* 💞﷽💞
#مُشکین32
با مریم مشغول بودم که چند ضربه به در خورد و محمد در رو باز کرد و آغوشش رو، رو به مریم باز کرد و گفت:
_مریم گلی بیاد بغل دایی ببرم تو اتاق پیش بابا ابراهیم.
مریم ذوقکرده به من نگاهی کرد و با حرکت سر تشویقش کردم تا همراه داییش بشه.
محمد، مریم رو بغل گرفت و با اخم از اتاق بیرون رفت و عماد با سری زیر انداخته وارد شد.
- سلام.
جوابش رو ندادم و نمیدونم چرا تپشهای قلبم نامنظم بود.
- معصوم بیا و برگرد خونه.
تند و آنی سرم رو بلند کردم و تیز نگاهش کردم و گفتم:
_ برنمیگردم!
روبروم روی دو زانو نشست و ملتمسانه نگاهم کرد.
_ به من بگو چیکار کنم که تو برگردی؟
پوزخندی زدم و گفتم:
_چی کار باید بکنی، نه! چی کار باید میکردی درسته، آبِ رفته به جوی بر نمیگرده پسر حاج مصباح بزرگ.
- الان چیکار کنم تا تو راضی بشی؟
بی معطلی و با تمسخر گفتم:
_ طلاقش بده.
مکثی کرد و بیقرار جواب داد:
_نمیشه معصی جان! پای زندگی فریبا وسطه. چرا نمیخوای این رو بفهمی؟
_ اون روزی که رفتی دنبال خواست دلت و هورمونهات به مغزت فشار آورده بود به زندگی فریبا فکر نکردی؟ اصلا همه اینها زیر سر خود فریبا هست.
_ به خدا که نه! ولله که نه! اون اصلا تقصیری نداشت تو این ماجرا. دارم میگم من گیر بودم، مجبور شدم.
و ذهن من اونقدرها پویا نبود که بتونم از بین هزاران دلیل، اجبار عماد رو بفهمم.
بهونهگیر شده بودم و انگار این موضوع برام قابل هضم نبود که عماد با پیشنهادم موافقت نکرد و در دنیایی از عصبانیت و دلخوریهام چنان غرق بودم که نمیشد درد عماد رو بفهمم.
عصبی و تند گفتم:
_ بسه دیگه نمیخوام هیچی بشنوم، برو بیرون. اصلا هیچ حرفی باهات ندارم.
سرش رو در کمتر از صدم ثانیه بالا آورد و عمیق و پر از جذبه نگاهم کرد.
- معصوم، از الان تا صبح ثریا این رو بدون که من دست از تو بر نمیدارم، این خیال خام رو از سرت بیرون کن که بتونی پای من رو از زندگیت ببری، اگر جای دیگه ضربه خوردم، اگر تموم آبروم به باد رفت، نمیذارم تنها دلخوشیم توی این دنیا ازم بِکَنه و بره پی زندگی خودش. من تو رو به اون خونه بر میگردونم حتی اگه تا آخر عمر، ازت روی خوش نبینم. اینقدر میام و میرم تا خسته بشی و برگردی.
✍🏻 #مژگان_گ
✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿
#گیزویز
😂 @Gizviz 👏
🍃🌸🌿🌸🍃🌸🌿🌸