eitaa logo
🇵🇸راهـ ــ ــ صالحین 🇮🇷🛣️
954 دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
3.5هزار ویدیو
92 فایل
باسلام به کانال "راه صالحین " خوش آمدید🌺 🤚در این مجال، راه صلحا را با هم مرور خواهیم کرد✋ ارتباط با ادمین: @habeb_1 این کانال مستقل بوده و به هیچ ارگانی متعلق نمی‌باشد
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نقض آتش‌بس با حملۀ صهیونیست‌ها به لبنان 🔹جنگنده‌های رژیم صهیونیستی حملات تجاوزکارانه‌ای را به مناطقی در استان «البقاع» واقع در شرق لبنان انجام دادند. من ی آرزو دارم🤲 حالا که اسرائیل لبنان رو زده ایران بیاد به حزب الله و ارتش لبنان بگه من شخم میزنم بیا علف هرز ها رو بچین. یعنی چی: ایران با چند هزار موشک تمام نقاط 15 گانه ای که قبلا اشاره کرده بود یا موارد بیشتر رو تار و مار کنه، و به صورت زمینی بلافاصله لبنان بیاد تو خاک فلسطین برای سگ کشی. تامام 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
🇵🇸راهـ ــ ــ صالحین 🇮🇷🛣️
صبح فیلتر بود و الان باز🤔 کاش معیشت مردم که دغدغه اونهاست نه دغدغه پوزیده و امثالهم هم اینجوری رفع م
آسوده بخواب و ناراحت نباش یوتیوب، نیروهای شما در کشور من دست بکارن تا بزودی بیدارت کنن تو هم قول بده با کلیپ هایت عقاید ناب ما را بشوری و ببری هرچه میتوانی بتاز ولی بدان در کنار رهبرم ایستاده ام و بزودی مهلت این ذلیلان بزودی تمام می‌شود و باید پاسخگوی خون های پاک در راه عزت سرزمینم باشند 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 واکنش مادری که لبخند بازسازی شده فرزند شهیدش را پس از سالها دید 💔💔 . 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
🔴 قاتل شهید اسماعیل هنیه آزاد شد! فقط چند روز نگذشته که اسرائیل اعتراف کرده... مسولین دنبال چی هستین؟ اگر این اسقاطیل قاتل فرزند شما بود باز بی مزد و مواجب این کار رو براش میکردین؟ 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
▪️سکه حدود ۵۳ میلیون دلار حدود ۸۰ هزار تومان عوضش واتساپ رفع فیلتر شد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌ 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
* 💞﷽💞 ‍ 🥀 ازفرداش افتادم دنبال کارای عروسی و جشن. میخواستم خیلی زود و آبرو مندانه برگزار بشه. مدت کمی بود که سرکار میرفتم اما بخاطر کارخوبی که ارائه داده بودم،بهم مساعده دادن تا بتونم مجلسمو برگزار کنم. مادرجون میگفت بزار خرج عروسیتو پدربزرگت بده منم به شدت مخالفت میکردم. یک عمر زیر دست بابام نبودم که حالا بشم زیر دست بابابزرگم. اونم کی؟کسی که غذاخوردنشم قانون داشت چه برسه به پول خرج کردنش‌. سه شنبه بود که رفتم دنبال لیدا تا باهم بریم خرید وسایل عقد و اگه بشه لباس عروس. لیدا که اومد پایین دیدم زهرا هم همراهشه. _سلام کارن خوبی؟ _سلام خانم قربونت. رو کردم به زهرا وگفتم:سلام زهراخانم.شماچطوری؟ با چشمای معصوم و پر از غمش نگاهم کرد وگفت:ممنون خوبم. این دختر از روزی که پشت پنجره دیده بودمش هوش و هواسمو سمت خودش کشیده بود.انقدر آروم و ساکت شده بود که خدا میدونه.منم هرچی فکر میکردم به نتیجه ای نمیرسیدم. _عزیزم گفتم زهرا چون خوش سلیقه است باهامون بیاد. دوباره نگاهم کشیده شد سمت صورت گرد زهرا که روسری فیروزه رنگی قابش گرفته بود. یک آویز زیبا هم کنار صورتش بود. چادر عربی خیلی بهش میومد و خانومانه ترش میکرد. محو زهرا بودم و متوجه خجالتش و صحبتای لیدا نشدم. _کارن؟ _جان؟ _کجایی؟میگم اشکال نداره زهرا بیاد باهامون؟ نیم نگاهی بهش کردم که متوجه اخم بین پیشونیش شدم. _نه چه اشکالی داره خواهر زنمم باشه. لیدا سرخوشانه خندید‌و نشست.زهرا هم سریع از نگاهم فرار کرد و روی صندلی عقب جا گرفت. دستی تو موهام کشیدم ومنم سوار شدم. تا بازار دیگه نگاه به زهرا نکردم و سرگرم حرف زدن با لیدا شدم. پاساژ بزرگی که برای خرید انتخاب کرده بودیم همه چی داشت. اول رفتیم چند دست لباس راحتی برای خودم و لیدا خریدیم.بعدم حلقه.. توطلا فروشی باز هم متوجه تفاوت این دو خواهرشدم. زهرا حلقه های ظریف وساده روپیشنهاد میداد اما لیدا دست روی پرکار ترین و سنگین ترین حلقه هامیگذاشت. بالاخره هم یکی از همون حلقه ها رو انتخاب کرد. منم یک رینگ ساده برداشتم و خریدمش. مغازه بعدی آینه شمعدون و از این خرت و پرتا بود. بعدم رفتیم سراغ لباس عروس. زهرا باز هم به لیدا پیشنهاد لباس های پوشیده و ساده رومیداد اما لیدا میگفت نه اون پرکار تره قشنگ تره. انقدر روی سلیقه اش پایبند بود که گفتم:لیداخانم پس زهرا رو چرا آوردی؟که خودت انتخاب کنی؟من چی؟شوهرتما نباید نظر بدم؟ سرشو انداخت پایین و حرفی نزد. هرید لباس عروس رو موکول کردیم به هفته آینده. خیلی دوست داشتم ناهارو باهم بخوریم اما زهرا گفت کار داره باید بره. منم مجبور شدم برسونمشون خونه و خودمم برم سرکار. این چند روز خیلی سرم شلوغ بود و وقت آزادم شبا بود که اونم ازخستگی بیهوش میشدم. 🍃 بامــــاهمـــراه باشــید🌹 ✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿ 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
* 💞﷽💞 ‍ ‍ 🥀 "لیدا" از خوشحالی دیگه رو پام بند نبودم.بالاخره به آرزوم رسیده بودم و داشتم با عشقم ازدواج میکردم. آناهیدو دیگه ندیده بودم میدونستم از حسودی داره منفجر میشه‌. منم که کیفم کوک بود باهمه مهربون شده بودم و میخندیدم. اما نمیدونم زهرا چرا همش تو خودش بود و حرف نمیزد؟ از زهرای پرانرژی انگار چیزی نمونده بود.هروقتم میخواستم باهاش حرف بزنم جواب سربالا میداد یا پرمو باز میکرد. از شب خاستگاریم اینهمه بهم ریخته بود. تاریخ عروسی دقیقا یک ماه دیگه بود.تالار بزرگی رزرو کرده بودیم و الانم دنبال لباس عروس و کت شلوار و کارت عروسی بودیم. هرروز صبح کارن میومد دنبالم و شب برم میگردوند. خیلی باهم خوب شده بودیم ومنم خوشحال بودم.از اینکه کسی که دوسش دارم کنارمه احساس افتخار میکردم. جهیزیه هم قرار بود توافقی و با هم بخریم که اونا رو مامانامون انجام میدادن. یک شب که برگشتم خونه تصمیم گرفتم با زهرا حرف بزنم ببینم چشه. رفتم جلو در اتاقش و آروم باز کردم درو. دیدم مثل همیشه سرسجاده اش نشسته و با گریه با خدا حرف میزنه. ایستادم تا راز و نیازش تموم بشه. _سلام ابجی،قبول باشه. اشکاشو پاک کرد و گفت:سلام.خوبی؟ _مرسی.میتونم بیام تو؟ چادرشو از سرش درآورد و اشاره کرد برم تو. چراغ اتاقشو روشن کردم و رفتم نشستم رو تخت. _خب چه خبرا؟چی خریدین؟ _هیچی..بشین میخوام باهات حرف بزنم. سجادشو که گذاشت سرجاش،نشست کنارم و گفت:درخدمتم. _تو چرا انقدر تو همی؟چرا ناراحتی؟چرا دیگه زهرای همیشه نیستی؟ _چیزی نیست آبجی. _به من دروغ نگو خواهشا.باید بفهمم چت شده.بگو به من.من که غریبه نیستم. _از رفتنت یکم ناراحتم. دلیلش قانعم نکرد اما قبول کردم و بغلش کردم. _قربون آبجی خوشگلم بشم من میام بهتون سر میزنم نگران نباش.تنهات نمیزارم خواهری. به روم خندید و منم زیاد مزاحمش نشدم چون حوصله نداشت و خسته بود. از اتاقش رفتم بیرون و تو دلم گفتم:من که میدونم دردت رفتن من نیست. ناچار رفتم تو اتاقم و درو بستم. 🍃 بامــــاهمـــراه باشــید🌹 ✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿ 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍎 کلیپ نگار 🔻با صدای صابر خراسانی، ویژه ولادت حضرت زهرا سلام الله علیها 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥توصیف جالب اردوغان توسط هینکل فعال رسانه‌ای آمریکایی 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 حجت‌الاسلام قرائتی: خنده اهرم خوبی برای ترویج دین است 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
💬 وقتی در قلب تهران با استفاده از ترور و به شهادت می‌رسد... حرفی نیست، فقط مراقب جان‌تان، اطلاعات‌تان و مخصوصاً اسرار زندگی‌تان باشید. به ویژه مسئولین. 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
رهبر انقلاب: نمازگزار بداند با مخاطبی سخن میگوید که مالک همه‌ی عالم وجود و ملِک روز رستاخیز است. ۱۴۰۳/۱۰/۵ 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍎 لحظه‌ی خداحافظی غواصانی که ۴ دی‌ ۶۵ به آب زدند و ۱۷۵ تن از آن‌ها سالها بعد در چنین روزی دست و پا بسته به وطن برگشتند. راهـ صالحین یعنی راهـ ــ ــ ــ شهدا🌹 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹قسمی که ۱۴۰۰سال پیش در قرآن خورده شده را امروز علم ثابت کرد👌. 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍎 کلیپی زیبا از زیبایی‌های ظهور 🍎 تعجب داره که چرا چنین دنیایی رو آرزو نمی‌کنیم و برای رسیدن به آن برنامه نداریم! 🍎 ان‌شاءالله به زودی یکدیگر را در این بهشت ببینیم. 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
این مَرد که عقب موتور نشسته با دمپایی، کسی هست که فعالیت یه بندر بزرگ در ایلات اسرائیل را متوقف، موجب افزایش هزینه صادرات به اروپا با حداقل سی درصد افزایش، ناوگان آمریکا را مستهلک و جدیدا اف 18 هم میزنه... تازه موشک مافوق صوت بومی هم دارد. شنیده شده زیر دریایی هم داره! ی موشک داره به اسم فلسطین 2 که تا روشن میشه، میلیون‌ها اسراییلی میرن تو سولاخاشون😂 بله او یحیی سرعتی زاده یمنی هست. 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگه کسی ازت پرسید چرا علی رو دوست دارید بگید چون... اشهد ان امیرالمومنین علی ولی الله 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
* 💞﷽💞 ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ 🥀 شب زود خوابم برد چون صبح باید میرفتم آموزشگاه. صبح سرساعت۸اونجا بودم.بچه های زیادی جمع شده بودن.با خوشحالی رفتم تو که بچه های زیادی دویدن سمتم و شروع کردن به سلام کردن.به پاهام چسبیده بودن و هی خاله جون خاله جون میگفتن. یکهو محمدعلی رو دیدم و دلم براش پر کشید. بچه ها رو آروم کنار زدم و رفتم سمتش‌ _سلام خاله جون.خوبی عزیزم؟ با اون چهره معصومش سلام کرد وگفت:خاله جلو نیومدم چون از بچه های دیگه کوچیک ترم. دو زانو جلوش نشستم و بغلش کردم. _قربونت بشم آقاکوچولو.فدای سرت.حالا به کسی نگی یه چیز خوب برات آوردم که موقع رفتن بهت میدم. بعدم رو موهاشو بوسیدم و بهش چشمک زدم. دستشو گرفتم و رفتیم سمت کلاس. بچه ها که نشستن شروع کردم به تدریس زبان و محمدعلی رو هم نشوندم جای خودم و دفتر نقاشی و مداد رنگی دادم دستش نقاشی بکشه. یک ساعت ونیم تدریس که تموم شد دلم گرفت. بودن با بچه ها روحیمو شاد میکرد. بچه ها رفتن و من موندم با محمدعلی. دستشو گرفتم و گفتم:بریم خاله که سوپرایزت در انتظارته. با ذوق محکم دستمو فشرد و با هم رفتیم جلو ماشین. از صندلی عقب،کیف خوشگل و جعبه مداد رنگی۳۶رنگه و دفتر نقاشیش رو برداشتم و گفتم:چشاتو ببند. دستای کوچیکشو گرفت جلو صورتش و منم آروم کیفو گرفتم روبروش. _حالا باز کن. چشماشو که باز کرد نگاهش افتاد به کیف از ذوق بالا پایین پرید و محکم بغلم کرد.منم یک بوسه گذاشتم رو لپش و گفتم:مبارکت باشه عزیزم. _خاله جون شما خیلی خوبی.من دوستون دارم. بازم بوسش کردم و گفتم:منم دوست دارم عزیزدلم. بالاخره کیفشو گرفت و رفت.منم به تلفن کارن جواب دادم. _سلام عزیزم. _سلام خانم چطوری؟کجایی؟چه خبر؟ _خوبم شماخوبی؟اومدم آموزشگاه دارم میرم خونه.تو‌چه میکنی؟ _منم سرکارم.شب میام میبینمت. _باشه آقایی. _خب من برم کاری باری؟ _عرضی نیست برو مزاحم کارت نمیشم.مواظب خودت باش. _شما هم..فعلا _خدافظ با انرژی فراوون سوار ماشین شدم و رفتم سنت بازار تا برای عطا و زهرا چیزی بخرم. برای عطا یک ماشین کنترلی بزرگ خریدم و برای زهرا مانتو بلند فیروزه ای خیلی قشنگ. چشمم به یک کمربند چرم افتاد و برای کارن خریدمش. تولدش نزدیک بود برای همین میخواستم با کمربند یک چیز دیگه هم بخرم و روز تولدش بدم بهش. رسیدم خونه اما عطا و زهرا نبودن هر دو کلاس بودن. با مامان،سر ناهار کلی گپ زدیم و درباره عروسی حرف زدیم. بعد ناهار استراحتم کردم تا شب سرحال باشم. 🍃 بامــــاهمـــراه باشــید🌹 ✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿ 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
* 💞﷽💞 ‍ 🥀 از خواب که بیدار شدم زهرا اومده بود.وقتی کادوشو دادم خیلی خوشحال شد و تشکر کرد ازم. منم گفتم:یدونه آبجی که بیشتر ندارم قابل نداره. لبخنداش همه مصنوعی بود و فقط من میفهمیدم. _زهرا؟ _جانم؟ لبمو گاز گرفتم و گفتم:تو...عاشق شدی؟ مانتو از دستش افتاد و یک لحظه انگار بهم ریخت. _هان؟عاشق؟نه بابا اونم من. فهمیدم یک خبرایی هست اما ظاهرسازی کردم و گفتم:باشه.خلاصه اگه مشکلی داشتی به من بگو _ممنون. فهمیدم زیر لب گفت:تو الان خودت گرفتار عروسیتی مشکل من پیش خودم بمونه بهتره. باید هرجور شده میفهمیدم دردش چیه.خواهرم بود.برام عزیز بود. نمیتونستم نابودیشو ببینم. از اتاقش که بیرون رفتم صدای هق هق گریه اش که انگار سعی میکرد خفه اش کنه،بلندشد. لبامو بهم فشردم و اعصابم داغون شد.کاش میتونستم برم تو و بغلش کنم بگم مگه آبجیت مرده باشه که گریه کنی اما..اما من مثل زهرا اینهمه مهربون نبودم و نمیتونستم باشم. اشکای هجوم آورده به صورتم رو پس زدم و رفتم پیش مامان. واسه شام میگو و ماهی درست کردیم. مامان حسابی تدارک دیده بود واسه دامادش. زهرا به بهونه سردرد قرصی خورد و با شب بخیر مختصری رفت تو اتاقش تا بخوابه. چراغ اتاقش که خاموش شد من مطمئن شدم که خوابه اما بازم دلم براش نگران و مضطرب بود. کارن ساعت۹شب اومد و دور هم شام مفصلی خوردیم. چند باری میخواست حرفی بزنه اما انگار نمیتونست. بعد شام نشستم کنارش رو مبل و گفتم:چیشده عزیزم؟چیزی میخوای بپرسی!؟از سرشب هی این پا و اون پا میکنی. _آره میخواستم بپرسم زهرا کجاست!؟ ناگهان نمیدونم چیشد اما انگار آب سردی روم ریختن.وا رفتم از این سوال.شایدم منظور بدی نداشت اما ته دلم خالی شد. یعنی کارن با زهرا چیکار داره که سراغشو میگیره؟ فکرای بد به سرم هجوم آورد اما جوابشو دادم:سردرده تو اتاقشه. _آهان. این" آهان"یعنی خیالش راحت نشد. تا موقعی هم که رفت زیاد حرف نزد و فقط شنونده بود. لحظه رفتنش باهاش تا دم در رفتم. _کارن؟از چیزی ناراحتی؟ _نه. _یعنی میگی من نمیشناسمت؟ _نه. _پس بگو چیشده؟ _کمی خسته ام استراحت کنم خوب میشم. _باشه اما اگه مشکلی هست به من بگو شاید کمکت کردم. لبخند محوی زد و همونطور که گونمو میبوسید،گفت:باشه. _کارن؟ برگشت سمتم وگفت:بله؟ دستاشو گرفتم و با همه احساسم گفتم:خیلی دوست دارم. بازم لبخند زد و گفت:ممنونم. خداحافظی که کرد و درو بست با خودم گفتم:جواب دوست دارم من ممنون نبود کارن. با ناامیدی سمت اتاقم قدم برداشتم 🍃 بامــــاهمـــراه باشــید🌹 ✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿ 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
💟 زیارت مجازی مزار مطهر شهید عزیز سپهبد حاج قاسم سلیمانی ⚜️ وارد درب شمالی شده و به مسیر ادامه دهید ✅ گلزار شهدای کرمان👇 🌐 tour.soleimani.ir راهـ صالحین یعنی راهـ ــ ــ ــ شهدا🌹 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
* 💞﷽💞 ‍ ‍ ‍ 🥀 "کارن" وقتی زهرا نبود انگار هیچکس نبود.سردرد بود،حالش خوب نبود،نیومد بیرون... فکرم کلی مشغولش بود برای همین نفهمیدم جواب لیدا رو چی دادم. از خونه دایی ک بیرون اومدم باز چشمم خورد به پنجره زهرا. همه جا تاریک بود فقط یک ثانیه پرده تکون خورد.حس کردم نگاهم میکنه. اروم گفتم:کاش میفهمیدم این حس احمقانه چیه که دارم بهت؟ سریع سوار ماشین شدم و تا خونه با سرعت روندم. کسی بیدار نبود،منم با احتیاط رفتم تو اتاقم و خوابیدم. اما قبلش یک‌پیام دادم به زهرا چون دلم آروم نمیگرفت. "سلام زهراخوبی؟لیدا گفت سردردی و حالت خوب نیست امیدوارم بهتر بشی.مراقب خودت باش" پیام رو فرستادم و خوابیدم. این یک ماه مثل برق و باد گذشت و روز عروسیمون رسید. اصلا ذوق و شوق نداشتم و فقط دلم میخواست زود بگذره. چون به نظرم این مراسم‌همش چرت بود. تو این مدت عقدمون نه من شب پیش لیدا موندم‌نه اون‌پیش من. نمیخواستم‌وابستگی بیشتر بشه. صبح رفتم دنبال لیدا و گذاشتمش ارایشگاه.خیلی خوشحال بود و ذوق داشت. اما نمیدونم چرا تو دل من آشوب بود. بعد از اینکه گذاشتمش رفتم ماشینی رو که خودم خریده بودم با وام شرکت،گذاشتم گل فروشی و خودمم رفتم خونه اول حمام کردم و بعد ناهار خوردم. مامان و مادرجونم آرایشگاه بودن. فقط خان سالار بود خونه.اومد پیشم و گفت:مبارکه پسرم خوشحالم داری سر و سامون میگیری.ببخش که بهت بدگذشت تو این مدت.من همه تلاشمو کردم که بهت خوش بگذره. دست کشید به صورتش و گفت:اما انگار نشد. دستشو گرفتم و گفتم:شما منو ببخشید که رفتار خوبی نداشتم.خودم میخواستم تو یک موقعیت خوب ازتون عذرخواهی کنم ولی نشد.شرمنده ام خان سالار اومد جلو و پیشونیمو بوسید _خوشبخت بشی باباجان. یکم استراحت کردم و رفتم آرایشگاه و گفتم مدل موهامو خیلی خاص بزنه چون عروسیمه خداییش هم عالی درست کرد موهامو. کت شلوارمو خونه پوشیدم و ساعت۴رفتم دنبال لیدا. بعدم رفتیم آتلیه و کلی عکس گرفتیم. وقتی میخواستم بغلش کنم یا دستشو بگیرم حس خوبی نداشتم اما از روی اجبار انجام دادم. دیدنشم تو لباس عروس با آرایش اصلا برام جذاب نبود.چون قبلا با آرایش دیده بودمش و برام عادی شده بود. فقط برای تظاهر لبخندی زدم و گفتم:خیلی خوشگل شدی. رسیدیم تالار و برعکس خواسته من زنونه مردونه جدا کرده بودن. میگفتن اینجا خارج نیست و این حرفا. اما نمیدونستن من محتاج یک لحظه نگاه زهرام.کاش میتونستم ببینمش‌. اون شبم با همه قر و فراش تموم شد و من زهرا رو ندیدم. رفتیم خونه خودمون و زندگی متاهلی من از همون لحظه که پامو گذاشتم تو خونه آغاز شد. خودمو برای خیلی از مشکلات آماده کرده بودم و میدونستم که باید چه رفتاری داشته باشم اما بازم دلشوره داشتم و این دست خودم نبود. 🍃 بامــــاهمـــراه باشــید🌹 ✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿ 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
* 💞﷽💞 ‍ ‍ ‍ ‍ 🥀 روز ها به تندی میگذشت و من روز به روز بیشتر درگیر کار و دلتنگ زهرا میشدم. میدونستم اینکارم خیانت به همسرمه حتی اگه فکر به زهرا بکنم اما دست خودم نبود. زهرا و رفتارش رو ضمیر ناخوداگاه من حک شده بود. یک روز از شرکت رفتم سمت دانشگاهش. حساب کلاساشو داشتم. ساعت کلاسش که تموم شد از دانشگاه اومد بیرون اما تنها نبود..با یک پسر قد بلند بود. خونم به جوش اومده بود. تاحالا انقدر روی کسی حساس نشده بودم. فکر کنم اگه لیدا رو با کسی میدیدم اینهمه حالم بد نمیشد. دستامو مشت کردم و به لبخند زهرا نگاه کردم که سخاوارانه به روی پسر پاشیده میشد. دلم میخواست برم جلو و پسره رو بکوبونم به دیوار تا دیگه چشم به ناموس مردم نداشته باشه. آره دخترداییمه،خواهرزنمه.. نمیتونم ساده بگذرم ازش.خیلی جلو خودمو گرفتم که جلو نرم و آبرو ریزی نکنم. پسره که رفت،زهرا هم راه افتاد سمت ایستگاه اتوبوس. اتوبوس رو دنبال کردم تا رسید به کوچه خونه دایی. وقتی زهرا رفت تو دلم آروم گرفت و برگشتم خونه. زهرا رو بعد مدت ها دیده بودم اما تو بد شرایطی دیدمش. با یک پسر..اونم از پسرای دانشگاهشون یعنی با زهرا چیکار داشت؟بهش چی می گفت؟ رسیدم خونه و بعد ناهاری که با لیدا خوردم رفتم استراحت کنم. از لحاظ جسمی و فکری واقعا خسته بودم‌. رو تخت نرم دونفرمون دراز کشیدم و بازومو رو چشمام گذاشتم. انقدر به زهرا فکر کردم که خوابم برد. بیداریم با زنگ گوشیم یکی شد با خواب آلودگی جواب دادم. _بله؟ _سلام داداش چطوری؟ _سلام مرتضی بگو کاری داری؟ _ببخش مزاحمت شدم خواستم بگم فردا جلسه داریم زودتر بیا شرکت. _مگه حضور من لازمه؟ _صد درصد داداش شما برنامه ریز طرحمونی. _باشه میام _فدات عزیزی..یاعلی _خدافظ این یا علی چی بود موقع خداحافظی میگفتن؟ انگار باید قبل هرچیزی اسم ده تا امام و پیغمبر و ببرن تا کارشون ردیف شه. پوزخندی زدم و رو تختی رو از خودم کنار زدم. رفتم بیرون اما لیدا نبود.یادداشتی گذاشته بود که میره خونه مامانش. لبخند کوچیکی رو لبم اومد.موقعیت جور شد که زهرا رو ببینم. سریع به لیدا زنگ زدم و گفتم شب میرم دنبالش. پای تلویزیون نشستم تا وقت بگذره اما انگار هر دقیقه اش مثل ثانیه بود. چقدر حس بدیه زن داشته باشی اما همه فکر و ذکرت پیش کسی دیگه باشه. لیدا دختر خیلی خوب و مهربونی بود اما نمیتونستم اونطور که باید و شاید دوسش داشته باشم. کاش زمان برگرده عقب و من یک تصمیم دیگه ای برای زندگیم بگیرم هرچند از زندگیم ناراضی نیستم فقط کمبود عشق رو توی قلبم حس میکنم. ساعت۸ لیدا پیام داد برم دنبالش. به سرعت حاضر شدم و تا خونه دایی با استرس روندم. وقتی رسیدم زنگ درو زدم و در باز شد. رفتم تو..همه تو حیاط نشسته بودن..اما بازم بدون زهرا این دختر چرا خودشو ازم قایم میکرد. آره دیگه معلومه خودش عشق داره چرا بخواد به یک مرد متاهل فکر کنه؟ اون پسر امله امروز بدجور بهش چسبیده بود. فقط خدا کنه دیگه نبینمت مگرنه بلایی سرش میارم که پرنده ها به حالش گریه کنن رفتم میون جمعشون و سلام کردم. همه با گرمی سلامم رو جواب دادن. دایی عارف کرد بشینم و زندایی برام وای ریخت. 🍃 بامــــاهمـــراه باشــید🌹 ✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿ 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
دلار ٨٠ هزار تومان رو هم رد کرد 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 دعای فرج را همنوا با رهبر انقلاب بخوانید 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
واکنش یمنی‌ها وقتی بهشون حمله میشه خدایا اینا دیگه کی هستند. ‎ 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مهر ها و مفاتیح ها را جمع کرده اند عوامل تحریرالشام کنترل حرم ها را به دست گرفته اند آخرین وضعیت حرم های مطهر حضرت زینب و رقیه خاتون سلام الله علیهما خدایا به عقیله و دختر سه ساله به سوری ها رحم کن🤲 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
برای خدا... 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 حضور خادمان امام رضا(ع) در بین کودکان شیعه سوری پناهنده شده در منطقه هِرمِل 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
🔹سوریه 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin