eitaa logo
🇵🇸راهـ ــ ــ صالحین 🇮🇷🛣️
946 دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
3.7هزار ویدیو
95 فایل
باسلام به کانال "راه صالحین " خوش آمدید🌺 🤚در این مجال، راه صلحا را با هم مرور خواهیم کرد✋ ارتباط با ادمین: @habeb_1 این کانال مستقل بوده و به هیچ ارگانی متعلق نمی‌باشد
مشاهده در ایتا
دانلود
* 💞﷽💞 - تو نخواستی روزهای سختت رو با من شریک باشی و این خیلی من رو اذیت می‌کنه. - من فقط نمی‌خواستم آسایش فکر تو رو ازت بگیرم ولی نمی‌دونستم که ماجرا به جایی میرسه که دیگه اصلا آسایشی نمی‌مونه. خدا می‌دونه که من بغض حاج‌بابا رو ندیده بودم جز روزی که فریبا جلوش ایستاد و خواست که به عقد رضا دربیاد. بارها گفت من می‌ترسم از عاقبت این وصلت و دائم نگران فریبا بود غافل از اینکه قربانی این حادثه تو بودی نه فریبا. نفسش رو غلیظ و صدادار بیرون داد و ادامه داد: _ باز هم می‌گم معصوم، من مردی بودم که زن خونه‌م رو به خاطر پاکی و نجابتش انتخاب کرده بودم. بارها بهت گفته بودم که قبل از اینکه تو پا بذاری تو زندگیم شاید یه جاهایی لغزیده بودم و اشتباه ازم سر زده بود اما بعد ازدواج به حرمت عشق پاکمون پام رو بیراه نگذاشتم. پیش چشمم هیچ زنی نمیومد چون تو برام ارزش بالایی داشتی. هیچ‌کس برای من تو نشده و نمی‌شه. از حق نمی‌گذرم که تو هم برام همه جوره زنیتت رو تموم کردی. اما مرجان هم دست‌بردار نبود که نبود. دو سال زمان کمی نیست برای از راه به در کردن یک مرد جوون و من خیلی خودداری کردم که خبط نکنم. گفتم که بی‌خیالش شم خودش دست برمی‌داره. این هیچی نگفتنم روز به روز اوضاع رو بدتر کرد که بهتر نکرد. اون سکوتم رو گذاشته بود پای راه اومدنم. چند ماهی گذشت و دیدم نه، بدجور داره دست و پاگیرم می‌شه. هر روز وقیح‌تر می‌شد و پاش رو بیشتر خفت حلقومم می‌کرد. نمی‌گم اشتباه نکردم که حتما اشتباه کردم روزی که با خودم گفتم بچه‌ست و یه کم می‌گذره بیخیالم می‌شه. اون روزی که نشستم چشم تو چشم حاج بابا و اومدم بگم و نگفتم و شد زمینه‌ساز اون اتفاق تلخ. فریبا بی‌خبر بود یعنی اونقدر ذهنش هم مشغول بود که چشمش زیاد جایی رو نمی‌دید. آخه رضا اونی نبود که فکرش رو می‌کرد. رضا خیلی سر به هواست و دائم باید حواسش رو میداد بهش که نادونی نکنه. از طرفی رضا فکر می‌کرد چون دکتر گریگوریان آشنای آقاجونه فریبش داده و به دروغ گفته مشکل از توئه که عقیمی و هر روز و شب فریبا رو عذاب می‌داد و نبود روزی که اختلاف نکنن و خیلی اوقات به جر و بحث و کتک می‌رسید. یه بار دور از چشم فریبا، رضا رو طلبیدم حجره و مطلع جریانش کردم که گفت، من نمی‌تونم کاری بکنم و مادرو خواهر بزرگم پشتش رو دارن و کسی گوش به حرف من نمی‌گیره. از بی‌تفاوتیش خونم جوش اومده بود. تهدیدش کردم که بگو مادرت و خواهرت پا از زندگیم بکشن بیرون وگرنه رسوای شهرشون می‌کنم، تو چشمم نگاه کرد و پررو گفت که، اگه آبروی خونواده‌م رو ببری، من هم فریبا رو می‌فرستم تنگ دل حاج مصباح. تا اگه اونروز ماجرای عشق و عاشقی دخترش رو با یه پسر غریبه پوشوند و نذاشت دوست و دشمن بفهمن که اهل خونه‌ش اونم دختر کوچیکه‌‌ش، حرف زده رو حرفش، حالا حرف بیرون کردنش از خونه‌ی شوهرش بشه نقل مجلسشون. اونروز توی حجره کشیدم زیر گوشش و گفتم لعنت به توی بی‌غیرت لعنت به اون فریبا که گفتم خر حرفهات نشه و دل حاج‌بابا رو شکوند که زن توی احمق بشه. اون روز رضا نیشخندی زد و گفت، حالیت می‌کنم دست رو من بلند کردن یعنی چی. چند وقتی فکرم مشغول بود و گفتم میره از سر فریبا حرصش رو خالی میکنه اما چند روز گذشت و خبری نشد گفتم بیخیال ماجرا شده‌. خلاصه از رضا هم امید بریدم و درمونده‌تر از همیشه، نمی‌دونستم چه کنم. درها همه به روم بسته که هیچی چفت چفت بود معصوم. اواخر اونقدر وقیح شده بودن که یک روز مادر و دختری اومده بودن دم حجره و انسی رو کرده بود به علی که این داداش نامردت دخترم رو گذاشته سر کار. خوب اگه نمی‌خواست عقدش کنه همون اول حرفی میزد که این دلسرد شه. نه اینکه سکوت کنه و صداش درنیاد. وقتی که برگشتم باید به علی جواب پس می‌دادم که مرد حسابی تو از روی معصوم خجالت نمی‌کشی چی می‌گه این‌؟ چقدر حرف زدم تا علی رو قانع کنم که بفهمه تقصیر من نیست و نبوده. من که کاری نکردم که اگه یه نگاه اصافه هم بهش کرده بودم می‌گفتم فلان جا و فلان روز اشتباه از من بوده. فکرهامون رو با علی یکی کردیم و گفت، اگه فریبا خبردار بشه، چون توی اون خونه‌ست شاید کاری از دستش بربیاد. گفتم که رضا خط و نشون کشیده. گفت بگیم به حاج بابا گفتم، معصی بارداره، می‌ترسم حرف پهن بشه و اذیت بشه باید یه کم صبر کنیم. بعدها هزار بار خودم رو لعنت کردم که کاش همون روز رفته بودم پیش حاج بابا. خلاصه زدم زیر همه چی و رفتم تو حیاط خونه‌ی ‌انسی و داد و بیداد کردم که تو به چه حقی دخترت رو برمی‌داری دوره می‌افتید میاید دم حجره؟ بابا، من زن دارم بچه دارم امروز و فردایی، بچه دیگه‌م هم به دنیا میاد. از سر و صداهامون فریبا دوید پایین... _ عماد باور کنم که فریبا این میون هیچ‌کاره بود؟ قبول کنم که نخواست من رو بشکنه؟ سخته برام، خیلی سخته و باور نکردنی! _ فریبا با تو مشکل داره از اول تا همین الان قبول، ولی راضی نبود به حیرونی من...
✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿ 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مزار شهدای کرمان. یادت بخیر ای مرد بزرگ.🍃🌸 ماندگاری حرم زینب مدیون تو و یاران توست. راهـ صالحین یعنی راهـ ــ ــ ــ شهدا🌹 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚨آغاز یک تغییر آغاز یک شورش؟! 🔴 سربازان رژیم صهیونیستی با یونیفرم نظامی در تظاهرات علیه نتانیاهو شرکت کردند. خدایا شر ظالمین را به خودشان برگردان 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
❌دغدغه دولت شهید رئیسی : ▪️پیوستن به شانگهای ▪️پیوستن به بریکس ▪️حل مشکل آب سیستان و بلوچستان ▪️حل مشکل کارخانه های از کار افتاده ▪️حل مشکل برق و راه آهن کشور ▪️دادن سبد غذایی به خانوارهای کم برخوردار . ▪️و برقرای ارتباطات سیاسی و اقتصادی و امنیتی با کشورهای همسایه مانند سعودیها ▪️و پرداخت یارانه نان به مردم ▪️و طرح مسکن ملی ▪️و جمع آوری دستگاهای پز و وصل به پرونده های مالیاتی ▪️و سامانه ای کردن مجوزهای کسب و کار و برداشتن امضاهای طلایی ▪️و حضور بین مردم مناطق فقیر و مشاهده مشکلات مردم و رفع آنها و .... ❌دغدغه دولت اصلاحطلبان : ▪️ریجستری و آزادکردن واردات آیفون ▪️بازگشت دانشجویان اخراجی(با جرائم امنیتی و سیاسی) ▪️دادن پست های دولتی مهم به محکومین امنیتی و اشتغال آنها در بدنه دولت و انتقام و دهن کجی به انقلاب و رهبری و خیانت به خون شهدا ▪️رفع فیلترینگ سکوههای بیگانه که همه کشورها نسبت به آن قانون و ممنوعیت دارند. ▪️گدایی بیفایده اجرای FATF از دشمن جهت رفع تحریم. ▪️دنبال کردن سیاست التماس به آمریکا و اعتماد به دشمنی که بارهها از او بدعهدی دیدیم و جنایت. و... 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥سردار شهید حسن طهرانی مقدم: اگر ما نسبت به شهدا غریب باشیم اونور هم حتما غریبیم. راهـ صالحین یعنی راهـ ــ ــ ــ شهدا🌹 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
* 💞﷽💞 - یه قرار قدیمی بین عزیز وبرادرش بود که من دختر دایی رو عقد کنم و فریبا به عقد پسردایی دربیاد. من به تو علاقمند شدم و نمیشد که با دل عزیز راه بیام و از تو چشم بپوشم اینه که قرار رو پس زدم و اونها هم به تلافی فریبا رو پس زدن. این تو روحیه‌ی فریبا خیلی تاثیر بد گذاشت اون هم تو روستا که سر به سر حرف می‌پیچه. _ تقصیر من چی بود؟ چرا با دیدن عذابم اروم نشد؟ چرا بعد ماجرای تو باز هم همه چی رو از چشم من دید؟ اصلا مگه با فاطمه خواهر نیستن چرا یکی تا این حد یار دل و اون یکی بار دل؟ _ نمی‌دونم معصوم این رو نمی‌دونم چرا فریبا با تو تا این حد خصمه. _ چی‌ بگم از زخمهایی که به دلم زد عماد و به خاطر تو دم نزدم. _ من شرمنده‌ی تو معصی، از الان تا صبح ثریا. _ شرمندگی دردی رو دوا نمیکنه. بعدش چی شد؟ _ اونروز فریبا که اومد پایین و متوجه ماجرا شد، شوکه شده بود و ناباور به من و مرجان نگاه می‌کرد و دائم می‌زد توی صورتش و لب می‌گزید و زیر لب بد و بیراه می‌گفت. مرجان رو کرد بهش که چیه؟ گناه کردم که خاطر داداشت رو می‌خوام؟ اصلا باعثش خود تو بودی که دم به دقیقه پیش من ازش تعریف می‌کردی، یادته هر وقت مثال مرد خوب بود عماد از زبونت نمی‌فتاد؟ فریبا داد زد احمق بفهم اون زن داره. تار موی زنش رو نمیده برای امثال تو. انسی عصبانی شده طرف فریبا یورش برد که زبونت رو کوتاه کن دختره‌ی دهاتی، خیلی هم دلش بخواد. مرجان از حرف مادرش شیر شد و شروع کرد با فریبا مرافعه کنه که اون هم نامردی نکرد و یکی زد زیر گوشش و گفت که، خفه شو، من تو رو از بالای دوطبقه پرت می‌کنم اما نمیگذارم آبروی خونواده‌م رو دستمایه‌ی بازیهات کنی.. انسی اومد طرفش که بگه چرا به دخترم بی احترامی کردی و تا رفتم که فریبا رو بکشم کنار، دست گذاشت تو سینه‌ش و هولش داد. انسی هم تلو تلو خورد، پشت سرش پله های زیرزمین بود و افتاد اون پایین. دیگه نگم از بعدش و کتکی که فریبا از رضا خورد. انسی دستش شکسته بود و خوب، انگار داشتم نفس راحت می‌کشیدم. خوشحال بودم که این اتفاق باعث شد تا بیخیالم بشن و رو روال عادی افتاده بودم تا اینکه فصل برداشت انار رسید و اول صبح داشتم می‌زدم از خونه بیرون که حاج بابا دو تا صندوق، انارهای باغ رو آماده کرده بود که ببر خونه‌ی انسی که رضا برای صاحب‌کارش خواسته و پیغوم داده حتما امروز برسونیم دستش. چند وقتی میشد که دیگه شونه خالی کرده بودم از رفتن به اون خونه و با فریبا هماهنگ بودیم و گاهی خودش تلفن می‌کرد به حجره و احوالش رو می‌پرسیدم. تو دلم گفتم یا خدا چی بگم حالا؟ گفتم، حاج‌بابا بمونه عصری میام با عزیز با هم می‌بریم گفت، نه عزیز که کمی ناخوشه و در ضمن رضا گفته زودتر ببری براش. دیشب می‌خواستم بدم خودش ببره آماده نبود و رضا عجله داشت. پام رو گذاشتم از خونه بیرون، دیدم محمد عصبانی میاد طرفم و گفت، چه غلطی می‌کنی عماد که برام خبر آوردن مژدگونی می‌خوان؟ جا خورده گفتم، چه خبری؟ چی شده؟ که عصبانی گفت، تو کل آبادی پیچیده که می‌خواستی دختره رو قربونی هوسهات کنی مامانش مانع شده کتکش زدی و دستش رو شکوندی‌. از کوره در رفتم و گفتم غلط کرده اونی که گفته، تو هم غلط کردی که هنوز بعد این همه وقت من رو نمی‌شناسی و از دهن هر عوضی حرف دربیاد باور می‌کنی. محمد بهت‌زده مونده بود و من ماشین رو روشن کردم و عصبانی راه افتادم. من و محمد روزهای نوجوونی و جوونی رو با هم گدرونده بودیم و اون منو کامل حفظ بود می.دونست پام نمی‌لغزه دور و بر خونه و خونواده. عصبی بودم و اون روز انگار از صبح نحس بود. با خودم گفتم یا خدا شروع شد، دارن مادر و دختری انتقام می‌گیرن. خط و نشونش رو کشیده بود و تیشه برداشته بود تا بزنه به ریشه‌ی آبروی حاج‌بابا با اونهمه بدخواه و دشمن. با خودم گفتم تا حرف بیشتر از این پخش نشده باید حاج بابا رو خبر کنم و تصمیم داشتم همون شب که از شهر برگشتم مطلعش کنم. گفتم میرم حجره می‌گم علی انارها رو ببره ولی نیومده و حتی در حجره رو هم باز نکرده بود. بیخیال انارها شدم و گفتم رضا اگه می‌خواد خودش بیاد ببره. ظهر شده بود و دلواپس علی بودم که تلفن زنگ ‌خورد. علی گفت، از صبح اول وقت اومدم دادگاه برای چک بی‌محل یکی از مشتریها و کارم طول می‌کشه باید یه سر با معتمد ( شخصی مورد اعتماد همه در بازار) برم پیشش، دیگه حجره نمیام. تلفن رو تازه قطع کرده بودم که دوباره زنگ خورد و رضا بود و گفت منتظر انارهاست و گفتم خودت بیا ببرشون من کارم شلوغه... سرش رو به طرفم گردوند و با نگاهی گذارا گفت: - باورت میشه می‌ترسیدم از مواجهه با اون خونه و اهالیش؟ چیزی نگفتم و ادامه داد: - رضا گفت هنوز سر کارم و وقت نمیشه و تو رو خدا بیارشون، خودم دارم میام خونه و تحویل می‌گیرم. ساعت یک و دو بعد از ظهر بود که رفتم طرف خونه‌ی فریبا، که کاش جفت قلم پاهام شکسته بود و نرفته بودم! ✍🏻
✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿ 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
* 💞﷽💞 ناگهانی حرفش رو قطع کرد و رو بهم گفت: _ از اینجا به بعدش خیلی سنگینه، اونقدر سنگین که نفس کم میارم برای لحظه‌یی به یاد آوردنش چه برسه به گفتنش... معصوم تو حرفهام رو باور می‌کنی، نه؟ _ من از تو، تو زندگیمون دروغ نشنیدم الّا روزی که گفتی میرم حجره‌ی دایی سید کاظم. همون دروغ اول بود و همون هم زندگیم رو به هم ریخت. چیزی نگفت و من هم بی‌حرف چشم به جاده دوختم. چند دقیقه‌یی گذشت، سکوت کرده و انگار اون هم قدرتش تحلیل رفته بود و بی‌صدا رانندگیش رو می‌کرد. لقمه‌ای براش گرفتم و به سمتش گرفتم و گفتم: _ بخور، معده‌ت خالی بمونه اذیت میشی. انگار همین توجه کوچیک شارژش کرد و دوباره امیدوار شد. مهربون نگاهم کرد و شروع کرد اون لقمه رو خوردن. _ برای خودت هم لقمه بگیر. _ نه... میلم نیست. بقیه‌ش رو بگو اون روز چه اتفاقی افتاد که نتیجه‌ش شد امروز؟ لقمه‌ش رو فرو داد و گفت: _ اونها با هم هماهنگ بودن، رضا به دروغ به فریبا گفته بود علی اون انارها رو میاره و مامان تحویل می‌گیره و اون هم خیالش راحت شده بود که من نمی‌رم، با خیال راحت همراهش رفته بود ییلاق. دقّ آفتاب ظهر بود، از ماشین پیاده شدم و زنگ رو که زدم دیدم از حیاط صدای کیه گفتن انسی اومد و در رو چهار طاق کرد. سنگین گفتم، رضا و فریبا کجان. وقیح توی چشمهام نگاه کرد و خودش رو بیخبر نشون داد و گفت، تا الان اینجا بودن،‌چیکارشون داری؟ عصبی شدم و باز چیزی نگفتم و سمت ماشین رفتم و یکی از جعبه های انار رو برداشتم که با دیدنش از چارچوب کنار رفت. بردم گذاشتم کنار حیاط. مشکوک می‌زد و ساکت و بی‌حرف بروبر نگام می‌کرد. گفتم فریبا رو صدا بزنید ببینمش باید برم. بی تفاوت شونه بالا انداخت و گفت، منتظر بود دید خبری نشد با رضا رفتن ییلاق. تو هم حالا که زحمت کشیدی، این دو تا جعبه رو ببر بذار زیرزمین آفتاب نخوره، تا فردا که رضا ببره تحویل بده کسی خونه نیست و تنهام و با این کاری که خواهر برادری سرم آوردین کاری ازم برنمیاد و شدم خر چلاق و به دست شکسته‌ش اشاره کرد. اومدم بگم زن ناحسابی مگه من نوکر بابای توام، باز حرفم رو خوردم و گفتم از انصاف به دوره، جعبه رو بردم پایین. یه لحظه‌ هم فکر نکردم این سکوت عجیبه و چرا امروز مرجان در رو باز نکرد یا اصلا کجا هست. رفتم بالا جعبه‌ی بعدی رو برداشتم ببرم دیدم انسی رفته پشت در خونه داره توی کوچه رو دید می‌زنه اینقدر احمق بودم که گفتم لابد دیده در ماشین بازه رفته مراقب باشه. جعبه رو برداشتم و شنیدم صدای پاش رو از پشت سرم و رفتم طرف زیر زمین که به تموم مقدسات قسم چنان مادر و دختری گیرم انداختن که هزار بار گفتم خدا! جونم ‌رو می‌گرفتی من زنده نمی‌رسیدم اون پایین که همه‌ی بدبختیهام از اونجا شروع شد. نگاهش کردم، از هیجان تموم صورتش سرخ شده و خیس عرق بود. رگ کنار گردنش کاملا برحسته شده و دستش چنان مشت شده بود روی فرمون که هر آن امکان داشت صدای شکستن استخونهاش رو بشنوم. نمیشد تصور کرد چه اتفاقی افتاده و حالم از حالش دگرگون بود. خواستم بهش بگم اگه گول خوردی، اگه خبط کردی، اگه تو اون زیر زمین پات خطا رفت، نگو. تو رو قرآن نگو که دیوونه می‌شم، اما سعی بی‌حاصل بود. باز بغض گلوگیر شده بود و صدام بالا نمیومد. دلم داشت از حلقم بالا می‌زد. یه لحظه حس کردم دارم خفه می‌شم و دندونهام شروع کرد به هم بخوره دستم رو گرفتم لبه‌ی بالای داشبورد و با دست دیگه‌م گره روسریم رو شل کردم و گلوم رو چنگ انداختم. با صدایی که به زور بالا میومد گفتم: _ وای...سا عماد، ت... تو رو به خدا ق...قسم، وایسا. سریع روش رو گردوند طرفم و من فقط چشمهاش رو دیدم که پر از اشک بود. دستپاچه گفت: _ یا قمر بنی هاشم، چی شدی معصوم؟ تو رو خدا تحمل کن، الان می‌زنم کنار. ✍🏻 ✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿ 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
💠 بیائید افتخار امام زمانمان باشیم. 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin