eitaa logo
🇵🇸راهـ ــ ــ صالحین 🇮🇷🛣️
895 دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
4هزار ویدیو
104 فایل
باسلام به کانال "راه صالحین " خوش آمدید🌺 🤚در این مجال، راه صلحا را با هم مرور خواهیم کرد✋ ارتباط با ادمین: @habeb_1 این کانال مستقل بوده و به هیچ ارگانی متعلق نمی‌باشد
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹💕🌹💕🌹💕🌹💕🌹💕 نويسنده: سيد طاها ايمانی 🌹قسمت شصت و یکم: خیانت 🍃روزهای اولی که درخواستش رو رد کرده بودم ... دلخوریش از من واضح بود ... سعی می کرد رفتارش رو کنترل کنه و عادی به نظر برسه ... مشخص بود تلاش می کنه باهام مواجه نشه ... توی جلسات تیم جراحی هم، نگاهش از روی من می پرید ... و من رو خطاب قرار نمی داد ... اما همین باعث شد، احترام بیشتری براش قائل بشم ... حقیقتا کار و زندگی شخصیش از هم جدا بود ... 🍃سه، چهار ماه به همین منوال گذشت ... توی سالن استراحت پزشکان نشسته بودم که از در اومد تو ... بدون مقدمه و در حالی که ... اصلا انتظارش رو نداشتم ... یهو نشست کنارم ... - پس شما چطور با هم آشنا می شید؟ ... اگر دو نفر با هم ارتباط نداشته باشن ... چطور می تونن همدیگه رو بشناسن و بفهمن به درد هم می خورن یا نه؟ ... 🍃همه زیرچشمی به ما نگاه می کردن ... با دیدن رفتار ناگهانی دایسون ... شوک و تعجب توی صورت شون موج می زد ... هنوز توی شوک بود اما آرامشم رو حفظ کردم ... 🍃دکتر دایسون ... واقعا این ارتباطات به خاطر شناخت پیش از ازدواجه؟ ... اگر اینطوره چرا آمار خیانت اینجا، اینقدر بالاست؟ ... یا اینکه حتی بعد از بچه دار شدن، به زندگی شون به همین سبک ادامه میدن ... و وقتی یه مرد ... بعد از سال ها زندگی ... از اون زن خواستگاری می کنه ... اون زن از خوشحالی بالا و پایین می پره و میگن این حقیقتا عشقه؟... یعنی تا قبل از اون عشق نبوده؟ ... یا بوده اما حقیقی نبوده؟ ... 🍃خیلی عادی از جا بلند شدم و وسایلم رو جمع کردم ... خیلی عمیق توی فکر فرو رفته بود ... 🍃منم بی سر و صدا ... و خیلی آروم ... در حال فرار و ترک موقعیت بودم ... در سالن رو باز کردم و رفتم بیرون ... در حالی که با تمام وجود به خدا التماس می کردم که بحث همون جا تموم بشه ... توی اون فشار کاری ... 🍃که یهو از پشت سر، صدام کرد ... 🎯 ادامه دارد... ❣️ ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
*🌹 * نیم ساعت از تماسش با کمیل می گذشت ولی هنوز عصبی به گوشی که در دستش بود خیره بود،و با پایش بر زمین ضربه می زدو آرام زیر لب غر میزد: ــ نرنم بیرون از خونه،نتونسته چند نفرو بگیره من باید تو خونه زندونی بشم،من احمق نباید زنگ میزدم با صدای آیفون خودش را برای بحث مجددی اینبار با پدرش آماده کرد،اما در باز شد و صغری با جیغ و داد وارد اتاق شد و سمانه را محکم در آغوش گرفت. ــ سلام عشقم ــ تو اینجا چیکار میکنی؟ ــ اومدم بدزدمت بریم دور دور سمانه مشتی به بازویش زد و از او جدا شد. ــ خاله هم اومده؟ ــ نه ــ چرا؟ ــ دارم بهت میگم میخوایم بریم دور دور مامانم کجا بیاد ــ چی میگی تو ــ بابا کمیل زنگ زد گفت سریع آماده بشم بیایم دنبالت بریم دور دور روی تخت نشست و ادامه داد: ــ آخه میدونی داداشم فک کرده تو وزارت کلی آدم وحشتناک هست که کلی با کمربند و شلاق شکنجت دادن و بلند زد زیر خنده،سمانه هم با مقایسه واقعیت آنجا با چیزهایی مه کمیل برای استتار گفته بود خنده اش گرفت. ــ بی مزه ــ تو که اماده ای،چادرتو فقط سرت کن ــ وایسا ببینم شوخی نمی کردی تو؟؟ ــ نه بخدا،کمیل الان بیرون منتظره سمانه در جایش خشک شده بود ،باورش نمی شد که کمیل به دنبال او آمده،او فکر می کرد که کمیل بیخیال او شده و پیگیر کار و حالش نیست ولی اینطور نبود... می خواست کمی ناز کند و بگوید که نمی آید اما می ترسید کمیل و صغری بیخیال شوند و برودند،سریع به طرف چادرش رفت،اما یا یادآوری مادرش با حالت زاری نگاهی صغری انداخت: ــ وای صغری مامان نمیزاره برم بیرون صغری شروع کرد به خندیدن: ــ وای سمانه اینهو دخترا پونزده ساله گفتی،نگران نباش بسپارش به داداشم. صغری بلند شد و به طرف در رفت: ــ من به جا داداشم بودم و تو به درخواست خووستگاریم جواب منفی می دادی دیگه بهت سلام هم نمی کردم،بدبخت داداشم،من بیرونم تا آماده بشی صغری از اتاق خارج شد،سمانه احساس کرد دیگرنایی برای ایستادن ندارد سریع روی صندلی نشست و چشمانش را روی هم گذاشت. قضیه خواستگاری را فراموش کرده بود،حرف های آن شب کمیل در سرش می پیچید وسمانه چشمانش غرق اشک شدند، قلبش با یادآوری درخواست کمیل فشرده شد،احساس بدی نسبت به کمیل بر قلبش رخنه انداخت. دوست داشت بیخیال این بیرون رفتن شود اما با صدای مادرش که به او می گفت سریع اماده شود،متوجه شد برای پشیمانی دیر شده... * ادامه.دارد.... * 💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐 💠 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
* 💞﷽💞 ‍ از آنجایی که وقتی تقدیر چیز دیگری باشد، زمین و زمان دست به دست یکدیگر میدهند تا کار خودشان را پیش ببرند، سیاوش هم طبق مثل معروف مار از پونه بدش می آید، هرجایی که میرفت تازه عروس و داماد را میدید و دوباره ذهنش درگیر ماجرایی میشد که قصد داشت آن را فراموش کند. به محض دیدن این دو نفر در کنار هم، ناخواسته در رفتار و کردارشان دقیق میشد. دختری که نجابت و حیا از تمام رفتارش مشهود بود و پسری که از دین تنها ماسکی به صورت داشت ولی خب، این چیزی بود که فهمیدنش کار راحتی نبود. سیاوس چون هم جنس نیما بود، تشخیص رفتار های کاذب یا ریزه کاری های یک پسر برایش راحت بود . او معنی تک تک حرکات و نگاه های دزدانه نیما را میفهمید...خصوصا با آن سابقه ای که دیده بود. اما سیاوش فراموش میکرد راحله یک دختر است. آن هم دختری چشم و گوش بسته که جز پدر متین ش با پسری دیگر دمخور نبوده که بتواند حتی در مخیله اش چنین چیزی راه بدهد. از طرفی حیا و نجابتش مزید بر علت شده بود. وقتی کسی خود در وادی نباشد نمیتواند در مورد بقیه حتی تصور اشتباهی بکند چرا که همه را با نیت و رفتار خود میسنجد... و سیاوش که توجهی به این نکته نداشت تصور میکرد راحله میفهمد و دم بر نمی آورد برای همین عصبانی میشد ... به هرحال برای سیاوش، دیدن این دو نفر در کنار هم تبدیل به یکی از بدترین مناظر عمرش شده بود. اما چرا? در این دنیا زیادند آدم هایی که قربانی ظاهر سازی ها و نفاق میشوند اما جرا سیاوش این بار اینقدر حساس شده بود?هر بار که این سوال در ذهنش جاری میشد برای خودش سخنرانی راه می انداخت که: خب هرکی باشه ناراحت میشه! این همه حماقت اعصاب خرد کنه... واقعا این دختر براش مهم نیست کی همسرشه? و خب این توضیح اخلاقی میتوانست آرامش کند هرچند زیر این آرامش تلاطمی داشت که علتش را نمیفهمید. شاید چون باید دنبال جواب دیگری میگشت ... آن روز در اتاقش نشسته بود و از پنجره اتاق درختهای حیاط خلوت دانشکده را میپایید. باد آرامی می آمد و برگهای سست شده از درخت جدا میشدند و سیاوس مات، خیره به فواره کوچک حوض غرق در افکار خودش بود. منتظر رسیدن ساعت سلف بود. همان طور که خیره مانده بود کسی را دید که از گوشه حیاط وارد میدان لابی شد و روی یکی از نیمکت ها نشست... ... ✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿ 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin