#بی_تو_هرگز
#قسمت25
🌹قسمت بیست و پنجم:بدون تو هرگز
🍃با اون پای مشکل دارش، پا به پای همه کار می کرد ... برمی گشت خونه اما چه برگشتنی ... گاهی از شدت خستگی، نشسته خوابش می برد ... می رفتم براش چای بیارم، وقتی برمی گشتم خواب خواب بود ... نیم ساعت، یه ساعت همون طوری می خوابید و دوباره می رفت بیرون ...
🍃هر چند زمان اندکی توی خونه بود ... ولی توی همون زمان کم هم دل بچه ها رو برد ... عاشقش شده بودن ... مخصوصا زینب ... هر چند خاطره ای ازش نداشت اما حسش نسبت به علی ... قوی تر از محبتش نسبت به من بود ...
🍃توی التهاب حکومت نوپایی که هنوز دولتش موقت بود ... آتش درگیری و جنگ شروع شد ... کشوری که بنیان و اساسش نابود شده بود ... ثروتش به تاراج رفته بود ... ارتشش از هم پاشیده شده بود ... حالا داشت طعم جنگ و بی خانمان شدن مردم رو هم می چشید ... و علی مردی نبود که فقط نگاه کنه ... و منم کسی نبودم که از علی جدا بشم ...
🍃سریع رفتم دنبال کارهای درسیم ... تنها شانسم این بود که درسم قبل از انقلاب فرهنگی و تعطیل شدن دانشگاه ها تموم شد ... بلافاصله پیگیر کارهای طرحم شدم ... اون روزها کمبود نیروی پزشکی و پرستاری غوغا می کرد ...
🎯 ادامه دارد...
❣️
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
* #هــو_العشـــق🌸🍃
#پــلاک_پنهـــــان
#قسمت25
✍ #فاطمـــه_امیــــری_زاده *
سمانه وکمیل خیره به تجمع کنار دانشگاه،که دانشجویان ،پوستر به دست ،ضد نامزدی که رئیس جمهور شده بود، بودند.
سمانه شوکه از دیدن بچه های بسیج بین دانشجویانی که تظاهرات کرده بودند،خیره شد.
سمانه یا خدایی گفت و سریع در را باز کرد،که دستی سریع در را بست،سمانه به سمت کمیل برگشت که با اخم های کمیل مواجه شد.
ــ با این تظاهراتی که اتفاق افتاده،میخواید برید؟؟
ــ یه چیزی اینجا اشتباهه،ما به بچه ها گفتیم که نتایج هر چیزی شد نباید بریزن تو خیابون اما الان...
خودش هم نمی دانست که چرا برای کمیل توضیح می دهد ،به پوستر و بنرها اشاره کرد؛
ــ ببینید پوسترایی که دستشونه همش آرم بسیج و سپاه داره،اصلا یه نگاه به پوسترا بندازید همش توهین و تهمت به نامزدیه که الان رئیس جمهوره،وای خدای من
دیگر اجازه ای به کمیل نداد و سریع از ماشین پیاده شد.
از بین ماشین ها عبور کرد و به صدای کمیل که او را صدا می زد توجه ای نکرد.
چندتا از دخترهای بسیج را کنار زدو به بشیری که وسط جمعیت در حال شعار دادن بود رسید،و با صدای عصبانی فریاد زد:
ــ دارید چیکار میکنید؟؟قرار ما چی بود؟مگه نگفتیم هیچ کاری نکنید
بشیری با تعجب به او خیره شده بود
ــ ولی خودتون ..
سمانه مهلت ادامه به او نداد:
ــ سریع پوستر و بنرارو از دانشجوها جمع کنید سریع
خودش هم به سمت چندتا از خانما رفت و پوسترا و بنرها را جمع کرد.
نمی دانست چه کاری باید بکند،این اتفاق ،اتفاق بزرگ و بدی بود،می دانست الان کل رسانه ها این تجمع را پوشش داده اند.
،متوجه چندتا از پسرای تشکیلات شد ،که با عصبانیت در حال جمع کردن ،پوستر ها بودند،نفس عمیقی کشید چشمانش را بست وسط جمعیت ایستاد و سعی کرد میان این غلغله که صدای شعار و از سمتی صدای جیغ و فریاد آمیخته بود ،تمرکز کند،تا چاره ای پیدا کند چطور این قضیه را جمع کنند،اما با برخورد کسی به او بر روی زمین افتاد ،از سوزش دستش چشمانش را بست ،مطمئن بود اگر بلند نشود،بین این جمعیت له خواهد شد، اما با صدای آشنایی که مردمی که به سمتش می آید را کنار می زد تا با او برخورد نداشته باشند چمشانش را باز کرد .
حیرت زده به اطرافش خیره شده بود ،با تعجب به دنبال شخصی که مردم اطرافش را کنار زده بود می گشت، اما اثری از او پیدا نکرد،ولی سمانه مطمئن بود صدای خودش بود.
صدا ،صدای کمیل بود.....
* ادامه.دارد.... *
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
💠 #طوفان_الاقصی
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin
* 💞﷽💞
#بادبرمیخیزد
#قسمت25
✍ #میم_مشکات
#فصل_چهارم:
خیر خواهی شیطان
راحله نگاهی زیر چشمی به پدرش انداخت. پدر هیچ وقت اهل سرزنش کردن نبود اما سکوت سنگینش بدتر و گویاتر از هر داد و قالی بود. پدر دستی به صورتش کشید و در حالیکه با دست دیگرش تسبیح را می چرخاند گفت:
-خودت چی فکر میکنی?
-نمیدونم! گفتم شاید شما کمکی بکنین
-پس هرچی بگم قبوله?
راحله سرش را بلند کرد. این اخطار به معنای این بود که پدر میخواست همان چیزی را بگوید که راحله از آن میترسید. پدر در چشمان راحله خیره شد و خیلی کوتاه گفت:
-باید بری معذرت بخوای
راحله مثل لاستیکی که پنچر میشود در خودش فرو رفت. هرچند قبلا خودش فکر میکرد تنها راه حل همین است اما امیدوار بود که شاید پدر راه دیگری را پیش پایش بگذارد. با این دستور کوتاه و قاطع، اندک امیدش بر باد رفت.
- حدس میزدم باید اینکارو بکنم اما تنها چیزی که مانع میشد بخاطر اون قضیه قبلی بود. توهینی که اون روز سر کلاس به آدم مذهبی ها کرد باعث شد مردد بشم. اگر این کار رو بکنم اون حرفش رو تایید نکردم?
پدر که به نقطه نا معلومی خیره شده بود گفت:
-قبل از اینکه این کارو بکنی باید فکر اینجاش رو میکردی... یه بچه مذهبی قبل اینکه کاری بکنه فکر میکنه ک بعدش نخواد معذرت خواهی کنه... مذهبی بودن که فقط ب ریش و چادر و نماز نیست. مهم ترین نمود یه بچه مذهبی توی اخلاقشه
راحله از شرم سرخ شد. حق با پدرش بود. او بی توجه به عواقب کارش حرکتی سبکسرانه کرده بود و حالا باید بهای آن را میپرداخت.
پدر که میدانست راحله به اندازه کافی از عملش شرمنده شده است ادامه داد:
-با این وجود این معذرت خواهی ربطی به اون قضیه نداره! مطمئنم که اون هم تفاوت این دو تا مساله رو میفهمه!
راحله با سر تایید کرد و زیر لب گفت:
-امیدوارم
آن شب راحله نتوانست خواب راحتی داشته باشد. معصومه که از تشنگی بیدار شده بود وقتی دید خواهرش هنوز بیدار است پرسید:
-چرا بیداری?جاییت درد میکنه?
- نه چیزی نیست ابجی..تو بخواب
معصومه که خواب الود بود و توان کنجکاوی نداشت با کمال میل این پیشنهاد را پذیرفت، لیوان اب را سرکشید و خوابید.
روز بعد سپیده متوجه نگرانی راحله شد. در وهله اول راحله جواب قانع کننده ای به سپیده نداد اما از آنجا که سپیده مثل معصومه خواب الود نبود و از طرفی غلظت کنجکاوی اش چندین برابر معصومه بود تا از ته و توی ماجرا سر در نیاورد راحت نشد. وقتی نسخه ای را که پدر پیچیده بود شنید با تعجب گفت:
-واقعا?مگه به بابات نگفتی چجور ادمیه?
-چرا! گفت ربطی نداره! اینکه از نظر اعتقادی با من جور نیست دلیل نمیشه حق استادی رو ندید بگیرم... بعدم من باید به وظیفه خودم عمل کنم...
مکثی کرد و ادامه داد:
-مجبورم برم معذرت خواهی
-مجبوری?یعنی بابات مجبورت کرد?
راحله که دیشب قبل از خواب توانسته بود با این موضوع کنار بیاید و مثل قبل در تلاطم نبود گفت:
-نه! اما من دنبال راه درست میگشتم و حالا که پیداش کردم باید بهش عمل کنم وگرنه خودم رو مسخره کردم!
#ادامه_دارد...
✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin