eitaa logo
🇵🇸راهـ ــ ــ صالحین 🇮🇷🛣️
958 دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
3.6هزار ویدیو
94 فایل
باسلام به کانال "راه صالحین " خوش آمدید🌺 🤚در این مجال، راه صلحا را با هم مرور خواهیم کرد✋ ارتباط با ادمین: @habeb_1 این کانال مستقل بوده و به هیچ ارگانی متعلق نمی‌باشد
مشاهده در ایتا
دانلود
* 💞﷽💞 حلقه‌ی دستش رو دور کمرم تنگ‌تر کرد و نمی‌دونم ‌می‌خواست چی بگه که اینقدر سنگین بود براش. صداش اون سرزندگی دقایقی قبل رو نداشت و کمی گرفته بود. - من، شرمنده‌م معصی. به خاطر تموم روزهای خوبی که باید برات به وجود میوردم و کوتاهی کردم. به خاطر تموم عشقی که باید نثارت می‌کردم و نتونستم. به خاطر تموم اشکهایی که از چشمهای زیبات سرازیر شد و باعثش من بودم و تموم مشکلاتم. نفس عمیقی کشید و ادامه داد: - و ممنونم از تو، به خاطر تموم روزهای خوبی که برام به وجود آوردی. به خاطر اون حجم گذشتی که در مقابل اشتباه من داشتی. به خاطر محبتی که بهم داشتی و تموم این نامرادیها، ذره‌یی‌ش رو کم نکرد. ممنونم از اینکه روح خسته‌م رو توی کوران مشکلات التیام دادی. ممنون به خاطر تموم خوبیهات. بغض داشتم و سعی در مهارش بیفایده بود و قطره‌‌های اشک ‌طغیانوار روی صورتم جاری شد. حال عماد هم بهتر از من نبود و با نفسهای پی در پی و آه مانندش سعی داشت تا خودش رو کنترل کنه و بغض مردونه‌ش رو نگه داره. روی زانوهاش حرکت کرد و نیم‌خیز شده روبروم قرار گرفت و مستقیم‌ زل زد توی چشمهام. با همون چشمهایی که روزگاری برام آخر جذبه و جاذبه بود. - معصوم، امشب رو باید خوش باشیم. تو به من برگشتی و من فکر نمی‌کردم هیچ چیز به اندازه‌ی برگشتنت خوشحالم کنه. ولی حالا با این خبر خوشبختیم رو تکمیل کردی و انگار دوباره زندگی گرفتم. اشکهات رو پاک کن، بذار لااقل امشب عذاب وجدان کمتری داشته باشم به خاطر تموم این چند سالی که سوختی توی هیمنه‌ی ندونم‌کاریهای من و خودخواهیهای مرجان. نفس عمیقی کشیدم و بی‌حرف از اتاق بیرون رفتم تا صورتم رو آب بزنم. ولی مگه این اشک بند میومد؟ همراه با قطرات آب روی صورتم ‌پاشیده هم، سرازیر میشد. حوله رو برداشتم تا خیسی صورتم رو بگیرم و محکم‌ روی چشمهام فشار دادم تا اشک‌ مجال پیدا نکنه برای سرازیر شدن. چندین بار نفس عمیق کشیدم و دلم نمی‌خواست شبش رو خراب کنم و اتفاقا موفق نبودم و به همش ریخته بودم. آروم از بالای سر بچه‌ها گذشتم و وارد اتاق شدم. نگاهش ترحم و عشق رو با هم داشت. به طرفش رفتم و با صدای خش گرفته‌م ‌گفتم: - ببخشید... دست خودم نبود. دو طرف صورتم رو با دستهاش قاب کرد و پیشونیم رو عمیق و طولانی بوسید و بعد پیشونیم رو چسبوند روی سینه‌ش و دستهاش رو دورم احاطه کرد و کجای دنیا امنیت و محبوبیت این آغوش رو داشت؟ آروم شدم، آروم به اندازه‌ی تموم روزهای خوب زندگیم. لحظاتی بعد سرم رو از روی سینه‌ش برداشتم و جدا شدم از آغوشش. سعی کردم تا لبخند بزنم تا حس کنه آرومم و آرامش بدم به ریتم تند و بی‌امان قلبش. اون هم مهربون اما تلخ لبخندی محو زد و دستهاش رو دو طرف کتفم قرار داد و من رو نشوند گوشه‌ی اتاق و گفت: - بشین تا بیام. و به سمت تاقچه‌ی کنار اتاق رفت. دیوان حافظ رو برداشت و کنارم نشست و گوشه‌ی شقیقه‌م رو بوسید و گفت: _ دلم امشب عجیب حافظ می‌خواد، معصوم. نیت می‌کنم، تو برام کتاب رو باز کن. خندیدم و گفتم: _ مگه ته تهش خواجه می‌خواد چی بهت بگه؟ به خودم اشاره کردم و گفتم: _ یوسف گمگشته باز آمد به کنعان دیگه. از ته دل و با تموم رضایتش خندید. پر از ملاطفت و عشق نگاهم کرد و دستم رو بالا آورد و بوسید و گفت: _خدا رو شکر که باز آمد. کتاب رو بهم داد و نیت کرد و من با سر انگشتم لای کتاب رو باز کردم و بدون اینکه نگاهش کنم کتاب رو به سمتش گرفتم. به صفحه‌ی باز شده نگاه کرد و سری تکون داد و شروع کرد به خوندن: - ای دل به کوی عشق گذاری نمی‌کنی اسباب جمع داری و کاری نمی‌کنی چوگان حکم در کف و گویی نمی‌زنی باز ظفر به دست و شکاری نمی‌کنی این خون که موج می‌زند اندر جگر تورا در کار رنگ و بوی نگاری نمی‌کنی مُشکین از آن نشد دم خُلقت که چون صبا بر خاک کوی دوست گذاری نمی‌کنی.... کتاب رو بست و رو بهم گفت: _ اسم دخترم رو می‌ذارم مُشکین. خواجه می‌دونه که این دختر میوه‌ی تموم عشق من و توئه. _ می‌شه بگی از کجا می‌دونی که دختر باشه؟ _ یقین دارم. اصلا شرط می‌ذاریم، اگه دختر بود اسمش مشکین،‌‌ اگه پسر بود هر چی تو بگی، قبوله؟ _ قبوله. ✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿ 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهید برونسی: هر وقت کارتون گیر میکنه امام زمان رو به فقط مادرش قسم بدید. راهـ صالحین یعنی راهـ ــ ــ ــ شهدا🌹 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
7.63M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌کنایه سنگین علی لاریجانی به نتانیاهو لاریجانی در مصاحبه با المیادین: نتانیاهو در همه چیز به قدرت آمریکایی‌ها تکیه دارد و بدون آن‌ها چیزی نیست... او مانند کسی است که می‌خواهد با ابزار دیگران ازدواج کند!!!! پ.ن: مجری نتوانست جلوی خنده خود را بگیرد 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
6.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
👆دقت کردید دیگه جمعه ها و آخر هفته ها از این خبرا نیست...؟!! قدر ندانستیم؛ راهـ صالحین یعنی راهـ ــ ــ ــ شهدا🌹 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
📸 فقط فرض کنید جمله پزشکیان را شهید رئیسی مظلوم گفته بود. 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فیلمی بی نظیر و کمتر دیده شده از حمله ی موشکی ایران به اسرائیل شبی به یاد ماندنی که بشر معاصر هرگز فراموشش نخواهد کرد. اراده ی ایران بر این است که این اتفاق تکرار شود. اندکی صبر...🪧٣ در راه است 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌سخنرانی بسیار زیبا از شهید مهدی زین الدین| از کجا معلوم امام زمان همینجایی نباشد که ما هستیم... ۲۷ آبان ماه سالروز شهادت سردار شهید زین الدین راهـ صالحین یعنی راهـ ــ ــ ــ شهدا🌹 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
روایت داستانی از شهید زین‌الدین از زبان خواهر شهید 🔹برای شناسایی با موتور به منطقه دشمن وارد شدم. مسافت زیادی را رفته بودم و برای رفع خستگی وارد چادر یک افسر عراقی شدم. در آنجا برای خودم چای هم ریختم. بعد از دقایقی افسر عراقی وارد چادر شد و چون فکر می‌کرد سرباز هستم و بدون اجازه وارد چادرش شده‌ام، سیلی به من زد. من هم احترام نظامی گذاشتم و بدون اینکه او متوجه شود من ایرانی هستم، از چادر بیرون آمدم. 🔹در جریان همان عملیات آن افسر عراقی را اسیر کردیم و او من را شناخت و باورش نمی‌شد فرمانده لشکر توانسته باشد به خاکشان نفوذ کند. 🔹در این حین مادرم به آقا مهدی گفت کاش آن سیلی که افسر عراقی به تو زده بود را تلافی می‌کردی! اما آقا مهدی گفته بود که آن افسر بعثی، اسیر ما بود و ما نباید با اسیر رفتار تندی می‌کردیم. 🔸۴۰ سال پیش شهید مهدی زین‌الدین فرمانده لشکر ۱۷ علی‌ابن ابی‌طالب(ع) به همراه تنها برادرش پس از شناسایی منطقه عملیاتی، عازم سردشت می‌شدند که در کمین ضدانقلاب افتادند و مظلومانه به شهادت رسیدند. راهـ صالحین یعنی راهـ ــ ــ ــ شهدا🌹 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
لینک شرکت در جلسه (روبیکا): 👇 https://rubika.ir/joinc/CCAJBBEC0KFCHMUPNTMEEKQCBYBIKSHR
7.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🟢 وقتی استاد یک دقیقه‌ای اثبات می‌کند چرا است 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
* 💞﷽💞 مرجان با شنیدن خبر بارداریم خیلی به هم ریخت و دوباره دست ‌به دامان طلسم و جادو شده بود تا جاییکه عماد توی یکی از دعواهاشون توی اتاق حاج‌بابا تهدیدش کرد که صیغه رو فسخ می‌کنه و همین تشر باعث شد تا حدود خودش رو رعایت کنه و فقط گاهی از سر اعتراص گریه می‌کرد و اصرار داشت تا برای درمان به دکترهای بیشتری مراجعه کنه که عماد قبول نمی‌کرد. مرجان همچنان در قبال بچه‌ها بدرفتار بود و این از چشم عماد دور نمی‌موند و باهاش برخورد می‌کرد رفتار فریبا این بار کاملا خنثی بود و انگار از به آرامش رسیدن برادرش کمی آرومتر از قبل بود. دخترم به دنیا اومد و عماد عاشقانه دوستش داشت. تا حدی که گاهی صدای اعتراض مریم و محمدرضا بلند می‌شد. عماد اگر در زندگی زناشویی تقسیم شده بود اما سعی داشت تا بهترین همسر باشه و این تلاش از چشمم دور نمی‌موند. پدر فوق العاده و مسئولی بود و تمام تلاشش رو به کار می‌برد که در کنار جاذبه، جذبه‌ی کافی داشته باشه. اما علاقه‌ش به مشکین طور دیگه‌یی بود و در برابرش فقط جاذبه بود. دخترم با چشمهای سبزآبی و موهای جعددار و سیاهرنگش تنها ملکه‌ی ذهن پدر شده بود. هیچ وقت از مرجان نگذشتم به خاطر مردی که به زور با من شریک شد اما از وجودش گذشتم و تنها به داشتن نصفه نیمه‌ی عماد دلخوش کردم. اگر چه مرجان دائم در تلاش بود تا به دستاویزی برای تثبیت خودش در زندگی عماد برسه اما من خیالم به عشق عماد جمع بود و سعی کردم در رابطه با مرجان حالت عادی‌ داشته باشم. یکی از صبح‌های پاییزی بود که حاج بابا چشم از جهان فروبست و دیگه صدای زمزمه‌وار اذون صبحش در حیاط اون خونه طنین انداز نشد. بعد مرگ حاج بابا عماد طاقت موندن نداشت و به شهر نقل مکان کردیم. در دو خونه‌ی مجزا و کاملا یک نقشه البته یکی با چهار خواب و دیگری با دو خواب. خونه ها در کنار هم بودند و روی دیوار مشترکشون دری نصب شد که از هردو طرف باز می‌شد و برای خیلی از دوستان واقوام جالب و منحصر به فرد بود. زندگی من و مرجان به هم گره خورده بود و اگرچه سخت اما امکان کنار اومدن بود. تموم اون سالها سعیم بر این بود تا دلم را خالی کنم از کینه‌یی که به مرجان داشتم. فریبا به خونه‌ی پدری نقل مکان کرد. رضا بعد مرگ حاج‌بابا و پدرش، روزبه روز وقیح‌تر شد و تا مرز ازدواج مجدد رفت که با پا در میونی بزرگترها شرط بر این شد تا آزمایشات انجام بشه و پس از مشخص شدن اینکه مشکل از رضا نیست ازدواج کنه که با تشخیص مشکلش ناکام موند. ولی این مسائل باعث شد تا فریبا به افسردگی حاد مبتلا بشه. وضعیت سختی رو پشت سر می‌گذاشت. روزهایی رو که برای معالجه به شهر میومد مهمون خونه‌ی ما می‌شد و من اگرچه ته دلم دلخور بودم اما در برابرش منفعل و کینه‌توز عمل نکردم. از مرجان متنفر شده و رابطه‌شون قطع شده بود. دائم گریه می‌کرد و نامفهوم حرف می‌زد و من همپای اون اشک می‌ریختم و از ته دل براش شفای عاجل می‌خواستم. بعد از بهبود فریبا، بالاخره با قبول رضا، دختر بچه‌یی رو به سرپرستی گرفتند که پایانی بود به بیماریهای روحیش. فریبا مادر شد و میشد دید که اون حس مقدس مادری، خیلی از خلقیات بدش رو کنار زد. و من که بعضی اوقات اندوهگین می‌شدم و زخم اون ماجرا، چرکین می‌شد و سر باز می‌کرد اما خودم رو به دریایی سپرده بودم که چرک و خون رو می‌شست و می‌برد و تمام تلاشم این بود که رابطه‌م با عماد متاثر از این اندوه نشه. بچه‌ها رو طوری تربیت کردم که پدر رو ارزشمند ببینند و این باعث رضایت قلبی عماد شده بود و بارها در بزمهای خونوادگی این رو گوشزد می‌کرد. گاهی دلم برای تنهایی‌های مرجان می‌سوخت و از اینکه بچه‌ها کنارم هستند، خدا رو شکر می‌گفتم. مریم، اولین دختر خانواده‌ی حاج مصباح بود که با پافشاری و همراهی پسرعمو و نامزدش وارد دانشگاه شد. البته توی این مسیر هم مرجان حق خودش رو ادا کرد و با سنگ‌اندازیهاش مریم رو خیلی آزار داد ولی خدا خواست و با ایستادگیش، موفق شد. محمد رضا اما بعد دیپلم سراغ حرفه‌ی عماد رفت و از رفتن به دانشگاه سر باز زد. سالها رو با اتفاقات و ناملایمات زیادی پشت سر گذاشتیم و ثمره های زندگیمون رو به سر انجام رسوندیم. مشکین اما برخلاف خواهرش که دائم در حال فرضیه و اثبات بود، ادبیات رو ترجیح داد و وارد دانشگاه شد، اون عقیده داشت که از روزگار جنینی با شعر و ادبیات آشنا بوده و شاهدش رو از پدر می‌گرفت و می‌گفت، بابا عماد خودش می‌گه که تو اصلا وجودت هم با شعره. اواخر سال هفتاد و نه بود که جشن مفصلی برای ازدواج محمدرضا گرفتیم و عماد به آرزوی دیرینه‌ش رسید و عازم شدیم برای زیارت عتبه مقدسه. مرجان که هنوز هم پایه‌ی اعتقادی ضعیفی داشت و خیلی وقت بود به زندگی مسالمت امیز با عماد رضایت داده بود، همون اول انصراف داد و ترجیح داد تا به همراه رضا و فریبا به مسافرتی تفریحی بره. ساکها رو بستیم و راهی شدیم.