* 💞﷽💞
🖤♥️ #مشکین21
تا دید چشمهام رو باز کردم تکیهش رو از دیوار برداشت و به طرفم اومد.
- بهتری؟
خشکی گلوم اذیتم میکرد. انگار دیوارههاش به هم چسبیده بود و عجیب میسوخت.
سرم رو به نشونهی تایید تکون دادم.
مادر کمکم کرد تا کمی نیمخیز بشم و من توی اون چاردیواری دنبال چی بودم که چشمهام دودو میزد؟
محمد بیرون رفت و لحظاتی بعد به همراه پرستار برگشت و اون هم سرُم رو قطع کرد و گفت:
- میتونید ببریدش، فقط هیجان، سر و صدا، اعصابخوردی اصلا براش خوب نیست. مراعات کنید.
رو به محمد ادامه داد:
- به اون آقا که بیرون بود گفتم به شما هم میگم، دعوا و جر و بحثهاتون رو بذارید برای یه جای دیگه نه جلو چشمهای ایشون.
دریافتنش آسون بود که محمد توی بیمارستان با عماد بحثش شده چون توی این چند روز بارها گفته بود، تا نزنم لهش کنم حالم خوب نمیشه.
به خونه بر گشتیم و مادر گفت که بچه رو به گلی سپرده. تموم استخونهام دردناک بود، توی بستر دراز کشیدم و پدر کنارم نشست برای دلجویی و مادرم با محمد رفتند تا محمدرضا رو از خونهی گلی بیارند.
- بابا مریم کو؟
- عماد که از شهر برگشت، اومد بردش. نگرانش نباش بابا، هر چی باشه اون پدرشه.
نفس بلند و صداداری کشیدم و سکوت کردم.
مادر سفرهی شام رو جمع و جور میکرد که صدای کلون در بلند شد و در باز مونده بود چرا که صدای آشنایی توی راهرو پیچید.
- یاالله حاج ابراهیم، اجازه هست؟
حاج بابا بود و بابا سریع از جاش بلند شد و از اتاق بیرون رفت و بفرمایید زد.
ضربان قلبم هزار برابر شده بود. محمد از گوشهی چشم نگاهم کرد و لاالهالااللّهی گفت و مادر، محمدِ کشیده و غلیظی نثارش کرد و همون تشرِ نه چندان تند کافی بود تا کوتاه بیاد و سر به زیر و سنگین کنار درگاه بایسته و خوشامد بگه به پدرِ کسی که روزگاری دوست گرمابه و گلستانش بود و حالا تنها خواهرش رو به روزگار سیاه نشونده.
حاج بابا داخل میشد و ناخودآگاه نگاهم به پشت سرش کشیده شد و برای لحظهیی سوالی در ناخودآگاه ذهنم پیچید، یعنی عماد هم باهاش اومده؟ و سریع پرسشم رو جواب دادم که، نه! اون عماد نامرد بیاد هم راهش نمیدم اون من رو له کرد، بیچارهم کرد. بغض دوباره توی گلوم سنگ شده بود، سر پا ایستادم و سرم رو پایین انداختم.
_ سلام حاج بابا!
_ سلام، بهتری بابا؟ شرمندهی روی تو و پدر و مادرت شدم.
_این حرف رو نزنید. مگه تقصیر شماست که عماد بیمعرفته و نامردی کرده؟
- وقتی که عماد گفت چی شده دلم طاقت نیورد و گفتم حاج ابراهیم اونقدر معرفت داره که روی من پیرمرد رو زمین نزنه و اجازه بده عروسم رو عیادت کنم.
پدر دستش رو پشت کمر حاجبابا گرفت و جواب داد:
- اختیار داری حاج مصباح خونهی خودته، این چه حرفیه.
حاجبابا تکیه زده به پشتی کنار اتاق نشست و من دنبال راهی بودم برای فرار از اون جو سنگین.
محمدرضا بیدار شده و گریه میکرد. چقدر خدا رو شکر کردم که به این بهونه میتونستم بیرون برم. آروم روی پا ایستادم که مادر گفت:
- بذار بیارمش اینجا مادر.
آروم گفتم:
- نه اونجا راحتترم.
کسی چیزی نگفت و به اتاق خودم رفتم.
نیم ساعتی گذشته بود که صدای حاج بابا رو شنیدم که اجازه ورود میخواست. در رو باز کردم و خودم رو از روبروی درگاه کنار کشیدم و گفتم:
_ بفرمایید تو.
وارد شد و کنار بستر محمد رضا نشست و با غمی که در نگاه پدرونهش موج میزد نگاهم کرد و گفت:
- چی بگم از دست این پسر ناخلف که بلا سرت آورده و طاقت دوریت هم نداره. اونقدر التماسم کرده که بیام پادرمیونی و منِ پدر، گردن کج کردم و اومدم که ازت رخصت بخوام.
- اجازهی من دست شماست حاجبابا ولی مسئله خیلی سنگینه. بحث ما، بحث سادهی زن و شوهری نیست.
- برگرد خونه معصوم. خودم هوای تو و بچههات رو دارم. پشتت رو خالی نمیکنم. هر جوری که تو بگی شرط تعیین میکنم و اجازه نمیدم عماد بیشتر از این سر کشی کنه و تو مظلوم باشی. بیا و زندگیت رو به خاطر این دو تا طفل معصوم هم که شده حفظ کن.
_ حالا دیگه شرط و باید و نباید فایدهیی نداره. کاری که نباید میشد، شده. نمیتونم بیام حاج بابا. سخته پا گذاشتن دوباره توی اون خونه. شما میدونی خیانت یعنی چی؟ شما زن نیستی تا بفهمی من بد جور شکستم، من خُرد و خاکشیرم حاج بابا.
دوباره بغض راه گلوم رو بسته بود و اجازه حرف زدن نمیداد انگار حاج بابا فهمید که حالم خوب نیست. سری از تاسف تکون داد و دیگه ادامه نداد.
نیمخیز شده دست سر زانو گذاشت و یا علی گویان بلند شد.
- من دوباره بر میگردم.
و شرمنده تر از قبل بیرون رفت.
من باز موندم از بدرقهش و انگار که چسبیده بودم به زمین و فکرم حوالی عماد میپرید.
✍🏻 #مژگان_گ
✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin