eitaa logo
🇵🇸راهـ ــ ــ صالحین 🇮🇷🛣️
950 دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
3.5هزار ویدیو
93 فایل
باسلام به کانال "راه صالحین " خوش آمدید🌺 🤚در این مجال، راه صلحا را با هم مرور خواهیم کرد✋ ارتباط با ادمین: @habeb_1 این کانال مستقل بوده و به هیچ ارگانی متعلق نمی‌باشد
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹💕🌹💕🌹💕🌹💕🌹💕🌹 نويسنده: سيد طاها ايمانی 🌹قسمت سی و سوم: نغمه اسماعیل 🍃این بار که علی رفت جبهه، من نتونستم دنبالش برم ... دلم پیش علی بود اما باید مراقب امانتی های توی راهی علی می شدم ... هر چند با بمباران ها، مگه آب خوش از گلوی احدی پایین می رفت؟ ... 🍃اون روز زینب مدرسه بود و مریم طبق معمول از دیوار راست بالا می رفت ... عروسک هاش رو چیده بود توی حال و یه بساط خاله بازی اساسی راه انداخته بود ... توی همین حال و هوا بودم که صدای زنگ در بلند شد و خواهر کوچیک ترم بی خبر اومد خونه مون ... 🍃پدرم دیگه اون روزها مثل قبل سختگیری الکی نمی کرد ... دوره ما، حق نداشتیم بدون اینکه یه مرد مواظب مون باشه جایی بریم ... علی، روی اون هم اثر خودش رو گذاشته بود... 🍃بعد از کلی این پا و اون پا کردن ... بالاخره مهر دهنش باز شد و حرف اصلیش رو زد ... مثل لبو سرخ شده بود ... - هانیه ... چند شب پیش توی مهمونی تون ... مادر علی آقا گفت ... این بار که آقا اسماعیل از جبهه برگرده می خواد دامادش کنه ... 🍃جمله اش تموم نشده تا تهش رو خوندم ... به زحمت خودم رو کنترل کردم ... - به کسی هم گفتی؟ .. 🍃یهو از جا پرید ... - نه به خدا ... پیش خودمم خیلی بالا و پایین کردم ... 🍃دوباره نشست ... نفس عمیق و سنگینی کشید ... - تا همین جاش رو هم جون دادم تا گفتم ... 🎯 ادامه دارد... ❣️ ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
* 🌹 * عصبی سوار ماشین شد ،با عصبانیت چند مشتی پشت سرهم بر روی فرمون کوبید: ــ لعنتی لعنتی کم کم دارد همه چیز پیچیده می شود ،و کار را برای او سخت تر می کند،نمی دانست چطور باید امشب به سمانه بگوید باید در بازداشگاه بخوابد، فقط فکر کردن به این موضوع،حالش را خراب می کرد.... ماشین را سریع روشن کرد و به طرف خانه رفت،باید از اوضاع آنجا باخبر می شود،حدس می زد،الان همه به هم ریخته و نگران هستند،امشب ساعت۹مراسم خواستگاری بوده،و نیامدن سمانه به خانه اوضاع را بهم ریخته بود. جلوی در خانه شان پارک کرد،سریع در را باز کرد و وارد خانه شد ، با ورودش متوجه گریه ی مادرش و صغری شد،فرحناز خانم با گریه قضیه نیامدن سمانه، را برای صغری تعریف می کرد،که حتما بخاطر پایش نتوانسته بود به خانه ی خاله اش برود. ــ سلام هردو با صدای سلام کردن کمیل برگشتند،کمیل نگاهی در چشمان سرخشان انداخت و پرسید: ــ اینجا چه خبره؟ ــ مادر ،سمانه کمیل که سعی کرد خود را نگران نشان دهد روبه مادرش گفت: ــ سمانه چی مادر؟حرف بزنید ‌دیگه! ــ سمانه نیست،گم شده از صبح رفته بیرون تا الان نیومده ــ یعنی چی؟؟ ــ نمیدونم ،هیچی خبری ازش نداره،اقا محمود و یاسین و محسن دارن دنبالش میگردن،خالت داغون شده ،محمد هم داره میگرده ولی پیداش نکردن. ــ ای بابا،شاید رفته خونه دوستش،جایی؟؟ اینبار صغری با صدایی که از گریه، گرفته بود گفت: ــ سمانه دوستی نداره که بره خونشون ،تو دانشگاه همیشه باهم بودیم کمیل از جایش بلند شود؛ ــ من برم ببینم چی از دستم برمیاد ،شاید شب هم برنگشتمـ ــ باشه مادر،خبری شد خبرمون کن بعد از خداحافظی ،ازخانه خارج شد تا سوار ماشینش شد ،گوشیش زنگ خورد با دیدن اسم دایی محمد،حدس میزد خبردار شده: ــ بله ــ سمانه پیش توه؟ ــ آره محمد با نگرانی پرسید: ــ حالش چطوره؟ ــ به نظرتون چطور میتونه باشه؟ ــ کجایی الان؟ ــ دارم میرم محل کار ــ باشه منم میام،اما نمیخوام سمانه منو ببینه ــ باشه ــ کجاست الان؟ ــ تواتاقم محمد غرید: ــ کمیل،میدونی اگه بفهمن ــ میدونم ،اگر بفهمن پروندشو از من میگیرن،اما حالش خوب نبود دایی،نمیتونستم بزارم بره تو بازداشگاه محمد که از احساس خواهرزاده اش با خبر بود،و صدای داغونش از حال بدش خبر می داد، دیگر حرفی نزد. ــ دایی داری میای ،برام قرص مسکن بیار سرم داره میترکه ــ باشه دایی جان،به خودت فشار نیار،من الان میام خداحافظ ــ خداحافظ * ادامه.دارد.... * 💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐 💠 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
* 💞﷽💞 ‍ اینجور مواقع، وقتی ناخودآگاه، زیبایی و جذابیت کسی به چشم راحله می آمد(که خب امری طبیعی بود، چرا که چشم می بیند و هرکسی توانایی تشخیص زیبایی را دارد و ناخودآگاه طبع آدمی توازن و نظم را ارج می نهد)با خودش می اندیشید آیا آمدن به دانشگاه کار درستی است?این سوال قبلا ذهنش را مشغول کرده بود و آخر سر به این نتیجه رسیده بود که اگر تکلیف نبود هرگز قرار گرفتن در چنین موقعیتی را قبول نمیکرد. نه اینکه از خودش مطمئن نبود یا فکر میکرد با یک نگاه به گناه کشیده میشود اما باور داشت که قرار نگرفتن در موضع امتحان راحت تر از تلاش برای یک امتحان خوب است. با این وجود، بار تکلیفی را که بر دوش خودش احساس میکرد باعث میشد تا به جای برگزیدن مسیر راحت تر و شانه خالی کردن از زیر بار مسئولیت، خودش را به تلاش فردی اش برای رسیدن به نتیحه مطلوب عادت دهد. با این همه، اگر روزی احساس میکرد تلاش فردی اش برای گرفتن نتیجه مطلوب کافی نیست، وظیفه و تکلیف را از گردنش ساقط میدید، چه اینکه ما اول مامور به تهذیب خودمان هستیم و بعد اصلاح دیگران... اما در آن لحظه، چیزی که به ذهنش خطور کرد این بود که چرا باید کسی مانند پارسا، که بی شک از خانواده ای اصیل بود، از تربیت صحیح بی بهره مانده باشد? چشم هایش را به پاهای پارسا دوخته بود و با نگاهش کفش های چرم و تیره استاد را تا در ورودی سالن مشایعت کرد. چند ثانیه ای بعد از ورود استاد به سالن، در یکی از کلاس ها باز و سپس بسته شد که صدایش از گوش های تیز راحله پنهان نماند. به محض شنیدن صدای بسته شدن در، با احتیاط از مخفیگاهش بیرون آمد و به سمت کلاس رفت. پشت در کلاس ایستاد، نفس عمیقی کشید، دستش را روی دستگیره در گذاشت، دقیقه ای گذشت تا هم صدای کلاس و هم تپش قلبش ارام تر شد. دستگیره را چرخاند و آرام و بیصدا وارد کلاس شد. پارسا که در تقلا برای یافتن برگه های حاوی سوادش در لا بلای زیپ های کیفش بود توجهی به دانشجوی خاطی نکرد. اما وقتی پچ پچ دانشجوها را شنید و از گوشه چشم، جسم سیاه رنگ و ثابت را در گوشه کلاس دید سرش را بلند کرد و با دیدن راحله تعجب کرد." آیا او واقعا قصد داشت معذرت خواهی کند?" این فکر به سرعت برق از ذهن پارسا گذشت و برای لحظه ای گیج و شوکه ماند اما زود کنترل خودش را به دست آورد و با حالتی بی تفاوت و لحنی سرد و آمرانه رو به راحله گفت: -بله? ... ✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿ 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin