eitaa logo
🇵🇸راهـ ــ ــ صالحین 🇮🇷🛣️
891 دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
4هزار ویدیو
104 فایل
باسلام به کانال "راه صالحین " خوش آمدید🌺 🤚در این مجال، راه صلحا را با هم مرور خواهیم کرد✋ ارتباط با ادمین: @habeb_1 این کانال مستقل بوده و به هیچ ارگانی متعلق نمی‌باشد
مشاهده در ایتا
دانلود
* 💞﷽💞 پیاده‌ شدم و با دست بهش اشاره کردم که همراهم نشه و همونجا بمونه. نیاز شدیدی به تنهایی داشتم‌. دندونهام پیاپی به هم می‌خورد و دستهام رو برای کمتر لرزیدن، محکم روی سینه قلاب کردم. راه می‌رفتم و اشکهام رو با صدای هق‌هقی سوزناک همراهی می‌کردم. گریه‌هام بلند و بی‌پروا بود. عماد به سپر جلوی ماشینش تکیه زده بود و نگاهم می‌کرد. رسیدم به تپه‌های کوچیک و شنی حریم جاده. احساس ضعف عجیبی داشتم، انگار به اندازه‌ی تموم این سه سال انرژی صرف کرده بودم. حس می‌کردم پاهام ‌دو تا ستون پنبه‌ایی و ناتوانه و هر آن امکان تا شدنش بود. پشت به جاده، روی همون تپه‌هاشور‌های شنی نشستم. دلم می‌خواست فریاد بزنم تا تموم عقده‌‌های توی دل مونده رو تخلیه کنم و بیرون ریختم تموم اون حجم دلگرفتگی رو. دقایقی بعد آروم شده بودم و شاید هم حنجره‌ دیگه نایی برای فریاد نداشت! کمی که گذشت صدای پاهاش رو شنیدم که به طرف من میومد، منِ غمبادگرفته‌یِ لبریز از بیچارگی. کنارم نشست و دست دور شونه‌م حلقه کرد و من در خود جمع شدم و روی سرم رو ملایم بوسید‌ و دید که معذبم، آروم حلقه‌ی دستش رو برداشت و غمگین نگاهم کرد. _ من سه ساله دارم توی این آتیشی که هیزمش سهل‌انگاری و جوونی خودمه می‌سوزم و می‌سازم. تو خنکای این تن و این دل بودی، ولی تو هم رو ازم گردوندی‌. نور چشمم بودی و طردم کردی. حتی اینقدر برات ارزش نداشتم که حرفهام رو گوش کنی. اونقدر بال بال زدم که پر و بالم شکست. اونروزی که هیچکس، حتی حاج بابا، حتی فریبا، حتی محمد که رفیق بود و برادر، حرفهام رو باور نداشت و توی دام این مادر و دختر اسیر شدم، اون چیزی که بهم قوت قلب می‌داد و باعث می‌شد توی اون برزخ دیوونه نشم فقط یک چیز بود، دائم می‌گفتم معصوم عمادش رو می‌شناسه، معصوم می‌دونه که من دست از پا خطا نمی‌کنم، اون عشق من رو باور کرده و می‌دونه چقدر خاطرش برام عزیزه. تو حتی اجازه ندادی من برات توصیح بدم نمی‌گم حق نداشتی که حتما با اون اوضاع و اون حرفهای پیچیده توی روستا واکنشت در برابرم خیلی بزرگ‌منشانه بود ولی هزار بار اگه شکستم از اون اتفاق، صد هزاربار شکستم از شکی که تو به من بردی. من... حرفش رو بریدم و گفتم: _ عماد تو اشتباه بزرگی کردی، قبول کن که شاید پاهات لغزید و به کارهای مرجان دامن زدی. من نمی‌دونم مرجان تا کجا خاطرت رو خواست و الان چقدر دوستت داره ولی این رو خوب می‌دونم که یه جایی دست و دلت لرزید و اون رو ترغیب کردی که دست بر نداشت و بی‌خیالت نشد. _ من هم آدم بودم و پر از غریزه، قبول دارم اما قسم می‌خورم جلوی روی مرجان هیچ وقت از خودم ضعف نشون ندادم. توی حجره تنها که می‌شدم، یا خیلی که پاپیچم می‌شد، وسوسه‌ می‌شدم و می‌گفتم چند وقتی باهاش راه میام و آتو می‌گیرم ازش و با همون آتو از جلوی راهم برش می‌دارم. ولی باز یاد چشمهای معصومت که می‌افتادم استغفار می‌کردم و می‌گفتم لعنت بر شیطون. هیچ وقت با خودت نگفتی، عماد اگر آدم این کار بود چرا توی شهر خودمون چرا توی این محیط بسته؟ مگه کم رفت و آمد شهرهای دیگه رو داشت؟ مگه توی اون شهرها کم آشنا داشت؟ من اگه ادمش بودم، می‌رفتم اونجاها دنبال هوس بازیم، به نظرت این قابل قبولتر نیست تا اینکه بخوام از میون این همه فرصت صاف برم سر اونی که صداش از همه بیشتر بلنده؟ من هیچ احساسی به مرجان ندارم و فقط محرم منه. باز تلخ شده بودم و به هیچ نوعی کامم شیرین نمی‌شد. _ احساسی بهش نداشتی و بچه‌ی تو، توی شکمش بود و اگر سالم بود الان تولد یکسالگیش رو هم گرفته بودی؟ نفسی تازه کرد و گفت: _ بذار ادامه‌ش رو بگم معصوم، بذار حرفم رو تموم کنم، اونوقت من می‌شینم تو قضاوتم کن، قبول؟ سر تکون دادم به معنی باشه. ادامه داد: _ تو حال خودم بودم و صندوق انار به دست رفتم بذارم کنار اون یکی که حس کردم کسی پشت سرم ایستاده. سریع برگشتم طرف در دیدم مرجانه و در هم از پشت بسته شد. همون آنی که در چفت شد مرجان شروع کرد داد و بیداد و فحش از اونطرف هم صدای جیغ و گریه‌ی انسی رو می‌شنیدم که رفته بود ایها‌الناس‌گویان سر ظهر تابستون توی کوچه و همسایه‌ها رو به کمک می‌طلبید که دزد ناموس اومده تو خونه‌م و می‌خواد بچه‌م رو لکه دارش کنه. مغزم قفل کرده بود داشتم دیوونه می‌شدم اصلا نمی‌دونستم راه فرار از اون مخمصه چیه. دست بردم بالا و زدم توی صورت مرجان که لااقل اون ساکت بشه و دویدم طرف در که بیرون بزنم ولی دیدم از پشت قفله. دنیا توی چشمم سیاه شد و مستاصل برگشتم طرف مرجان. از بینی و دهنش خون میومد اما می‌خندید از اون خنده های اعصاب خورد کن، ‌از همونها که یعنی من بردم. یعنی من تو رو از پا انداختم. توی حیاط سر و صدا و همهمه بود و می‌فهمیدم صدای زن و مردهایی رو که اونجا جمع بودن و هر کسی چیزی می‌گفت. هزار بار آرزو کردم بمیرم و اون لحظه همونجا تموم بشه. مثل مار زخمی به خودم می‌پیچیدم... ✍🏻