#ناحله
#قسمت_صد_و_پنجاه_و_پنج
روی هر عکسش زوم میکردم و چند ثانیه بهشون خیره میشدم خندید و گفت:فاطمه جانم من پیشتم واسه چی عکسامو نگاه میکنی؟
فاطمه:آخه نمیتونم به خودت نگاه کنم!
محمد:چرا نمیتونی؟
فاطمه:آخه چشمات نمیزاره!
محمد:چرا چشمام نمیزاره؟
برگشتم سمتشو به چشماش زل زدم منتظر نگاهم میکرد خواستم بحثُ عوض کنم.
فاطمه:آلبوم بیارم عکس ببینیم؟
محمد:بیار ببینیم
آلبوم های خانوادگی رو آوردم نصف عکس هارو دیدیم و بیشتر اعضای خانواده و فامیل رو بهش معرفی کردم.
برگشت و گفت:عکسی از خودت نداری؟
آلبوم عکس های بچگیمو آوردمو دادم دستش با لذت به عکس ها نگاه میکرد به یک عکس رسید
پرسید:این کیه؟
نمیدونستم چه جوابی بدم به پسر بچه ای که اشاره کرده بود زل زدم تو عکس بغل مصطفی بودم.
فاطمه:مصطفی
چند ثانیه مکث کرد و سراغ عکس های بعدی رفت از عکس هایی که با مصطفی گرفته بودم به سرعت میگذشت سراغ عکس های نوجَوونیم رفت که آلبوم رو ازش گرفتم با تعجب گفت:عه داشتم نگاه میکردما چرا گرفتی؟
فاطمه:آخه توعکس های نوجوونیم یخورده زشتم
زد زیر خنده و آلبوم رو از دستم گرفت
سعی کردم از دستش بگیرم که گفت:فاطمه پاره میشه ها بزار ببینم دیگه
فاطمه:محمد اذیت نکن دیگه میبینی بهم میخندی...
آلبوم رو داد بهم و گفت:باشه بیا نمیبینم
قیافم رو مظلوم کردمو گفتم:قول میدی بهم نخندی؟
محمد:چرا بخندم آخه؟بده ببینم
آلبوم رو باز کرد و شروع کرد به دیدن عکس ها به یه عکس زشتم که رسیدیم دستمو به صورتم گرفتمو گفتم:ای خدا آخه چرا این هارو نسوزوندم؟
یهو صدای خنده اش بلند شد که گفتم:دیدی دیدی خندیدی بهم! اصلا قهرم!
بیشتر خندید. دستمو گرفت و گفت:خانومم من به حرف تو خندیدم نه به عکست.
قند تو دلم آب شد وقتی اینجوری صدام کرد.
قیافمو ناراحت نشون دادم که گفت:آخه اصلا دلیلی نداره واسه عکست خندید خیلی قشنگن درست مثله الانت خوشگل بودی البته الان خیلی خانوم و خوشگل ترشدی ولی بچگی هاتم خیلی بامزه بودی وقتی چیزی نگفتم ادامه داد:تو عکس های نوجوونی من رو ببینی چی میگی آخه؟مطمئنم اگه ببینیشون از اینکه عاشقم شدی پشیمون میشی!یک خلال دندونی بودم واس خودم.
با اینکه از حرفاش خندم گرفته بود با صدایی جدی گفتم:پشیمون شم؟مگه من عاشقت شدم که پشیمون شم؟
آلبوم رو کنار گذاشت و گفت:نشدی؟
لبخند مرموزی زدمو گفتم:نه
جدی شد و گفت:باشه
با اینکه ترسیدم حرفمو باور کرده باشه قیافمو تغییر ندادمو جدی بودم از جاش بلند شد خدا خدا میکردم ناراحت نشده باشه رفت سمت در اتاق و گفت:من برم پیش مامان
فاطمه:نرو
محمد:چرا نرم؟
فاطمه:چون من از الان دلم برات تنگ شده
بمون یخورده نگات کنم.
لبخندی زد و روبه روم نشست.
یخورده که گذشت گفت:اجازه هست همینطوری که شما نگام میکنی من به حفظ قرآنم ادامه بدم؟
از جام بلند شدمو یه قرآن براش آوردمو بهش دادم
محمد:چرا اون قرآنُ به من دادی؟
همونطور که بهش نگاه میکردم گفتم:نمیدونم!
چیزی نگفت و قرآنُ باز کرد به آیه ها نگاه میکرد و زیر لب آروم میخوند سرمو روی زانوهام گذاشتمو با لبخند بهش خیره شدم نمیدونم چقدر گذشت ولی هنوز مشغول خوندن قرآن بود دلم میخواست حتی جزئیات چهره اش رو تو ذهنم ثبت کنم چون نگاهش به من نبود میتونستم راحت حرفامو بهش بزنم.
فاطمه:محمد من خیلی دوستت دارم اونقدر دوستت دارم که حتی وقتی روبه روم نشستی و نگاهت میکنم دلم برات تنگه اونقدر دوستت دارم که نمیتونم به غیر از تو به کسی یا چیز دیگه ای فکر کنم شب ها با فکر تو خوابم میبره صبح ها به یاد تو بیدار میشم وقت هایی که به تو فکر میکنم حالم خیلی خوبه بعد از حرف زدن با تو تا چند روز لبخند از روی لبم کنار نمیره وقتی کنارمی قلبم تند میزنه دلم میخواد بشینمو فقط نگات کنم به جبران روز هایی که اجازه نگاه کردن بهت رو نداشتم.
از وقتی شروع کردم به حرف زدن دیگه نخوند فقط به قران نگاه میکرد.
فاطمه:محمد من هنوز هم باورم نشده که تو الان مال منی!
آرومخندیدم و ادامه دادم:راستی عطری که بیشتر اوقات میزنی رو خریدم هر وقت که دلم برات تنگ میشه درش و باز میزارم که بوش توی اتاقم پخش شه محمد هیچ آدمی توی این دنیا وجود نداره که به اندازه ی من عاشقت...
مامان چندتا ضربه به در اتاق زد و گفت:فاطمه بچه ها الان میان ها!میوه ها رو تو ظرف نچیدی.
صدای قدم هاش اومد و فهمیدم از اتاق دور شد.از اینکه بازم نتونستم حرفمو کامل کنم کلافه شدم.
زدم رو پیشونیمو گفتم:مامان میدونه خیلی بد موقع سر میرسه؟ آخه چرا؟
محمد با خنده قرآنُ بوسید و بستش با احترام قرآنُ سر جاش گذاشت کنارم نشست و گفت:و هیچکی تو این دنیا پیدا نمیشه که به اندازه ی من عاشق فاطمه ام باشه.
کنار ریحانه و سارا نشسته بودیم سارا بخاطر کارشوهرش چند وقتی و از تهران به ساری اومده بود داشت با ذوق از لباس جدیدی که خریده بود تعریف میکرد ریحانه هم با اشتیاق به حرف هاش گوش میکرد....
🌍eitaa.com/rahSalehin