eitaa logo
🇵🇸راهـ ــ ــ صالحین 🇮🇷🛣️
892 دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
4هزار ویدیو
104 فایل
باسلام به کانال "راه صالحین " خوش آمدید🌺 🤚در این مجال، راه صلحا را با هم مرور خواهیم کرد✋ ارتباط با ادمین: @habeb_1 این کانال مستقل بوده و به هیچ ارگانی متعلق نمی‌باشد
مشاهده در ایتا
دانلود
12.07M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
عشق من علی 💠 💠 مبارک 💠 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
17.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🇮🇷🇵🇸 ﷽ 🎥 سلام، ما این کارو شروع کردیم اگه دوست دارید شما هم ادامه بدین😊 ◾️◼️◾️ 💠 💠 مبارک 💠 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
* 💞﷽💞 💚🧡💚🧡💚🧡💚🧡💚🧡💚🧡 ‍ پدر هم جلوتر آمد. راحله موبایل را گرفت و عکس ها و فیلم هایی را که سیاوش گرفته بود دید. عکس نیما کنار دختر های آنچنانی... مهمانی های مختلط.. و آن فیلم آخر... رقص مستانه نیما... یکی دو تا نبودند که راحله فکر کند فوتو شاپ است یا هر چیز دیگر..اصلا چه لزومی داشت سیاوش بخواهد این کار را بکند? یکدفعه یاد چند برخودی که از نیما دیده بود افتاد... برخوردش با بهاره...برخود آن روزش در رستوران با دخترک نه چندان موجه پشت صندوق... احساس کرد تمام بدنش خشک شده است. سیاوش میدید که دستان راحله میلرزد. حس خاصی درونش را پر کرد. چطور یکنفر میتوانست اینقدر رذل باشد که دل و زندگی کسی را اینگونه بازیچه خودش کند? نیما را میگویم! با دیدن لرزش دستان راحله دوست داشت برود یقه آن داماد قلابی را بگیرد و پرتش کند وسط سفره عقد. ولی چرا?از سر انسان دوستی?!! چه مضحک! این روزها دیگر احساس هایش را نمیشناخت... راحله چند لحظه ای مات تصویر های موبایل شد، بعد یکدفعه سر بلند کرد! نگاهی به پدرش انداخت.... غم چهره پدر هم به غم خودش اضافه شد. پدر گوشی را از دست راحله گرفت تا دوباره فیلم هارا ببیند و راحله، با حالتی که خلاف عادت همیشگی اش بود، در چشمان سیاوش خیره شد و گفت: -اینا چیه! سیاوش که دوباره غرق در خودش شده بود و انگار کس دیگری به حای او جواب میداد گفت: -یعنی این آدم اونی که نشون میده نیست... این چشم در چشم شدن فقط چند لحظه طول کشید. سیاوش دید دختری که همیشه نگاه به زیر داشت حالا چگونه مستاصل و درمانده، با نگاهی مالامال از غم و ترس، به او خیره شده و چشمانش را پرده اشک پوشانده است. احساس کرد شاید کارش اشتباه بوده! هنوز تردید داشت... اما نکته دیگری هم وجود داشت. بعد از چند وقت بالاخره دلیل تب و تابش را پیدا کرده بود. حقیقت کشف شد: این چهره معصوم، ساده و پاک... این دختری که روبرویش ایستاده بود، دختری که خیلی هم زیبا نبود اما بی نهایت ملایم و دلنشین بود، برایش مهم بود... وقتی نگاهشان در هم خیره ماند، با وجود همه ناراحتی که در آن لحظه موج میزد، سیاوش چیزی را کشف کرد که تا ابد به آن وفادار ماند. جوانه حسی با ارزش در درونش- که بی صدا رشد کرده بود و او نفهمیده بود- را پیدا کرد: -چقدر این دختر را دوست داشت!! این تنها جمله ای بود که در ذهن متلاطم سیاوش گوشه امنی برای خودش پیدا کرد و برای همیشه همانجا ماند. سیاوش در دنیای خودش غرق شد. چشمانش میدید و گوش هایش میشنید آنچه را اتفاق می افتاد اما روحش در جای دیگری سیر میکرد. راحله قطره اشکش را که پایین افتاده بود پاک کرد و با چهره جدی و گر گرفته از اتاق خارج شد.. پدر هم از سیاوش پرسید که میتواند فیلم ها را برایش نگه دارد برای روز مبادا اگر لازم شد و سیاوش قول داد که حتما... پدر تشکر کرد و رفت... سیاوش روی صندلی نشست. در واقع روی صندلی رها شد. رازی را که کشف کرده بود سنگین بود و شیرین... گوشش صدا های درهم و برهم میشنید.... به هم خوردن مراسم و چرا و چی شد هایی که از هر طرف بلند بود ... از درز در میدید که مهمانها شوکه و پکر از محضر خارج میشدند... ... ✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿ 💠 💠 مبارک 💠 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
* 💞﷽💞 💚🧡💚🧡💚🧡💚🧡💚🧡💚🧡 ‍ : راز سیاوش صبح شنبه، سیاوش کاملا مرتب و رسمی سر کلاس رفت. آنقدر اتو کشیده و مرتب بود که گویی به خودش هم آهار زده بود. صادق که وسواس سیاوش در مدل دادن موهایش را میدید خنده اش گرفت و با لحنی موذیانه گفت: -اصلا از کجا معلوم از این مدل موهای تو خوشش بیاد? این تیپ دخترا موهای ساده رو ترجیح میدن.. ّسیاوش بی خیال گفت: -این تیپ و اون تیپ نداره... همه دخترا خوش تیپی رو دوس دارن...تو اصلا ... اما یکدفعه ساکت شد. خودش را لو داده بود. وحشت زده به طرف سید برگشت: -منظورت چی بود? کدوم تیپ? صادق خنده ای کرد و گفت: -منظور من یا تو? سیاوش سعی کرد خودش را نبازد: -من همیشه به خودم میرسم. اونم کلی گفتم و بعد دوباره به طرف آینه برگشت و عصبانی به خودش در آینه خیره شد. تمام ماهیچه های بدنش را منقبض کرد. هنوز که هنوز بود از سید خجالت میکشید. خصوصا اینکه دوست نداشت به این راحتی دستش رو شده باشد. خدا خدا میکرد که صادق دیگر پی بحث را نگیرد اما صادق انگار بدش نمی آمد کمی سیاوش را قلقلک بدهد برای همین گفت: -تو که راست میگی...اصلا هم تابلو نیستی با اون خنده معنی دار که از دیروز تا حالا که مراسمو به هم زدی رو لبت مونده! حالا شاید با مدل مو و اون ریش لنگری ت کاری نداشته باشه اما قطعا از اون زنجیر طلای مبارک خوششون نمیاد! از ما گفتن بود، خود دانی! سیاوش نگاهی به زنجیرش کرد. چون یادگار مادرش بود دوستش داشت و به گردن انداخته بود. زنجیر ظریفی بود که خیلی هم توی چشم نبود ولی به قول صادق هرچقدر هم ظریف باشد، طلا بود. کمی فکر کرد و بعد، در حالیکه کیفش را برمی داشت گفت: -از لج تو هم که شده با همین زنجیر میرم که مطمئن بشی خبری نیست و به سمت در رفت که صادق با بدجنسی ترکش آخر را هم پرت کرد: -اون حلقه رو هم برای اینکه خبری نیست از دستت در آوردی? ... ✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿ 💠 💠 مبارک 💠 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
5.96M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
عید الله اکبر غدیر خم مبارک باد 💠 💠 مبارک 💠 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
12.12M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تصاویری جدید و زیبا از حرم سیدالشهداء در آستانه‌ی 💠 💠 مبارک 💠 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
15.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎊 سرود زیبای 🔻«الْيَوْمَ يَئِسَ الَّذِينَ كَفَرُواْ مِن دِينِكُمْ فَلاَ تَخْشَوْهُمْ وَاخْشَوْنِ الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ وَ أَتْمَمْتُ عَلَيْكُمْ نِعْمَتِي وَ رَضِيتُ لَكُمُ الإِسْلاَمَ دِينا» 🖇 روزی که دشمنان از نابود کردن و از بین بردن دین اسلام ناامید شدند... روزی که دین کامل شد... روزی که نعمت خدا بر مردمان عالم کامل شد... روزی که خدا اسلام را برای همه ما پسندید. 🔸 عیدتووووون مبااااااارک🌹 🤲 بهترین‌ها نصیبتون مخاطبین عزیز کانال 🙏در این شب و روز عزیز، خادمان قرآن رو از دعای خیرتون فراموش نکنید. 💠 💠 مبارک 💠 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
3.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴توجه توجه، وضعیت بنفش 👈 زنده شد... 👈 باز روحانی گفت !😱 💠 💠 مبارک 💠 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
10.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حضرت آقا امروز بدون عصا آمد،رای داد ،ایستاده با ملت سخن گفت. همین یک پیام برای دنیا امروز بس بود تا بفهمد ما هنوز ایستاده ایم... ما شا الله لا حول ولا قوه الا بالله العلی العظیم 😍 ------✾•┈┈••✦❀✦••┈┈•✾------- 💠 💠 مبارک 💠 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
* 💞﷽💞 💢💮💢💮💢💮💢💮💢💮💢💮💢 ‍ سیاوش با انگشت جای حلقه ای "که از شرش خلاص شده بود را" لمس کرد، احساس کرد گرمش شده، پیشانی اش عرق کرد اما خوشبختانه پشتش به سید بود. سعی کرد از اعتماد به نفس همیشگی اش بهره بگیرد. بدون اینکه سر برگرداند همانطور که کلیدش را از روی جا کلیدی برمیداشت گفت: -نمیدونم کجا گذاشتمش..همین و قبل از اینکه سید حرف دیگری بزند از در بیرون رفت. که البته بیشتر شبیه بیرون پریدن بود تا بیرون رفتن. صادق همانطور که قاه قاه میخندید نگاهی به حلقه طلایی لب طاقچه کرد، سری تکان داد و بلند گفت: -عاقبت خیاط در کوزه افتاد...فک کنم دیگه وقتش شده کت و دامن بپوشم و دوباره زد زیر خنده... سیاوش که پشت در ایستاده بود صدای صادق را شنید. نفس عمیقی کشید و چشم هایش را بست. نفسش را با پوفی طولانی بیرون داد تا یکم از هیجانش کاسته شود. دروغ چرا? از این حس جدید خوشش آمده بود. لبخندی زد و راه افتاد.... در اتاق کارش، جلوی آینه ایستاده بود و به خودش در آینه خیره شده بود. دستی به زنجیر طلایش کشید، بعد از کمی مکث بازش کرد، بوسیدش و درون جعبه ای کوچک گذاشت و در کیف جایش داد. کلاسش داشت دیر میشد. همه اماده نشسته بودند ولی سیاوش به نظر می آمد منتظر کسی باشد. نگاهی به صندلی خالی گوشه کلاس انداخت. در نهایت رضایت داد. انتظار فایده نداشت. راحله اگر میخواست بیاید تا الان آمده بود. درس را شروع کرد و خدارا شکر کرد که صادق نبود که ببیند آن همه تلاشش برای هیچ بوده و دستش بیاندازد... نه آن روز و نه تمام روز های هفته، هیچ خبری از راحله یا همان خانم شکیبا نشد. تمام هفته سیاوش به این فکر میکرد نکند کار اشتباهی کرده است و یا نکند راحله دچار مشکلی شده باشد. اما نه، راحله از آن تیپ دخترهایی نبود که با این قسم مشکلات خودش را ببازد و به خودکشی و این حرفها فکر کند! حداقل ظاهرش اینگونه بود و سیاوش چنین قضاوتی داشت. اما به هرحال هرچه باشد او هم دختر بود،آن هم دخترکی جوان و احساساتی... قطعا برای کنار آمدن با این واقعه و التیام احساس جریحه دار شده اش، به زمان نیاز داشت... اما آن پسره وقیح، انگار نه انگار اتفاقی افتاده باشد. تنها یک روز غیبت و بعد مثل سابق در دانشکده حضورش مشاهده میشد. سیاوش کماکان سعی میکرد از روبرو شدن با او پرهیز کند چون هنوز اتش خشمش خاموش نشده بود و میترسید بلایی سرش بیاورد. یکی دوبار نیما میخواست به سیاوش نزدیک شود(چون اصلا فکرش را نمیکرد که به هم خوردن مراسم به سیاوش ربط داشته باش) اما سیاوش چنان رو ترش کرد که نیما ترجیح داد از خیرش بگذرد.. فکر میکرد سیاوش سر جریان مهمانی از او دلگیر است برای همین بهایی به این ترش رویی نداد و بیخیال رفیق جدیدش شد. سیاوش اگر میخواست با خودش رو راست باشد باید اقرار میکرد ته دلش، از اینکه این پسر تو زرد از آب در آمده بود احساس رضایتی خفیف داشت. چرا که اگر نیما همانی بود که نشان میداد، قبل از اینکه سیاوش راز دلش را بفهمد کار از کار گذشته بود. از این احساس رضایت، که ته مایه ای از خودخواهی داشت، شرمنده بود اما نمیتوانست منکرش شود... ... ✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿ 💠 💠 مبارک 💠 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
* 💞﷽💞 ‍ : در خانه شکیبا بشنویم از حال و روز راحله... آن روز در محضر، راحله بعد از آنکه سیاوش را دیده بود، سر سفره رفته بود، با چشمانی غرق در ناراحتی و خشم به نیما خیره شده بود و بعد بدون هیچ حرفی، بدون توجه به اطرافیان و سوال های خانواده داماد، از محضر بیرون زده بود.... خانواده داماد، که خیلی شاکی شده بودند و معتقد بودند دختر گستاخ به آنها توهین کرده است، دو روز بعد زنگ زده بودند تا علت را جویا شوند. پدر به درخواست راحله علت اصلی را نگفته بود و بهانه های سرهم بندی آورده بودند و آنها هم بی خبر از همه جا، با کلی توهین و ادعا گوشی را قطع کرده بودند. راحله شوک سختی را تجربه کرده بود. اولین تجربه دوست داشتنش با شکستی مفتضاحانه روبرو شده بود. گیج بود. هرچه میکرد نمیتوانست ماجرا را حلاجی کند. چراهای زیادی در سرش رفت و آمد میکردند که هیچ جوابی نداشتند. چند روز به همین منوال گذشت. هیچ کس حرفی از ماجرا نمیزد و سعی میکردند جو را عادی جلوه دهند اما معلوم بود هیچ کس دل و دماغ نداشت جز مادر. پدر ناراحت بود که چرا تحقیقاتش کامل و درست نبوده. معصومه از نامردی نیما متعجب و عصبی بود و در دلش خدا را شکر میکرد که حامد از این قسم آدم ها نیست. حتی شیمای کوچک هم غم چهره خواهرش را حس میکرد و غصه میخورد. اما مادر خوشحال بود. نه اینکه از جریانات پیش آمده ناراحت نشده باشد،نه، اما دلخوش بود که اقلا قبل از اینکه عقدی صورت بگیرد همه چیز معلوم شده بود! دلخوش بود و شاکر. و این عادت مادر بود که همیشه نیمه پر لیوان را ببیند. برای همین وقتی با سینی چای کنار شوهرش نشست با همان لبخند ملایمش پرسید: -گرفته ای حاج آقا? حاج یوسف، چای اش را که برداشته بود با لبهایی که به زور باز میشد گفت: -نباشم?دختر دسته گلم رو داشتم دستی دستی بدبخت میکردم. پسره ریاکار... تازه طلبکار هم هستن مادر قندی برداشت و گفت: -خودت میگی داشتی...نشد که بعد قند را به طرف شوهرش گرفت. پدر قند را از دست خانم جانش گرفت و گفت: -اما اگه شده بود چی?اصلا باورم نمیشه... نمیدونی چه چیزایی توی اون گوشی لعنتی بود... و گویی با یاد اوری فیلمها دوباره عصبانی شده باشد قندش را محکم جوید. -حالا که نشده ... _خدا رحم کرد که نشد وگرنه ... مادر استکان چای ش را برداشت و گفت: -خب پس به جای ناراحتی شکر کن... حالا که خدا دستمون رو گرفت و نجاتمون داد چرا به حای شادی غصه بخوریم? آدمی که خطر از بیخ گوشش رد شده خوشحالی میکنه نه ناراحتی... حاج یوسف نگاهی به همسر مهربانش انداخت. این زن از هر فرشته ای بهتر بود. از آن زن هایی که در اوج نرمی و لطافت مقاوم و محکمند و چه تکیه گاه خوبی اند این آدمها. این خصلت ذاتی زنهاست اگر قدر بدانند. صبور و مقاوم... میتوانند از هر تکیه گاهی امن تر باشند. حتی برای امثال حاج یوسف ها که به استقامت شهره اند. حاجی که آرامش همسرش و حرفهای مهربانش آرامش کرده بود چای ش را مزه مزه کرد و بعد انگار یاد چیزی افتاده باشد گفت: -خدا خیر این پسره بده... اگه نیومده بود دخترم ... و نتوانست حرفش را ادامه بدهد...حتی فکر کردن به اتفاقی که ممکن بود بیفتد مغزش را به جوش می آورد. جرعه ای دیگر از چای ش را سرکشید و گفت: -باید حتما ازش تشکر کنم نرگس خانم، دستش را روی دست شوهرش گذاشت، لبخندی آرام زد، دست مردانه همسرش را فشرد و سری به نشانه تایید تکان داد: -حتما عزیزم پدر نگاهی از سر قدرشناسی به همسرش انداخت و دست گرمش را در دست گرفت و گفت: -حالش چطوره? می ترسم اثر بدی تو روحیه ش بذاره مادر نفسی کشید که نشان میداد او هم گرچه آرام است اما به هرحال مادر است و نمیتواند دل نگران فرزندش نباشد: -اثر که میذاره اما درست میشه... راحله دختر منطقی و خوش فکریه... طول میکشه اما سر وقتش همه چی درست میشه پدر سری به نشانه تایید حرف های همسرش تکان داد اما حرفی نزد و به فکر فرو رفت. مادر هم رفت تا به پرنده شکسته بالش سری بزند و حالش را جویا شود. ... ✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿ 💠 💠 مبارک 💠 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin