* #هـــو_العشـــق🌹
#پلاک_پنهان
#قسمت96
✍#فاطمــــه_امیــــری_زاده *
با صدای فریاد بعد کمیل به خودش آمد:
ــ برگردتو ماشین سریع
اما سمانه نمیتوانست در این شرایط کمیل را تنها بزارد. یکی از آن سه نفر از غفلت کمیل استفاده کرد وبا چاقو بازویش را زخمی کرد ،کمیل با وجود درد سریع اسلحه را به سمتش گرفت و چند تیر به جلوی پایش زد که سریع عقب رفت، با صدای ماشینی که به سرعت به سمتشان امد،کمیل گفت:
ــ برای آخرین بار دارم میگم تسلیم بشید
امیرعلی با دیدن سمانه که گریون و با وحشت به کمیل خیره شده بود ،نگران به سمت کمیل رفت بقیه نیروها هم پشت سرش دویدند.
کمیل با دیدن امیرعلی اسلحه اش را پایین آورد و بقیه چیزها را به آن ها سپرد،او فقط میخواست کمی حواسشان را پرت کند که نه به پیرمرد آسیبی برسانند و نیرو برسد.
کمیل با یادآوری سمانه سریع به عقب برگشت و به سمت سمانه که زیر باران لرزان با ترس و چشمانی سرخ از اشک به او خیره شده بود قدم برداشت.
کمیل روبه روی سمانه ایستاد،سمانه نگاه گریانش را به چشمان به رنگ شب کمیل دو خت و با بغض گفت:
ــ کمیل
کمیل فرصتی به ادامه صحبتش نداد و سر سمانه را در آغوش گرفت ،و همین بهانه ای شد برای سمانه که صدای هق هق اش قلب کمیل را برای هزارمین بار به درد بیاورد.
کمیل سعی می کرد او را آرام کند ،زیر گوشش آرام زمزمه کرد :
ــ آروم باش عزیز دلم ،همه چیز تموم شد،آروم باش
سمانه از اوفاصله گرفت و گفت:
ــ کمیل بازوت زخمی شد
کمیل نگاه کوتاهی به بازوی زخمی اش انداخت و گفت:
ــ نگران نباش چیزی نیست، زخمش سطحیه،الانم برو تو ماشین همه لباسات خیس شدند
سمانه دستانش را محکم در دست گرفت و گفت:
ــ نه نه من نمیرم
ــ سمانه خانمی اتفاقی نمیفته من فقط به امیرعلی گزارش بدم بعد میریم خونه
او را به سمت ماشین برد و بعد از اینکه سمانه سوار شد لبخندی به نگاه نگرانش زد و به سمت امیرعلی رفت.
ــ شرمنده داداش دیر اومدیم بارون ترافیکچ سنگین کرده بود الانم از فرعیا اومدیم که رسیدیم
ــ اشکال نداره،فقط من باید برم خونه تنها نیستم،گزارشو برات میفرستم،پروندشونو اماده کردی بفرست برای سرگرد حمیدی،یه چک هم بکن چرا این محله گشت نداره
ــ باشه داداش خیالت راحت برو
ــ خداحافظ
ــ بسلامت
امیرعلی به کمیل که سریع به سمت ماشین رفت نگاهی انداخت،می دانست کمیل نگران حضور همسرش هست،خوشحال بود از این وصلت چون می دید که کمیل این مدت سرحال تر شده بود ،و بعضی وقت ها مشغول صحبت با تلفن بود و هر از گاهی بلند میخندید،خوشحال بود کسی وارد زندگی کمیل شده است که کمی این مسئول مغرور و با جذبه را خوشحال کند.
* از.لاڪ.جیــغ.تـا.خــــدا *
* ادامه.دارد.... *
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات
💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin
* 💞﷽💞
🌴🍁🌴🍁🌴🍁🌴🍁🌴🍁🌴🍁🌴
#بادبرمیخیزد
#قسمت96
✍ #میم_مشکات
-مودب صحبت کن عوضی
سیاوش بلند خندید:
-ببین کی از ادب حرف میزنه
جوان دوباره عصبی گفت:
- انگاری تنت میخاره ها..اصلا نمیرم...زنگ میزنم پلیس بیاد...
سیاوش به جای جواب، گاز را گرفت و کلاچ را ول کرد. ماشین به سرعت عقب رفت و ایستاد... ترمز دستی را کشیده بود و گاز میداد...ماشین در جایش تکان میخورد و می غرید...
جوانک با خودش فکر کرد:
-این آدم دیوانه ست...از کجا معلوم خودم رو زیر نگیره?پول سپر رو از اونی که گفت اینکارو کن میگیرم...
باید فرار میکرد. به سمت ماشینش دوید و سوار شد...قبل از اینکه راه بیفتد سیاوش دستی را پایین داد و شروع به حرکت کرد تا بترساندش... جوان با سرعت هرچه تمام تر گریخت و در همان حال سرش را از شیشه بیرون اورد و داد زد:
-دیوونه روانی
راحله برگشت. باید از راننده تشکر میکرد. نجاتش داده بود. وقتی نزدیک رسید، سیاوش شیشه سمت شاگرد را پایین داد و با لبخند محوی به راحله خیره شد:
-سلام خانم شکیبا!
راحله جا خورد. احساس کرد در آن لحظه در مورد این آدم، با آن پسرک هم عقیده است: دیوانه روانی!!
سیاوش از ماشین پیاده شد، دستی به موهایش که باد پریشان کرده بود کشید و خواست حرفی بزند که راحله پرسید:
-برای چی این کارو کردین?
سیاوش که فکر کرد خانم شکیبا از این سوپر من بازی اش خوشش امده بادی به غبغب انداخت و گفت:
-اشکالی نداره، باید ادب میشد
اما با دیدن اخم های در هم رفته راحله احساس کرد یک جای کار میلنگد. راحله ابروهایش را در هم کشید، کمی جلو رفت و در حالیکه سعی میکرد آرام باشد گفت:
-شما همیشه عادت دارید آدمها رو ادب کنین?
لبخند بر لبان سیاوش ماسید. با نگاهی گنگ به راحله خیره شد و راحله ادامه داد:
-ببینید استاد پارسا، درسته که شما لطف کردید و کمک کردید که من از شر اون آدم خلاص بشم. بابت امروزم ممنونم اما باور کنید من بلدم از پس خودم و مشکلاتم بربیام و نیازی ندارم شما مراقب من باشید. ممنون میشم کاری به کار من نداشته باشید. روزتون خوش
چادرش را جمع کرد و زیر نگاه مایوس سیاوش، راهش را کشید و رفت!!
کمی طول کشید تا سیاوش از این بهت در بیاید. نگاهی به ماشینش انداخت. یعنی برای هیچ و پوچ این همه خرج روی دست خودش گذاشته بود? او ابدا قصد خودنمایی برای خانم شکیبا نداشت، قطعا اگر هرکس دیگری هم بود همین کار را میکرد اما هرکس دیگری بود حداقل قدر دانی شایسته ای میکرد نه اینکه اینطور اب سرد رویش بریزد!
کمی اخم کرد، بعد نگاهی به ماشینش انداخت، شانه ای بالا انداخت، نفسش را بیرون داد، سوار شد و رفت.
#ادامه_دارد...
✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin