* 💞﷽💞
#مُشکین26
بلند گریه میکردم و هق هقم از کنترل خارج بود. حرفهایی که میزدم هم از کنترل فهم خارج مینمود و غیرارادی هجی میشد و انگار که احساسات قلبی جریحهدار بود.
- تو هی کنار گوشم گفتی عزیزی، گفتی وجودمی. من رو از کف زمین بردی بالا اونقدر که آسمون شد کف پام.
من خام بودم، ساده بودم و تو و حرفات شُدید دین و ایمونم.
باورم شد، فکر میکردم یه دنیاست و یه عماد. هی با خودم گفتم تموم دنیا جلو روم، عماد که پشت سرم باشه کوه رو هم از زمین برمیدارم. چه میدونستم که پشتم رو اینجوری خالی میکنی؟
نفسی گرفتم و با تاسف و حجم بزرگی از اندوه ادامه دادم:
- یهو چنان از عرش آسمون به قعرم آوردی که زمین شده فرق سَرَم.
سوزناک گفتم:
- محکم کوبوندیم به زمین آقا عماد خیلی محکم. آدم با وجودش اینطور تا میکنه؟ تو رو به خدا قسم فکر کن ببین چه به روزم آوردی عماد.
- تو هنوز هم تموم وجودمی، پارهی قلبمی معصوم.
بین گریههام تلخ خندیدم و گفتم:
- حرفهات با عملت یکی نیست. کی پارهی تنش رو اینجور خورد و خمیر میکنه که تو کردی؟
_ من توان دوریت رو ندارم معصوم، بذار باهات حرف بزنم. تو رو خدا مهلت بده.
- هی میخوای خودت رو توجیه کنی، باز میگی من! هی میگی من، پس کِی من؟ کی میخواد تاوان شکستن قلب من رو بده، ها؟ تو میخوای خودت رو توجیه کنی، فرخندهسادات میگه بچهم عماد، حاج بابا میگه بچههات، هیچکس نگفت معصوم چی؟ من این بین کجام؟ کی به فکر منه؟ دارم آوار میشم عماد، یه آوار متروک و مطرود. دارم از بین میرم.
- من میگم تو، تو برام ارزش داری که میخوام برات بگم چی شده معصوم.
- چرا همون روز که ساکت رو برداشتی و رفتی زبون باز نکردی؟
- نمیشد، دِ نمیشد، چرا بیمنطق میگی؟
- اون روز از زبون تو نمیشد دو ساعت بعدش از زبون بقیه میشد؟
حرفهامون به جایی نمیرسید و من خسته تر از اونی بودم که بتونم اون ماراتن نفسگیر رو ادامه بدم.
عصبی روی پا ایستادم و بلندتر از قبل گفتم:
_ برو بیرن عماد، تو رو به قرآن قسم میدم برو.
از صدای فریاد و گریه های بلندم محمدرضا از خواب پریده بود و بیتابی میکرد اما توان اینکه بغلش بگیرم رو نداشتم. مادر سراسیمه وارد شد و بغلش کرد و با عصبانیت از عماد خواست تا از اتاق بیرون بره. پدرم هم کنار چارچوب در ایستاده و کلافه و غمگین نگاهم میکرد. عماد موندن رو بیحاصل دید که پر از تاسف نگاهم کرد و بی هیچ حرفی بیرون رفت. دستم رو روی صورتم گرفتم و بلند و سوزناک گریه کردم.
فردای همون شب بالاخره دایی خرم ابراز وجود کرد و پا میون گذاشت. مسلما کار عماد بود و خواهش کرده بود تا وارد این ماجرا بشه.
✍🏻 #مژگان_گ
✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin