقدر قدم کوتاهه.. نه یا شایدم قد آقاسید خیلی بلنده!
من تا روی سینشم!
توی افکار خودم غرق بودم که یهو احساس کردم یکی چادرمو کشید..
عه این که سیده! چرا داره منو میکشه طرف خودش!!
سید: عه حواستون کجاست؟! اگه نکشید بودمتون که میرفتید تو بغل پسره!
_من!!! چطور نفهمیدم؟!
سید: سه ساعته دارم صداتون میکنم اصلا تو این دنیا نیستید! مجبور شدم چادرتونو بگیرم!
_بب....مم....یعنی هم ببخشید هم ممنون!
وای خدای من گفت داشتم صداتون میکردم... یعنی اسممو صدا زده!
°|♥️|°
#ادامه_دارد
✍🏻#نویسنده_السیده الزینب
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
#خانمخبرنگار_و_آقایطلبه
#قسمت_یازدهم
دوباره کنار هم راه افتادیم... کاش علی و فاطمه این عشقولانه بازی شونو میذاشتن برای بعد می تمرگیدن.. حوصله ندارم!
عه! اگه میدونم این قدر زود دعام مستجاب میشه یه چیز دیگه میخواستم.. بالاخره لیلی مجنون نشستن روی چمنای پارک من و سیدم بالاخره بهشون رسیدیم و نشستیم من و فاطیم کنار هم.
علی و سید دوباره بحثشون گل انداخت و مشغول شدن..
فاطی: فائزه
_جانم
فاطی: راستی یادت بود چمدون دوتامون توی ماشین کاروانه!
_آره بخاطر همین الان که مامان زنگ زد گفتم هرجور شده مهدیه رو پیدا کنه حداقل وسایلمونو برداره..
فاطی: اهان خب خداروشکر..
_این چند روزه فقط باید با همین لباسا باشیم!
فاطی: نه بابا غصه نخور خواهرشوهر جان... علی گفت شب به سید میگه ببرمون یه پاساژ برامون خرید کنه..
_عه چه خوب!
سید بلند رو به هممون گفت:بچه ها با بستنی موافقید یا فالوده؟
فاطی: بستنی
علی: فالوده
_هیچ کدوم!
سید: پس چی میخورید؟!
_هویچ بستنی!
علی گفت البته از همین الان بگم جواد جان که مهمون من...
خلاصه بلند شدیم و رفتیم سمت مغازه ای سید نشون داد نزدیک که شدیم علی گفت فائزه و فاطمه جان اونجا خیلی پسره شلوغه شما بمونید ما گیریم میایم..
تقریبا پنج دقیقه بعد علی با یه بستنی و یه فالو و سید با دوتا لیوان هویچ بستنی بیرون اومد..
علی بستنی رو به فاطمه داد..
سیدم یکی از لیوانارو داد من.
مشغول خوردن بودیم و حرف میزدیم.
بوستان علوی طبق تعریفایی که ازش شنیده بودم جای قشنگی بود.
تقریبا دوساعت و نیم اونجا بودیم که علی قضیه جا موندن چمدونای ما و اینکه میخواد برامون وسیله بگیره رو به سیدم گفت تا بریم یه پاساژ مناسب..
ماشینو در پاساژ پارک کرد و پیاده شدیم و از پله ها بالا رفتیم.
سید: خب این پاساژ اون قسمتش بیشتر لباس زنونه داره بفرمایید اون ور..
فاطمه همون مغازه اول رفت خرید کنه علیم باهاش رفت تا حساب کنه از سیدم خواست با من بیاد تا منم انتخاب کنم.
من راه افتادم سیدم با فاصله چند قدم دنبالم بود...
مغازه هارو با مانتوهای کوتاه و بازی که به نمایش گذاشته بودن یکی یکی نگاه کردم تا یه مانتو مشکی ساده و بلند نظرمو جلب کرد..
وارد مغازه شدم . سید بیرون بود.
_سلام خسته نباشید. ببخشید آقا مانتو مشکی ساده ای که تن مانکنه چند؟
فروشنده: ۹۵ تومن خانوم.
_ممنون میشم بیارید نمونشو.
به نمونش نگاه کردم اره خیلی شیک و سادس دوسش دارم.
توی اتاق پرو تنم کردم کاملا اندازس...
°|♥️|°
✍🏻#نویسنده_السیده الزینب
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
﷽
#خانمخبرنگار_و_آقایطلبه
#قسمت_دوازدهم
°|♥️|°
از اتاق پرو بیرون اومدم.
_آقا بی زحمت این مانتو رو حساب کنید.
فروشنده مشغول تا زدن مانتو شده و توی پلاستیک گذاشت و گفت : نقد یا کارت میکشید؟
_کارت میکشم.
کارتمو دادم دستش و رمزو گفتم و منتظر شدم کارش تموم شه.
پلاستیک مانتو و کارتمو بهم داد و گفت : بفرمایید مبارکتون باشه.
_ممنون.
از مغازه که بیرون اومدم و دیدم سید مقابل همون مانکنی وایساده که همین مانتویی که گرفتم تنشه...
_داداشم اینا نیومدن؟
با صدای من سید هم جا خورد هم به طرفم برگشت و گفت : نه هنوز همون مغازن..
_مگه این دختره چقدر میخره آخه!
سید: شما فقط کل خریدتون همین مانتو بود؟ شالی روسری چیزی نمیخواید بخرید؟
_شما از کجا میدونید من فقط مانتو گرفتم و شال و روسری نگرفتم!
سید: مغاره ای که رفتید مانتو فروشی بود فقط.. این مغازه رو به رو شال و روسری های قشنگی داره . میخواید نگاه کنید؟
_چشم بریم!
سید منو برد توی یه مغازه شال و روسری فروشی جنسای خوبی بود همه رو نگاه کردم ولی فقط دوتا از روسری ها نظرمو جلب کرد.
هر دوشونو با دقت داشتم نگاه میکردم که سید گفت : بنظرم این یکی قشنگ تره و بیشتر بهتون میاد(اوه اوه بچه ها سید از دست به در رفت!) منظور سید روسری توی دست چپم بود یه ساتن بزرگ با ترکیب رنگای آبی و قرمز و خردلی. خیلی قشنگ بود...
_خانوم این روسری رو حساب میکنید؟
فروشنده: چه خوش سلیقه عزیزدلم! چشم الان
سید سریع کارتشو دست خانوم فروشنده داد و رمزو گفت!
_چرا این کارو کردید؟!!
سید: کار خاصی نکردم قابل نداره!
_به علی میگم باهاتون حساب کنه..
روسری رو تا کرد با کارت سید بهمون داد.
پسره پرو... فکر کرده من گدام که پول روسری رو حساب میکنه!!
قدمامو تند کردم تا ازش فاصله بگیرم علی و فاطیم بالاخره دل از مغازه کندن و اومدن بیرون..
_سه ساعته دارید چه....
حرف تو دهنم ماسید علی با سه تا پلاستیک بزرگ فاطیم با دوتا بود!!
سید: علی داداش! مگه رفتید خرید عروسی؟!
علی: چی بگم والا..
فاطی: حالا مگه چقدر خرید کردیم..
_به سنگ پای قزوین گفتی زکی!
فاطی: دوس دارم! :)
از پاساژ بیرون اومدیم. ساعت ۱۱ شب بود.
سید: بچه ها بریم خونه مامان زنگ زد گفت بیاید شام .
علی: ممنون داداش بریم. واقعا کلی شرمندمون کردی..
سید: دشمنت شرمنده داداش!
°|♥️|°
✍🏻#نویسنده_السیده زینب
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
﷽
#خانمخبرنگار_و_آقایطلبه
#قسمت_سیزدهم
°|♥️|°
#هوالعشق
ساعت ۵ عصره... بعد اونکه سید از حوزه اومد ناهار رو با خانوادش توی کوه خضر خوردیم و الان سوار ماشین سیدیم تا مارو به ترمینال برسونه.... تصمیم گرفتیم برگردیم کرمان... علیم هنوز امتحان داره و باید برگرده تهران...
باید برای همیشه با اولین کسی که با نگاه عسلیش دلمو لرزوند خدافظی کنم.... سیدم حالش گرفته اس... مطمئنم بخاطر دیشبه... احمقانس که فکر کنم اونم مثل من....
صدای آهنگ آخرین قدم حامدزمانی که محمدجواد گذاشته بود باعث میشد هرلحظه بیشتر بغض کنم
این آخرین قدم برای دیدنت...
این آخرین پله واسه رسیدنت...
گوشی فاطمه زنگ خورد
فاطی: سلام بفرمایید.
فرد مجهول:_______
فاطی: عه نخیر من زن داداششونم شما شماره خودشونو یادداشت کنید....... ۰۹۱۰
عه شماره منو گفت
تلفنش که قطع شد رو کردم بهش و گفتم :
فاطمه کی بود؟چرا شمارمو دادی
فاطی: از نشریه بود تو شماره منو بجای شماره خودت دادی
_عه چیزه یعنی خب... نمیخواستم با این نشریه کار کنم برای همینم... خب ببخشید آجی
فاطی: غیر بخشیدن چیکار میتونم بکنم
دیگه حرفی بینمون رد و بدل نشد تا رسیدیم ترمینال
علی من و بغل کرد.... همه دلتگیامو یا اشک روی پیراهن سفیدش خالی کردم...
از بغل علی جدا شدم و با اشاره سر علی ازشون دور شدم سیدم پشت سرم اومد
لعنتی حرف بزن... لعنتی نگام کن... نزار حسرت آخرین بار شنیدن صدات و دیدن چشات تا آخر عمر روی دلم بمونه...
(برای آخرین نفس بخون ترانه ای...
که باید از تو بگذرم به هر بهانه ای...) احساس کردم قدماشو تند کرد... احساسم درست بود اومد و دقیق جلوم وایساد
سرشو گرفت بالا و چشمای قشنگشو تو نگاه خیسم دوخت
سید: امیدوارم بخاطر همه حرفایی که زدم این مدت و ناراحت شدید ازش منو ببخشید... بابت اتفاق دیشبم فقط امیدوارم حلالم کنید... (مکث کرد... طولانی...) نمیدونم اسمشو چی باید گذاشت... قسمت... تقدیر... اتفاق... ولی هرچی بود تموم شد... راستی این هدیه مال شماست.... یاعلی
یه جعبه کوچیک گذاشت توی دستمو رفت...
وقتی بازش کردم تصویر یه تسبیح آبی قلبمو شکست...
من و یه تسبیح و کلی حرف تنها گذاشت...
(خواننده محترم اینجای داستان لطفا اهنگ آخرین قدم حامد زمانی رو گوش بدید)
°|♥️|°
✍🏻#نویسنده_السیده زینب
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
﷽
#خانمخبرنگار_و_آقایطلبه
#قسمت_چهاردهم
°|♥️|°
توی اوتوبوس نشستم و سرمو به شیشه تکیه دادم... هنذفری توی گوشه مه و آهنگ رسم همسفری حامد رو رو پلی کردم... و آروم اشک میریزم
این دو روز با همه خاطراتش گذشت...
و من کل قلبمو توی شهر قم روی صحن حرم بی بی بین دوتا چشم عسلی جا گذاشتم... حالا منی که دارم بر میگردم بی دلم...💔 بی قلب...💔 مطمئنم تا آخر عمر دیگه نه میتونم دلمو برگردونم نه به کس دیگه بسپارمش...
همون لحظه های اول حرکت فاطمه از خستگی خوابش برد منم چشمامو بستم از خستگی و بی خوابی دیشب خیلی سریع خوابم برد...
با تکونای دست فاطمه از خواب بلند شدم
فاطی: فائزه جان پاشو رسیدیم.
_وای من چقدر خواب بودم مگه؟
فاطی: من کلا برای نمازم بیدارت نکردم دلم نیومد تا همین الانم عین خرس قطبی خواب بودی
_بی ادب
ساعت ۴ صبحه مامان اینا با ماشین اومدن دنبالمون قرار شد فاطمه ام بیاد خونه ما
بعد نماز صبح فاطمه خوابید
دوربینمو برداشتم و گرفتم جلوم... _بخاطر تو بود که سید رو دیدم... تو باعث همه این اتفاقا شدی...
تسبیحی که محمدجواد بهم داد و دور دوربین بستم...
گذاشتم روی زمین و خودم دراز کشیدم ولی دیگه خوابم نمیومد... چشمامو بستم و اولین چیزی که جلوی چشمام نقش بست چهره ی محمدجواد بود... زنگ صدای قشنگش هنوز تو گوشمه... چقدر قشنگ اسممو صدا زد... چقدر قشنگ
خدایا خورشید داره طلوع میکنه... تورو به همین لحظه مقدس که روز داره سر میزنه یا عشقی که تو دلم لونه کرده رو بیرون کن یا من و به محمدجواد برسون...
ای خدا
چقدر آرزوی محال میکنم....
دیوونه شدم...
°|♥️|°
✍🏻#نویسنده_السیده زینب
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
﷽
#خانمخبرنگار_و_آقایطلبه
#قسمت_پانزدهم
°|♥️|°
نمیدونم ساعت چند خوابم برد یا چقدر خوابیدم ولی ساعت ۱۲ با جیغ و داد فاطمه بیدار شدم کش و قوصی به بدنم دادم و بلند گفتم : سلاااااام
فاطی: کوفت و سلام زهر مارو سلام دیروز که عین خرس تا صبح خواب بودی دوبارم خوابیدی تا الان
_اوووه(خمیازه) حالا مگه (بازم خمیازه) چیشده(با اجازه تون خمیازه)
فاطی: ای بمیری الهی که من راحت شم از دستت این قدر خوابیدی هنوز داری خمیازه میکشی
_برو بابا
بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم.
_سلام مامانی
مامان: سلام به روی ماه نشستت خوب خوابیدی ؟
_اوهوم من برم دستشویی الان میام
دست و رومو شستم صورتمو با آستین پیراهم پاک کردم
_مامان معدم فکر کنم سوراخ شده غذا مذا تو بساطتت نیس؟
مامان: عروس گلم وقتی شما خواب تشریف داشتی زحمت کشیده رفته ناهار درست کرده حالا برو بشین بخور
فاطی: این چه حرفیه مامان زحمت چیه
_اییییش خودشیرین
فاطمه کیک مرغ درست کرده بود و منم که عاشق کیک مرغ (به به دهنم آب افتاد) تا میتونستم از خجالت شکمم در اومدم
فاطی: میمیری آخرش این قدر نخور
_آدم از خوردن بمیره بهتر از اونه از نخوردن بمیره
فاطی: اصلا بخور این قدر تا بترکی راحت شیم
_ میای بریم رو حیاط کنار باغچه بشینیم؟
فاطی: باشه بریم
تنیک مشکیم که از کمر به پایین کلوش میشد و توش گلای سفید کوچیک بود تنم بود یه شال سفید حریرم پوشیدم
فاطی: چرا شال میپوشی آخه؟
_وقتی باد شالمو تکون میده لذت میبرم
فاطی: اییییش
لب باغچه نشستم و آهنگ نفس تازه کنیم رو گذاشتم همین چند روز پیش برای ولادت آقا حامد خونده بودش و من این آهنگو خیلی دوس دارم
فاطمه اون ور حیاط رو زمین نشسته بود و نگام میکرد
اهنگ شروع شد و منم سعی کردم صدامو کلف کنم تا به حامد برسه و همراهش شروع کردم به خوندن
_با خبر باش که هنگامه استقبال است... ۳۱۳ آیینه و یک تمثال است... با خبر باش که هنگامه استقبال است
به صدام اوج دادم تا با حامد همراه شم
_خسته ای گفت که زاریم ز ما.... یهویی صدای آهنگ قطع شد و گوشیم زنگ خورد
_عه فاطی مندله (مهدیه دوست گرامم)
_سلااااااام عرض شد مندل بانو
مندل: سلام فلفل جون(منو میگه ها)
_ای نامرد خوب مارو جا گذاشتی رفتی
مندل: فائزه بخدا گمتون کردیم
_هی آدم رفیقشو گم میکنه؟!
مندل: حالا تو این دفه رو ببخش من جبران میکنم
_چجوری جبران میکنی
مندل: با فاطی آماده شید با ماشین میام دنبالتون بریم کافی شاپ مهمون من
_به به از هرچه بگذریم سخن خوردنی خوش تر است ما آماده ایم بدو بیا
مندل: ۳۰ مین دیگه اونجام
°|♥️|°
✍🏻#نویسنده_السیده زینب
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
﷽
#خانمخبرنگار_و_آقایطلبه
#قسمت_شانزدهم
°|♥️|°
#هوالعشق
بعد نیم ساعت مهدیه اومد دنبالمون
بعد سلام و احوال پرسی و این حرفا حالا سوار ماشین شدیم و داریم میریم مهمون مهدیه کافی شاپ
مطمئنم الان میخواد بره کافه پیانو(یه کافی شاپ عالی توی خیابون ولفجر شمالی کرمان تازه بالاشهر هس دلتون بسوزه)
_مهدیه
مندل:جونم
_نمیخواد اون قدر راه تو دور کنی بری بالا مالا ها بیا بریم همین بستنی حمید (به به یه بستنی فروشی توی خیابون سرباز کرمان ) هم نزدیکه هم ارزون و از همه مهمتر خوشمزه
فاطی: آره ارواح عمت تو بخاطر مهدیه داری این قدر دلسوزی میکنی یا چون عموت اونجا مغازه داره و راحت نیستی
_بدبخت من بخاطر تو دارم میگم صب عموم نمیره به علی بگه این زنت همش تو این کافی شاپس
مندل: اوه بابا تورو خدا دعوا نکنید باشه میریم بستنی حمید🍦
فاصله بستی فروشی حمید تا خونمون تقریبا ۱۰ مین بود. وقتی رسیدیم همه پیاده شدیم از ماشین و رفتیم داخل مغازه روی یه میز و صندلی ۴ نفره نشستیم.
بعد سفارش دادن بستنیا مشغول صحبت شدیم.🎶
من و فاطی از سیر تا پیازه ماجرای این دو روز تعریف کردیم و لا به لای اینا فاطیم همش متلک میگفت که فائزه همش به پسره نخ میداده.
مندل: سادات جان من بگو چجوری نخ میدادی؟ نکنه عاشق شدی در یک نگاه
_خیلی بیشعورید ها مگه دیوونم عاشق اون پسره بی ادب و غد بشم(آره ارواح عمه کوچیکه معلم ریاضی سال دوممون)
فاطی: عه به دوست آقای ما بی احترامی نکن
_دوست آقات و آقات دوتایی بخورن تو سرت
فاطی: اگه به علی نگفتم
_برو بگو
مندل: اه بابا دو دقه اومدیم بیرون حالمون عوض شه خواهشا عین تام و جری نیوفتید بجون هم
فاطی: تقصیر این گامبوعه خواهر شوهر بازی در میاره
_ بیشعور گامبو خودتی من فقط تپلم
مندل: ای خدا این دوتا منو دق میدن
°|♥️|°
✍🏻#نویسنده_السیده زینب
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
﷽
#خانمخبرنگار_و_آقایطلبه
#قسمت_هفتاد_و_هشتم
°|♥️|°
فاطمه من و قانع کرده که با محمد تماس بگیرم... بهش قول دادم زنگ بزنم.
از اولم باید به محمد همه چیزو میگفتم... تا همینجاهم کلی اشتباه کرده بودم... ولی دیگه نمیخوام اشتباه کنم...
گوشیمو برداشتم شمارشو گرفتم.
هنوز بوق نخورده بود که سریع قطع کردم.. وای خدا من نمیتونم باهاش صحبت کنم!
سه بار زنگ زدم و قطع کردم...
نه این بار دیگه میگیرم من میتونم.
شماره رو دوباره گرفتم و خواستم دکمه اتصال رو لمس کنم که تلفن خونه زنگ خورد..
سریع دوییدم و گوشی رو برداشتم.
_الو.بفرمایید.
ناشناس: سلام بر عشقم!
_ببخشید شما؟؟؟
ناشناس: عشق شما.
_عوضی!
اینو گفتم و خواستم تلفن رو قطع کنم که گفت: بابا مهدیم دیگ
اه این زامبی رو کجای دلم بزارم..
_خب هرکی میخوای باش. حالا من چیکارت کنم؟
مهدی: خب معلومه دیگه دوسم داشته باش!
تصمیم گرفتم حالشو اساسی بگیرم.
_ببین آقامهدی من خودم یکی دیگه رو دوس دارم الانم میخواستم بهش زنگ بزنم که تویه مزاحم پیدات شد!
مهدی با تردید گفت: جواد؟؟؟!
_آقامحمدجواد.
مهدی بعد یکم سکوت گفت: ببین تو نامزد منی الان غلط اضافیم میکنی به اون جوجه طلبه زنگ بزنی. فهمیدی؟!
_د مشکل همینجاست که من تورو حتی آدمم حساب نمیکنم چه برسه نامزد خودم...
مهدی: فکر کردی با منم میتونی مثل اون پسره بدبخت رفتار کنی؟ نامزدی بهم بزنی؟ توی خواب ببینی!
_فعلا که تو داری تو بیداری میبینی.
مهدی بدون اینکه جواب بده تلفن رو قطع کرد.
گوشی رو محکم روی میز پرت کردم و با عصبانیت رفتم توی دستشویی و به سر و صورتم آب زدم...
این پسره عوضی همیشه اعصابمو بهم میریزه..
گوشی رو برداشتم تا با محمد تماس بگیرم
یهو نگاهم به ساعت گوشی افتاد
وای خاک تو سر من..
نیم ساعت بیشتر تا غروب نمونده!
بعد نماز زنگ میزنم محمد..
سریع دوییدم تا وضو بگیرم.
°|♥️|°
✍🏻#نویسنده_السیده زینب
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
﷽
#خانمخبرنگار_و_آقایطلبه
#قسمت_هفتاد_و_نهم
°|♥️|°
نمازمو برعکس همیشه که تند میخوندم با کلی آرامش آروم خوندم..
توی نماز از خدا خواستم که کمکم کنه تا هر اتفاقی که به صلاح من و محده پیش بیاد.
بعد نمازم یه سجده طولانی رفتم و دوباره دعاهامو تکرار کردم..
تسبیح محمدم مثل همیشه توی دستم بود و باهاش ذکر گفتم..
جانماز و چادر نمازمو جمع کردم و گذاشتم سرجاش و بعدم زیر غذای مامان رو خاموش کردم.
نزدیک اذان مغرب بود... قم هنوز نیم ساعت بعد ما اذان میگن پس تا وقت هست بهتره به محمدجواد زنگ بزنم..
یه یاعلی گفتم و شمارشو گرفتم و گذاشتم گوشی رو در گوشم.
آهنگ پیشوازش پخش شد..
آهنگ امام رضا حامد بود...
وای از همون روز اول اینو باهم گذاشتیم پیشواز و قرار شد همیشه باهم پیشوازامونو عوض کنیم..
یه بار...
دوبار...
سه بار...
گوشی رو جواب نداد!
هی... حالا شاید الان کارداره... یه نیم ساعت دیگه دوباره بهش میزنگم.
گوشی رو انداختم رو مبل و بلند شدم.
یهو صدای زنگ گوشیم بلند شد ..
با فکر اینکه محمد پریدم روی گوشی
"۰۹۱۵"
اینکه شماره محمد نیست... پیش شماره مشهده که... ایش احتمالا مهدیه!
گوشی رو جواب دادم: الو بفرمایید..
صدای نازک یه زن پیچید: سلام عزیزم
چقدر صداش آشنا بود برام..
_سلام. ببخشید شما؟
زن: فاطمه ام عزیزدلم. نامزد محمدجواد.
وای خدای من آره صدای خودشه... نمیدونم چرا یه چیزی ته دلم ریخت....
با صدایی که میلرزید گفتم: سلام فاطمه خانوم. با من کاری داشتید؟
فاطمه: اره عزیزم. جواد خواست خودش زنگ بزنه ولی گفت شاید اینجوری قبول نکنی برای همینم گفت من دعوتت کنم عزیزم.
_دعوتم کنید؟ کجا؟
فاطمه: آحر اسفند یه روز بعد اتمام فاطمیه عقدکنون من و جواده...
واقعا خوشحال میشم بیای عزیزم.
دیگه نمیشنیدم داره چی میگه... دستم شال شد گوشی از دستم افتاد...دنیا روی سرم آوار شد... زمین و زمان دور سرم میگشت... پیش چشمام سیاهی رفت.... دور سرمو با دست گرفتم و نشستم رو زمین... همه امیدم پرپر شد... خدایا!
°|♥️|°
✍🏻#نویسنده_السیده زینب
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
﷽
#خانمخبرنگار_و_آقایطلبه
#قسمت_هشتاد_ام
°|♥️|°
نمیدونم چقدر گذشت که همونجوری وسط اتاق نشسته بودم و دور سرمو گرفته بودیم.
با بلند شدن صدای آهنگ گوشیم از روی زمین برش داشتم و به صفحش نگاه کردم.
اشک باعث شد نتونم بخونم شماره رو و همینجوری جواب دادم..
با صدایی خشن که از اثرات گریه و هق هق بود گفتم: الو
ناشناس: سلام ببخشید شما با من تماس گرفتید؟
خدای من صدای محمده منه... دستام شروع به لرزیدن کرد
محمد: الو!
سریع گوشیو قطع کردم.
محمد دوبار دیگم زنگ زد و من رد دادم.
از کاری که میخواستم بکنم مطمئن نبودم... جملات رو بارها نوشتم و پاک کردم و آخرشم با یه یاعلی سند کردم برای محمد..
دوباره از اول پیامو خوندم
"سلام آقای حسینی. فائزه هستم میخواستم حاج اقا و حاج خانوم رو دعوت کنم برای عید نوروز مراسم عقدکنون دارم. به دور از ادب بود اگه خبر نمیدادم. امیدوارم تشریف بیارید. یاعلی!"
وای نه!
اگه فردا شب از علی بپرسه و اون بهش بگه نه چی؟؟؟!
باید امشب به بابا خبر بدم که من برای عید نوروز مشکلی ندارم برای عقد..
شاید اینم قسمت و تقدیر من بوده... دل به تقدیر میدم خدایا... میدونم تو حواست بهم هست...
یه نیرویی منو بی اختیار به سمت اتاق علی کشید... در اتاقشو که باز کردم به سمت اولین چیزی که به چشم میومد رفتم... گیتار علی رو برداشتم و روی تختش نشستم... از بچگی عاشق گیتار بودم... بعد اینکه علی رفت کلاس و یاد گرفت به منم یاد داد... ولی هیچ وقت در نبود علی یا در تنهایی بهش دس نزده بودم... دستمو روی تار هاش کشیدم.
بی ارده شروع کردم به زدن و خوندن آهنگ متلاشی حامد... نمیدونم چرا... مقصر کی بود... اون... من... زمونه... قسمت... فقط اینو میدونم که تنها کسی که زندگیش متلاشی شد من بودم....
با بغض شروع کردم به خوندن:
"داری از تو متلاشی میشی
مثل وقتی که نباشی میشی
مثل اونی که شکستی میشی
بدتر از اینی که هستی میشی
مثل دریا متلاتم میشی
یه پریشونی دائم میشی
وقتی از دست همه گریونی
پشت اشکای کی قایم میشی"
(خواننده محترم آهنگ متلاشی رو گوش بدید لطفا :))
°|♥️|°
✍🏻#نویسنده_السیده زینب
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin