* #هــو_العشـــق🌹
#پـلاک_پنهــان
#قسمت103
✍#فاطمــــه_امیـــری_زاده *
محمد سریع به اتاق برگشت و با دیدن کمیل که با سختی و درد در حال پوشیدن پیراهنش است،به سمتش رفت و گفت:
ــ داری چیکار میکنی؟
ــ دایی چرا برگشتی؟برو دنبال سمانه
ــ بهش نرسیدم،بعدشم نمیشد تورو تنها بزارم
کمیل به سمت در رفت که محمد بازویش را گرفت:
ــ کجا داری میری با این زخمت
ــ حال من خوبه دایی
ــ کمیل بشین استراحت کن خودم میرم
کمیل کلافه گفت:
ــ دایی من نگران سمانه ام ،اون الان بد برداشت کرده باید بهش بفهمونم قضیه چیه
ــ باشه خودم میرم دنبالش
ــ یا میزارید بیام بهاتون،یا بدون شما میرم
****
کمیل عصبی گوشی را کنار دنده پرت کرد و زیر لب لعنتی گفت.
محمد فرمون را چرخاند و نگران نگاهش کرد.
ــ آروم باش اینجوری که نمیشه
ــ چطور آروم باشم ساعت۱۲شبه ،تنها رفت بیرون از کجا مطمئنید اون عوضیا همون اطراف نبودن
محمد خودش هم نگران بود ولی نمی خواست جلوی کمیل چیزی بگوید ،سریع شماره خواهرش را گرفت.
ــ الو سلام فرحناز جان،خوبی؟محمود خوبه؟
ــ ......
ــ سلامت باشی ،سلام میرسونن ،میگم سمانه هستش؟هرچقدر زنگ میزنم گوشی اش در دسترس نیست
کمیل زیر لب آرام ذکر میگفت و منتظر خبر خوشی از محمد بود.
ــ ......
ــ آها خیلی ممنون اجی،پس برگشت بهش بگو بهم زنگ بزنه
ــ.....
ــ یا علی ،خداحافظ
تماس را قطع کرد و نگاه ناراحتش را به کمیل دوخت ،صدای کمیل که از عصبانیت و نگرانی میلرزید در اتاقک ماشین پیچید.
ــ حتما اتفاقی براش اتفاقی افتاده ،باید به بچه های گشت خبر بدم
ــ آروم باش کمیل،سمانه بچه نیست،حتما یکم دیگه میره خونه
ــ پس چرا گوشیشو جواب نمیده؟
ــ الان هم عصبیه هم ناراحت،حرفایی که شنید کم چیزی نیستند
ــ اما من منظورم اونی که فکر میکنه نبود
ــ میدونم اما اون الان اینطوری برداشت کرده
* ادامه.دارد....
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
بامــــاهمـــراه باشــید
💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin
* 💞﷽💞
#بادبرمیخیزد
#قسمت103
✍ #میم_مشکات
به یکباره زیر قابلمه خاموش شد و کسی سطل آب سرد را روی سرش خالی کرد. امروز چه ملغمه ای شده بود حال و احوال اقای دکتر... کف صابون و نوچی قند و خیسی آب!
نسنجیده از دهانش در رفت که:
-منظورتون از دخترتون راحله خانم هستن? یعنی ایشون...?چطور به من چیزی نگفتن?
اما یکدفعه فهمید چه سوتی وحشتناکی داده است، سعی کرد جمع و جورش کند:
-منظورم اینه با اون اتفاقات کاش بیشتر صبر میکردید. یعنی میخوام بگم دوباره مث اون دفعه ...
و پدر آن سوی خط، لبخندی آرام زد. او هم مرد بود و میشناخت جنس خودش را. از همان بار اول که سیاوش را دیده بود و آن جریان پیش آمده بود بوهایی برده بود. سیاوش را نمیشناخت اما میدانست هیچ وقت احساس انسان دوستی و خیرخواهی صرف منجر به انجام چنین "ماموریت های غیر ممکنی" نمیشود. هرچند ظاهر سیاوش متفاوت بود اما حس پدر اشتباه نمیکرد. این بچه اصیل بود. "خمیره اش مشکل نداشت، فقط خوب لگد نخورده بود"
شاید می شد با کمی ورز دادن شکل مناسب را به آن بخشید. و پدر اندیشیده بود شاید همین محبتی که باعث شده بود سیاوش به آب و آتش بزند برای راحله، بتواند سرآغازی باشد برای تغییر. اصلا دل بستن یک آدم آن مدلی، به دختری این مدلی، نشان میداد چیزی در ذات این پسر هست که ارزشمند است. که اصیل است، که اصل است! که شبیه است به آنچه در ذات دخترش است. اما راه پر خطری بود و باید محتاطانه طی میشد. باید این جوان را بیشتر میدید و الان فرصتی پیش آمده بود. برای همین نخواست چیزی به روی خودش بیاورد و پسر را شرمنده کند پس خودش را به کوچه چپ زد که شتر دیدی ندیدی. با همان لبخند معنا دار ادامه حرف سیاوش را گرفت:
- بله، متوجه منظورتون شدم... نخیر، اوشون که فعلا تصمیم گرفته ور دل خودمون بمونه. منظورم دختر دومم بود.
خب سیاوش توانست نفس راحتی بکشد که البته این نفس از گوش های تیز پدرمخفی نماند و لبخند معنا دار دیگری روی لبهایش آمد و او را بیشتر به یقین رساند. سیاوش که برای بار دوم فهمید خراب کرده طبق عادتش تمام بدنش را منقبض کرد و عصبانی از دست خودش منتظر ماند تا واکنش پدر را ببیند و وقتی پدر با بی خیالی حرفش را ادامه داد راحت شد.
وقتی تماس قطع شد سیاوش با خودش فکر کرد وقتی راحله قضیه را به خانواده اش نگفته، یعنی خیلی هم اوضاع خراب نیست. اصلا شاید بتواند به طریقی دلش را به دست بیاورد. احساس میکرد الان است که از خوشحالی، از پوستش بیرون بزند! و اگر آن روز در استخر یک ساعت و نیم کرال و پروانه نمیرفت خطر چنین اتفاقی وجود داشت!!
پ.ن:
ماموریت غیر ممکن( mission impossible) فیلمی از برایان دی پالما که داستانش در مورد یک مامور نفوذی ست
حکایتی از بهلول: آب و گل تو را نیکو سرشتهاند، اما لگد کم خورده است! (تربیت نشدهای)
#ادامه_دارد...
✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin