eitaa logo
🇵🇸راهـ ــ ــ صالحین 🇮🇷🛣️
950 دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
3.5هزار ویدیو
93 فایل
باسلام به کانال "راه صالحین " خوش آمدید🌺 🤚در این مجال، راه صلحا را با هم مرور خواهیم کرد✋ ارتباط با ادمین: @habeb_1 این کانال مستقل بوده و به هیچ ارگانی متعلق نمی‌باشد
مشاهده در ایتا
دانلود
✍️ 💠 دستم به دیوار مانده و تنم در گرمای شب ، از سرمای ترس می‌لرزید و صدای عباس را شنیدم که به عمو می‌گفت :«وقتی با اون عظمتش یه روزم نتونست کنه، تکلیف آمرلی معلومه! تازه اونا بودن که به بیعت‌شون راضی شدن، اما دست‌شون به آمرلی برسه، همه رو قتل عام می‌کنن!» تا لحظاتی پیش دلشوره زنده ماندن حیدر به دلم چنگ می‌زد و حالا دیگر نمی‌دانستم تا برگشتن حیدر، خودم زنده می‌مانم و اگر قرار بود زنده به دست بیفتم، همان بهتر که می‌مُردم! 💠 حیدر رفت تا فاطمه به دست داعش نیفتد و فکرش را هم نمی‌کرد داعش به این سرعت به سمت آمرلی سرازیر شود و همسر و دو خواهر جوانش داعش شوند. اصلاً با این ولعی که دیو داعش عراق را می‌بلعید و جلو می‌آمد، حیدر زنده به می‌رسید و حتی اگر فاطمه را نجات می‌داد، می‌توانست زنده به آمرلی برگردد و تا آن لحظه، چه بر سر ما آمده بود؟ 💠 آوار وحشت طوری بر سرم خراب شد که کاسه صبرم شکست و ضجه گریه‌هایم همه را به هم ریخت. درِ اتاق به ضرب باز شد و اولین نفر عباس بود که بدن لرزانم را در آغوش کشید، صورتم را نوازش می‌کرد و با مهربانی همیشگی‌اش دلداری‌ام می‌داد :«نترس خواهرجون! موصل تا اینجا خیلی فاصله داره، هنوز به تکریت و کرکوک هم نرسیدن.» که زن‌عمو جلو آمد و با نگرانی به عباس توصیه کرد :«برو زودتر زن و بچه‌ات رو بیار اینجا!» عباس سرم را بوسید و رفت و حالا نوبت زن‌عمو بود تا آرامم کند :«دخترم! این شهر صاحب داره! اینجا شهر امام حسنِ (علیه‌السلام)!» و رشته سخن را به خوبی دست عمو داد که او هم کنار جمع ما زن‌ها نشست و با آرامشی مؤمنانه دنبال حکایت را گرفت :«ما تو این شهر مقام (علیه‌السلام) رو داریم؛ جایی که حضرت ۱۴۰۰ سال پیش توقف کردن و نماز خوندن!» 💠 چشم‌هایش هنوز خیس بود و حالا از نور ایمان می‌درخشید که به نگاه نگران ما آرامش داد و زمزمه کرد :«فکر می‌کنید اون روز امام حسن (علیه‌السلام) برای چی در این محل به رفتن و دعا کردن؟ ایمان داشته باشید که از ۱۴۰۰ سال پیش واسه امروز دعا کردن که از شرّ این جماعت در امان باشیم! شما امروز در پناه پسر (سلام الله علیهما) هستید!» گریه‌های زن‌عمو رنگ امید و گرفته و چشم ما دخترها همچنان به دهان عمو بود تا برایمان از کرامت (علیه‌السلام) بگوید :«در جنگ ، امام حسن (علیه‌السلام) پرچم دشمن رو سرنگون کرد و آتش رو خاموش کرد! ایمان داشته باشید امروز آمرلی به برکت امام حسن (علیه‌السلام) آتش داعش رو خاموش می‌کنن!» 💠 روایت عمو، قدری آرام‌مان کرد و من تا رسیدن به ساحل آرامش تنها به موج احساس حیدر نیاز داشتم که با تلفن خانه تماس گرفت. زینب تا پای تلفن دوید و من برای شنیدن صدایش پَرپَر می‌زدم و او می‌خواست با عمو صحبت کند. خبر داده بود کرکوک را رد کرده و نمی‌تواند از مسیر موصل به تلعفر برسد. از بسته بودن راه‌ها گفته بود، از تلاشی که برای رسیدن به تلعفر می‌کند و از فاطمه و همسرش که تلفن خانه‌شان را جواب نمی‌دهند و تلفن همراه‌شان هم آنتن نمی‌دهد. 💠 عمو نمی‌خواست بار نگرانی حیدر را سنگین‌تر کند که حرفی از حرکت داعش به سمت آمرلی نزد و ظاهراً حیدر هم از اخبار آمرلی بی‌خبر بود. می‌دانستم در چه شرایط دشواری گرفتار شده و توقعی نداشتم اما از اینکه نخواست با من صحبت کند، دلم گرفت. دست خودم نبود که هیچ چیز مثل صدایش آرامم نمی‌کرد که گوشی را برداشتم تا برایش پیامی بفرستم و تازه پیام عدنان را دیدم. همان پیامی که درست مقابل حیدر برایم فرستاد و وحشت حمله داعش و غصه رفتن حیدر، همه چیز را از خاطرم برده بود. 💠 اشکم را پاک کردم و با نگاه بی‌رمقم پیامش را خواندم :«حتماً تا حالا خبر سقوط موصل رو شنیدی! این تازه اولشه، ما داریم میایم سراغ‌تون! قسم می‌خورم خبر سقوط آمرلی رو خودم بهت بدم؛ اونوقت تو مال خودمی!» رنگ صورتم را نمی‌دیدم اما انگشتانم روی گوشی به وضوح می‌لرزید. نفهمیدم چطور گوشی را خاموش کردم و روی زمین انداختم، شاید هم از دستان لرزانم افتاد. 💠 نگاهم در زمین فرو می‌رفت و دلم را تا اعماق چاه وحشتناکی که عدنان برایم تدارک دیده بود، می‌بُرد. حالا می‌فهمیدم چرا پس از یک ماه، دوباره دورم چنبره زده که اینبار تنها نبود و می‌خواست با لشگر داعش به سراغم بیاید! اما من شوهر داشتم و لابد فکر همه جایش را کرده بود که اول باید حیدر کشته شود تا همسرش به اسیری داعش و شرکای درآید و همین خیال، خانه خرابم کرد... ✍️نویسنده: ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ *💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞قسمـــٺ وارد سالن پذیرایی شدند... همه بلند شدند،گویا همه آمده بودند وآنها نفر آخر..! به محض ورودشان بدستور کوروش خان . گرچه موافق نبودند.و صدای اعتراض همه را بلند کرد، اما همیشه برادر کوچکتر را داشت. همه بودند... *خاله شهین و اکبرآقا با دخترانش سهیلا و سمیرا و پسرشان حمید *عموسهراب و مریم خانم با دخترش فتانه و پسرش مهرداد *عمومحمد و طاهره خانم با دخترانشان مرضیه و ریحانه *آقای سخایی با تک دخترش مهسا از همه بیشتر با حمید و علی راحت بود... و میتوانست ارتباط برقرار کند.به سمت اکیپ پسرها رفت.مهرداد، حمید، یاشار و دوستان یاشار هم، به جمع اضافه شده بودند. حمید_ببین کی اومده.اشتباه اومدیااا.😳 مهرداد _عهههه مگه شمام دعوتین😧 با این جمله خنده بقیه پسرها بلند شد😂 جواب یوسف مهلت را از بقیه گرفت و گفت: یوسف_ اره دیگه هی ما گفتیم نمیتونیم بیایماااا. ولی خب دیگه نشد هی اصرار کردن.بالاخره اومدیم😁😜 هنوز حمید جوابش را نداده بود که از پشت سر کسی او را میخواند.کمی خودش را کنار کشید.از اکیپ فاصله گرفت.. حدسش زیاد سخت نبود.باز هم سمیرا بود که بود تحملش کند.آن هم مقابل همه.اما مجبور نبود به حرفهایش گوش کند و جواب دهد.!!نگاهی نمیکرد به او. خوب میدانست که چقدر دارد. _یووسف دارم با تو حرف میزنماا..!! باز که نگاهت روی زمینه. ببین بخاطر تو رفتم این لباسو خریدم. مقابلش چرخی زد.. دیگر نتوانست خوددار باشد... باید کمی تندی میکرد!! نباید؟!! نگاهش را کمی بالا آورد اما نه به سمت سمیرا.باید اول مطمئن میشد، فقط برای . با نگاهش چرخی زد. همه سرگرم بودند. کشید. _بنده نیازی نمیبینم بخام نظر بدم. مفهومه!؟😠 این را گفت و سریع از کنارش دور شد. انقدر همه درحال گفتگو و خنده بودند. که کسی صحبتهای آنها، عصبی شدن یوسف، و دلخوری سمیرا را ندید. خودش را به زیرزمین حیاط رساند... کیسه بکسی از سقف زیرزمین آویزان کرده بود برای این روزهایش.ضربه میزد تا آرام شود.😡👊 تمام عصبانیتش را.روی کیسه خالی کرد.👊😡👊 آرامتر شد... به حیاط آمد ✨ گرفت. مانند آبی بر آتش آرامترش کرد. قلبش تپش داشت.😣مدتی بود که اعتنا نمیکرد به تپشهای قلبش.😣 دستهایش را درجیبش فرو کرد.. نگاهی به آسمان کرد.با نگاهش با خالق و معبودش، حرف میزد... «خدایا...میدونم که میبینی...😭میدونم از تک تک سلول بدنم خبر داری... میدونی نافرمانی کنم... 😭میدونی چی میگم... کمکم کن...نکنه کنی... نکنه نکنی... 😭ای وااای من...😭میدونم میدی هرچی بخوام...اگه هم ندی به حکمتت دارم...تو که میدونی چی میگم.تا کی صبر کنم؟؟ . نکنه پام بلغزه...😭 تپش قلبش، او را، مجبور به نشستن کرد. نشست. پشت درختی بود. کسی او را نمیدید. همانجا روی زمین رفت. خدایا...میترسم..! میترسم..!😭 از !😭 خودت کمکم کن. تا کی مهمونی، تا کی تحمل کنم، تا کی..!؟ خدایا اگه امتحانه، خیلی سخته. نکنه عذابه..😭میترسم نکشم.ببرم..😭یارب العالمین. یا غیاث المستغیثین. » مثل باران بهاری، اشک ازچشمش سرازیر بود...😭 سردرد بدی گرفته بود..😣کی تمام میشد این ،.. بسمت آبخوری کنار حیاط رفت، باز صورتش را شست، تا کمی از قرمزی چشمانش و التهاب صورتش دراثر گریه ها، کمتر شود.. آرام بسمت ورودی خانه رفت... به آشپزخانه رسیده بود که این بار سهیلا و فتانه باهم دست به یکی کرده بودند. سهیلا_یوسف جونییی.. کجایی؟! یه ساعته دارم دنبالت میگردم!! تحویلش نگرفت مثل همیشه..!! فتانه خواست نزدیکتر شود.اما خودش را کنار کشید. از کنارش گذشت. فتانه بدون هیچ عکس العملی گفت: _وای یوسف چقدر این لباس بهت میاد! خیلی جذابت کرده..! با نگاهش بدنبال مادرش میگشت،.. بود در این مجلس.😞☝️بالاخره او را یافت. بسمت مادرش رفت. آرام نجواکنان کنار گوش مادرش گفت: _سردرد بدی دارم. تو اتاقم هستم. کاریم داشتین بگید😣 _ینی چی که میری تو اتاق.؟؟!!😕 _نمیتونم مادرمن! نمیتونم..😣 به محض سکوت مادرش از فرصت استفاده کرد.بسمت اتاقش که در طبقه بالا بود رفت.. میانه راه پله، خاله شهین و مریم خانم او را دید.مدام باتعریف و تمجید سعی داشتند او را بحرف آورند. و چند دقیقه ای همکلامش شوند.سر به زیر لحظه ای مکث کرد.با گفتن "بااجازتون.." ادامه راه پله را بالا رفت... وارد اتاقش ‌شد.. همان اتاقی که تمام خانه را با آن عوض نمیکرد.با داشتن کتابخانه محبوبش،قاب ها و پوسترهایی از شهدا و حضرت آقا، کامپیوتر، و دستگاه پخشی که همیشه با نوای مداحی، روح و جانش را تسکین میداد 💠
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞قسمـــٺ آزمایشگاه خلوت بود... دوساعت بعد از آزمایش، یوسف جواب را گرفت...مشکلی نبود.! . جواب آزمایش ژنتیک، را هم دو هفته دیگر باید میگرفت. امروز دقیقا روز یوسف بود. عجب .. عجب .. عجب ... 💙یکشنبه از راه رسید... همان یکشنبه ای که سوم ماه رجب بود. 💞 هم روز محرم شدنشان...و هم ✨پایان چله هایش( ختم بسم الله و چله زبارت جامعه کبیره..) .. برنامه چیده بود... که همه باغ برویم.که همه باشند، تمام فامیل. گرچه کسی زیاد مایل نبود.😕حتی پسرش کوروش خان. اما بخاطر که برای آقابزرگ قائل بودند، هیچکس ... باغ خصوصی دوست آقابزرگ، نرسیده به خروجی شهر بود.🛣 این بار همه وسایل پذیرایی... بعهده فخری خانم بود.این نسخه را هم خانم بزرگ برایشان پیچیده بود.😊👌 به 🌳باغ 🌲رسیدند.همه بودند... ⚜آقابزرگ و خانم بزرگ. ⚜عمومحمد با همسر، فرزندان و دامادش. ⚜کوروش خان با همسر، فرزندان و عروسش. ⚜خاله شهین با همسر و فرزندانش. ⚜عمو سهراب با همسر و فرزندانش. ⚜آقای سخایی بهمراه تک دخترش. نزدیک اذان ظهر بود... قرار یوسف همین بود، که بین نماز ظهر و عصر ختم بسم الله را به آخر برساند.👌 باید ۴٠٠٠ مرتبه میگفت.. ✨بسم الله الرحمن الرحیم بحق بسم الله الرحمن الرحیم»✨ هرکسی به کاری سرگرم بود... 🍃آقابزرگ مشغول گرفتن وضو. 🍃خانم بزرگ سجاده اش را پهن میکرد. 🍃کوروش خان و برادرش سهراب باهم حرف میزدند. 🍃عمومحمد و طاهره خانم مهیای نماز میشدند. 🍃مرضیه و 🍃علی گوشه ای خلوت، زیر سایه درخت، را ترتیب داده بودند. 🍃ریحانه، کنار خانم بزرگ، روی سجاده نشسته بود. و ذکر میگفت. 🍃یوسف، سجاده اش را پهن کرد.. نماز ظهر را که خواند. سجاده اش را برداشت. تمام باغ را گشت تا جایی پیدا کرد. انتهای باغ. به دور از همه. راحت بود. سجاده را پهن کرد... با خواند.به آخرای ذکر میرسید. گریه اش بلند شده بود.😭😫 زار میزد..باغ بزرگی بود... خداروشکر کسی صدایش را نشنید. وقتی سر از برداشت.حس میکرد سبک شده بود.چنان سبک که مثل میماند که با نسیم خنکی که میوزید پرواز🕊 میکرد.. نماز عصرش را خواند. و برگشت. فخری خانم و بقیه... گوشه ای مشغول پچ پچ بودند. و طبق معمول نقل مجلسشان یوسف بود. ، با خواندن ذکر گرفته بود. رو به عمو کرد. _عمو ، میخام، چند کلامی با ریحانه خانم حرف بزنم.😍 عمو لبخندی زد. ابرویش را بالا برد و با شوخ طبعی اش گفت: _ ..! بذار یه ساعت دیگه.😉 _ ، هرچی شما بگین☺️ بعد از صرف غذا... همه نشسته بودند. ساعت ٣🕒 عصر بود. یوسف و ریحانه کنارهم، نشسته بودند.آقابزرگ شروع کرد.خواند جمله عربی را. 💞که بواسطه آن محرم میکرد یوسف و ریحانه را.. 💞که بواسطه آن عاشق تر میکرد دوقلب بیقراری، که بعد ۴ماه به هم رسیده بودند...! 💞💞💞💞💞💞💞💞💞 🎊🎊💞💞🎊🎊🎊💞💞 بعد از خواندن صیغه محرمیت.. فقط خانم بزرگ و آقابزرگ صلواتی فرستادند.😔 غیر از لبخندهای خانواده عمومحمد، بقیه بااخم😠 نشسته بودند.😔 ریحانه جعبه انگشتری را به یوسف داد. آروم گفت: _این...خدمت شما..💍 یوسف با ناراحتی نگاهی به انگشتر کرد و گفت: _مگه خوشتون نیامده بود؟😒 _وقتی ارزش داره که شما، خودتون..اینو..🙈 یوسف،لبخند پهنی زد... تا اخر حرف دلبرش را خواند.جعبه را گرفت.به چشمان دلبرش و انگشتر عقیق را خودش دست ریحانه کرد.😍💍 ریحانه زیر نگاه یوسفش به ذوب شدن برابری میکرد.🙈 ریحانه_ممنونم از سلیقتون _سلیقه ام..؟ منظورتون خودتونین دیگه؟!..😍 اون که بععله... سلیقم بیسته😎 ✨✨💚💚💚✨✨ ادامه دارد... ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار 💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin