eitaa logo
🇵🇸راهـ ــ ــ صالحین 🇮🇷🛣️
939 دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
3.6هزار ویدیو
94 فایل
باسلام به کانال "راه صالحین " خوش آمدید🌺 🤚در این مجال، راه صلحا را با هم مرور خواهیم کرد✋ ارتباط با ادمین: @habeb_1 این کانال مستقل بوده و به هیچ ارگانی متعلق نمی‌باشد
مشاهده در ایتا
دانلود
* 💞﷽💞 🖤♥️ من زن بیچاره یی بودم که از اعتراف احساس درون قلبم، به خودم هم بیزار بودم. در دنیایی از احساسات ضد و نقیض دچار بودم و در اون بین دست و پا می‌زدم تا تکلیفم با خودم روشن بشه اما سر آخر هم به نتیجه‌یی درست و منطقی نمی‌رسیدم و درمانده بودم از پیدا کردن وضعیت احساسیم. قادر نبودم به درک اینکه آیا دوستش دارم یا ازش متنفرم. شاید اگر تا این حد دوستش نداشتم، به این روز نمی‌افتادم و آسون‌تر با قضیه مواجه می‌شدم. مخملی نگاهش خیلی وقت پیش من رو دچار کرده بود و حتی بعد این اتفاق هم با تموم شکستگی قلب و رنجوری روح، ذره‌یی از احساسم کم نشده بود. روزها در گذر بودند. عماد هرروز به بهونه‌ی آوردن مریم پیداش می‌شد و من امتناع می‌گردم از رویارویی باهاش. حاج بابا هر چند شب به بهونه‌ی دیدن نوه‌ش میومد و فرخنده سادات کار روزانه‌ش شده بود. کنارم می‌نشست و بعد از کمی حرف و نصیحت بی‌حاصل بر می‌گشت. یکی از همون روزها بود که عمو به خونه‌مون اومد و باز اعصابِ متشنجم، متشنج‌تر شد وقتی که زن‌عمو پشت سرش وارد شد. توی اتاق نشسته بودم و با محمدرضا سرگرم بودم که صدای مامان مجبورم کرد از کمینگاهم خارج بشم. به اتاق رفتم و با هر دو احوالپرسی کردم و خوشامد گفتم. توی نگاه زنعمو پر بود از نیشخند. نیشخندی تلخ مثل زهر. تمام مدتی که توی اتاق نشسته بودم از خوشبختی پسر وعروسش گفت و من ذره‌ذره خردتر شدم و اعصابم به هم ریخته تر شد و من می‌دونستم که این زن هنوز از من کینه داره و حتی چشم‌غره‌های عمو هم بی‌فایده بود. اونقدر به هم ریخته بودم که متوجه حرکاتم نبودم و وقتی به خودم اومدم که روبروی عمو ایستاده بودم و می‌خواستم ‌محمدرضا رو از بغلش بگیرم. - عمو، خسته شدین، بچه رو بدید ببرم بخوابونم. عمو پر از تاسف و دلجو نگاهم ‌کرد و محمدرضا رو روی دستهام گذاشت و با ببخشیدی آروم از اتاق بیرون رفتم. من و یوسف، پسرعموم، ناف‌بر بودیم و با اومدن عماد توی زندگیم این من بودم که با اشک و گریه و زاری از مادر و پدرم خواستم تا این قرار قدیمی رو به هم بزنن. روز آخری که با یوسف روبرو شدم رو خوب به یاد دارم و چشمهای به اشک نشسته‌ی مردی که مظلومانه بغض کرده بود. یوسف سیزده سال از من بزرگتر بود و من نمی‌تونستم به عنوان شریک و همراه تصورش کنم و شاید هم اختلاف سنی بهونه و سرپوشی بود برای پنهان کردن تموم تمایل و علاقه‌یی که به عماد داشتم. روزی که به عقد عماد در میومدم یوسف از روستا کوچ کرد و یکسال بعد به اصرار مادرش دخترخاله‌ش رو نامزد کرد. اون به گفته‌ی مادرش خوشبخته ولی کینه‌ی زنعمو از من اونچنان توی سینه‌ش خونه کرده که حتی با شادکامی پسرش هم برطرف نشده. ✍🏻 ✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿ 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin