🌹💕🌹💕🌹💕🌹💕🌹
#بی_تو_هرگز
#قسمت59
نويسنده: سيد طاها ايمانی
🌹قسمت پنجاه و نهم: هوای دلپذیر
🍃برعکس قبل، و برعکس بقیه دانشجوها ... شیفت های من، از همه طولانی تر شد ... نه تنها طولانی ... پشت سر هم و فشرده ... فشار درس و کار به شدت شدید شده بود ...
🍃گاهی اونقدر روی پاهام می ایستادم که دیگه حس شون نمی کردم ... از ترس واریس، اونها رو محکم می بستم ... به حدی خسته می شدم که نشسته خوابم می برد ...
🍃سخت تر از همه، رمضان از راه رسید ... حتی یه بار، کل فاصله افطار تا سحر رو توی اتاق عمل بودم ... عمل پشت عمل ...
🍃انگار زمین و آسمان، دست به دست هم داده بود تا من رو به زانو در بیاره ... اما مبارزه و سرسختی توی ژن و خون من بود...
🍃از روز قبل، فقط دو ساعت خوابیده بودم ... کل شب بیدار ... از شدت خستگی خوابم نمی برد ... بعد از ظهر بود و هوا، ملایم و خنک ... رفتم توی حیاط ... هوای خنک، کمی حالم رو بهتر کرد ... توی حال خودم بودم که یهو دکتر دایسون از پشت سر، صدام کرد ... و با لبخند بهم سلام کرد ...
- امشب هم شیفت هستید؟
- بله ...
- واقعا هوای دلپذیری شده ...
🍃با لبخند، بله دیگه ای گفتم ... و ته دلم التماس می کردم به جای گفتن این حرف ها، زودتر بره ... بیش از اندازه خسته بودم و اصلا حس صحبت کردن نداشتم ... اون هم سر چنین موضوعاتی ...
🍃به نشانه ادب، سرم رو خم کردم ... اومدم برم که دوباره صدام کرد ...
- خانم حسینی ... من به شما علاقه مند شدم ... و اگر از نظر شما اشکالی نداشته باشه ... می خواستم بیشتر باهاتون آشنا بشم ...
🎯 ادامه دارد...
❣️
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
* #هـــو_العشــق🌹
#پــلاک_پنهـــان
#قسمت59
✍#فاطمـــه_امیـــری_زاده *
کم کم همه قصد رفتن کردند،در عرض ربع ساعت خانه سید محمود که از صبح غلغله بود در سکوت فرو رفت،سمانه نگاهی به خانه و آشپزخانه انداخت همه جا مرتب و ظرف ها شسته شده بودند ،حدسش زیاد سخت نبود می دانست کار زهره و ثریا و مژگان است.
به اتاقش رفت،دلش برای گوشه گوشه ی اتاق و تک تک وسایل این اتاق تنگ شده بود،روی تختش نشست و دستی بر روتختیِ نرم کشید،به عکس بزرگ دو نفره ی خودش و صغری خیره شد ،این عکس را در شلمچه گرفته بودند،محو چشمان سرخ از گریهوشان شده بود،این عکس را یاسین بعد از دعای عرفه از آن ها گرفته بود،به یاد آن روز لبخندی بر لبش نقش بست.
تقه ای بر در اتاق خورد،سمانه نگاهش را از عکس گرفت و "بفرمایید"ای گفت ،حدس می زد مادرش باشد اما با باز شدن در آقا محمود وارد اتاق شد.
به سمت دخترش رفت و کنارش نشست!
ــ چیه فکر میکردی مادرته؟
ــ آره
ــ میخواست بیاد ولی نزاشتمش بهش گفتم اینجوری اذیت میشی ،تا خوابید من اومدم پیشت
سمانه ریز خندید
ــ مامانو منع میکنی بعد خودت قانون شکنی میکنی سید جان
اقا محمود خیره به صورت خندان دخترکش ماند،سمانه می دانست ان ها نگران بودند با لبخندیگ دلنشینی دستان پدرش را در دست گرفت و گفت:
ــ بابا،باور کن حالم خوبه،اونجا اصلا جای بدی نبود،چندتا سوال پرسیدن،والا هیچ چیز دیگه ای نبود
ــ میدونم بابا،وزارت اطلاعاته ساواک که نیست،میدونم کاری به کارت نداشتن ،اما نگرانم این اتفاق تو روحیه ات تاثیر بزاره یا نمیدونم
سمانه اجازه نداد پدرش ادامه دهد،
ــ به نظرتون الان من با سمانه قبلی فرقی میکنم،یا باید یکم اتیش بسوزونم یا زنتو حرص بدم تا باور کنید
با دیدن لبخند پدرش بوسه ای بر دستانش گذاشت و ارام زمزمه کرد:
ــ باور کنید مسئول پروندم خیلی آدم خوبی بود،خیلی کمکم کرد اگه نبود شاید اینجا نبودم
ــ خدا خیرش بده،من چیزی از قضیه نمیپرسم چون هم داییت برام تعریف کرد و اینکه نمیخوام دوباره ذهنتو مشغول کنم
ــ ممنون بابا
ــ بخواب دیگه،شبت بخیر
ــ شب بخیر
محمود آقا بوسه ای بر سر دخترکش نشاند و از اتاق بیرون رفت،سمانه روبه روی پنجره ایستاد،باران نم نم می بارید ،پنجره را باز کرد و دستش را بیرون برد،از برخورد قطرات باران بر دستش لبخندی عمیقی زد،
دلش برای خانه شان اتاقش و این پنجره تنگ شده بود،این دلتنگی را الان احساس می کرد،خودش هم نمی دانست چرا در این چند روز دلتنگی را احساس نمی کرد،شاید چون کمیل همیشه کنارش و تکیه گاه اش بوده،
کمیل دیگر برایش آن کمیل قدیمی نبود،او الان کمیل واقعی را شناخت،او کم کم داشت با شخصیت کمیل آشنا می شد ،شخصیتی که کمیل از همه پنهان کرده بود.
با یادآوردی بحث سر سفره،نفرینوهای خاله سمیه و حرص خوردنای کمیل آرام خندید.
نفس عمیقی کشید که بوی باران و خاک تمام وجودش را پرکرد،آرام زیر لب زمزمه کرد:
ــ خدایا شکرت...
* ادامه.دارد.... *
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
💠 #فاطمیه
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin
* 💞﷽💞
#بادبرمیخیزد
#قسمت59
✍ #میم_مشکات
#فصل_دوازدهم:
تصمیم سیاوش
و اما سیاوش...
وقتی از در دانشکده بیرون می آمد خشمش هر لحظه بیشتر میشد و اخم هایش در هم تر! طوری که وقتی جلوی در بیمارستان نگه داشت تا صادق سوار شود ، سید از اخم هایش وحشت کرد و پرسید:
-یا ابوالفضل... این چه قیافه ایه?
و سیاوش که گویا تازه به خودش آمده باشد نطق ش باز شد:
-وقتی میگم دختر جماعت احمقن میگی چرا.. فقط دنبال اینن که شوهر کنن. اینقدرم هول هستن که نگاه نمیکنن به کی بله میگن. فکر میکردم این یکی یکم عاقله اما انگار همشون سرو ته ی کرباسن
و صادق در حالیکه آور کتش را عقب میگذاشت با همان خون سردی اعصاب خرد کنش گفت:
-خب لطفا قسمت اول ماجرا رو بگو تا ببینم چی شده
-ولش کن..اصلا ارزش نداره.. خلایق هرچه لایق..اصلا به من چه
و صادق هم چون اخلاق سیاوش را بلد بود میدانست هر اصراری نتیجه عکس خواهد داشت برای همین شانه ای بالا انداخت و گذاشت تا سیاوش آرام شود و خودش حرف بزند.
اما گویا این بار آرام شدنی در کار نبود. تا سه روز سیاوش همچنان عنق بود و صادق مات و مبهوت این رفتار. چرا باید ازدواج یک دختر، اینقدر برای سیاوش مهم باشد? تنها حدسی که زد این بود که نکند سیاوش ...
برای همین تصمیم گرفت از ته و توی ماجرا سر در بیاورد و آنقدر پا پی سیاوش شد تا بالاخره سیاوش دهان باز کرد:
-همین دختره..شکیبا... همون که اول ترم با هم دعوا میکردیم
-همون چادریه?
-اره،خودش..دختره احمق!!
صادق قاشقی سالاد خورد و گفت:
-خب چرا احمق?چکار کرده?
- نامزد کرده!!
سید همان طور که قاشق را بالا برده بود تا توی دهانش بگذارد چندثانیه ای به سیاوش خیره شد و گفت:
-میبینم که پیش بینی من درست از آب در اومد
و زد زیر خنده و ادامه داد:
-خب تو چته حالا?نکنه میخواستی...?
و ادامه حرفش در میان خنده هایش گم شد..
#ادامه_دارد...
✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin