7.63M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌کنایه سنگین علی لاریجانی به نتانیاهو
لاریجانی در مصاحبه با المیادین:
نتانیاهو در همه چیز به قدرت آمریکاییها تکیه دارد و بدون آنها چیزی نیست...
او مانند کسی است که میخواهد با ابزار دیگران ازدواج کند!!!!
پ.ن: مجری نتوانست جلوی خنده خود را بگیرد
#حرف_حساب
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin
6.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
👆دقت کردید دیگه جمعه ها و آخر هفته ها از این خبرا نیست...؟!! قدر ندانستیم؛
#جمعه #فاطمیه
#شهید_رئیسی
#شهدا_شرمنده_ایم
راهـ صالحین یعنی راهـ ــ ــ ــ شهدا🌹
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
📸 فقط فرض کنید جمله پزشکیان را شهید رئیسی مظلوم گفته بود.
#حرف_حساب
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فیلمی بی نظیر و کمتر دیده شده از حمله ی موشکی ایران به اسرائیل
شبی به یاد ماندنی که بشر معاصر هرگز فراموشش نخواهد کرد.
اراده ی ایران بر این است که این اتفاق تکرار شود.
اندکی صبر...🪧#وعده_صادق٣ در راه است
#حرف_حساب
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌سخنرانی بسیار زیبا از شهید مهدی زین الدین| از کجا معلوم امام زمان همینجایی نباشد که ما هستیم...
۲۷ آبان ماه سالروز شهادت سردار شهید زین الدین
#شهید_زین_الدین
#دفاع_مقدس
#شهدا_شرمنده_ایم
راهـ صالحین یعنی راهـ ــ ــ ــ شهدا🌹
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
روایت داستانی از شهید زینالدین از زبان خواهر شهید
🔹برای شناسایی با موتور به منطقه دشمن وارد شدم. مسافت زیادی را رفته بودم و برای رفع خستگی وارد چادر یک افسر عراقی شدم. در آنجا برای خودم چای هم ریختم. بعد از دقایقی افسر عراقی وارد چادر شد و چون فکر میکرد سرباز هستم و بدون اجازه وارد چادرش شدهام، سیلی به من زد.
من هم احترام نظامی گذاشتم و بدون اینکه او متوجه شود من ایرانی هستم، از چادر بیرون آمدم.
🔹در جریان همان عملیات آن افسر عراقی را اسیر کردیم و او من را شناخت و باورش نمیشد فرمانده لشکر توانسته باشد به خاکشان نفوذ کند.
🔹در این حین مادرم به آقا مهدی گفت کاش آن سیلی که افسر عراقی به تو زده بود را تلافی میکردی! اما آقا مهدی گفته بود که آن افسر بعثی، اسیر ما بود و ما نباید با اسیر رفتار تندی میکردیم.
🔸۴۰ سال پیش شهید مهدی زینالدین فرمانده لشکر ۱۷ علیابن ابیطالب(ع) به همراه تنها برادرش پس از شناسایی منطقه عملیاتی، عازم سردشت میشدند که در کمین ضدانقلاب افتادند و مظلومانه به شهادت رسیدند.
#شهدا_شرمنده_ایم
راهـ صالحین یعنی راهـ ــ ــ ــ شهدا🌹
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
هدایت شده از 🌸 دو کلمه حرف حساب 🌸
لینک شرکت در جلسه (روبیکا): 👇
https://rubika.ir/joinc/CCAJBBEC0KFCHMUPNTMEEKQCBYBIKSHR
7.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🟢 وقتی استاد #قرائتی یک دقیقهای اثبات میکند چرا #شیعه است
#حرف_حساب
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin
* 💞﷽💞
#مشکین104
مرجان با شنیدن خبر بارداریم خیلی به هم ریخت و دوباره دست به دامان طلسم و جادو شده بود تا جاییکه عماد توی یکی از دعواهاشون توی اتاق حاجبابا تهدیدش کرد که صیغه رو فسخ میکنه و همین تشر باعث شد تا حدود خودش رو رعایت کنه و فقط گاهی از سر اعتراص گریه میکرد و اصرار داشت تا برای درمان به دکترهای بیشتری مراجعه کنه که عماد قبول نمیکرد. مرجان همچنان در قبال بچهها بدرفتار بود و این از چشم عماد دور نمیموند و باهاش برخورد میکرد
رفتار فریبا این بار کاملا خنثی بود و انگار از به آرامش رسیدن برادرش کمی آرومتر از قبل بود.
دخترم به دنیا اومد و عماد عاشقانه دوستش داشت. تا حدی که گاهی صدای اعتراض مریم و محمدرضا بلند میشد.
عماد اگر در زندگی زناشویی تقسیم شده بود اما سعی داشت تا بهترین همسر باشه و این تلاش از چشمم دور نمیموند.
پدر فوق العاده و مسئولی بود و تمام تلاشش رو به کار میبرد که در کنار جاذبه، جذبهی کافی داشته باشه. اما علاقهش به مشکین طور دیگهیی بود و در برابرش فقط جاذبه بود.
دخترم با چشمهای سبزآبی و موهای جعددار و سیاهرنگش تنها ملکهی ذهن پدر شده بود.
هیچ وقت از مرجان نگذشتم به خاطر مردی که به زور با من شریک شد اما از وجودش گذشتم و تنها به داشتن نصفه نیمهی عماد دلخوش کردم. اگر چه مرجان دائم در تلاش بود تا به دستاویزی برای تثبیت خودش در زندگی عماد برسه اما من خیالم به عشق عماد جمع بود و سعی کردم در رابطه با مرجان حالت عادی داشته باشم.
یکی از صبحهای پاییزی بود که حاج بابا چشم از جهان فروبست و دیگه صدای زمزمهوار اذون صبحش در حیاط اون خونه طنین انداز نشد.
بعد مرگ حاج بابا عماد طاقت موندن نداشت و به شهر نقل مکان کردیم. در دو خونهی مجزا و کاملا یک نقشه البته یکی با چهار خواب و دیگری با دو خواب. خونه ها در کنار هم بودند و روی دیوار مشترکشون دری نصب شد که از هردو طرف باز میشد و برای خیلی از دوستان واقوام جالب و منحصر به فرد بود. زندگی من و مرجان به هم گره خورده بود و اگرچه سخت اما امکان کنار اومدن بود. تموم اون سالها سعیم بر این بود تا دلم را خالی کنم از کینهیی که به مرجان داشتم.
فریبا به خونهی پدری نقل مکان کرد. رضا بعد مرگ حاجبابا و پدرش، روزبه روز وقیحتر شد و تا مرز ازدواج مجدد رفت که با پا در میونی بزرگترها شرط بر این شد تا آزمایشات انجام بشه و پس از مشخص شدن اینکه مشکل از رضا نیست ازدواج کنه که با تشخیص مشکلش ناکام موند. ولی این مسائل باعث شد تا فریبا به افسردگی حاد مبتلا بشه. وضعیت سختی رو پشت سر میگذاشت. روزهایی رو که برای معالجه به شهر میومد مهمون خونهی ما میشد و من اگرچه ته دلم دلخور بودم اما در برابرش منفعل و کینهتوز عمل نکردم. از مرجان متنفر شده و رابطهشون قطع شده بود. دائم گریه میکرد و نامفهوم حرف میزد و من همپای اون اشک میریختم و از ته دل براش شفای عاجل میخواستم.
بعد از بهبود فریبا، بالاخره با قبول رضا، دختر بچهیی رو به سرپرستی گرفتند که پایانی بود به بیماریهای روحیش.
فریبا مادر شد و میشد دید که اون حس مقدس مادری، خیلی از خلقیات بدش رو کنار زد.
و من که بعضی اوقات اندوهگین میشدم و زخم اون ماجرا، چرکین میشد و سر باز میکرد اما خودم رو به دریایی سپرده بودم که چرک و خون رو میشست و میبرد و تمام تلاشم این بود که رابطهم با عماد متاثر از این اندوه نشه.
بچهها رو طوری تربیت کردم که پدر رو ارزشمند ببینند و این باعث رضایت قلبی عماد شده بود و بارها در بزمهای خونوادگی این رو گوشزد میکرد.
گاهی دلم برای تنهاییهای مرجان میسوخت و از اینکه بچهها کنارم هستند، خدا رو شکر میگفتم.
مریم، اولین دختر خانوادهی حاج مصباح بود که با پافشاری و همراهی پسرعمو و نامزدش وارد دانشگاه شد.
البته توی این مسیر هم مرجان حق خودش رو ادا کرد و با سنگاندازیهاش مریم رو خیلی آزار داد ولی خدا خواست و با ایستادگیش، موفق شد.
محمد رضا اما بعد دیپلم سراغ حرفهی عماد رفت و از رفتن به دانشگاه سر باز زد.
سالها رو با اتفاقات و ناملایمات زیادی پشت سر گذاشتیم و ثمره های زندگیمون رو به سر انجام رسوندیم. مشکین اما برخلاف خواهرش که دائم در حال فرضیه و اثبات بود، ادبیات رو ترجیح داد و وارد دانشگاه شد، اون عقیده داشت که از روزگار جنینی با شعر و ادبیات آشنا بوده و شاهدش رو از پدر میگرفت و میگفت، بابا عماد خودش میگه که تو اصلا وجودت هم با شعره.
اواخر سال هفتاد و نه بود که جشن مفصلی برای ازدواج محمدرضا گرفتیم و عماد به آرزوی دیرینهش رسید و عازم شدیم برای زیارت عتبه مقدسه.
مرجان که هنوز هم پایهی اعتقادی ضعیفی داشت و خیلی وقت بود به زندگی مسالمت امیز با عماد رضایت داده بود، همون اول انصراف داد و ترجیح داد تا به همراه رضا و فریبا به مسافرتی تفریحی بره.
ساکها رو بستیم و راهی شدیم.
✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin
* 💞﷽💞
#مشکین105
بیشک اون سفر بهترین سفر عمرمون بود.
بین الحرمین رو عاشقانه طی میکردیم و عماد انگار از چیزی خبر داشت که من بی اطلاع بودم. تنها جایی بود که اشکهاش بی محابا فرو میریخت و دائم با حضرت عشق در حال زمزمه بود.
آخرین سحری که میهمان این دو عزیز بزرگوار بودیم، وضو گرفته بودم و روی تخت، آماده نشسته بودم تا عماد هم آماده بشه و برای نماز صبح به حرم آقا بریم. سحر عجیبی بود و هر دو دلگرفته بودیم از این فراغ، از اجباری که تا ساعاتی دیگه ما رو از این بهشت خداوندی جدا میکرد.
بعد از نماز آخرین زیارتنامه رو هم عماد خوند و من پشت سرش زمزمه کردم و با بغضش بغض کردم و با اشکش اشک ریختم. اصلا توی حال خودش نبود. نگران شده بودم دستش رو آروم گرفتم و گفتم:
_ خوبی عماد؟
غمگین نگاهم کرد و گفت:
_ به دلم افتاده این دیدار اولین و آخرین دیداره معصی!
قلبم تیر کشید دستش رو کمی فشار دادم و گقتم:
_ برمیگردیم من مطمئنم! ولی دفعه دیگه با بچهها حتی با مرجان.
برای چند لحظه نور کم سویی توی چشمهاش اومد و گفت:
_ چقدر اصرارت کردم که بذار مشکینم رو با خودم همراه کنم و باهامون بیاد هی گفتی درس داره و مریم و محمدرضا ناراحت میشن.
_ عوضش برای عاقبت به خیریشون دعا میکنیم.
خندون نگاهش کردم و ادامه دادم :
- دلم تو رو تنها میخواست اینجا.
نگاهش خندون شد و گفت:
_ از دست تو، معصوم.
آهی کشید و باز گفت:
_ خیلی برای عاقبت به خیریشون دعا کردم خصوصا برای مشکین. کمی نگرانم اون دوتا رو به سرانجام رسوندم ولی برای مشکینم نگرانم برای آیندهیی که از راه برسه و نباشم براش پدری کنم.
اخمهام رو در هم کشیدم و دلخور گفتم:
_ زبونت رو گار بگیر، این چه حرفیه؟ خدا نکنه! خدا تو رو برای همه مون حفظ کنه، تا تو سایه بالای سرمون باشی، غم نداریم عماد جان.
عجیب و سنگین نگاهم کرد نمیدونم چی بود توی اون نگاه که از داغیش دلم سوخت و جز زد. اصلا نگاهش رو نمیفهمیدم.
به حرم آقا قمر بنی هاشم رفتیم، اونجا به مراتب سوزناکتر زمزمه کرد و اشک ریخت. سر آخر هم نگاه مخملی و خیسش رو انداخت به چشمهای بارون خوردهم و دستم رو در دست گرفت و برد سمت ضریح.
پرت شدم انگار به سالهای دور، من بودم و حرم حضرت معصومه بود و عماد.
دستم رو بند ضریح کرد و دستش رو روی دستم گذاشت. ملتمسانه و پر از خواهش با صدای خش گرفته از بغضِ سنگینِ توی گلوش، نگاهم کرد و گفت:
- بگو معصوم! محکم و از ته قلبت، اینجا در حضور این آقای عزیز بهم بگو که حلالم میکنی.
این بار از ته دل و از اعماق وجودم محکم و بی معطلی گفتم:
_ حلالت کردم عماد، خیلی وقته حلالت کردم. تو هم من رو ببخش اگه جایی دلت رو شکستم.
عمیق و پر احساس نگاهم کرد و گفت:
_ تو تموم اون کسی بودی و هستی که دلم همیشه میخواست. من و دلشکستگی از تو؟
اشک ناخوداگاه از گوشهی چشمم فرو ریخت.
نگاه نگران و بیتابش رو به چشمهام دوخت و ادامه داد:
_ معصوم، بگو به جان مشکین قسم، حلالم کردی.
اشکم سرازیر شد و با اطمینان گفتم:
_ به جان مشکین قسم حلالت کردم.
پایان❤️🌹❤️
✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin