eitaa logo
🇵🇸راهـ ــ ــ صالحین 🇮🇷🛣️
891 دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
4هزار ویدیو
104 فایل
باسلام به کانال "راه صالحین " خوش آمدید🌺 🤚در این مجال، راه صلحا را با هم مرور خواهیم کرد✋ ارتباط با ادمین: @habeb_1 این کانال مستقل بوده و به هیچ ارگانی متعلق نمی‌باشد
مشاهده در ایتا
دانلود
* 💞﷽💞 - کل این ماجرا و شلوع شدن توی حیاط و جمع شدن همسایه‌هاشون، شاید ده‌ دقیقه نکشید. انسی معرکه گرفته بود و صورت می‌خراشید که مرد ناحسابی خواسته دخترم رو بی‌آبرو کنه و وعده‌ی عقد بهش داده، بچه‌ساده‌ی من هم گولش رو خورده. به مرجان نگاه کردم و نمی‌دونم چقدر برزخی بودم و تا چه حد عصبانی که با دیدنم سکوت کرده و گوشه‌یی کز کرده بود. انگار منتظر کسی بود و من اون دقایق فاتحه‌ی خودم رو خونده بودم. رو بهش با کل حرص اون دوسال گفتم، چرا؟ آخه چرا با من و خودت اینطور کردی؟ چرا؟ فقط ترسیده نگاهم می‌کرد و من گفتم شاید بتونم با حرف قانعش کنم تا به نفع من شهادت بده. آرومتر ادامه دادم، پاشو دختر برو مادرت رو قانع کن تا من برم، زنم پا به ماهه اگه بشنوه از حرفهای دهن مردم، تاب نمیاره اذیت میشه. همونطور زل زده بود توی چشمهام و نفس نفس می‌زد. دیدم بیفایده‌ست و داد زدم حرف بزن دِ حرف بزن لعنتی، چی از جون من و زندگیم میخوای؟ مگه چند بار گفتم بیخیال شو؟ چقدر تشر زدم؟ چقدر التماس کردم؟ تو دلت به حال خودت نسوخت، دلت به حال زن و بچه‌ی من نمی‌سوزه؟ جواب داد، من چه کار به زن تو دارم آخه، من... من با اون مشکلی ندارم. گفتم، احمق بفهم من و تو وصله‌ی هم نیستیم بیا و بیخیال من شو برو بگو انسی در رو باز کنه من برم من آبرو دارم. انگار تو حال خودش نبود زد زیر گریه و گفت، تو پول داری از خونواده اصل و نسب داری قیافه داری برام بسه. گفتم، بخدا هر چی بخوای بهت پول میدم، بیا برو و بگو مادرت بیخیال شه. چیزی نگفت و اختیار از کف دادم و از جاپریدم و گفتم، تو فکر میکنی با این کارها من کوتاه میام؟ کورخوندین هم تو هم اون برادر نامردت، هم اون مادر عفریته‌ت. تو داری اسم خودت رو لکه‌دار می‌کنی نه من رو. ولی مرجان لام تا کام حرفی نزد. تو همین حال و احوال بودم که حس کردم کسی به سمت زیرزمین میاد و انسی داره میگه، بیا میرزا در رو قفل کردم که نتونه فرار کنه و بعدم یه حاشا بندازه پشت بندش و دخترم رو بیچاره کنه. انسی برادر شوهرش رو خبر کرده بود و مرجان ‌هم انگار منتظر همون بود که سریع اشکهاش رو پاک کرد و سرپا ایستاد. کلید تا برسه توی سوراخ و بچرخه و قفل باز بشه سر جمع چقدر طول می‌کشه؟ کمتر از سی ثانیه. ولی برای من شد سی سال... نمی‌دونستم عماد رو باور کنم ‌یا نه؟ عجیب بود خیلی عجیب بود یعنی می‌شه یه مادر تا اون حد همراه خواسته‌ی دخترش بشه؟ تا این حد کثیف؟ به خاطر پول و مال دنیا؟ از درکش عاجز بودم و توی افکارم غوطه می‌خوردم و لب زدنهای عماد رو می‌دیدم و بس. از یه جایی فهمید که تو حال خودم نیستم که آروم بازوم‌ رو فشار داد و گفت: _ هستی معصوم؟ _ ها؟... آره، آره. _خلاصه، عموی مرجان عصبی و رگ غیرت‌باد کرده اومد تو. مرجان هم که خوب بلد بود نقشش رو، با دیدنش پرید طرفش و بازوش رو گرفت و شروع کرد زنجموره کنه. اون هم یه نگاهی به صورت و بینی خون‌آلودش کرد و اخم‌آلود فرستادش بیرون. اومد سمتم، خون خونم رو می‌خورد. گفتم، میرزا من بی‌تقصیرم، گول اینا رو نخور همه‌ش تله‌ست. خشمگین نگاهم کرد و گفت، خفه شو مرتیکه‌ی هوس باز و دست بالا برد و چنان کشید توی صورتم که صداش تا توی گوشم نفیر کشید. برگشتم طرفش و یقه‌ی لباسش رو گرفتم و دست توی سینه‌ش هلش دادم طرف دیوار و گفتم، احترامت رو دارم چون بزرگتری و من بزرگ‌شده‌ی دست حاج‌مصباحم. جوابت رو نمیدم چون میدونم تو هم فریب اون زن عوضی رو خوردی. حرفم رو قطع کرد و داد زد، خفه شو اسم ناموس من رو به زبون نیار. گفتم تو اگه ناموس‌پرست بودی زودتر از اینها میومدی و برادرزاده‌ت رو خِفت می‌کردی. اون داره با زندگی من و غیرت تو بازی میکنه بفهم مرد! با پوزخند بهم گفت، اونها برات نقشه ریختن و تو‌، تو کنجترین جای خونه‌ی برادرمی؟ هر چی گفتم قبول نکرد و توضیح و توجیه بی‌فایده بود. گفت بریم بالا حاج مصباح رو خبر کنم بیاد ببینه عمری لاف جوونمردی زده و حالا پسرش ناموس دزدی می‌کنه. خلاصه مردم متفرق شدن و دل تو دلم نبود تا حاج‌بابا بیاد. ✍🏻 ✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿ 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin