* 💞﷽💞
#مشکین99
خودم رو به نادونی زدم و گفتم:
_چه سوالی؟ چیزی ندارم واسه گفتن.
سرسختانه و سمج گفت:
_ بگو معصوم بگو، من گفتم و سبک شدم تو هم بگو.
نگاهش کردم و با بغض گفتم:
_ عماد... من نمیگم تو دروغ گفتی و تموم اینها یه سری توجیه بیخوده، که قبولت دارم و ایمان دارم که راستش رو گفتی، ولی... ولی تو گفتی هیچ احساسی بهش نداشتی.
تموم کردم حرفم رو! خجالتم میشد از رابطه شوهرم با یه زن دیگه بپرسم. حیا میکردم حتی از روی شوهر خودم. بغض داشتم و خیلی خودم رو کنترل کردم تا دوباره گریهمنگیره. از شدت بغض چونهممیلرزید. پشت کردم بهش و نفسهای پیاپی و عمیق کشیدم. حس کردم دستی رو که دور بازوهام حلقه شد و گفت:
_ منظورت چیه معصوم؟ بگو اون حرفی که توی دلته و داره میسوزونتت و هُرمش کشیده تا توی چشمهات.
دلخور و بی تاب رو کردم بهش و گفتم:
_ عماد، اون... اون از تو... حامله بود. تو چه جوری میگی احساسی نداشتی بهش، مگه میشه؟
دوباره دل بهونهگیر شده بود و چشمهام خیال بارش داشت. اشک سرازیر شد. کلافه بودم میخواستم نپرسم، میخواستم بیخیالش بشم ولی مگه میشد؟ شاید من زن حسودی بودم که شوهرم رو فقط برای خودم خواسته بودم و بس.
_ من مرجان رو عقد کرده بودم و بدون کوچکترین رابطهیی داشتم باهاش زیر یه سقف زندگی میکردم معصوم. بهش گفته بودم که حالا که با زندگی من اینطور تا کردی و آبروم رو پیش خونوادهم بردی من هم نامرد میشم و مثل یه حیوون باهات برخورد میکنم. ما توی یه خونه بودیم با کوچکترین برخوردی و اون نمیتونست تحمل کنه بیاعتنایی من رو. هر شب دعوا و جنگ اعصاب بود. از طرفی هر چی میخواستم به تو نزدیک بشم امکانش نبود. من مریض و مرتاض نبودم یه مرد جوون بودم که زنش هم طردش کرده بود. شش ماه گذشت و هیچ اتفاق امیدوار کنندهیی بینمون نیفتاد، تو حتی از روبرو شدن با من هم اکراه داشتی، از طرفی فشار انسی دوباره زیاد شده بود و میدیدم که مرجان رو اورده به سحر و جادو و چند باری طلسم نوشتههاش رو هم پیدا کردم. شرایطم سخت بود. و تو به هیچ عنوان خیال کنار اومدن نداشتی. یه وقت دیدم انگار تلاشم بیفایدهس. من تو رو از دست داده بودم و امیدی نبود. شش ماه وقت کمی نبود و من بیگناه وارد اون معرکه شده بودم و تو امونم ندادی که لااقل برات حرف بزنم.
چارهیی نبود اون رو پذیرفتم، ولی باهاش شرط کردم که اگه یه روزی معصوم بهم برگشت باید تموم ماجرا رو براش تعریف کنی و بعد از اون انتظار نداشته باشی پا بذارم توی حریمت. مرجان اما اونقدر از بریدنت مطمئن بود و به خودش ایمان داشت که میتونه من رو جذب خودش کنه که خودش رو پیروز میدون میدید و یکه تازی میکرد و میگفت، اون بر نمیگرده اگه برگشت، باشه.
قدمی به جلو برداشت و حالا درست روبروم ایستاده بود و دو دستش رو روی بازوهام گذاشت و مستقیم نگاهم کرد.
- من برای اثبات راستی حرفهام هر کاری تو بگی میکنم، حتی اگر خواستی میبرمت یه گوشهیی که من باشم و تو و انسی و مرجان.
عماد دروغ نمیگفت و منِ عاشق باور کردم تموم حرفهاش رو. دلم براش میسوخت ما هر دو قربانی شده بودیم. هر دو شکسته بودیم. باز بغض بود و اشک نبود. دوباره داشت گلوگیر میشد. پی به حالم برد که بازوم رو توی دست فشرد و در آغوشم گرفت و روی سرم رو بوسید. آروم شدم و نفس گرفتم از همون آغوش گرمی که سه سال دور بودم ازش. چقدر دلم برای گرمای بین بازوهاش تنگ شده بود، برای اون ضرباهنگ زیر قفسهی سینهش که تند و پیاپی میزد. درد این جفا تا عمق دلم رو شکاف داده بود ولی نمیدونم چرا دلم بخشیدن میخواست، دلم فداشدن میخواست، دلم گذشت میخواست. شاید اون روز و اونجا عاجز بودم از زود بخشیدن اما باور داشتم که بالاخره قدرت این عشق غالب میشه.
سوار شدیم و راه افتادیم. توی سرم غوغا بود و نیاز داشتم به سکوت. عماد خواست چیزی بگه که دست بالا بردم و آروم گفتم:
_ بسه عماد بسه! بذار یه کم نفس تازه کنیم، هم تو، هم من.
سرم رو به پشتی صندلی تکیه دادم و چشم بستم. شاید چیزی از دلگیریم کم نشده بود اما احساس سبکی عجیبی داشتم.
روبروی گنبد حرم خانم بودیم. با عشق سلام دادم و پیاده شدم. اومد کنارم و کنارش راهی شدم. راهی یه تیکه از بهشت خدا.
مثل همیشه عماد بود که زیارت رو بلندبلند خوند و من پشت سرش خط گرفتم و زمزمه کردم. کنار ضریح ایستاده بودم و با هر نفس، آرامش مهمون وجودم میکردم. نمازش رو خونده بود که کنارم اومد و دستم رو گرفت بین دستش و بالا برد و قفل پنجرههای ضریح کرد و گفت:
_بگو معصوم، پیش خانم بگو حلالم کردی.
برای دلخوشی عماد آروم گفتم:
_ حلالت کردم عماد.
دست از زیر دستش کشیدم و یه گوشه ایستادم و اونقدر گریه کردم تا آروم شدم. بخشیدن دل بزرگ میخواست و من هنوز اونقدرها دل دریا نکرده بودم انگار. من اون روز و اون لحظه از اون بزرگوار فقط دریادلی طلب کردم.